جلوی زخم زبان ها فقط سکوت می کردیم!
سایر منابع:
سایر خبرها
قبل از اِشغال حرم، هر هفته روضه بی بی زینب می گرفت +عکس
بابایم را اشتباهی آوردند، کسی دیگر را جای بابایم آورده اند، بعد که خاکسپاری کردند و صورت بابایش را دید باورش شد که بابایش شهید شده. بعد که آمد خانه گریه کرد که بابا رفت... **: وقتی شما اطلاع پیدا کردید که آقا دادمحمد شهید شده اولین بار کجا رفتید برای دیدنش؟ پیکرشان را کجا آورده بودند؟ همسر شهید: آن روز من تا شب خیلی حالم بد بود. شبش حسن گفت ناراحتی نکن بابایم را آورده اند و در ...
آقا مجید شهیدی که کلید بهشت را پیدا کرد
...، قبول نمی کرد. می گفت اذیت می شوم. نمی توانم ببینم کسی به خاطر بچه هایش خانه مرا تمیز می کند. برای همین کمک هایش به افراد قطع نمی شد. بعد از شهادتش متوجه برخی فعالیت های خیریه اش شدم. به شناخت آدم ها و پیشرفت آنها علاقه داشت و کمکشان می کرد. آقا مجید دو روز در هفته در شوشتر و دو روز در هفته در اهواز کلاس داشت. روزهایی که خانه بود می گفت خانم نگران نباش، من تمام کارها را انجام می ...
جنایت هولناک در تهران / معلم بازنشسته توسط پسرش به قتل رسید
که گریه می کرد به مأموران گفت: پسرم مقابل چشمان من پدرش را کشت. همسرم معلم بازنشسته بود و بعد از بازنشستگی، کارهای ساخت و ساز انجام می داد. امروز پسرم به خانه آمد و از من درخواست پول کرد. از آنجایی که چند روز قبل همسرم یک میلیون تومان به او داده بود من از دادن پول خودداری کردم اما پسرم شروع به دعوا و درگیری کرد. او ادامه داد: به شوهرم زنگ زدم و ماجرا را گفتم و او گفت الان خودش را می ...
روایت همسر و دختر شهید مصطفی صدرزاده از سردار دل ها
...> او می گوید بعد از شهادت همسرش، سردار به شدت و بیشتر از گذشته پیگیر وضعیت شان بود: همیشه نگران خانواده ما بودند و هر زمانی که فرصت داشتند و حتی لابه لای گرفتاری های زندگی شان، باز هم جویای حال ما می شدند. حتی یک بار مشکلی پیش آمده بود که من به زینب خانم، دخترشان، زنگ زدم و گفتم اتفاقی افتاده و من ناراحت شده ام. به فاصله نیم ساعت و شاید هم کمتر، سردار با من تماس گرفتند و در مورد این موضوع با من حرف ...
حال سردار لایق در گنبد حرم سیدالشهدا + صوت خاطره
می کرد. این حرف را که زد یادم آمد که احتمالاً همان فیلم بالای گنبد است. بالای گنبد من واقعاً خودم را کنترل می کردم که گریه نکنم. من هم خواستم شوخی کنم گفتم آنجا لازم نیست زور بزنی گریه کنی، هر کسی وارد شود گریه اش می گیرد. ضمناً لیاقت می خواهد که کسی آنجا برود. سردار گفت یعنی چی؟ یعنی من لیاقت ندارم؟ گفتم من نمی دانم؛ اما شنیدم شما می آیید و می روید به حرم ها و احوالی از بچه های ما نمی ...
تنها یک مسلمان از مسیحیان شرقی دفاع کرد/ اول غذای این دوستان سرباز را بدهید!
برسر سفره خواند و بعد آرام آرام شروع به صرف غذا کرد. عجیب تر آن بود که برای نیروهای همراهش مانند مادری مهربان لقمه می گرفت و خود به دهان نصیرن می گذاشت... حین غذا خوردن تلفنم زنگ خورد. خانم کارگردان معروفی بود که تحت تاثیر احساسات غلط باقی مانده از دوران جنگ می گفت که چرا غیرت افراد محلی قبول می کند که نیروهای عراقی وسط زن و بچه نصیرن باشند. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم فلانی! ما هشت سال با ...
