سایر منابع:
سایر خبرها
قیمت خودرو
.... ناگهان صدای گریه پسر 8 ماهه ام مرا به خودم آورد و دیدم همسرم بی حال روی زمین افتاده است. به شدت ترسیدم و سعی کردم او را احیا کنم اما حالش خوب نبود. همان لحظه به اورژانس زنگ زدم و درخواست کمک کردم. وقتی اورژانس رسید و همسرم را معاینه کرد ناباورانه اعلام کرد که او فوت شده است. اصلا باورکردنی نبود، من هرگز قصد گرفتن جان همسرم را نداشتم. من عاشق او بودم و آن زن مادر پسرم بود. دلم می خواست زمان را ...
اگر محمود زنده می ماند امروز فرمانده ای مثل حاج قاسم می شد
خیلی سخت بود. از دست دادن پدر برای بچه ها خیلی سخت است. شنیدن بهانه های بچه ها زجرآور است. می گفتم بابا پیش خدا رفته است. هنوز هم دخترم گاهی به پهنای صورتش اشک می ریزد و می گوید کاش فقط یک لحظه پدرم را ببینم. گاهی می گوید بابا چرا رفت و می گوید بابا اگر زنده می ماند بعداً او را شهید می کردند. شهید ثابت نیا دائم در حال فعالیت بود و می دانستم اگر جنگ تمام شود و ایشان زنده بماند، بالاخره یک روز ایشان ...
گلستان در روزی که گذشت
محل می شنیدم، یک بار با گوش های خودم شنیدم یکی دو تا از خانم های محل با همدیگر حرف می زدند که : می گن هر سه پسر صلبی شهید شدند هم نقی، هم اسماعیل، هم شهباز. همه فکر و ذکرم روی بچه هام بود حاج حسن پدر بچه ها هم آرام و قرار نداشت. یک روز دیدم حاج حسن به حیاط آمد. یک کله قند که از شرکت تعاونی خریده بود را توی حیاط داد دستم و گفت: بیا این قند رو بگیر من می خوام برم گرگان . بحران ...
در گرمخانه میدان شوش چه می گذرد؟
بیمارستان بستری است، خون بالا می آورد از بس در همین پارک ها پلاستیک سوزانده که گرم شود. نمی دانی چه موش های گنده ای دارد. همین جوری دستی دستی یک بچه ام را از دست دادم. خدا نگهدار کسانی باشد که اینجا را درست کردند. فقط دلم می خواهد یک جایی داشته باشم که خودم و بچه هایم سرمان را ببریم زیر سقفش. یک پسر هم دارم گرمسار زندگی می کند، اما اصلاً برایش مهم نیست مادری هم دارد. گرمخانه زنان در ...
تصورات اشتباهی که درباره مدافعان حرم وجود دارد/مخالف رفتنش بودم!
گفته باید جان بدهید! دو سه بار هم تاکید کرد. اما من گفتم فکر می کنم برنمی گردی محمد. یک لحظه یک شوکی به او وارد شد! خودش هم انتظارش را نداشت. بعد هم واقعاً دل کندن از دل بستگی ها سخت هست. این که خیلی ها فکر می کنند شهدای مدافعان حرم، یا از زندگی سیر هستند یا مشکلی دارند یا بخاطر رفع مشکلات مالی شان می روند، واقعاً اشتباه است. من که با همه وجودم احساس کردم محمد یک لحظه سست شد. بعد بیشتر این را احساس کردم که دوست نداشت برود! وقتی می داند که قرار هست دیگر برنگردد، دل کندن از بچه و همه سرمایه اش یک پسر 11 ساله سخت است...ما خیلی توی زندگیمان خوش بودیم. ادامه دارد... ...
انتقال جسد به زیرزمین؛ زیرکی زن همسایه اسرار یک جنایت را فاش کرد
: ظهر بود که موبایلم زنگ خورد و در حال صحبت با آن بودم. همانطور که تلفنی حرف می زدم به پشت پنجره رفتم که ناگهان چشمم به صحنه هولناکی افتاد. مردی جوان که در کارگاه مبل سازی کار می کرد، چیزی که شبیه به جسد بود را لای نایلون و پارچه پیچیده و به صورت مومیایی در آورده و کشان کشان به سمت زیرزمین می رفت. تا چند ثانیه شوکه بودم اما باید هرچه سریع تر پلیس را خبر می کردم. اما پیش از تماس ...
از صحبت های آقا فهمیدم که خط به خط کتاب را خوانده اند
مادّی و ویرانی ها و داغ عزیزان آن ها، هرگز به این وضوح و تفصیلی که در این روایت صادقانه آمده است، خبر نداشتیم؛ و نیز از فداکاری جوانان آنان که در شمار اوّلین شتابندگان به مقابله با دشمن مهاجم بودند. ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست این بانوی دلاور هم که خود یک داستان مستقل و استثنایی است که نظیر آن فقط در سوسنگرد، در همان اوان، اتّفاق افتاده بود. بانو فرنگیس را باید بزرگ داشت و از نویسنده کتاب -خانم ...
