سایر منابع:
سایر خبرها
قتل زنی پس آشنایی خیابانی با مرد تهرانی/ قاتل: پس از برقراری رابطه او از من طلب پول کرد
، بااین حال مأموران برای اینکه تعیین کنند آیا این تکه ها متعلق به یک نفر است یا نه، همه آنها را به پزشکی قانونی ارسال کردند. بررسی های پزشکی قانونی نشان داد این تکه ها متعلق به زنی حدودا 35 ساله است و تقریبا 10 تا 15 روز قبل از کشف جسد به قتل رسیده است. فاصله زمانی تعیین شده از سوی پزشکی قانونی توانست سرنخ خوبی را به مأموران بدهد؛ چراکه آنها بر همین اساس دوربین های مداربسته را که در محل های کشف جسد ...
چفیه آقا کفن شهید اقتداری شد که انگشترش را به ایشان هدیه کرد
همیشه غسل شهادت می کردند و بعد می رفتند خودشان هم می دانستند. آن روز خیلی راحت و آرام مثل همیشه بودم. هیچ جایی نگفته ام خانه ام را تمیز کرده بودم، چون کلا هر سه روز یکبار کار می کردم. ساعت یک و نیم بود که مادرم زنگ زد و با گریه گفت فهمیدی چی شده؟ گفتم چی؟ گفت دو باجناق ها با هم رفتند. گفتم مامان چه می گویی؟ من با خودم فکر کردم و پیش خودم گفتم پسرعمه به من گفته من در ترابری ام. پس ترابری با قسمت آن ها ...
فرمانده جوانمردان پایتخت + تصاویر
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم ، حاج محمود امینی به سال 1335 شمسی در یکی از کوره دهات های اصفهان به نام کمال آباد متولد شد. امام روح الله که از تبعید برگشت، محمود انقلابی 22 ساله ای بود که جز فرمانِ امام هیچ باید و نبایدی برایش اعتبار نداشت. هنوز هم نفهمیده ام که چطور گذارِ این جوان خوش سیمای اصفهانی، به مریوان افتاد و در حلقه ی یاران حاج احمد متوسلیان گرفتار شد. از این به بعد، تقدیر ...
اثر فمنیستی که ضد مرد نیست!
بوده است. بخشی از این روند خودخواسته بوده است چرا بعد از چهل سالگی با فاصله ای طولانی فیلم ساختید و چطور به دوران عاشقی رسیدید؟ در 27 سالی که از عمر فیلمسازی ام می گذرد ، شش فیلم ساخته ام. یعنی تقریباً هر پنج سال یک فیلم. بخشی از آن خود خواسته و به سخت گیری هایی مربوط است که برای فراهم شدن شرایط و گروه مورد نظر دارم، بخشی از آن هم ناخودآگاه است و باید فضایی به وجود ...
پایان ماجرای ازدواج عاشقانه زن41 ساله با کارگر ساده21ساله ای که خودش او را استخدام کرد
زن 51 ساله ای که مدعی بود شوهرش او را از زندگی اش بیرون انداخته و با دختر دیگری ازدواج کرده است و اکنون بر سر دوراهی طلاق و ادامه زندگی در برابر تصمیمی سخت قرار دارد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: به خاطر سخت گیری هایی که در انتخاب همسر داشتم نتوانسته بودم در دوران جوانی ازدواج کنم. این در حالی بود که به عنوان مدیر داخلی یک شرکت خصوصی مشغول کار بودم و به این موضوع توجهی ...
ناگفته های رمضانزاده از دوران زندان و...
خودم نفر دوم شدم و بورسیه وزارت علوم شدم و برای چند کشور مثل کانادا و استرالیا و بلژیک تقاضا دادم که ویزای بلژیک زودتر آمد و چون به مسائل قومی علاقه داشتم و آن کشور هم این مسائل را دارد درگیری های قومی در آن جدی بود، به آنجا رفتم. از سال 70 تا 74 آنجا بودم، دکترا گرفتم و یک سال درس دادم و 75 برگشتم. هم دوره های شما که وارد سیاست شدند، کسانی که به اروپا رفته اند و کشورهای دیگر را دیده ...