حضور حاج قاسم در مراسم عقد یکی از فرزندان شهدا /پدرم در خواب نوید حضور ایشان را به من داد
،خاله عروس همه بودند. جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. با خودم گفتم پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همه خواب و خیال باشد؟در همین حالات مهمان ها را زیرچشمی نگاه می کردم. ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد.بلند شد و ادامه صحبتش را به گوشه ای برد. اولش جدی حرف زد و بعد لبخندی زد و در اخر هم نشانی خانه را داد.خیلی خوشحال تر از قبل به نظر می رسید انگار هر چه هست به این تلفن و زنگ مربوط می شد. ...
حاج قاسم داعش را شکست داداما نمی خواست از او تقدیر شود
تو بمانی چون عشق آقا را به تو می دانم و می دانم اگر بروی آقا اذیت می شوند. وقتی ایشان شهید شد، خبر ساعت 3 نصف شب به من رسید گرچه بیدار بودم. سردار شریف به من زنگ زد که این خبر روی سایت های دشمن خارجی منتشر شده، درست است یا نه؟ هنوز در داخل این خبر منتشر نشده بود. من به آقای شریف، مسئول روابط عمومی سپاه گفتم زنگ می زنم خبر می گیرم و می گویم. به نیروی قدس زنگ زدم. سردار قاآنی آنجا بود و خبر تأیید ...
پسر جوان به خاطر پول توجیبی پدرش را با ضربات چاقو به قتل رساند
می گفتند که من ولخرج و هزینه ام خیلی زیاد است و پدرم از من می خواست که پول هایم را جمع کنم و برای خودم کاری دست و پا کنم، اما من خوشگذران بودم و با دوستانم به تفریح می رفتم و به همین خاطر همیشه پول کم می آوردم. آن روز مادرم به من پول نداد که او را تهدید کردم و او هم با پدرم تماس گرفت و خواست به خانه بیاید. وقتی پدرم به خانه آمد دوباره به من سرکوفت زد و گفت پولی به من نمی دهد. خیلی عصبانی بودم و ...
ماجرای ازدواج و خیانت به دختر ناصرالدین شاه
به گزارش یکتاپرس زهرا دختر ناصرالدین شاه و توران السلطنه را تاج السلطنه نامیدند. 12 یا 13 سال بیشتر نداشت که او را به عقد نوجوانی به نام حسن خان شجاع السلطنه درآوردند. در خاطرات دستنویس او داستان عروسی و روز های بعد از آن، آمده که روایت آن را می آوریم. تاج السلطنه می نویسد که روزی پدر بعد از نماز پیشانی اش را می بوسد و می گوید به زودی تو را شوهر خواهم داد و اغلب را به منزل تو خواهم آمد ...
چشم توی چشم دریا
آدم های تلخ معمولا خاطرات تلخ و آدم های شیرین تر خاطرات شیرین تری دارند؛ من اما دهانم از دو سال قبل هر روز تلخ و تلخ تر می شود. بعد از 30 سالگی ما هرچه می خوریم از جیب می خوریم، هرچه شیرین است توی زندگی مان از گذشته است، انگار چیزی به اندوخته هامان افزوده نمی شود، انگار همین جور تلخ تر می شویم. مثلا تلخ می شود دهانم وقتی یاد آن شب می افتم. همان شبی که کلمات اش از پشت، درست از توی دهان حمله می ...
عالیه! بارِخاطرم به تو بود!
کار را بکنم. من گفتم آقای نیما! کاری که ندارد، به او مهربانی کنید، می بینید این همه زحمت می کشد، به او بگویید دستت درد نکند. مثلا یک شیشه عطر خوشبو یا یک جوراب ابریشمی خوش رنگ یا یک روسری قشنگ برایش بخرید... نمی دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می دهید یک حرف شاعرانه قشنگ بزنید که مدت ها خاطرش خوش باشد. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصا خرید این چیزها که تو گفتی ...
