سایر منابع:
سایر خبرها
بهترین داروی آبریزش بینی!
...> شوهرش گفت: یادته 17 سال قبل که در بیمارستان زایمان کرده بودی بچه خودش را کثیف کرده بود و به من گفتی بچه را ببر عوضش کن؟! من هم رفتم و او را با یک بچه تمیز عوض کردم و آوردم! همسرش جیغ زد و پشت تلفن غش کرد. صحبتها ادامه داشت تا این که از داخل داروخانه صدای شلیک خنده مشتری ها و بعد فریاد نسخه پیچ که خانم جوانی بود به آسمان بلند شد! به دوستم گفتم شرط می بندنم ...
بهروز غریب پور: پای قولم به مردم جنوب شهر ایستادم | ماجرای مخروبه پر از مار و عقرب | می گفتند این ...
رخدادهای بزرگ و کم نظیر فرهنگی و اجتماعی و هنری را به دنبال داشت. من خیلی خوشحالم که به قولی که به مردم جنوب شهر داده بودم عمل کردم. اما متأسفانه در آن سال ها از خانواده خودم غافل ماندم. در روزهای شکل گیری فرهنگسرا دخترم آیرین 5 ساله بود و خانمم پا به ماه. وقتی پسرم آران به دنیا آمد اوج کارم بود. فقط توانستم نیم ساعت پیش خانمم باشم. آن وقت ها صبح که از خانه می رفتم بچه هایم خواب بودند و نیمه شب که بر می ...
خجالت از مربی قرآن، تلنگری برای محجبه شدن/ دلم می خواست اولین چادرم را خودم خریده باشم
مورد استفاده من از چادر صحبت می کردیم تا اینکه ماه رمضان تمام شد و تصمیم من عملی نشد. ماه محرم نیز با همین شرایط از راه رسید و من موفق نشدم تصمیم خود را عملی کنم. عبدالکریمی عنوان کرد: تا اینکه سال نو از راه رسید، دلم می خواست اولین چادرم را خودم خریده باشم، 29 اسفند خریدهای مربوط به نوروز را انجام داده بودیم که به همسرم گفتم من هنوز یک خرید دیگر دارم و آن چادر است، دلم می خواهد خودم ...
اگر محمود زنده می ماند امروز فرمانده ای مثل حاج قاسم می شد
... اصلاً خودنمایی نمی کرد و کلامی از خودش حرف نمی زد. آن زمان اگر می خواستند مصاحبه ای با ایشان بگیرند به هیچ عنوان قبول نمی کرد و می گفت این کار ها برای دنیا نیست که بخواهم خودم را نشان بدهم و مطرح کنم و هدفم فقط رضای خداست. در نهایت همین هم شد و شهید همچنان مظلوم واقع شده است. ایشان درباره فلسفه شهادت و جهاد هم با شما صحبت می کردند؟ آقامحمود بعد از انقلاب خیلی تغییر کردند ...
در گرمخانه میدان شوش چه می گذرد؟
بیمارستان بستری است، خون بالا می آورد از بس در همین پارک ها پلاستیک سوزانده که گرم شود. نمی دانی چه موش های گنده ای دارد. همین جوری دستی دستی یک بچه ام را از دست دادم. خدا نگهدار کسانی باشد که اینجا را درست کردند. فقط دلم می خواهد یک جایی داشته باشم که خودم و بچه هایم سرمان را ببریم زیر سقفش. یک پسر هم دارم گرمسار زندگی می کند، اما اصلاً برایش مهم نیست مادری هم دارد. گرمخانه زنان در ...
گلستان در روزی که گذشت
محل می شنیدم، یک بار با گوش های خودم شنیدم یکی دو تا از خانم های محل با همدیگر حرف می زدند که : می گن هر سه پسر صلبی شهید شدند هم نقی، هم اسماعیل، هم شهباز. همه فکر و ذکرم روی بچه هام بود حاج حسن پدر بچه ها هم آرام و قرار نداشت. یک روز دیدم حاج حسن به حیاط آمد. یک کله قند که از شرکت تعاونی خریده بود را توی حیاط داد دستم و گفت: بیا این قند رو بگیر من می خوام برم گرگان . بحران ...
اگر دست داعشی ها می افتاد، لباسش هم به ما نمی رسید! + عکس
گفتم نه؛ دختر کوچکترم گفت مامان! نترس، ولی در حماء و سوریه درگیری است، اما آنجا که حسین بوه هیچ خبری نیست؛ فقط مخابرات قطع است؛ من آنجا با کسی ارتباط دارم و می گوید مخابرات قطع است؛ من هم چون اعتماد دارم به حرف بچه ها، حرفشان را باور کردم. ولی فقط خدا می داند آن روز چقدر حال من بد بود. یادم هست پنجشنبه بود و خانه برادر شوهر کوچکم دعوت داشتیم، من ناهار را که خوردیم، استرس داشتم و بیقرار بودم؛ به حاج ...