پرواز با بال های بسته
: خدایا چطور در نبودش بچه ها را بزرگ کنم. وقتی رفتم بدرقه اش، در مسیر گریه می کردم اما او اصلاً حرفی نمی زد. صحنه آخر از ذهنم نمی رود. نمی خواستم مانع رفتنش شوم. نمی خواستم بعداً عذاب وجدان بگیرم. او برای دفاع از مملکتش می رفت و من خوشحال بودم که نسبت به کشورش احساس مسئولیت می کند. زمانی که رفت نمی دانست فرزند دوم مان دختر است، اما در وصیتنامه اش نوشته بود اگر دختر بود یا پسر چه کارهایی را برایش ...
3 تیر به سر دوست جگرفروشم شلیک کردم
داخل رفتم و او را روبه قبله کردم و بعد هم دو کیسه خاک که در مغازه نگه داشته بودم به داخل چاه ریختم و روز بعد هم با خودروی وانتی خاک آوردم و چاه را پر کردم. با پول های سرقتی چه کار کردی؟ پول باد آورده را باد می برد. خرج کردم، قرض هایم را دادم و الان 20 میلیون تومان بیشتر باقی نمانده است. فکر می کردی دستگیر شوی؟ وقتی نقشه قتل را طراحی کردم، هرگز فکر نمی کردم دستگیر شوم اما وقتی ...
بخشش قاتل به شرط کار خیر
به گزارش خبرنگار ما، ظهر روز ششم آذر ماه سال 1389 کارکنان بیمارستان قائم کرج مأموران کلانتری 17 مهر ویلا را از ماجرای مرگ مشکوک پسر جوانی باخبر کردند. نخستین بررسی ها نشان داد مقتول نیما نام دارد و ضارب هم مرد میانسالی به نام فرزاد است. همچنین مشخص شد مقتول با پسر 10 ساله متهم درگیر شده و او را کتک زده است که متهم به هواخواهی پسرش با مقتول درگیر شده و وی را با چاقو به قتل رسانده است. پدر مقتول ...
دفاع پسر از پدر
اما وقتی در جایگاه ایستاد، اتهام خودش را انکار کرد و گفت: من همسرم را نکشته ام. ما با هم رابطه خوبی داشتیم. من او را خیلی دوست داشتم و به زندگی ام متعهد بودم و اصلاً سراغ مواد مخدر نرفته ام. متهم در شرح روز حادثه گفت: ساعت 7 مثل همیشه خانه را ترک کردم و به محل کارم رفتم. ظهر بود و مشغول کار بودم که پسرم تماس گرفت و من را از ماجرا باخبر کرد. قاضی سؤال کرد: شما در اظهارات قبلی تان نزد بازپرس ...
روایت عجیب تشخیص هویت شهید غواص/یاد حضرت زینب(س) دلم را تسلی می داد
و به او کمک می کنند اما در خانه ما برادرم خیلی هوای مادرمان را داشت. چون مادرم سرکار می رفت، هر موقع حسینعلی از مدرسه برمی گشت خودش غذایی تهیه می کرد و کارهای خانه را انجام می داد. حتی لباس می شست و خانه را تمیز می کرد. تابستان و روزهای تعطیل که وقت داشت سرکار می رفت و در تامین هزینه های خانه کمک می کرد. الان بچه های هم سن و سال او که به مدرسه می روند، اصلا به این چیزها فکر هم نمی کنند ...
جوانی که ماهی 40 میلیون تومان پول توجیبی می گیرد!
نقد دم دستش باشد، یک مقدارش را به من می دهد. * حالا به طور میانگین چقدر می گیری؟ از هر نفر، سیصد چهارصد هزار تومان. * یعنی در ماه 40-30 میلیون تومان پول توجیبی می گیری؟! آره. حالا نه با این غلظت، چون کم و زیاد می شود. بسته به خواسته های آن زمانم پول می گیرم. * چه کار می کنی با این همه پول؟ این پول زیادی نیست برای خرج کردن. یعنی هر چقدر هم که پول داشته باشی، راه ...
