سایر خبرها
شایان مصلح: به من بگویید کربلایی شایان
سراغ تحصیل هم رفتی و حتی شاعر هم شدی؟ اصرارهای مادرم باعث شد هیچ وقت درس خواندن را رها نکنم. بعد از دیپلم، کنکور در رشته مدیریت صنعتی قبول شدم و رفتم دانشگاه. بعد هم به ادبیات علاقه مند شدم و برای دل خودم شعر می گویم. اما کاش خدا به آدم ظرفیت بدهد و تصور نکند الان قطب ادبیات دنیای شاعری شده است. متاسفانه این فضا بین شاعرها هست که تا یک مجموعه شعر چاپ می کنند، فکر می کنند بهتر از آن ها ...
نحوه شهادت شهید کاظم زاده از زبان داوودآبادی
...: "محل شهادت مصطفی! صبح روز پنجشنبه 22 مهر 1361 منطقه کمی آروم بود و خمپاره نمی اومد. شاید عراقی ها خواب بودند! بچه ها رفته بودند بیرون تا از همدیگه عکس بگیرند. من که تب و لرز کرده بودم، فقط سر و صداشون رو می شنیدم. ساعتی بعد که حالم بهتر شد و رفتم بیرون، بچه ها که از دست مصطفی ناراحت بودند، جلویم را گرفتند و گفتند: - چرا مصطفی لوس بازی درمیاره؟ هر چی بهش میگیم ...
قاتل تبهکاری که به خاطر ترس از زنش دروغ ناموسی گفت
جلوی همسرم این سؤال را از من نپرسیدی. من یک روز همسرم را به خانه پدرش فرستادم و بعد از آن به سراغ یک زن خیابانی رفتم و او را به منزلم آوردم. می خواستم جلوی او قیافه بگیرم و با چاقو کارهای آکروباتیک انجام دهم که چاقو دستم را پاره کرد. با شنیدن این جواب گمراه کننده گفتم: پس وقتی از همسرت بپرسم که دست شوهرت چه شده؟ باید بگوید؛ یک روز به خانه پدرم رفته بودم و وقتی برگشتم دیدم دستش پانسمان ...
با افتخار دو قتل را مرتکب شدم
دختر شاکی ادامه داد: چهاردهم دی سال 90 بود که از دفتر پیک به خانه ما زنگ زدند و گفتند حال پدرم بد شده است. وقتی به دفتر پیک رفتیم، مدیر موسسه گفت: پدرم عصر به آنها زنگ زده و درحالی که نفس نفس می زده گفته یک نفر او را در جاده با چاقو زده است. آنها خودشان را به محلی که پدرم آدرس داده بود رسانده، اما با جنازه پدرم روبه رو شده بودند. عابرانی که از آن محل می گذشتند، پیکر نیمه جان پدرم را ندیده بودند تا او را به بیمارستان برسانند.آن شب را هیچ وقت از خاطر نمی برم. ...
خاطره بازی با ناصر ابراهیمی، رفیق علی پروین
... علی پروین همه بازیکنان را دوست داشت، بازیکنان هم عاشقش بودند. یادم است در سال 71 یا 72 وقتی علی دایی را دعوت کردیم تیم ملی، به من گفت این پسره دایی کو؟ گفتم اون قد بلنده، سیبیل داره....بعد از چند روز به من گفتم این از من هم بهتر و معروف تر میشه... *شما از آن مربیانی بودید که همیشه لب خط می ایستادید و حرکات شما منحصر به فرد بود. الان افرادی مثل سیمئونه و مورینیو کنار زمین ما را ...
ناگفته های زندگی قاتل ملیکا +عکس
بودم و او را می شناختم. روز حادثه، پس از دیدن او منتظر ماندم تا از دوستانش جدا شود. با هم به خانه ای متروکه در آن حوالی رفتیم. به ملیکا گفتم برای بازی باید ابتدا دست هایت را ببندم. او که فریب حرف هایم را خورده بود، قبول کرد و من با بند کفش دست هایش را بستم. بعد هم برای این که بتوانم هزینه تعمیر دوچرخه ام را جور کنم، گوشواره هایش را سرقت کردم. می دانستم اگر از خانه متروکه بیرون برود، ماجرا را به ...