زندگینامه حاج عبدالله عظیمی جانباز 70درصد کواری
ما برای استراحت به عقب برگشتیم. عده ای از بچه ها محاصره شده بودند و حجم آتش دشمن هم در آن منطقه زیاد بود. من گفتم برای آن ها آب و غذا و مهمات می برم. راننده گفت من نمی توانم بیایم می ترسم. من هم خودم سوار شدم و رفتم. به نزدیکی هایشان که رسیدم دیدم آتش توپخانه و خمپاره می بارد و آنان روی زمین می خوابند و بلند می شوند. در همین حین خمپاره ای به کنار در ماشین خورد که در را سوراخ کرد و پای ...
فرزندی که در مسجد ها قد کشید عاقبت در جبهه ها پرکشید
، اسیر و جانباز دارد. برای همه این اتفاقات خودمان را آماده کردیم. جانمان فدای امام و انقلاب. این انقلاب را پذیرفتیم و تا پای جان هم ایستاده ایم. وقتی دیدند اینچنین آماده هستیم، پرسیدند: مگر کسی قبلاً به شما اطلاع داده؟ گفتم: نه، ولی می دانم شما همین طوری به اینجا نیامدید. آمدید خبر بدهید بچه مان به راه راست و دین و قرآن رفته است. خدا رحمت کند حاج قاسم سلیمانی را که فرمود: آدم باید شهید باشد که شهید ...
تصورات اشتباهی که درباره مدافعان حرم وجود دارد/مخالف رفتنش بودم!
مقابل این خاطرات چه بود؟ می گفتم بابا جمع کن! هی فیلم های جنگی می بینی و بعد اینها را برای ما تعریف می کنی! می گفت خانم به خدا با چشم خودم دیدم که معجزه می کرد این سربند! مجبور بودیم برای تاسوعا از صخره و کوه برویم بالا! حالا با سلاحی که روی دوشمان هست و با کوله ای که داریم! با مهماتی که داریم با خودمان می بریم توی این گرما! سوریه ظهرهای فوق العاده گرم و شبهای خیلی سردی دارد. داشتم می ...
کارآگاه بازی زن همسایه راز جسد مومیایی را فاش کرد
شایان داشتیم، ساعتی بعد شایان آمد اما برای اینکه به ماجرا پی نبرد ساعت 5 صبح به بهانه انتقال بار به کرج، او را از کارگاه بیرون فرستادم تا راز این قتل برملا نشود. بعد از رفتن شایان به سراغ جنازه رفتم و شروع کردم با پارچه و ابر و پارچه هایی که داخل کارگاه بود، جسد را شبیه مومیایی پیچیدم. با خودم گفتم جنازه را به زیرزمین می برم که از جلو دید دور شود، بعد یا داخل زیرزمین دفن می کنم یا به نحوی سر به ...
انتقال جسد به زیرزمین؛ زیرکی زن همسایه اسرار یک جنایت را فاش کرد
: ظهر بود که موبایلم زنگ خورد و در حال صحبت با آن بودم. همانطور که تلفنی حرف می زدم به پشت پنجره رفتم که ناگهان چشمم به صحنه هولناکی افتاد. مردی جوان که در کارگاه مبل سازی کار می کرد، چیزی که شبیه به جسد بود را لای نایلون و پارچه پیچیده و به صورت مومیایی در آورده و کشان کشان به سمت زیرزمین می رفت. تا چند ثانیه شوکه بودم اما باید هرچه سریع تر پلیس را خبر می کردم. اما پیش از تماس ...
124 هزار صلوات مهریه جالب عروس خانم
موضوع باعث مخالفت شان می شود. به پدرم گفتم زینب خانم را برایم خواستگاری کند. با خودم فکر کردم که خب؛ حالا برای ازدواج زینب خانم زود است و مخالفت می کنند. من هم به پدر می گویم فقط او را می خواهم و برایش صبر می کنم اینطوری چند سالی فرصت دارم برای اینکه به استقلال مالی برسم. مراسم خواستگاری در سفر و در خانه اقوام بود زینب می خندد و از روز خواستگاری اش می گوید: پدر همسرم با پدر من ...