14 مرداد ژست آقامنشانه حقوق بشر غربی را به چالش می کشد/ آیا نگرش اسلامی به حقوق بشر می تواند جنایت ...
جان انسان گران است). خودشان بمب اتمی و هسته ای، میکروبی و شیمیایی را به کار می گیرند که هزاران هزار انسان کشته می شوند همانطور که 6هزار زن و بچه در حلبچه روز روشن با گاز سیانو خفه می شوند هیچ کس صدایش در نمی آید چرا؟ چون جان قومیتهای دیگر ارزان است و این است تبعیض و برخورد ابزاری از حقوق بشر. اما در حقوق بشر اسلامی، خداوند در سوره حجرات آیه 13 قوم گرای و نژادپرستی را محکوم می کند. در ...
مشروطه شکست نخورد، نافرجام ماند/ انقلاب اسلامی در امتداد مشروطه
را داور انجام داد که به ضررعدلیه و استقلال قوه قضائیه بود. ببیند، در زمینه سیاست و سیاست روز و احتیاجات دولت شاید حالا خیلی زود است که نظر بدهیم از مشروطه صد سال گذشته، هنوز ما اول راهیم تا چه رسد به انقلاب اسلامی که هنوز در درونش زندگی می کنیم. بسیار سخت است که نظر بدهیم. محذورات دولت را باید در نظر گرفت، همچنین نقش مخالفین را هم باید در نظر بگیریم. *شما معتقدید که باید ...
می خواهم احمدی نژاد رابه خندوانه بیاورم!
تبلیغات سرمایه گذاری کند. چون گاهی تبلیغات بیشتر از خود پروژه پول می خواهد و ما با آوردن جناب خان کمک کردیم این کار دیده شود. شخصیت جناب خان در خندوانه کمک می کند تا کار بهتری انجام شود. هر برنامه در همان روز تهیه می شود؟ خیر ما حدود شش، هفت برنامه جلوتر هستیم اما این بدان معنا نیست که روی اصول و کنداکنتور خاصی پیش برویم. ممکن است برنامه امروز، 7 جلسه دیگر پخش شود یا برعکس ...
کارگردان چند قطره خون : از 300 قربانی خون های آلوده فرانسه تنها 20 نفر زنده ماندند
.... من در جریان این پرونده قرار داشتم تا زمانی که خبردار شدم این شرکت در حالی که غرامت پرداخت نکرده دوباره برای فعالیت در ایران وارد کشور شده است. البته چیزی که بیشتر از همه مرا به ساخت این فیلم ترغیب کرد مادر مسعود نعیمی بود که پسرش اولین کسی بود که در ایران آلوده به ویروس ایدز شد و همچنین اولین قربانی این ویروس در ایران بود. فرض کنید که بچه ای معصوم برای آن که دردش کم شود از دارویی استفاده می ...
گفتگوی صریح با سردار باقرزاده درباره آن 175 شهید!
دانستیم که کمتر از 5 دقیقه با شناور فاصله است پیشنهاداتی دادیم و الآن هم در دستور کار است که ورود کنیم به داخل ام الرصاص ولی هنوز زمینه ورود ما فراهم نشده است. اما در خلال این قضایا چون یکی از منابع اطلاعاتی کار ما، فارغ از اطلاعات سازمانی (اعم از نقشه های ترتیب و گسترش نیرو و اطلاعات فردی رزمندگان و فرماندهان)"اطلاعات مردمی"است که عشایر و مردم عراق در مناطق مختلف در اختیار دارند و به ...
توکل یک نوع مثبت نگری به خداست
نیست البته دین ما برای تفریح هم وقت می گذارد. شما ببینید که دین ما چقدر به جمعه مقید است و تأکید می کند که جمعه باید با روزهای دیگر هفته تفاوت داشته باشد. مثلاً عطر زدن مستحب است، ولی در روز جمعه تأکید شده است که حتی اگر عطر نداشتید، قرض کنید و حتماً عطر بزنید. چون روز جمعه با روزهای دیگر فرق می کند. این مسائل، توجه ما را به حساب شدگی عالم جلب می کند. بیایید برداشت مان را از دین ...
