شوخی شهید محمود نریمانی با چهل سالگی خود
سایر خبرها
شهیده ای که کفنش حرم امام رضا (ع) را طواف کرد
سر جای خودم. زن برادرم گفت: چطوری رفتی؟ گفتم: به خدا باورت نمی شه، انگار یکی راهو برای من باز کرد و من رفتم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و برگشتیم خانه، ولی دلهره عجیبی گرفته بودم. فردای آن روز زنگ زدند به خانه ای که برادرم زندگی می کرد. گاهی اوقات شماره های نزدیکانمان را می دادیم که اگر رفتیم مسافرت یا کاری پیش آمد بهمان زنگ بزنند. یکی از بچه های سپاه شماره خانه ی برادرم در مشهد را داشت ...
شهیده ای که کفنش حرم امام رضا (ع) را طواف کرد
...: حالا که اینطوره من تسبیح نمی خوام، برای منم کفن بیار. سلیقه سنیه را می دانستم؛ تسبیح ریز کوچک دوست داشت. چند دفعه برایش گرفته بودم. گفتم: خب تو اول گفتی تسبیح. از همان تسبیحا برات می یارم. گفت: نه جوشی، توروخدا حالا که برای مریم کفن میاری برای منم بیار. گفتم: باشه. بعد گفتم: سال مرزوق نزدیکه ها. بچه ها دیگه خودتون می دونین. من سپردم به شما. 13 مرداد نزدیکه. یه چیزی تهیه کنین، حتماً برید سر ...
ادامه مسیر پدر با روایت عاشقی های بی ادعا
روز شکنجه می دهند و در تاریخ 3مهر 59 در مقابل چشمان برادرم که 14 سال داشت با شلیک چهار گلوله پدرم را به شهادت می رسانند. این رزمنده دوران سال های عشق و ایثار بیان می دارد: همان روز 140 هواپیمای ایرانی مواضع عراقی ها را بمباران می کنند و برادرم و آن دو نفر دیگر از موقعیت استفاده می کنند و پیکر پدر را در کامیون می گذارند و فرار می کنند. شهادت پدرجلو چشمان پسر حالا او لحظه لحظه از ...
وقتی یک شهید بابانفسیِ بچه های اینستاگرامی می شود
روی دیگر چهره او را نخواهیم دید. کافی است تنها چند پست از صفحه اینستاگرامی دخترش را باز کنیم و چند سطری از نوشته ها را بخوانیم تا دریابیم چطور این پدر با ویژگی های خاصش بخشی از وجود اهل خانه شده و نفس بچه ها بسته به نفس اوست. خاطراتش هرچند ساده و بی شیله پیله، اما در خود دارای نکات مهم و عمیق اخلاقی است، همین موضوع به خوبی نگاه خانواده به پدر و ارتباط ساده و صمیمی در عین حال ارزشمند و ...
قاتل برادر معتاد در آستانه آزادی
حادثه مشغول کار بودم که همسرم تماس گرفت و گفت سیاوش با پدرم درگیر شده است. بلافاصله به خانه رفتم و دیدم او همسر باردارم را گروگان گرفته و تهدید به مرگ کرده است. قصد داشتم آرامش کنم که ناگهان به روی پدرم چاقو کشید. خواستم چاقو را از دستش بگیرم که این بار به روی من چاقو کشید. برای اینکه او را بترسانم من هم دست به چاقو شدم. متهم در خصوص قتل گفت: آن روز خاله ام مهمان ما بود. وقتی درگیری بالا ...
سرم درد می کرد برای پخش اعلامیه
حالت نظامی بیاوریم کنار سر، پا بکوبیم و بلند بگوییم میلیشیا . بعد از آن ما جرا تا چند روز مدام زیر لب میلیشیا را تکرار می کردم. معنی اش را نمی فهمیدم، ولی ازش بدم آمد. به خاطر آن کلمه از گروه پیش آهنگی جدا شدم. این جدایی مصادف شد با ارتباط مجددم با صفیه. اواخر سال 57 صفیه پایم را به مسجد سادات باز کرد. توی خیابان شیرازی نه که قبلش نرفته باشم بیشتر به بازی می گذشت. شب قدر می رفتیم با ...