روایت ترنس هایی که فقر و فحشا دامن گیرشان شده است
...، اما گفتند کمی پسرانه حرف بزن ببینیم چه شکلی می شوی. به اینجای خاطره اش که رسید، آن شور و هیجان اولیه اش افت کرد، صدایش لرزید و من همچنان سکوت کردم تا حرف هایش را ادامه دهد. از من پرسید: مگر من چه شکلی حرف می زدم که آنها من را مسخره کردند؟ واقعا دست خودم نیست، من فقط دنبال کار بودم اما وقتی دیدم تلاشم بی فایده است، راهم را عوض کردم. گفتم: شب ها کجا می مانی؟ گفت ...
از زبان یک گشت ارشادی دهه شصت؛ خاطره ای زشت
، غرور همه وجودم را گرفته بود مردم عادی هم بی تفاوت رد میشدند چند نفر هم دورتر فقط نظاره می کردند بعضی ها هم می گفتند حقشونه می خواست نیاره من با بیرحمی گیتار رو کنار دیوار گذاشتم و با لگد خردش کردم و ندانستم که آن دختر همراه گیتارش, قلبش, اعتقادش و اعتمادش را به دینی که من قصد داشتم او را به آن رهنمود کنم شکستم. پدر که لبریز از خشم شده بود عصبانیتش را بر سر زن و بچه اش خالی کرد شاید ...
قصه پر غصه زندگی تلخ بانوی شیرازی؛ از نقاش ماهر در شهرداری تا فعالیت درلباس پاکبانی
شکستگی تبدیل می شد با خودم می گفتم : کجاست جای هنر و جایگاه هنرمند ؟ چه کسی حامی جوانان جامعه است که با انگیزه پای کارند. روزهای سختی را تجربه می کردم بعد از 10 سال کار شهرداری مرا اخراج کرد و دیگر به من کار نداد. گاهی به بچه هایی که نقاشی به آنها یاد داده بودم می اندیشیدم گاهی به خلق اثار هنری ام روی دیوار های شهر و ساعت ها به تابلو های نقاشی ام خیره می شدم و آن همه عشق و علاقه کم کم تبدیل به ...
فُکی که مرد سرگردان در وسط اقیانوس را نجات داد!
سرد کرده است. اسکات با خودش گفت باید به شناکردن ادامه دهد و در آن لحظات به خانواده اش فکر می کرد. او گفت: به خودم گفتم به شنا کردن ادامه بده به خانه و پیش خانواده ات بازخواهی گشت. در آن لحظات پسر و دخترم به ذهنم می آمدند. فکر می کردم آن ها باید بدون من بزرگ شوند و همسرم دیگر کسی را ندارد که از او و بچه هایش حمایت کند. من به کوسه ها یا جانور دیگری فکر نمی کردم تا اینکه ناگهان صدایی به ...
گفتگوی خواندنی با میزبان مهمان های حاج قاسم سلیمانی
همراه محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران به جز من همه رفتند و برای آن 10 روز بچه ها، فراخوانی کردم و همه را مرخصی اجباری فرستادم در این 10 روز که پیش حاج قاسم در جلساتی که برگزار می شد بودیم حاجی گفت: بیا پیش خودم با شما کار دارم چون کاملاً همدیگر را می شناختیم. گفتم اشکال ندارد اگر می شود با حاج احمد کاظمی صحبت کنید. گفتند: باشه. با حاج احمد که صحبت کردند حاج احمد گفته بودند نه، او در بحث ...
حاج حسین اسداللهی گفت باید خانمت راضی باشد و وصیتت را نوشته باشی!
بیایید؟ گفتم برای ما خیلی چیزها با ارزش هست، از جمله رهبرم و از جمله انقلابمان و از جمله اینکه ما این همه شهید دادیم که خیلی هایشان هم هنوز برنگشتند. هنوز خبری از آنها نیست. اینکه بخوان خیلی راحت بیان و همه چی رو به هم بزنند ما نمی توانیم این چیزها را قبول کنیم. وقتی هم که رأی می دهیم، پای رأی خودمان می ایستیم. دلیلی ندارد که بخواهیم در خانه پنهان بشویم. این چیزهایی بود که خبرنگار پرسید. ...
عاشقانه های یک پروفسور/ جراحی رایگان پلاستیک صورت
. پروفسور کلانتر می گوید: یک سفر خودم تنهایی رفتم. از بهزیستی و کمیته امداد کمک گرفتم و گفتم هر خانواده ای را می شناسید که بچه ای دارند با ناهنجاری فک و صورت، به ما معرفی کنید بگویید یک دکتری آمده بدون اینکه پول بگیرد بچه تان را عمل می کند. مسئولان گفتند آمار کم است. اما دیدیم وقتی حرف از نگرفتن پول شد از گوشه و کنار روستاهای مختلف، خانواده ها به ما مراجعه کردند. دیدیم صدها کودک با ناهنجاری فک و صورت ...