چادرنشینی در بیخ گوش شهر/ساکنانی که فرسنگ ها با شهر بیگانه اند
ما در این بیابان است به علاوه هزاران مشکلی که در روز با آن روبه رو هستیم، مردانمان هم که برای کار و کارگری به شهر می روند در بسیاری اوقات دست خالی بر می گردند چراکه مابقی ترجیح می دهند بین یک ایرانی و افغانی، کارگر افغانی را انتخاب کنند، تا به حال هزاران بار این اتفاق افتاده است و این حرف را شنیده اند که کارگر افغانی کاری تر، قانع تر و بهتر است. رو به پسر جوانی که خودش را مرتضی معرفی ...
طنز؛ خانوم قِری شوم شاهزاده سوار بر اسب شدن بلدی؟
. رفتم یه لباس آباژورلازم پوشیدم و بهش گفتم مرد من، به جای اون موبایل به من نگاه کن. اونم ابرو انداخت بالا بالا و... باز حضور نابالغان و مراجعه به کانال . من اگه باشم یه سینی چای پرت می کنم جلوش به تبعیت از مرحوم خیرآبادی میگم خُبه خُبه، خوب با اون تلگرام خاک بر سرِ خانمان سوز خلوت کردی، بعد هم موبایل رو با صاحبش از پنجره پرت می کنم بیرون. اصلا چرا کانال آقایون فری نداریم، یعنی مردایی که همش ...
تجاوز برادر به خواهر در تهران باعث قتل شد
مادر مقتول نشسته بود. صدایش می لرزید: ما مرده ایم آقای قاضی شمارش روزهایی که از قتل (مقتول 24 ساله) گذشته را می دانست: 859 روز است که متهم پسرم را کشته و من در این مدت، هر شب با لباس های او می خوابم یاد جنازه او افتاد که سرش با سنگ له شده بود: متهم دختر مرا دزدیده و برده بود خانه اش. ای کاش به جای پسرم ، خودم یا پدرش می رفتیم دنبالش تا خودمان کشته می شدیم. او مخالف ازدواج متهم با خواهرش بود، برای ...
پس لرزه های مثبت یک حادثه شوم؛ - جارزنی - برای جذب در اسنپ متوقف شد
، فرصت بیابد. این بخش از اعترافات راننده متجاوز را بخوانید تا اوضاع دستتان بیاید: اون روز حشیش کشیده بودم و توی حال خودم نبودم... [در پاسخ به این سوال که "چطور توی اسنپ استخدام شدی؟"] اولش کار می کردم ولی بعد از اینکه برگه سوءپیشینه رو تحویلشون ندادم، برنامه ای که توی گوشی داشتم قطع شد. رفتم دفتر اسنپ و اونا گفتن باید سوءپیشینه بیاورم ولی چون سابقه داشتم بهشون نگفتم. توی راه برمی گشتم که ...
اخلاق نیکویش او را به شهادت نزدیک کرده بود
.... گفت ممکن است د راین مدت نتوانیم با هم صحبت کنیم و نتوانم خانه بیایم که من آن زمان خیلی به دلم بد افتاد. قرار بود با شهید کافی زاده به تهران برود. وقتی قسمت نشد که برود، 23 روز بعد از آن روز، روح الله کافی زاده شهید شد. وقتی خبر شهادت آقای کافی زاده را شنیدم، تعجب کردم و گفتم مگر قرار نبود به تهران بروید پس چرا آقای کافی زاده در سوریه شهید شده است؟ در جواب گفت که از تهران نیروها را به سوریه ...
روایت هایی از زندگی و مرگ - سهراب سپهری -
متوجه طبیعت می کرد: اون پرنده رو ببین! یا اسم این گیاه این است و... به جوی آب که می رسیدیم، همه کفش ها را می کندیم و پاهای مان در آب خنک می شد یا زمانی که با ماشینش ما را این طرف و آن طرف می برد. گاهی روی سقف لندرورش می نشستیم و در دست اندازها می پریدیم و جیغ می کشیدیم. گاهی می گفت برویم فلان ده شاهتوت بخوریم! طفلک خودش یکی دو تا می خورد اما ما بچه ها مثل وحشی ها همه توت ها را می ...