کینه پسر 15 ساله رنگ خون گرفت/تجدید جلسه محاکمه پسر نوجوان به دلیل عدم حضور مشاوران
موضوعی با مقتول درگیر شدم. او هم با دو نفر از دوستانش مرا به خانه ای بردند و قصد داشتند آزارم دهند که موفق نشدند. اما چند روز بعد فیلمی در محل پخش شد که باعث شد آبرویم پیش همه برود. همه مرا مسخره می کردند و همین موضوع باعث شد از مقتول کینه به دل بگیرم. برای همین با او قرار گذاشتم و در حالیکه مست بودم با مقتول درگیر شدند. او چاقو کشید و من هم برای دفاع از خودم یک ضربه چاقو به او زدم. با ...
بچه پولدار: ماهی40میلیون پول توجیبی می گیرم
. هر کسی هر چقدر پول نقد دم دستش باشد، یک مقدارش را به من می دهد. * حالا به طور میانگین چقدر می گیری؟ از هر نفر، سیصد چهارصد هزار تومان. * یعنی در ماه 40-30 میلیون تومان پول توجیبی می گیری؟! آره. حالا نه با این غلظت، چون کم و زیاد می شود. بسته به خواسته های آن زمانم پول می گیرم. * چه کار می کنی با این همه پول؟ این پول زیادی نیست برای خرج کردن. یعنی ...
داستان سقوط یک فرشته
چیزهایی است که انتظار داشتم دی ماریا با خود به لیگ برتر بیاورد. سرعت، جسارت و لحظه ای سِحر گونه که بتواند سرنوشت یک بازی را تغییر دهد. با این حال، شکست 5-3 منچستریونایتد مقابل لستر در آن بازی را می توان خلاصه ای از سالی که دی ماریا در انگلستان گذراند، بر شمرد. موضوعات حاشیه ای خارج از زمین مسابقه نقش به سزایی را در این ناکامی ایفا کردند.. دستبرد به خانه دی ماریا صدمه زیادی را به او وارد ...
امام ششم و ماه شوال (11)
59) امام ششم در تقویم ایران دو روز ارزشمند و ارجمند دارد که همراه با تجلیل و تکریم می باشد، روز ولادت هفدهم ربیع الاول سال 83 که همزمان با ولادت پیامبر اعظم می باشد و ایران غرق در شور و شوق و شعف است، مراسم عروسی و افتتاح طرح های عمرانی و نقل و انتقال به خانه های جدید و نو و سفرهای زیارتی و سیاحتی را شاهدیم و روز رحلت و شهادت حضرت در 25 شوال سال 148 را داریم که در مدینه النبی رخ داد و اثر زهر بر ...
تصمیم قاتل برای ثواب بردن مقتول!
هم چون زمان لازم داشتم تا نقشه را اجرا کنم، گفتم تماس گرفته ام و دوستم برای سه روز بعد قرار گذاشته است. سلاح را از کجا تهیه کردی؟ همان روز یکی از مشتریان ادعا کرد سلاحی دارد که اگر ببینم عاشقش می شوم. سلاح شاه کش را با 45 فشنگ آورد و من به قیمت یک میلیون و 800 هزار تومان خریدم. سلاح را تا زمان قتل کجا مخفی کردی؟ آن را در نایلون مشکی پیچیدم و کنار موتور ...
روایت داریوش مهرجویی از یک نمایش؛ هامون بازها تهی از هامون
...> دعوت از شما و دیگر عوامل هامون برای تماشای تئاتر هامون بازها چطور صورت گرفت؟ وقتی من و آقای تورج منصوری وقتی فهمیدیم چنین نمایشی اجرا می شود چندین روز درصدد بودیم تا بازیگرانی را که در هامون بازی کرده اند دعوت کنیم و دورهم به تماشای این نمایش برویم و نهایتا اعضای گروه هامون را روی سن ببریم و دوباره پس از سال ها از آنها تشکر کنیم، اما گلایه ای که من داشتم این بود که آقای رحمانیان و دیگر ...