بررسی عرصه های نقش آفرینی مداحی| هیئت در جهاد امروز باید در خدمت مردم باشد
کردند و گفتند این کار خوب نیست. چقدر به دل خودتان نشست؟ خیلی! اصلاً تکرارنشدنی است. اگر کار را برای خدا انجام بدهی، مسئولیتش راحت است. پیشنهادش از کجا آمد؟ پسرم داوود گفت بابا بیا دسته راه بیندازیم. گفتم راه انداختن دسته ممنوع است. گفت خب فقط وانتش را راه بینداز و راه افتاد. گفت وگو را با حاج قاسم سلیمانی تمام کنیم. ایشان به هیئت شما می آمد و ...
فرزند حاج آقا صادق خیرمقدم بگوید
بسیار شناخته شده بود. حتی یادم هست که در آن دوران، وقتی سوار مینی بوس و اتوبوس می شدم، اشخاصی را می دیدیم که آهسته به یکدیگر می گفتند: این پسر فلانی است. یکی دیگر از مسائلی که مرا مشهور کرده بود، بحث و جدل هایم در مجامع سیاسی بود. یکی از آن مجامع، پایین تر از میدان ولی عصر(عج) کنونی قرار داشت که دانشجوها جمع می شدند و بحث سیاسی می کردند. من هم به آنجا می رفتم و از اصول خودم دفاع می کردم و حرف های ...
قسمت سوم: شیوه های دعوت به نماز+ ویدیو
انسان مومن خانه خداست. همه ما مامان ها، باباها که اهل نمازیم، دلمون میخواد بچه هامون اهل بشند؛ یه جوری اهل بشند که خدا بپسنده. کاش می شد هممون اینقدر اهل می شدیم که پیغمبر می فرمودن: منا اهل البیت. اهل خانه محمد و اهل محمد (ص) شدی، تو اون قاعده نمازگذار کردن بچه ها. قرار روح نماز یه جوری منتشر بشه، مثل عطر خوش بو توی خانه و خانواده که بچه ها عاشق نماز بشند ...
تنها مدیرعامل زن باشگاهی ایران از موفقیت و قهرمانی تیمش می گوید
. حکمت الهی است، شما باید به آن باور برسی تا بتوانی مزد آن اعتماد و باوری که به خدا داشتی را بگیری. * عشق در وجود بچه های ما شعله ور بود فکر می کنم هر کسی غیر از من بود، یا واکنشی نشان می داد یا مصاحبه می کرد تا آزردگی دلش و تحقیرکردن سازمانش را نشان بدهد، اما من همه ی این ها را چون باور داشتم واگذار به یکی کردم و گفتم ببین، این اتفاقات می افتد و من به آن وعده ای که شما دادید ...
مادر قربانی خانه وحشت: قاتل دخترم را قصاص می کنم
... به من گفت برای دکتر رفته بود، اما درمیدان راه آهن با مردی آشنا شده و به خانه اش رفته است. از کی دخترتان ناپدید شد؟ بعد از آن تماس دیگر خودم بیشتر به او زنگ می زدم. اما دخترم اصلاً حرف نمی زد، فقط می گفت تهران هستم و تماس را قطع می کرد. یک روز از من خواست 100 هزار تومان به حسابش پول واریز کنم تا بتواند به خانه برگردد. پول را واریز کردم، اما دخترم نیامد. بعد از حدود دو ...
ناگفته های تلخ صاحب یک صدای خاص
، بلافاصله می گفت: ببخشید خانم، اشتباه گرفتم و قطع می کرد. کار من این بود که مدام به مردم توضیح بدهم اشتباه نگرفته اند و من سرباز هستم و فقط صدایم با آنچه آنها توقع دارند، متفاوت است. فرمانده مان این مسئله را با روی خوش پذیرفته بود و می گفت این تلفن قبل از آمدن تو سالی یک بار هم زنگ نمی خورد، حالا مردم به بهانه های مختلف تماس می گیرند که صدای تو را بشنوند. در آسایشگاه هم بعضی شب ها برای بچه ها قصه می ...
نمی خواهم درس بخواند
...، بچه ها به معلم گفتند: خانوم! حصاری عکس شاه رو پاره کرده. معلم با عصبانیت گفت: حصاری! بیا پای تخته. از روی نیمکت برخاستم و با دلهره کنار تخته سیاه ایستادم؛ می دانستم که معلم طرفدار رژیم است. صدایش بلند شد که: چرا عکس اعلی حضرت رو پاره کردی؟ بریده بریده گفتم: اجازه... خانوم! اجازه... پدر...م. پدرم عکس رو پاره کرد. معلم بلندتر از قبل فریاد زد: بهش بگو فردا شب بیاد مدرسه ...