رهبر انقلاب ماجرای تفقد حاج قاسم از فرزند کدام شهید را نقل کردند
بچه های شهدا بود. با بچه های شهدا زندگی می کرد. با آنها غذا می خورد و نشست و برخاست می کرد. گاهی با بچه های شهدا به کوه یا به زیارت امام زاده های تهران می رفت. تماس فرزندان شهدا با سردار سلیمانی، خیلی راحت برقرار می شد. این برنامه، فقط مربوط به ایران هم نبود. در سوریه و لبنان هم که بود، بچه های شهدا با او تماس می گرفتند، حرف می زدند و مشکلات شان را می گفتند. حتی روز پنجشنبه ای که فردایش شهید شد، این تماس ها برقرار بود. وقتی به خانه شهید می رفت، بچه شهید احساس می کرد پدرش آمده؛ احساس می کرد گم شده اش را پیدا کرده است . منبع: ایرنا ...
جلوی زخم زبان ها فقط سکوت می کردیم!
فحش داده، به تو حرف زده؛ همه حرف ها را گفتم. گفتم تو حالا زنگ زدی؟ گفت حالا او بد است، ما که بد نیستیم، باید صله رحم داشته باشیم. از این حرف ها می زد. مرد خوبی بود. **: نحوه شهادتشان چطور بود؟ همسر شهید: روز پنجشنبه عملیات داشتند، خیلی داعشی ها را از بین بردند؛ بعد، شب در اتاق و خیلی خوشحال بوده، همرزمش شهید احمدی که الان هم در سوریه است، گفت آن شب خیلی خوشحال بود که از ...
مهربانی عاشقانه عموقاسم به روایت فرزند شهید کرمانی/ نمی دانستیم چه الماسی در کف داریم+تصاویر
اگر می خواهی حرف برای گفتن داشته باشی باید خیلی کتاب بخوانی. بوسه شیرین عمو به پسرم/اصرار من برای عکس گرفتن عمو قاسم یک روز به دیدار ما آمده بودند، که این دیدار سه تا چهار ساعت طول کشید من پسرم آقا محمدصدرا بغلم بود، لباسش تمیز نبود و عمو قاسم نگاهش می کرد، گفتند بده بغل من، گفتم اجازه بدهید لباسش رو عوض کنم، بعد می دهم بغل کنید عمو، محمدصدرا را از بغل من گرفتند و کشیدند تو بغل ...
سراج سیاسی/ روایت بغض آلود رهبر انقلاب از برخورد مهربانانه شهید سلیمانی با فرزندان شهدا
؛ چادرش را می بوسید. حتی زمانی هم که سوریه بود، از آنجا به او زنگ می زد. به اسم فرمانده و با تشریفات به خانه شهدا نمی رفت. صبح زنگ می زد خانه شهید دهقانی، می گفت امروز صبحانه می خواهم بیایم خانه شما؛ کله پاچه هم می خواهم.طوری خودمانی برخورد می کرد که هیچ فاصله ای بین او و بچه های شهید نباشد؛ احساس کنند پدرشان آمده؛ حرفشان را بزنند؛ مشکلات شان را بگویند. دفترچه تلفنی داشت که شاید 150 شماره تلفن خانواده ...
سپهبد خودش را این طور خطاب می کرد؛ کوچکتان قاسم / عاطفی ترین ژنرال به روایت خانواده شهدا
...: سردار برای ناهار مهمان خانه ما شده و شرط گذاشته بود که: اگر غذا بیشتر از یک نوع باشد، نمی آییم. آن روز از مدسه آمدم. دیدم چند کفش ناآشنا جلوی در خانه هست. همین که رفتم تو گفتند امروز سردار مهمان خانه ماست. بدو بدو رفتم لباس مدرسه را عوض کردم. بچه برادرم را هم بغل کردم و رفت پیش سردار نشستم با لبخند و تعجب به من نگاه کرد و پرسید: عروسک بغل کردی؟ خندیدم و گفتم نه برادرزاده ام است. موقع ناهار ...