نگاه جامعه به مدافعان حرم تغییر کرده است
بعد از شهادت عده ای باعث دلگرمی ما می شدند ولی عده ای باعث ناراحتی ما می شدند و بارها خودم شنیدم که می گفتند در مقابل پول این شهدا رفته اند که به نظرم این موارد بر اثر بی اطلاعی است، در همان زمان به قرآن رجوع کردم و دیدم که در آیات قرآن به شهدای احد اشاره شده بود که از زندگی گذشتند ولی عده ای افراد سست ایمان هم در برابر آنها بودند. البته این سال ها به واسطه اتفاقات مختلف و روشنگری رهبر انقلاب نگاه به مدافعان حرم تغییر کرده است. ...
پیکر حمید 8 سال مفقود بود
من شهید بشم، چون من با لباس عربی می روم توی این عراقی ها و می بینم دارند چه بلایی سر مردمشان می آورند. من فهرج بودم که گفتند: بیا سپاه کارت داریم، ما که نشستیم توی ماشین دیدم ماشین مسیرش را به طرف خلدبرین یزد عوض کرد. گفتیم: چرا به طرف سپاه نمی روی؟ ماشین جلوی بنیاد شهید قدیم نگه داشت و پشت بنیاد شهید سردخانه بود، در سردخانه را که باز کردند، بچه ام بود. گفتم: این که بچه من است! فقط ...
جمله ای که نشد به شهید بگویم
، شادی در شادی های اهل بیت و افتخار به حیدری بودن در میلاد حضرت امیر کاملا مشخص بود و منش ایشان نیز حیدری بود. دست نوازش بر سر ایتام در زمانی که ایشان در رشت دانشگاه می رفتند فرزند شهیدی بود به اسم محمدرضا شالیکار که با مادرش به دانشگاه آمده بود شهید حیدری محمدرضا را با آنکه پسر ما حسین کوچک بود بغل می کرد و دست نوازش می کشید فرزندان شهدا او را دایی صدا می زندند و بعد از شهادت ...
اعتراف مرد چوپان به قتل همسر صیغه ای
مدت سه بار او را دیدم و بیشتر تلفنی و پیامکی ارتباط داشتیم. بعداً متوجه شدم الناز مطلقه است و یک بچه دارد، اما چون به او علاقه داشتم تصمیم به ازدواج گرفتم و ماجرا را هم به خانواده ام گفتم. بعد هم او را به عقد موقت خودم درآوردم. پس چرا او را کشتی؟ به خاطر عاشقی. او را واقعاً دوست داشتم و حس می کردم این حس متقابل است. اما تصورم اشتباه بود، من در روستایمان گوسفندان زیادی دارم و به ...
توصیف لحظات اقامه نماز در داخل کعبه + عکس و فیلم
تین سفرم در سال 65 بعد از انجام مناسک، نوشیدن از آب زمزم، به همراه آقای سیدناصر رضوی، پیشکسوت قرآنی تلاوتی در مسجد الحرام داشتیم. تلاوت مان به اندازه ای گیرا بود که حاجیان دورمان جمع شدند و ما را مورد تشویق قرار دادند. وی با تأکید بر اینکه شیرین ترین خاطره ام مربوط به هنگامی است که به داخل کعبه وارد شدم، گفت: به خاطر دارم در سفر اعزام به مسابقات بین المللی عربستان به همراه استاد شهریار پر ...
مستندنگاری از فاجعه منا به روایت یک مادر/کاردانی: برای نوشتن کتاب با دختر شیرخوارم هر روز از قم به تهران ...
سوالات دیگران هم باشد. پرداختن به این سوژه سخت نبود؟ برای من هیچ موردی تابه حال نبوده که بخواهم درباره حادثه منا بنویسم و با بغض متن را پیش نبرده نباشم. من بسیار گریه کردم. خودم هم می دانستم به این گریه ها نیاز دارم. درواقع داشتم وارد زوایای سوژه ای می شدم که برایم ناپیدا بود و این گریه ها باعث تخلیه و آرامش روانی من می شد. بعد از یکی از مصاحبه هایی که با یکی از ...