پای سخن 5 دختر نابینا در آستانه روز جهانی نابینایان / ما هم می خواهیم دخترانگی کنیم
تأیید می کند: این هم به خانواده بر می گردد وقتی خانواده بگذارند تو حرف بزنی و راحت ارتباط برقرار کنی در ارتباط اجتماعی هم موفق خواهی بود اگر ارتباط نگیری نمی توانی در جامعه گلیم خودت را از آب بیرون بکشی.بهار می گوید: من می خواستم تنها بیرون برم نگهبان ساختمان به پدرم زنگ می زد و می گفت چه طور این رو تنها بیرون می فرستید یا مثلاً کلاس جهت یابی می رفتیم باید در خیابان مسیرمان را پیدا می کردیم ولی ...
گفتگو با کامیار شاپور درباره زندگی پدرش؛ پرویز شاپور (پدر کاریکلماتور)
. *تا 18 سالگی اجازه نداشتید؟ – مسئله اجازه نبود. از آن طرف هم کسی سراغی از ما نمی گرفت. یادم هست دبستانی بودم که دوستم با خانواده اش ما را با خانواده به شمال دعوت کرده بود. خانواده دوستم از خانواده های مقامات بالا و ثروتمند بود. ما را بردند در مُتلی در شمال فریدون، دایی من، آنجا برنامه داشت. من او را روی سِن دیدم. روز بعد وقتی داشتیم توی ساحل قدم می زدیم ناگهان دیدم ...
تجربیات افراد قبول شده در آزمون استخدامی وزارت نیرو 96
...: 1. قبل مصاحبه خیلی غرق مسائل ریز شدم در صورتی که میتونستم مفاهیم کلی رو با عمق بیشتری یاد بگیرم. 2. خودم احساس میکنم پر حرف بودم البته شاید هم نبودم و حس کذایی هست ولی بعضی موقع مثلا زمانی که گفتن دوست دختر داری یا شوخی های مثل این، میتونستم خودم رو بیشتر بگیرم (مثلا تو یه مورد گفتم نه مهندس واسه این کارا کسی ما رو تحویل نمیگیره البته جو کاملا شوخی بود) امیدوارم مفید باشه. ...
طنز + برگزیده
با خودتان چند چندید؟ چهار کلام پیرمردی با وزیر جوان ارتباطات وزیر ارتباطات در رادیو تهران گفت: ... زمانی هم که در ترافیک بودم، دیگران متعجب بودند که چرا محافظ همراه بنده نیست .والا تعریف از خود نباشد، ما توی بعضی از این کشورهای فرنگی داشتیم راه می رفتیم، به ما می گفتند این خونه رو می بینی؟ خونه نخست وزیر اینجاست... آن خانومه را می بینی سوار دوچرخه داره میره؟ اون وزیره.. . اصولا ما ...
همون بهتر آدم نباشد ا نفهمد کوجا چه خبره س
بشیر اسماعیلی حجی گوگرد چی در این ایام در مرخصی به سر می برد. وقتی دوباره بعد از چند هفته رفتم سراغش دیدم حسابی چاق و سر حال شده. گفتم حجی انگار خیلی خوش می گذشته بهت. گفت آره د. از هفت دنیا راحت بودم. نه دیگه تیلیویزیون می دیدم. نه روزناما را می خوندم. نه لبی رودخونه می رفتم که بیبینم آب نداردا دلم از حلقم بیاد بالا. شومام که نبودی هی بوگوی کوجا چیطور شده سا اعصابما کیک مال کونی. آقا ...
آلزایمر وعده ها
از همون دوران شیرین کودکی با استعداد و زرنگ بودم نه که خودم بگما ننه م می گفت: توفیق تو یه چیزی میشی پسر. از بس که با زرنگی و چرب زبونی سهم آبگوشت خواهر برادر هامو ازشون کش می رفتم برای همین از همون وقتا واسه خودمون خرسی بودیم که الان چهار شونه ایم دیگه.یه بارم نشد بابام با نان از دربیاد تو ،خودم می رفتم نونوایی. تو اون صف طولانی،سینه مو می دادم جلو و با چنان جربزه و هیبتی می رفتم اول صف که کسی ...
