سایر منابع:
سایر خبرها
یک مرد سرش هم برود، قول از یادش نمی رود
به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، یک مرد سرش هم برود، قول از یادش نمی رود. امروز این جمله را به من اثبات کردی، وقتی که پس از سال ها، دوباره بازگشتی. تو وفا داشتی؛ به عهدت، به میهنت، به مردمت. میدانی تمام مدت نبودنت، با چه سختی هایی روز را شب و شب را صبح می کردم؟ 35 سال می شد که تمام طول روز تنها تورا از خدا می خواستم و تنها نام تو، ذکر جاری بر لبانم شده بود. دروغ نمی گویم؛ به جایی ...
طنز؛ ساپورت برای مثلث متساوی الساقین!
میکنه؟ عدد پی سرفه ای کرد و گفت: اووووو سخته قبول. اما بازم میان آدما. خوارزمی که رفت من گفتم دیگه مهر کسی نمیشینه به دلم. بعد خیام اومد. یک دل نه صد دل عاشقش شدم. خلاصه سردردت ندم. هی اومدن آدما تا رسید به این مریم خانم میرزاخانی که الحق ماه بود. رادیکال گفت: شاعرانه نبین. نیمه پر نداره لیوان. خالیه. هی میگی آدما اومدن. بگو آدما رفتن. خیام و خوارزمی و میرزاخانی رفتن. نیومدن که. صفحه آخر ...
هی رفیق، بی دوچرخه هم خوبه!
سلام رفیق!... حواست به منه؟!... می گم... حدود سی وچند سال پیش، از بابام قول گرفتم که اگه امتحان های آخر سال رو با نمرة خوب قبول شدم؛ برام یه دوچرخه بخره... همون هم شد و شاگرد دوم کلاس مون شدم... اما بابام دستش خالی بود و پول خریدن دوچرخه رو نداشت... خجالت هم می کشید که بگه... خب من هم که یه سال تموم، به عشق دوچرخه درس خونده بودم، کوتاه نیومدم و شکایت از بابام رو به مادر م گفتم... مادر هم برای این ...
گرامیداشت شهید ابراهیمی در سالروز تولدش
.... در راهپیمایی های انقلاب خیلی کوچک بود. همیشه می گفت مادر من باید در انقلاب شهید می شدم. من این حس رو دارم که باید شهید شوم . بعد از انقلاب در بسیج مسجد و انجمن دبیرستان فعالیت می کرد تا اینکه در سن14 سالگی به جبهه رفت. او به همراه جمعی از دوستانش به جبهه رفت که بیشتر آنها هم شهید شدند. مادر درباره شهید شدن حسن می گوید : اسفند ماه سال 1363 و چند روز مانده به عید نوروز بود. پسرخواهرم ...
یک شهید: مثل پرنده پر کشیدم و رفتم به آسمان
- فرزند اولم را به یاد شهید "سعید طوقانی" گذاشتم سعید. چون به عهد خود وفا نکردم، همان شد که از آن روز به بعد، دیگر مصطفی به خوابم نیامد که نیامد! چهار سال بعد، اسفند 1372 که منتظر تولد پسر دومم بودم، به همسرم گفتم: من دیگه به هیچی کار ندارم. این یکی دیگه باید اسمش رو بذاریم مصطفی. چیزی به تولد او (18 اسفند) نمانده بود. که این اتفاق برایم پیش آمد. سریع و در همان اولین لحظات برخاستن از خواب ...
همان یک مشت خاک را با خود به سوغات آورد/ پایان بی قراری ها پس از 31 سال
، به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند، خیلی خسته شده بودم، بچه را زدم گفتم: من که مُردم، بابات هم که رفت، تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم، دل بچه درد می کنه، پاشو یه نبات درست کن بچه بخوره، در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر می دم، لحظاتی نگذشت ...