گفت وگو با همسر شهید ضیائی | یا عباس آقا یا هیچ کس!
شرح می دهد: پاییز سال 59 بود که برای اولین بار می خواست جبهه برود؛ گفتم نرو، من با 2بچه کوچک چه کار کنم؟ جواب داد: اگر الان که انقلاب به من نیاز دارد، نروم پس کِی بروم؟. دیدم حرفش حق است، سکوت کردم و راضی شدم. در لشکر محمدرسول الله(ص) و از نیروهای شهید چمران بود که بیشتر در مناطق جنوب، اهواز، چزابه، بستان خدمت کرد. در مجموع سه بار اعزام شد که هر بار متوسط 45 روز طول کشید؛ در این بین سال62 یک خانه ...
خون جمال روی اقلامی ریخت که برای مردم محروم می برد
زندگی این شهید مسیر خدمت و احسان را تقدیم حضورتان کنیم. خواهر شهید شما خواهر بزرگ تر شهید کریمی هستید، ایشان چطور بچه ای بودند. در خانواده چند برادر و خواهر هستید؟ ما در خانواده پدری چهار برادر و چهار خواهر بودیم. یک خواهرم مرحوم شده است و با شهادت برادرم جمال اکنون سه برادر و سه خواهر مانده ایم. جمال برادر کوچکمان بود. 35 سال داشت که به شهادت رسید. از بچگی سرش در ...
خاطرات خواندنی زنان یک روستا از سال های جنگ
و جنگ برای ما بچه ها همراه با شادی بود. بزرگ تر که شدم جنگ را با خاطرات پدر دوره کردم. خاطراتی که هرکدام را بارها شنیده بودم اما باز هم مشتاق دوباره شنیدنشان بودم. آن قدر که شیرین روایت می شدند. افتادن در تله محاصره عراقی ها و خالی شدن قمقمه ها و زدن به دل دشمن برای به دست آوردن چند لیتر آب باید نفس را بند بیاورد نه اینکه تو را به خنده بیندازد. جنگ را توی فیلم ها هم دیده بودم. قهرمان ...
سرگذشت عجیب و بی نظیر شهید طلبه مدافع حرم
می دهد و ما برای حاجت آمده ایم. اولین نفری که گفت من حاجتم را از ایشان گرفتم خانمی بودند که گفتند: من 18 سال باردار نمی شدم، روزی که خبر شهادت شهدای مدافع حرم کازرون رسید من یکی یکی داشتم عکس های شهدا را نگاه می کردم، یک لحظه چهره همسر شما من را جذب کرد. نگاه کردم دیدم نوشته شهید مسرور. خیلی دلشکسته بودم و فقط زار می زدم و می گفتم شهید مسرور دکترها من را جواب کرده اند شما را به خون پاکتان حاجت من ...
لحظاتی پای صحبت های مادر دو شهید/ شهدای خانه ام را فدای مادرشان حضرت زهرا (س) کردم
زمزمه کردم: خدایا! این بچه را ناامید نکن. ماشین ها حرکت کردند. سیدمهدی برایم دست تکان داد و گفت: مادر! شهادت. رو کردم به عروسم و گفتم: خانه هم این حرف را تکرار می کرد. به این زودی شهادت نصیبش نمی شود. ، اما 10 روز بعد خبر شهادت سیدمهدی را برایم آوردند. شهادتش چطور رقم خورد؟ در 29 تیرماه سال 66 با برخورد ترکش به کمر، در تک جزیره مجنون شهید شد. نحوه شهادتش را از زبان حجت الله ...
شیرزن کارخانه
دختر دارد و یک پسر: علی اکبر و جوادم در جبهه شهید شدند. دخترم هم 38ساله بود که به خاطر سرطان سال 88از دنیا رفت. حالا از 16شکم زایمان تنها دو فرزند برایم باقی مانده است. بازیگوشی های علی اکبر فاصله شهادت سیدعلی اکبر و سیدجواد 5سال بود جالب اینکه این دو برادر 5سال با هم فاصله سنی داشتند: علی اکبر سال 1340به دنیا آمد. فرزند دومم بود همان طور که گفتم فرزند اول فوت کرد و علی اکبر حکم ...