3 شاگرد؛ از پشت نیمکت تا صندلی وزارت
شاگردان خوبی بودند. فانی از یک خانواده مذهبی بود. روزی که از اخبار تلویزیون شنیدم وزیر شده خیلی خوشحال شدم و گفتم این بچه حقش بود. پیرمرد با ذوق به شاگردانش نگاهی می اندازد و ادامه می دهد: وقتی وزیر بود روز معلم برای قدردانی با دوربین صدا و سیما به خانه ام آمد. برنامه زنده بود و از تلویزیون پخش شد. فانی که چشم از معلم قدیمی برنمی دارد و با لبخند به حرف هایش گوش می دهد و گاهی با تکان دادن سر تأیید ...
ماجرای انگشتری که حاج قاسم خواست تا همراهش در قبر گذاشته شود
، کار مرسومی بود و بچه های رزمنده این کار را زیاد انجام می دادند. بچه های رزمنده امضا می گرفتند تا به خوبی فرد و ایمان او شهادت بدهند. زمانی که این پارچه را دیدم، برایم بسیار سنگینی می کرد. به من گفت: که تو هم امضاء کن. من هم آنجا با گریه به او گفتم: حاج قاسم، این حرف را نزن. همانگونه که نشسته بود، به من گفت: نمی خواهی آن را امضاء کنی؟ نمی خواهی بنویسی من آدم خوبی بودم؟ قبول کردم و آن را ...
پیغام دختر ستاره استقلال به فرهاد مجیدی: به دادمان برسید/ پدرم را از زندان آزاد کنید
هیچوقت نیامد. من مدام بهانه می گرفتم و همیشه منتظر بودم تا پدرم برگردد اما این اتفاق رخ نداد. شب بود که عمویم به خانه مان آمد و با مادرم حرف زد، بعد دیدم مادرم زد زیر گریه. خیلی ترسیده بودم اما چیزی نگفتند. وقتی گفتم بابام کجاست، گفتند رفته مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد! آره باور کردم. چند روزی که به من گفته بودند خیلی طول کشید. هر روز مادرم مرا خانه مامان بزرگم می گذاشت و دنبال کار ...
حکایتهای مدرسه: خبرنگار خجالتی
...، به بچه ها حرفه های مختلف مثل خبرنگاری، مشارکت در برنامه صبحگاه، نواختن موسیقی، تولید روزنامه دیواری و... توضیح دادم. فائقه هم با وجود خجالتی بودنش، حرفه خبرنگاری رو انتخاب کرد. چند روز بعد وقتی سرکلاس بودم، صدای در زدن آروم کسی رو شنیدم، گفتم بفرمایید، دیدم خودشه، خیلی محتاط، وارد کلاس شد، سلام خانم، من فائقه هستم، خبرنگارم و ازتون چندتا سوال دارم ...
ماجرای جلوگیری از اعدام 48 گروگان ایرانی در سوریه | جزئیات تماس حاج قاسم با صالحی و ابتکار جالب نخست ...
که اعلام کردند ما می خواهیم این 48 نفر را اعدام کنیم. سردار غروب، من تازه به خانه رسیده بودم، زنگ زد که فردا دارند اینها را اعدام می کنند و یک کاری بکن. گفتم سردار! عجب حرفی می زنی. من چه کار می توانم بکنم؟! شما در میدان هستی؛ من که کاری نمی توانم بکنم. کمی با هم صحبت کردیم که ما چه کار می توانیم بکنیم. شما به هر حال راهی پیش پای ما بگذار. دو نفری به این نتیجه رسیدیم که با قطر صحبت کنیم. من به ...
بی حجاب شدن مهشید جوادی و استایل زمستانی زن شاهرخ استخری!(+تصاویر)
مربوط به همسر شاهرخ استخری ماجرای منتشر نشدن عکس او است که برای بسیاری از طرفدارانشان جای سوال داشت تا اینکه بعد از گذشت سالها در سالروز تولد شاهرخ استخری عکسی از همسرش منتشر شد سپیده بزمی پور همسر شاهرخ استخری به 3 زبان زنده دنیا مسلط است و یکی از بهترین مترجمان زبان فرانسوی و انگلیسی است او این روزها در حال ترجمه کتب فرانسوی است و همچنین مدرس زبان انگلیسی و فرانسه در یکی از بهترین ...