گفت و گوی صمیمانه با هوشنگ مرادی کرمانی
روز با پسرم در بهشت زهرا راه می رفتیم و خانمم نیز بر سر مزار پدرش بود؛ به پسرم هومن گفتم این آدم هایی که اینجا خوابیده اند همه می توانستند بدون استثنا نویسنده خوبی شوند برای اینکه اگرچه زندگی آن ها با هم متفاوت اما رنج های آن ها کلی است. حسادت ها، خواسته ها، کینه ها، آرزو ها و... اینها همه قابل نوشتن است هرچند شکل های آن برای این آدم ها متفاوت است، بنابراین اگر سواد، امکانات یا تخیل داشتند آن ها هم ...
گفت و گو با بهنام بانی ، ستاره ی این روزهای موسیقی پاپ
بعد برای خانم عاطفه حبیبی می فرستیم ایشان روی ملودی شعر می گویند، بعد حامد تنظیم می کند و من می خوانم. ساز خاصی هم می زنید؟ - بله، پیانو، کیبورد و گیتار ولی به صورت حرفه ای ساز نمی زنم. خودتان دوست داشتید در فضای پاپ بخوانید؟ هیچ وقت به سمت موسیقی سنتی نرفتید؟ - چرا، در همان زمان که به یکسری کلاس ها می رفتم برای این که یک کم اصولی تر کار کنم، پنج شش جلسه ...
داستان این روزهای خانه یک شهید مدافع حرم + عکس
عنوان می کند عطری که از آن احساس می کند همان عطری است که در خاک شلمچه و طلائیه تجربه کرده است. او می گوید: روز دفن پیکر مطهر شهید خیزاب خواستم مقداری از خاک مزارشان را به من بدهند که بعدها آن را با پرچم دور تابوت و پرچم یا حسین (ع) که 40 روز روی مزار ایشان بود، اینجا گذاشتم. البته قاب عکس شهید خیزاب که رهبر انقلاب یکی از آن را هدیه گرفته و روی یکی دیگر با دست خط خود نوشتند: سلام و درود بر شما شهید ...
هویت و فرهنگمان در معرض نابودی است/جوان های امروز حوصله کار کردن ندارند
کامل را انجام دهند. چه تعداد شاگرد دست پروردۀ شما هستند؟ حدود 250 نفر که از این میان تعداد 10 نفر خانم ها هستند. برخی از شاخص ترین شاگردان دیروزتان که البته اساتید امروز هستند را نام می برید؟ هاشم راشدی، مجید سنگتراش، بهرام(محمود) ابهری، دو برادرم اکبر و مهدی مطیفی فرد و همچنین خانم مریم شکیبا(مریم چوپان) که البته بازهم هستند ولی ذهن من یاری نمی کند ...
کوچه اول
پای خانمم نرود، گوشه قفسه این قدر خاک می خورد تا بپوسد و جر واجر شود. پس اول وقت رفتم دم مغازه پدرخانمم. قیافه اش را که دیدم، جا خوردم. انگار خود خانمم بود. فقط سیبیل گذاشته و کشف حجاب کرده بود. هل شدم و گفتم: یه دوتا کارتن از اون صابونا می خواستم. حاج آقا برایم آورد. گفت: دیگه چی می خوای پسرجون؟ گفتم: دخترت. دخترت رو می خوام حاجی. خودم از حرفی که زدم ترسیدم و عقب عقب تا جلوی درِ مغازه آمدم ...
عقل و عشق دو بال اشراق
پیامی برای مسئولان دارد. معتقد است تئاتر باید رسالت داشته باشد. در شهاب الدین، که اکنون روی صحنه است مطالباتی هم مطرح می شود. کارگردان می گوید اگر قرار باشد من حرف های خودم را در تئاتر بزنم باید از جیب خودم بزنم. این ساختمان با پول مردم ساخته شده و باید تئاتر مسئول در آن روی صحنه برود. قبل از این که قرا باشد با هم به گفت وگو بنشینیم، این را باید تاکید کرد که کار شهاب الدین، کاری قابل قبول ...