قاتل نباید به زادگاهش بازگردد
، پسر تو به قتل می رسید و جای ما دو مادر با هم عوض می شد و تو می خواستی فرزند مرا اعدام کنی چه تصمیمی می گرفتی. ده سال طول کشید تا من بخواهم این حکم را اجرا کنم، اما اگر شما بودید همان سال اول دخترم را اعدام می کردید. الان همه چیز را به خدا می سپارم و بعد وارد محوطه زندان شدم. با مرد اعدامی حرف زدی؟ او همراه چند مرد دیگر که قرار بود روز چهارشنبه اعدام شوند به محل اجرای حکم منتقل ...
ماجرای نخلی که در برابر امام صادق(ع) خم شد
دینار است. 8. از جمله در همان کتاب به نقل از سماعة بن مهران آورده است که می گوید: بر امام صادق وارد شدم، بدون مقدمه رو به من کرد و فرمود: سماعه! آن چه بود که بین تو و ساربانت در میان راه اتفاق افتاد؟ زنهار که تو اهل دشنام، فریاد و لعن و نفرین باشی! عرض کردم: به خدا سوگند که چنان اتفاقی افتاد، به این خاطر که او همواره به من ستم می کرد. فرمود: او هر چند به تو ستم می کرد امّا تو نسبت به ...
طنز؛ تغییرات چَپکی!
ماهنامه خط خطی - شهاب نبوی: یک روز از خواب بیدار شدم و احساس کردم دنیایم زیادی یکنواخت شده و نیاز زیادی به تغییر در زندگی ام احساس می کنم. کمی فکر کردم با خودم گفتم اولین تغییر می تواند این باشد که صبح ها کمی زودتر از خواب بیدار شوم. برای همین، شب ساعت ده خوابیدم. فردایش وقتی ساعت را نگاه کردم، به این نتیجه رسیدم که درست است که زود خوابیدم، اما انگار بدنم به شکل عجیبی، بیداری قبل از ...
شهر به احترامتان، تمام قد ایستاد
را استشمام می کردم و این مردم انگار در حرم علی ابن ابیطالب زیارت می کنند این گونه مستانه و باشعف و با شعور زیارت می کردند پیکر مطهر شهدا را. آمدیم تا به محل جبو رسیدیم همان باغ ملی قدیم در جایگاه ایستاده بودم دیدم کسی صدایم می کند نگاه کردیم دیدم رفیق قدیمی شهدا آن جانباز قطع پا و شیمیایی قدیم است ابراهیم بود اسمش. ابراهیم را دیدم گفتم ابراهیم رفقایت آمدند اشک در چشمانش حلقه ...
مهرم حلال ، جونم آزاد
علی حیدری-تحلیل گر بازارهای بین المللی اولش بگم من روانشناس یا مشاور خانواده نیستم ؛ فقط یک فعال در زمینه املاک هستم که بنا به تجربه کاری با آدم یا شخصی با ویژگی هایی که تو این مقاله می نویسم به هیچ عنوان کار نمی کنم حتی اگر سود بالایی داشته باشد . با هم این مکالمه را می خونیم . شِری : وای خدا می دونه چه مرد نازنین و متعصبیه ، خیلی عاشق منه ، خیلی منو دوس داره ، همشه هوامو ...
مرحوم دولابی: دل یکی، دلبر هم یکی
به خانه هایتان که می روید و همین جور که در ایمانتان و در کارتان مشغول هستید، روی آن فکر کنید. راه خدا، این جور چیزهاست و تا حالا هم نصیبتان شده است. یکی دو مرتبه، بیشتر یا کمتر، من نمی دانم. خودتان می دانید. نصیبتان شده و بعد از این انتظار داشته باشید که بشود. بلکه فانتظروا انی معکم من المنتظرین، هم به این می خورد. به همه چیزمان می خورد. منتظر باشید، یعنی همیشه آماده باشید اما نه برای ...
ملت! طنزنویس ها هم آدمند!