نشان سرلشکری اهدایی رهبری زیبنده شانه های مادرم است
...> پدر قبل از شهادت توصیه یا سفارشی برای شما داشتند؟ سال 67 من تازه وارد 9 سالگی شده بودم و در پایگاه هوایی همدان (نوژه) بودیم و قرار بود به تهران نقل مکان کنیم. در همین جریان یک روز پدرم من و برادرم فریور را صدا زد و گفت: دوست دارم هر جفت شما دندانپزشک شوید. این در ذهن من ماند و در سن 9 سالگی باور کردم می توانم دندانپزشک شوم و این را حتی در انشا های کلاس می نوشتم. الحمدلله من و برادرم ...
8 روایت دردناک از قرنطینه خانگی مبتلایان به کرونا و مبارزه آن ها برای غلبه بر بیماری
همین دیگر تماس تصویری هم نگرفتم. زهره بیشتر از دلتنگی و بی قراری برای پسر هشت ساله اش، دلش برای امین یک ساله و دوماهه اش کباب است. امین هنوز شیرخوار است و حالا دیگر شیر زهره بعد از 22 روز شیر ندادن، خشک شده است. می گوید: وقتی بچه های شیرخوار گرسنه اند، سینه مادر ها تیر می کشد و من در این 22 روز، تمام وجودم تیر کشیده است. نفس هایم نه فقط به خاطر کرونا که از شرایط این بیماری به شماره ...
مرد تهرانی که در خواب راه می رفت در خواب زنش را کشت + عکس
در برابر لباس های خونین خودش قرار گرفت سناریوی عجیبی را پیش روی ماموران قرار داد و گفت: روز حادثه متوجه شدم مار بزرگی دور گردن همسرم پیچیده است و قصد دارد همسر و فرزندم را بخورد به همین خاطر دست به چاقو شدم و برای نجات جان همسرم ضرباتی به مار بزرگ زدم، اما بعد متوجه شدم همسرم را به قتل رسانده ام. خانواده زن جوان با حضور در دادسرا خواستار قصاص قاتل فرزندشان شدند و پزشکی قانونی هم مسعود ...
خون نوشت عروس مشهدی برای مادرشوهر!
مهدی قرآنی| شهرآرانیوز؛ چند روزی بود که خبری از پسرش نداشت. روز یکشنبه عروسش با او تماس گرفته و نیامدن شوهرش (پسر زن سال خورده) را به او اطلاع داده بود و هر دو همان روز موضوع اعلام فقدانی مرد چهل ساله را به پلیس آگاهی گزارش دادند. 4 روز از گم شدن پسرش می گذشت که کاغذی با دست خطی کج و معوج را داخل حیاط خانه اش پیدا کرد. چشمان پیرزن سویی برای خواندن نداشت برای همین از پسر دیگرش خواست تا آن را برایش ...
مگر می شود ارباب، نوکرش را نخرد؟!
باشم و از وطن و حرم دفاع کنم. وی تأکید می کند: شش ماه بود که به صورت نیروی داوطلب در رفت وآمد بود، پانزده روز قزوین بود و پانزده روز به سردشت می رفت، تقاضا کرده بود که برود سپاه، گفته بودند که بعدازاین مأموریت بیاید مهرش را می زنیم، اما دیگر به آرزویش رسید و اربابش امام حسین (ع) مهرش را زد. پدر شهید یادآور می شود: امیرحسین پنج سال در یک مغازه کار می کرد اما درآمدی نداشت، بعد از شهادتش ...
لبخند حاج محسن به بازار نشر و کتاب
گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. یک روز می خواستم آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل هایمان سربزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. بلافاصله در باز شد، جوانی را دیدم که صورتش را با ماشین تراشیده بود. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: "می ریم صفا... کوچه وفا... پلاکش هزار... اهلشی بیا بالا...! جا خوردم. از این ...