می خواست چیزی از پیکرش بازنگردد
دادند اصلاً گریه نکردم و به او افتخار کردم. اکنون نیز که پیکرش بازگشته نیز گریه نمی کنم و به او افتخار می کنم. مجتبی می گفت: آدم خوبه شهید بشه و هیچی ازش برنگردد! گفتم: تو رو خدا این حرف ها رو نزن! روز قدس سال 61 بود که با او خداحافظی کردم و گفتم دیگر او را نمی بینم و همان آخرین دیدارم بود. مادر شهید مجتبی کریمی به هنگام دیدار با پیکر پسرش می گوید: چند سال پیش خواهرش، مجتبی را در خواب دیده بود و به او ...
عراقی ها حاجتشان را از مزار یک شهید ایرانی می گیرند
کربلای پنج افتادیم که قرار بود رمز عملیات لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم باشد؛ اما شهید حاج حسین خرازی گفت: ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمز عملیات را یا زهرا بگذاریم. نام بی بی کلید قفل های بسته است. به مجید گفتم: بیا به حضرت زهرا (س) متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود، یا یک بلایی سرش بیاید ... فردای آن روز، مثل همیشه، ساعت هفت، به خاک عراق وارد شدیم ...
مناظره حضرت رضا علیه السلام با عمران صابیّ (2)
، سپس دستور شام دادند و مرا سمت راست و عمران را سمت چپ خود نشاندند ، بعد از شام به عمران گفتند : به منزل بازگرد و فردا أوّل وقت نزد ما بیا تا از غذای مدینه به تو بدهیم . بعد از این قضیّه متکلَّمان از گروههای مختلف نزد عمران می آمدند و او سخنان و ادلَّهء ایشان را جواب داده ، باطل می کرد تا اینکه از او کناره گرفتند ، و مأمون ده هزار درهم به او هدیّه داد و فضل نیز به او اموالی بخشید و مرکبی به او داد و حضرت رضا علیه السّلام او را مأمور صدقات بلخ نمود و از این راه به منافع زیادی دست یافت.[1] [1] . شیخ طبرسی، احتجاج (فارسی)، ترجمه جعفری، ج2، ص451-452. ...
بچه های جنگ در گیر و دار بازی های سیاسی گم شدند
و خودم را معرفی کردم و گفتم من ماه پیش ثبت نام کردم و الان آمده ام که اگر نیاز باشد از همین امروز کارم را شروع کنم. ما را به همراه تعداد دیگری از نیروها، سوار دو سه دستگاه مینی بوس کردند و برای آموزش به پادگان سعدآباد (امام علی فعلی) بردند. حدود 300 400 نفر بودیم که تا غروب همان روز گروهان بندی شدیم و به این ترتیب یکی از گردان های سپاه را تشکیل دادیم. 15 روز آموزش ...
امید حجت: نگاه من جهانی است؛ مثل اصغر فرهادی
صحنه می رفتم. از آن به بعد تصمیم گرفتم فعلاً به کارهای خودم بپردازم. برای همین تصمیم گرفتم دیگر سراغ تولید آلبوم شخصی خودم بروم که سال ها است در فکر آن هستم. دو کنسرت هم در سِمَت خواننده برگزار کردم ولی ادامه دار نبود. * بعد از آن هم تصمیم گرفتید یک آلبوم انگلیسی زبان منتشر کنید. حالا چرا با کلام غیر ایرانی؟ کم کم به ذات خودم برگشتم؛ گفتم که در کودکی انگلیسی می خواندم و به من می گفتند آنها ...
گفتگو با راننده اسنپی که به زن 27 ساله تجاوز کرد
حشیش کشیده بودم و توی حال خودم نبودم. بعد فهمیدم چه غلطی کردم. خیلی پشیمونم. دقیق تر توضیح میدی؟ فکر کنم ساعت 6 عصر بود، می خواستم گوشی رو خاموش کنم و برم سمت خونه که برام توی برنامه اسنپ درخواست اومد. پیش خودم گفتم این سرویس هم برم و از اون طرف برم خونه. رفتم به آدرسی که اعلام شده بود و مسافرم رو که خانم جوانی بود، سوار کردم. این خانم صندلی عقب نشست، 100متربیشتر نرفته بودیم که ...