دلیل عجیب زن جوان برای درخواست طلاق
به خانه برگشتم صحبت کنیم. همان شب وقتی به خانه رفتم همسرم مانند اسپند روی آتش این طرف و آن طرف می رفت و حرف هایی می زد که من اصلاً متوجه نمی شدم، می گفت موقع تمیز کردن خانه زیر وسایل و داخل کمد لباس ها کاغذهای جادو پیدا کرده و مادرم برای اینکه زندگی ما را بر هم بزند آنها را در خانه مان انداخته است، ولی من به او گفتم اشتباه می کند و خرافاتی شده است. در حالی که صحبت های مرد جوان به اینجا ...
دادمحمد می دانست شهید می شود + عکس
...> همسر شهید: اولین بار ما خیلی راضی نمی شدیم؛ یک شب قبل از عید فطر که می خواست برود به ما گفت من می خواهم بروم سوریه. در حیاط بودم؛ دو شب قبلش به ما گفت؛ گفت من می خواهم بروم سوریه؛ آنجا جنگ است. بعد من ناراحت شدم و گریه کردم و گفتم که تو سوریه می روی من هم بچه هایت را می گذارم اینجا و می روم افغانستان! همین طور گفتم که نرود. گفت نه، شما افغانستان نرو، همین جا باش، هیچ اتفاقی نمی افتد. من می روم و ...
بار دیگر جسد کنار سطل زباله یافت شد!
یه زن با خانومم بحثم شد. خودتون خانومین، خانوما رو خوب می شناسین. فحش می داد. از این فحش هایی که زنا به هم می دن... اون روز هم هی گفت تو با یه زن بدکاره رفتی. بعدشم در و کوبید و رفت بیرون؛ یکی کشتش. بچه هام رضایت دادن. اول رضایت نمی دادنا، ولی خب بعد راضی شدن. شاکیای من الان پدرزن و مادرزنم هستن. اصلا رضایت نمی دادن گفتن فقط قصاص. از این ریش سفیدا و فامیلا رفتن صحبت کردن اونا هم گفتن 300 میلیون ...
فقط درس بخوانید!/توصیه سردار سلیمانی به نوجوانان
سلیمانی هم داخل هواپیما بود. همسر شهید تا سردار را دید به بچه هایش گفت: بروید به سردار سلام کنید. بچه ها اولش خجالت می کشیدند. اما بلاخره رفتند. سردار سلیمانی به هر کدام شان هدیه هایی داد و کلی با آنها حرف زد. همسر شهید سهرابی دو سال بعد، در مراسمی سردار را دید و به او گفت: بچه ها خیلی دوست دارند شما به خانه ما بیایید. سردار بدون معطلی قبول کرد و گفت: چشم، چشم، حتما دو هفته بعد سردار به خانه ...
چرا مادرشدن انتخاب سختی است؟
شود یا دیرتر و یا با شکل متفاوتی برآورده می شود. پس برای این ها از خانم طلبکار است. در دوران کرونا که این موضوع دو چندان شد. بچه ها مدرسه و خارج از خانه نمی رفتند و انرژی درونی شان تخلیه نمی شد. پس محیط منزل هم نامرتب تر بود و هم پر از سرو صدا و فعالیت بچه ها. در این شرایط مرد خانه طلبکار خانم خانه دار بوده که: پس تو از صبح تا شب که خانه ای چه می کنی؟ چرا خانه اینقدر بهم ریخته است؟ چرا..؟ و چرا..؟ و ...
شیرآقا بعد از شهادت، کربلایی شد
فرمانده فاطمیون می رسند. ابوحامد از دیدن نیروهای تاره نفس خوشحال می شود، بچه ها را دسته بندی می کند و دایی در قسمت زرهی مستقر می شود. خدا را شکر بعد از یک هفته بخش های زیادی از حلب آزاد می شود. پس از این پیروزی یک شب ابوحامد به جمع بچه ها می آید و می گوید: بچه ها خسته نباشید دیگر وقتش است بروید خدمت بی بی جان مان. یکی از همرزمان دایی می گفت شب بسیار خوبی بود. شیرآقا بعد از اولین زیارت، خیلی به حرم حضرت ...