جایزه یک عمر کار نویسندگی
من همیشه دستها یم بالا و تسلیم بودم. اولین مسابقه ای که من در آن شرکت کردم مسابقه شیر خوردن با برادر دو قلویم بود که برنده همیشگی من بودم به طوری که الان برادرم با همه لباس تنش، اسکلت کل بدنش، جوراب مشابه پای زنش، عینک روی چشمانش، جرمهای دندانش و با آن همه سبیل پشت لبانش، همگی با هم 50 کیلو نیست ولی تا دلتان بخواهد چربیهای من آنقدر زیاد است که معادل وزن برادرم می شود. چند بار هم که ...
شهدای کمیته قهرمانان گمنام
و 27 سال در نیروی انتظامی و بعد بازنشسته شدم. همه ما در کمیته با هم رفاقت داشتیم تشکیلات کمیته مجموعه ای یک دست بود و با اینکه انضباط برقرار بود، همه با هم رفاقت داشتیم، در عین حال که وضعیت عادی داشتیم و سادگی؛ ولی در کار کم نمی گذاشتیم، بچه ها روحیه ایثارگری داشتند، اگر مأموریتی به ما محول می شد خودمان می رفتیم. ما 24 ساعت خدمت می کردیم و 24 ساعت استراحت داشتیم؛ اما در ساعات استراحت ...
گزارش ویدئویی| مدافع حرمی که جان فدای سلامت مردم شد / شهید فرزانه به آرزوی شهادت در بیمارستان رسید
می گفتم اینجا هم خدمت است و پشت جبهه به مردم خدمت کن، می گفت: نه مادر دلم می خواهد به مردم سوریه کمک کنم و رفت. وی ادامه داد: وقتی از سوریه برگشت کمتر از دو روز برای کمک به بیماران کرونایی راهی بیمارستان شد و وقتی می گفتیم: حداقل بیشتر استراحت کن بعد بیمارستان برو می گفت: نه مادر خونم از خون دیگر همکارانم رنگین تر نیست و بیماران به من احتیاج دارند؛ وقتی برای استراحت به منزل می آمد بیکار ...
همیشه چند روز قبل از سال تحویل فرزند شهیدم به خوابم می آید
این شهید جای من است و سه ماه بعد از شهادت شهید شیخ نیا او هم به فیض شهادت رسید و در کنار شهید شیخ نیا به خاک سپرده شد. احمد باقری، شوهر خواهر شهید: به محمدعلی می گفتم که بیا کشاورزی کن و به کارها برس، وقتی به سن قانونی رسیدی به جبهه برو، او می گفت که شما جلوی پدر و مادرم این ها را نگو و چوب لای چرخ ما نگذار، روزی برسد که من و شما به هم برسیم و آن روز ببینیم کوله بار چه کسی ...
پاشازاده: اکنون می ترسم که با تک تیرانداز من را بزنند!
بچه روستا است. من فایل مکالمات او را دارم که به من زنگ زد و گفت از 4 - 5 روز پیش به من زنگ زدند و گفتند چرا هیچ صحبتی نمی کنی. به عنوان یک مربی، کار من در زمین است. کادرپزشکی و بدنساز در دارم که کارشان را انجام می دهند. هر جا رفتم، به همه گفتم که هر دارویی مصرف می کنند، باید بگویند و اگر این کار را نکنند، مشکل خودشان است، زیرا این قانون در قرارداد ها نیز ذکر شده است. نمی دانم چه کسی این حرف ها را ...
خسرو سینایی بدرود حیات گفت
اتفاقی افتاد که مرا به سینما چسباند. در دانشکده ی معماری وین با منوچهر طیاب همکلاس بودم. سال چهارم دانشکده، بعد از اینکه امتحان ریاضی مان را دادیم، او از آنجا به مدرسه فیلمسازی رفت. می خواست یک فیلم تهیه کند. به من گفت خسرو، تو بیا نقش اولش را بازی کن. یک فیلم عاشقانه و دانشجویی بود. "خودکشی". گفتم" باشد". رفتم سر صحنه. دکور ساخته بودند و پروژکتور و نور و شب تا صبح کار کردن و .... این جا یکدفعه ...