سایر منابع:
سایر خبرها
جانباز فتنه 88 در سوریه شفا می گرفت!
؛ دوباره می آیم ایران. گفتم الکی می گویی! گفت نه به خدا، نمی دانم چرا می روم آنجا درد کتفم می افتد. چون کتفش خیلی اذیتش می کرد. هنوز ام آر آی او هست، چون دکتر می گفت آن ضربه ای که خورده، شدید بوده. با یک چوب خیلی ضخیم، میدان هفت تیر ضربه زدند پشت حسین، کتفش شکسته بود دیگر. حسین اول به ما نمی گفت، می گفت دستم درد می کند، استخوان آمده بود روی هم و جوش خورده بود. دیگر عصب را درگیر کرده بود، اول به ما ...
عبادت های شبانه اسکندری و چرایی عدم حضورش در نماز جماعت
کرده بود و دور هم آن را خوردیم. دیدم (اسکندری) یک پَچ سینه 1000 ساعتِ اف فور را به دیوار زده که گفتم محمود جان این چیه ؟ گفت این، کلکسیون پچ منه ! آن روز ساعت سه بعداز ظهر قرار بود برویم پالایشگاه کرکوک را بزنیم. گفت وقتی رفتیم برگشتیم این پچ را می دهم به تو! این که گفتم محمود فقط یک جا جواب من را نداد، در همین مأموریت بود. رفتیم از شهر مرزی زاخو دور زدیم به سمت ایران، گاز از نفت کرکوک را هم در ...
امام روز اول، با امام روز آخر یکی بود!
ملاقات تان با ایشان، در چه مقطعی صورت گرفت؟ اولین ملاقاتمان، یک یا دو روز قبل از آن بود که قرار شد شهیدان صادق امانی، محمد بخارایی، رضا صفارهرندی و مرتضی نیک نژاد، تیرباران شوند. موزه عبرت امروز، در آن زمان زندان شهربانی بود. آن روز، اول پشت میله ها حاج آقا را ملاقات کردیم ولی بعد گویی حاج آقا با افسرنگهبان صحبت کرد که بچه ها بیایند داخل زندان ؛ به همین خاطر اجازه دادند که ما داخل زندان برویم ...
مرد جوان با مشت و لگد همسرش را کشت
برادرزن مقتول بود. من با برادرزن مقتول دوست بودم و او دو سال قبل پیشنهاد داد تا به آنجا بروم و با شوهر خواهرش (مقتول) کار کنم. کارمان این بود که مبل می خریدیم و می فروختیم. گاهی هم مبل دست دوم می خریدیم و پس از تعمیر آن را می فروختیم. روز حادثه مبل هایی که من خریده بودم داخل حیاط بود. به مقتول گفتم اگر می شود مبل هایش که داخل سالن چیده بود را به اتاق یا گوشه سالن ببرد تا جا باز شود و من ...
سه کیلومتر پای پیاده تا مدرسه/ دانش آموز پسرِ متاهل در دوره دوم ابتدایی
مدرسه دیگری می رویم. حتی زمانی که کرونا شد ماسک هایمان را زدیم و به مدرسه رفتیم. یکی دیگر از دانش آموزان به نام قاسم گفت: آن موقع که کرونا شروع شد من به مدرسه نرفتم فقط رفتم کتاب هایم را گرفتم ولی امسال از ابتدای سال هر روز به مدرسه رفتم. همزمان که با قاسم و محمد صحبت می کردم دو پسر نوجوان دیگر هم آمدند، قاسم گفت اینها مدرسه نمی روند یکی از آن ها کلاس دوم و یکی هم کلاس چهارم ...
روایت مادر شهیدان صلبی از نحوه شهادت فرزندانش در کربلای چهار/ مادری که با شنیدن خبر شهادت 3 فرزندش اشک و ...
شهباز داره میاد بعد مکثی کرد و با یک لحن دیگری گفت: ان شاالله آقا اسماعیل و آقا نقی هم میان هیچکدام از حرف هایش را باور نکردم، او همچنان داشت دلداری ام می داد که رفتم توی حرف هایش گفتم: عروس جان هر چی هست به من بگو، من هیچ ناراحت نمی شم. می دونم خدا او نا رو به من داده خودش ام ازم می گیره، از اینکه بچه هام شهید بشن اصلا ناراحت نیستم، چون می دونم یکی یا دو تا شون حتما شهید شدند ...
تجربه پرواز پاراگلایدر با ویلچر
...> ضروری افزود: ترس بخشی از همه این تجربه ها است و هرچه این ترس بیشتر بود من لذت بیشتری می بردم. از بین همه تجربه هایم سقوط آزاد ترس بیشتری داشت. اولین غواصی که بدون اکسیژن و با نفس خودم رفتم حس استقلالی که داشتم برایم لذت بخش بود. در آن روز هنگام شنا یک خفاش ماهی کنار من آمد و چون نفس نمی کشیدم به من نزدیک شد و من حس کردم شبیه آن خفاش ماهی هستم. وی اظهار داشت: من بسیاری از کارهایم را با ...
مردان میدان
تنه ش را کلا برده بود. خانه پدرم مستاجری داشت که در بیمارستان 17 شهریور کار می کرد. سیداسماعیل موقعی که برای دومین بار می خواست به جبهه برود از همه خداحافظی کرد. مستاجرمان گفت چون سیداسماعیل ازم خداحافظی کرده بود یک حسی داشتم. روزی که گفتند چندتا شهید آورده اند بی اختیار رفتم طرف سردخانه. در سردخانه را که باز کردم صورتش سیاه شده بود اما از خنده ای که به لب داشت فهمیدم این سیداسماعیل است. همیش ...
فرزند حاج آقا صادق خیرمقدم بگوید
بود که به محض رهایی، فورا از آنجا فرار کردم. وی گفت: آن روز دیدم که قاسم بخارایی، پاهای تو را گرفته و می خواهد به طرف پایین، رهایت کند. همانطور که قبلش، آن جوان را رها کرده بود. همان لحظه داد زدم: قاسم! می دانی این کیست؟ گفت: نه. گفتم: پسر حاج صادق امانی است. شهید محمد بخارایی 2برادر داشت که آنها هم مبارز بودند، اما جذب مجاهدین شده بودند. پسرعموی من و این برادر شهید بخارایی، چون در خیابان صاحب ...
حکایت دلاوری های شیر خوزستان
و رفتم پای پدرم را گرفتم و گفتم: اجازه نمی دهم که بروی! مسلما بچه 4ساله این چیزها را متوجه نمی شود و این ساعت صبح در خواب است. من فکر می کنم اینها امتحاناتی بوده که برای آنها طراحی شده بوده؛ چون پدرم خیلی اهل خانواده بوده و علاقه خاصی هم به فرزندان داشته. مادرم می گوید هر چیزی که می خواستی برایت فراهم می کرد. خانه پدربزرگ پدری و مادری من با هم فاصله زیادی داشتند. گویا ما در منزل یکی از آنها بودیم ...