خواستگارانی که آدم کش می شوند
راکبان پراید ربوده شد و پس از آزار به قتل رسید. یک زن آزار و اذیت خبرگزاری مهر 19 اردیبهشت در مشهد مادر و دختری زنی میانسال را به قصد سرقت پول هایش کشتند و خانه اش را اتش زدند یک زن سرقت – مالی خبرگزاری مهر 20 اردیبهشت 4 سارق مسلح در مشکین دشت استان البرز ماموری نیروی انتظامی را کشتند. این 4 ...
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه های 26 سال تنهایی دلاور مرد سرزمینم، چه ساده ...
صورتش باعث شده تا هر که او را می بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... . عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود. از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش او را از یاد خیلی ها برده است. او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود. قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد. وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت. مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر... از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟ حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می رود، بیهوش شدم. طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می کند؛ در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می خورد. دوست هم سنگرش می گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم سنگری هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می گوید: همسرم همیشه می گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی اش دیده، می گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می آید. بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی دانستیم از چه ناحیه ای، فکر می کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می دهند، بازگو کند؛ وقتی با پسر هشت ساله ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند نزدیک تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله های نزدیک می بیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب دیدگی همسرم می شوند، یک ملحفه سفید روی او می کشند، گوشه سالن رهایش می کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می شود، وضعیت او را می بیند و می گوید او را مداوا می کنم. فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می شود: گویا در همان لحظه ها هم فکر می کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می کنند، ولی گفته می شود که درمان چنین مصدومی کار آن ها نیست و به تهران می برند. حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده اش می گویند در چهره ای که شما از حاج رجب می بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است. وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می رفتند حالا با دیدنش جیغ می کشیدند و فرار می کردند . او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می کرد و همین باعث شده بود تا خانواده اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می خوابیدم که رهایم نمی کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل النور کوهسنگی ایستاده ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است. همسر این جانباز 70 درصد بیان می کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن قدر بود که تا مدت ها صبح ها به یک دکتر مراجعه می کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می گفتم کاش رجب قطع نخاع می شد ولی این اتفاق نمی افتاد، بچه ها نیز کوچک بودند، نمی توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می ترسیدند. فرزند بزرگ حاج رجب هم می گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می بردم، لباس هایش را تنش می کردم و با همان سن کم، همه جا با او می رفتم. حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می خورد. در طول تمام این سال ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می گویم خوش بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می شود. در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می گوید: سکته ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی سی یو مانیتورهایی برای ملاقات کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده اند، با پرس وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می دادند. او تصریح می کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص هایش با حالتی خاص دم در اتاق می ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می برد تا پدر را نبیند، قرص ها را دست من می داد تا به او بدهم، درحالی که این ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین. ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت های فرزند و همسرش را قطع می کرد و با دستانش به سمت میوه و چای هایی که مقابلمان بود اشاره می کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می کردیم و دوباره سوال و جواب هایمان را از سر می گرفتیم. دو سال است که کسی به همسرم سر نزده از خانواده اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی مان می چرخد، چند سال پیش خانه ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می خواهم، آن ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟ همسر حاج رجب تاکید می کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می شود. حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است اگر حاج رجب را از نزدیک می دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است. فرزند این جانباز 70 درصدی می گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد. سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون شهر رفتن با پدر، بزرگ ترین