! هر چی ناکامیه، هرچی بدفهمیه، هرچی ناقصیه، خوراک طنزه! به خدا خسته شدم از بس خبر بد خوندم! چند روزه که دارم سبک و سنگین می کنم راجع به این جریان آتنا بنویسم... در جریانید که؟ دختر معصوم اون بلا سرش اومد... داغونم... هرجای اینترنت میرم عکسش جلومه... اینستاگرام رو که باز می کنم، مردم تجارب مشابه شخصی شون رو نوشتند! نمی تونم بخونم! رد می کنم.... رد دادم دکترجان... رد دادم! حالا هی داشتم کلنجار می رفتم ...
عاقل دیوانه نما
مریم سمیع زادگان| نشسته بود روی نیمکت پارک، سرش را کج کرده بود و رادیوی کوچک ترانزیستوری را گذاشته بود دم گوشش. دهانش باز مانده بود، انگار شش دانگ حواسش به صدای توی جعبه بود. فکر کردم حتما برنامه مورد علاقه اش است که این همه مجذوبش شده. به چند قدمی نیمکت که رسیدم، تعجب کردم. گوش تیز کردم، صدایی از رادیو شنیده نمی شد، بعد فکر کردم لابد برای این که مزاحم رهگذر ها نشود، رعایت کرده و تا جایی که امکان ...
این به اون در!!!
رو تموم کنم!!! با کنجکاوی گفتم: به سلامتی تو مرکز تحقیقات سازمان ملل استخدام شدید؟! در حالی که چشمهایش را ریزتر از قبل کرده بود به من نگاه کرد و گفت: نخیر! بنده دارم در خصوص یه جمله کنکاش می کنم تا ریشه های روانی این دروغ پنهان رو پیدا کنم!!! جمله اینه: 5 دقیقه دیگه آماده می شم خانمها، تبدیل به 5 ساعت می شه! بعد با حالتی پرسشگرانه به من زُل زد و پرسید ...
بادبادک های رهاشده در توفان
دختربچه نحیف و بداخمی بود، تقریبا شش ساله. از والدینش پرسیدم مشکلی در روابط زناشویی با هم ندارند؟ هر دو لبخندهای پلاستیکی تحویلم دادند که نه از آنها خواستم بیرون بمانند. به نسیم گفتم می دانم بیش فعال نیست. ناگهان آرام شد. نشست روی صندلی مقابلم و با بغض گفت تو رو خدا بهشون بگو من مریضم ... اگر مریض باشم اونا با هم کتک کاری نمی کنند.... دوم لیلا 35 سال پس از ازدواج به جای زندگی کردن، فقط ...
آیا شما سر جای خودتان هستید؟
سزار را روی میزها می گذارد برایم حرف می زند. در واقع دنبالش می دوم، اصلاً فرصت نمی شود چند دقیقه ای بنشینیم و حرف بزنیم: تصورم این بود که اگر کسب و کار خودم را داشته باشم راحت می نشینم یک گوشه و نگاه می کنم. حالا می بینی که خودم هم پا به پای بقیه کار می کنم. معلومه که دلم می خواست توی رشته خودم کار کنم، اما کار نبود. خودت بگو آخه کجای این مملکت به کسی که رشته جامعه شناسی خوانده کار میدن؟ چند مؤسسه ...
با صالح علا، از عشق تا کافه و سینما
می دهد؟ - معنا نمی دهد. شما با ساخت فیلم تبلیغاتی آغاز کردین. نان تو تبلیغات نبود که ولش کردین؟ - من دانش آموز بودم و آن کارها همه مجانی بود. شما که خودتان مجله منتشر کرده اید و مشکلاتش را می دانید آیا خط خطی را می خرید؟ - نخستین بار که دیدم عنوان برایم جالب و جذاب بود. مجله را چند بار دیده ام. نخستین بار خانه برادرم دیدم اما خودم آن را نخریده ...
متاگپ | احمد نوراللهی: عاشق پرسپولیسم / جرارد، دایی، باقری و کریمی الگوهای من در فوتبال هستند / دوست ...
نتونستم اونجا بازی کنم و در خدمت مردم خوب تبریز باشم و الان دنبال کارهای پایان خدمت هستم تا برگردم تهران. صحبتی هم که سردار باران چشمه داشتن گفتن بین 3 ماه تا 6 ماه کارم طول می کشه تا برگردم پرسپولیس. حالا منتظرم که خبر بدن تا ببینیم خدا چی می خواد. با یحیی صحبت نکردی؟ نگفت بمون اینجا ما به تو نیاز داریم.. چند روز پیش هتل بودم پیش آقا یحیی، آقا یحیی محبت دارن به من ...