آرزوی شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس های او در اینترنت و برخی شبکه های اجتماعی منتشر می شود، عده ای نظر می نویسند خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند. این حرف ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می گوید: به پدرم افتخار می کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه ها و حرف های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم. دلم می خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می روی از او چه می خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت می خواهم خدا از من راضی باشد منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت. حالا حاج رجب با سیرت است و بی صورت، در میان مردمی راه می رود که همه آن ها بی آن که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می دزدند، شاید حق دارند، نمی دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری هایش او را به آنجا راه نداد. خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می کرد آنها را می بیند، انگشت اشاره اش را سمت حاج رجب دراز می کند و می گوید پسرم اگر گریه کنی می گم این آقا تو رو بخوره . برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد. نمی دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان ها و نگاه هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند . همسرش می گوید: طاقت شنیدن حرف های مردم را ندارم، وقتی بیرون می رویم و به حاج رجب توهینی می کنند، نمی توانم ساکت باشم، جوابشان را می دهم و در نهایت دعوایی بلند می شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه نشین کرده است. به حاج رجب می گویم دلت که می گیرد چکار می کنی، در این سال ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته ام، چه وقت هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت هایی که استراحت می کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. حاج رجب نوه هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می گیریم، عیدها پیش او می مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف های دیگران را نداریم. اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن قدرها هم تلخ نمی شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می شدم ، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد. از حاج خانم می پرسم شما که اکثرا در خانه اید، با آقا رجب دعوایتان هم می شود، صورتش غرق تبسم می شود و می گوید بله، چرا دعوا نکنیم گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت قبل از آمدن شما ، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می کردم که حاج آقا با فلاسک چایی اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم. *** به صورت نگران حاج رجب نگاه می کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش مکش های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی سر و صدا رفت، بی سر و صدا و بی صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته اش در میان دلواپسی های نابه جای عده ای به فراموشی سپرده شود. حاج رجب نقاب نمی زند، برخلاف خیلی از آدم هایی که چهره واقعی شان را پشت شعارها و نگرانی های ساختگی شان پنهان می کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی خبر نیست، از میان برنامه های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی ماند . حاج رجب خودش است، بی هیچ نقابی، حتی می توانی لبخند خدا را بر روی لب های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می توانی به اینجا بیایی، اینجا می توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده ای بر صورت او به یادگار مانده است. ...
حکم قصاص مرد رفیق کش تایید شد
به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، اول فروردین سال گذشته پسر جوانی به پلیس مراجعه کرد و راز هولناک یک جنایت را فاش کرد. این پسر به ماموران گفت: پدرم همیشه با دوستش در خانه مواد می کشید.یک بار وقتی دوست پدرم به خانه ما در خیابان کارگر جنوبی آمدند و با پدرم به طبقه بالا رفتند، آنها می خواستند مواد بکشند که ناگهان صدایی شنیدم وقتی بالا رفتم با جسد دوست پدرم روبرو شدم. با این اظهارات، قاتل ...
شهادت مهدی نوروزی به روایت مادر
مادر پنج فرزند دو دختر و سه پسر هستم. همسرم سر سال خمسی مان که می شد به من می گفت حساب و کتاب کن چه در خانه داریم تا خمسش را بدهیم. رد مظالم می داد و به این امور اعتقاد زیادی داشت. پدر بچه ها از مبارزین انقلابی بود و ما هم همواره در تظاهرات و فعالیت های مذهبی مساعدت می کردیم. پدرش زمان انقلاب دست از کار کشید هر چه هم در می آورد خرج انقلاب و اهداف انقلاب می کرد. با شروع جنگ، برای جهاد با دشمن راهی ...
سفر به پایتخت برای قتل نامزد
شدیم و من به وی پیشنهاد ازدواج دادم او نیز پذیرفت؛ اما چون به لحاظ مالی مشکل داشتم از او خواستم به من فرصت دهد تا کار کنم. من در همدان مشغول کار ساختمانی شدم، یک روز پیش از درگیری زنگ تلفن موبایلم به صدا درآمد، وقتی گوشی را برداشتم معصومه بود و اصرار کرد که برای دیدنش به تهران بروم. با همان لباس کارم به تهران سفر کردم شب چهارشنبه سوری بود او گفت که برای دیدنش به محل کارش بروم. جا خوردم چرا که شب ...
بخشش به شرط کمک به ایتام
خانه خواب بودم که با صدای گریه همسر و پسرم بیدار شدم. وقتی علت گریه آنها را پرسیدم همسرم گفت که پسرهمسایه او و پسرم را کتک زده است. من چاقویی برداشتم و به خانه همسایه رفتم. قصدم این بود که مقتول را بترسانم اما در درگیری ضربه چاقو درست به قلب او اصابت کرد. مرد جنایتکار بعد از مدتی در شعبه 113دادگاه کیفری استان تهران محاکمه و به قصاص محکوم شدند. این حکم در شعبه 29دیوان عالی کشور تأیید و برای ...