محاکمه جوانی که با شمشیر، خواستگار سابق خواهرش را کشت/ من شمشیر را به موتورش زدم، نمی دانم چرا مرد!
.... بعد هم با شمشیری که همراهم بود ضربه ای به موتورش زدم. اما نمی دانم چه شد که شمشیر به سرش هم خورد. ولی باور کنید من قاتل نیستم و این حادثه فقط یک اتفاق بود! متهم دیگر پرونده که در نزاع دسته جمعی حضور داشت در دفاع از خود گفت: من ناخواسته در این درگیری بودم. حتی سعی کردم آنها را جدا کنم اما انگار حرف هایم هیچ ارزشی نداشت. من در این دعوا هیچ کاره بودم و در این پرونده بیگناه هستم. ضمن اینکه هیچ سابقه کیفری هم ندارم. پس از پایان اظهارات متهم ردیف دوم، قضات با اعلام ختم رسیدگی به پرونده، وارد شور شدند تا بزودی حکم دادگاه را صادر کنند. 45302 ...
چوبه دار در انتظار پسرجوانی که خواستگارخواهرش را کشت
قربانزاده - رئیس دادگاه - و با حضور قاضی غفاری - مستشار - محاکمه شدند. متهم ردیف اول با پذیرفتن اتهامش گفت: روز حادثه من و دوستم سوار موتورسیکلت بودیم. وقتی مقتول را سوار بر موتورسیکلت اش نزدیک خانه مان دیدیم، عصبانی شدم. چون قبلاً به خواستگاری خواهرم آمده بود از او کینه به دل داشتم و با هم درگیر شدیم که دعوا بالا گرفت. بعد هم با شمشیری که همراهم بود، ضربه ای به موتورش زدم اما نمی دانم چه شد ...
خاطره زایمان من، حسی به رنگ آسمان
وبلاگ صبورا نوشت: صبح خیلی زود از خواب بلند شدم. گشنه ام بود. برای خودم املت درست کردم و خوردم. بعدش یادم افتاد که نباید چیزی می خوردم. برای ساعت نه صبح وقت عمل سزارین داشتم. بعد با خودم فکر کردم که تو این چهار پنج ساعت باقی مونده غذا هضم میشه. ساک وسایل خودم و نی نی آماده بود . یه بار دیگه چک کردم که چیزی از قلم نیفته . رفتم دوش گرفتم و صبحونه برای همسرم و دخترم ...
پس چی محرمانه نیست؟
هفته قبل یکی از رمزآلودترین چیزهایی که دنبالش بودم، هیچ اتفاقی براش نیفتاد و همچنان رمزآلود باقی موند. یه مدتی هست که سامانه دسترسی آزاد به اطلاعات راه افتاده و من همیشه خواب می دیدم یعنی حالا که این سامانه راه بیفته من می تونم بفهمم اون چیزهایی که شبیه منوی کبابی ها هست و وقتی توافق می کنن با خارجی ها به هم تحویل می دن، چی توش نوشته. بعد با خودم می گفتم بابا فری تو رو چه به ...
طنز؛ ماجرای سفر به قطر
ماهنامه خط خطی - وحید میرزایی: تقریبا سه ساله که هر روز دارم کار می کنم، حتی جمعه ها و روزهای تعطیل، دیگه خسته شدم، دیگه نمی کشم. گاهی وقت ها در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. الان قشنگ احساس می کنم داره می تراشه. خلاصه، به پیشنهاد یکی از همکارها برای این که از این حال و هوا دربیایم، قرار شد برم سفر. اول گفت: برو تایلند. نگاه نافذی بهش انداختم ...
وقتی سهیلا به خانه آمد حال طبیعی نداشت
.... من به آنجا رفته بودم تا با یکی از بستگان سهیلا تماس بگیرم.ولی قصد سرقت از آنجا را نداشتم. وی در حالی که سرش را پایین انداخته بود، ادامه داد: بعد از این ماجرا تهران را ترک کردم. چهار ماه بود با یک زن جوان ازدواج کرده بودم که دستگیر شدم. حالا آبرویم رفته و همسرم درخواست طلاق داده است.می دانم اشتباه کرده ام اما از قضات دادگاه تقاضای بخشش دارم. در پایان این جلسه هیئت قضائی وارد شور شد تا رأی صادر کند. ...
زیاد شدن شیر مادر، راهی مناسب
مواجه هستم. همه چی می خورم. تغذیه خودم رو سه برابر کردم. از قطره شیرافزا هم خوردم. اصلا تاثیر نداشت. توروخدا بهم کمک کنید. چی کار کنم؟ بچه ام موقع شیر خوردن خیلی خسته می شه از بس شیرم کمه. تو این سه روز بچه ام لاغر شده. از طرفی دوستان محض اطلاع بگم چند روز پیش احساس کردم سرماخوردگی گرفتم. قرص استامینوفن و سرماخوردگی خوردم. کمکم کنید تو روخدا. آب، چای، شیر، سوپ همه چی می خورم تاثیر نداره. ...
شهیدتون چقدر گرفته؟!!
.... کدام پول و خانه؟ چهل روز است برادرم شهید شده و ما اینجا، سربار خواهرم شده ایم . پولی هم که قرار شده بنیاد شهید به عنوان حقوق به حساب بریزد، قبول نکردیم. به مادرم هم گفتم بگو این پول را برای ما واریز نکنند. ما که در ازای خون شهیدمان پول نمی خواهیم. ما دلمان برای یک لحظه دیدنش لک زده. حاضرم همه عمر و جوانی ام را بدهم، فقط یک بار دیگر روی ماهش را ببینم... تنها پسر خانواده بوده و محبوب ...
لوییس بونوئل از زبان ژان- کلود کریر
نمی دانستم. ادامه ندادن کارگردانی، انتخابی آگاهانه بود؟ وسوسه شده بودم کارگردان بشوم و به نسل موج نو تعلق داشته باشم. همه دوستانم کارگردان شده بودند. اما من تا آن موقع دو کتاب منتشر کرده بودم؛ احساس می کردم می توانم در تئاتر هم کار کنم. لحظه ای که کارگردان فیلم هستی، دیگر تو را نویسنده نمی دانند. نشان کوچک یا ستاره کارگردانی به شانه ات وصل شده است. فقط می توانی فیلم بسازی. من ...
برادر قاتل آتنا:نمی دانم پس از اعدام برادرم مردم این شهر اجازه خواهند داد که اینجا بمانیم یا خیر
مادرم بردم. از همسر برادرم هم خبری ندارم. او نیز شبانه با فرزندانش فرار کرده است. حجت که فاجعه برادرش را ننگ بزرگی برای جامعه می داند، می گوید: نمی دانم چرا برادرم به آبروی پدر و مادر پیر و مریضم فکر نکرد. پدرم بیمار است و هنوز متوجه این قضایا نشده اما مادرم هر روز در مقابل چشمانم آب می شود. او فقط برای آتنا گریه می کند. همه برادرانم شهر را ترک کرده اند، اما من نمی توانم پدر و مادرم و ...
ذوبی ها را نمی بخشم
همراهی کنید؟ چند روز مانده به پایان مهلت نقل و انتقالات با آذری صحبت کرده و گفتم من فقط در پنج هفته اول نمی توانم بازی کنم و برای 10 هفته بعدی مشکلی ندارم. دور از جان رباط صلیبی که پاره نکرده بودم. مدیرعامل هم گفت که با سرمربی تیم در خصوص من صحبت خواهد کرد؛ اما فرصت نقل و انتقالات تمام شد و دیگر خبری از باشگاه نشد و من منتظر بودم تا در زمان تعیین شده برای نقل و انتقالات نیم فصل به ترکیب تیم ...