اگر پسرم دست داعشی ها می افتاد، لباسش هم به ما نمی رسید! + عکس
. مدام پیام می داد مامان! از حسین خبر نداری؟ می گفتم نه؛ دختر کوچکترم گفت مامان! نترس، ولی در حماء و سوریه درگیری است، اما آنجا که حسین بوه هیچ خبری نیست؛ فقط مخابرات قطع است؛ من آنجا با کسی ارتباط دارم و می گوید مخابرات قطع است؛ من هم، چون اعتماد دارم به حرف بچه ها، حرفشان را باور کردم. ولی فقط خدا می داند آن روز چقدر حال من بد بود. یادم هست پنجشنبه بود و خانه برادر شوهر کوچکم دعوت داشتیم، من ...
ناگفته های تلخ صاحب یک صدای خاص
، بلافاصله می گفت: ببخشید خانم، اشتباه گرفتم و قطع می کرد. کار من این بود که مدام به مردم توضیح بدهم اشتباه نگرفته اند و من سرباز هستم و فقط صدایم با آنچه آنها توقع دارند، متفاوت است. فرمانده مان این مسئله را با روی خوش پذیرفته بود و می گفت این تلفن قبل از آمدن تو سالی یک بار هم زنگ نمی خورد، حالا مردم به بهانه های مختلف تماس می گیرند که صدای تو را بشنوند. در آسایشگاه هم بعضی شب ها برای بچه ها قصه می ...
فرزندی که در مسجد ها قد کشید عاقبت در جبهه ها پرکشید
، اسیر و جانباز دارد. برای همه این اتفاقات خودمان را آماده کردیم. جانمان فدای امام و انقلاب. این انقلاب را پذیرفتیم و تا پای جان هم ایستاده ایم. وقتی دیدند اینچنین آماده هستیم، پرسیدند: مگر کسی قبلاً به شما اطلاع داده؟ گفتم: نه، ولی می دانم شما همین طوری به اینجا نیامدید. آمدید خبر بدهید بچه مان به راه راست و دین و قرآن رفته است. خدا رحمت کند حاج قاسم سلیمانی را که فرمود: آدم باید شهید باشد که شهید ...
حاج حسین اسداللهی گفت باید خانمت راضی باشد و وصیتت را نوشته باشی!
ما و بعد سرشان به این جای پله می خورد! بعد ما می خندیم! اصلاً همه چیز را به مسخره می گرفتم! بعد محمد یک ذره خندید و گفت: ولی من جدی گفتم!! من گفتم: منم جدی گفتم! برو! حالا مگر می برند؟ گفت: آره خانم می برند! یک سری از بچه های وردآورد هم انگار رفتند و ما تازه متوجه شدیم. گفتم کی؟ چند نفر از بچه های محل را اسم برد. گفتم: آره برو! گفت: واقعاً؟ گفتم: به خدا من مشکلی ندارم! برو! * واقعاً ...
در این سال ها کسی به دیدن حسین نیامده است
تعریف می کند: صبح بود که گفتند حسین تصادف کرده است. نگفتند چطور، کجا و چرا. فقط گفتند بیمارستان است؛ بیمارستان شهیدهاشمی نژاد. خدا نکند خبر بد باشد دخترجان. جان به لب می شوی. نفهمیدم کفش داشتم یا نه، چادر به سر کشیدم یا چیز دیگری، اصلا چطور رسیدیم بیمارستان. هیچ کدامش را به خاطر ندارم. فقط دلم می خواست ببینم حسین چطور است. نمی گذاشتند بروم حسین را ببینم. می گفتند برگردید خانه. اما مگر دل من به خانه ...
گریه ها و حرف های تنها مدیرعامل زن باشگاهی ایران
...، شما باید به آن باور برسی تا بتوانی مزد آن اعتماد و باوری که به خدا داشتی را بگیری. * عشق در وجود بچه های ما شعله ور بود فکر می کنم هر کسی غیر از من بود، یا واکنشی نشان می داد یا مصاحبه می کرد تا آزردگی دلش و تحقیرکردن سازمانش را نشان بدهد، اما من همه ی این ها را چون باور داشتم واگذار به یکی کردم و گفتم ببین، این اتفاقات می افتد و من به آن وعده ای که شما دادید، دلخوش هستم ...
فرزند حاج آقا صادق خیرمقدم بگوید
بود که به محض رهایی، فورا از آنجا فرار کردم. وی گفت: آن روز دیدم که قاسم بخارایی، پاهای تو را گرفته و می خواهد به طرف پایین، رهایت کند. همانطور که قبلش، آن جوان را رها کرده بود. همان لحظه داد زدم: قاسم! می دانی این کیست؟ گفت: نه. گفتم: پسر حاج صادق امانی است. شهید محمد بخارایی 2برادر داشت که آنها هم مبارز بودند، اما جذب مجاهدین شده بودند. پسرعموی من و این برادر شهید بخارایی، چون در خیابان صاحب ...
عاشقانه های یک پروفسور/ جراحی رایگان پلاستیک صورت
به گزارش عصر امروز بدون تعارف از پروفسور عبدالجلیل کلانتر هرمزی ؛ می پرسیم شما مرد شماره یک جراحی پلاستیک ایران هستید، زندگی تان چطور می گذرد؟ تصور مردم از یک پزشک جراح پلاستیک؛ یک مطب لاکچری، درآمد نجومی و زندگی لاکچری است. شما کجای این روزگارید؟ پاسخ پروفسور کلانتر شنیدنی است؛ وقتی از عشق می گوید، از برکت، از رزق و روزی؛ در زندگی من از این خبرها نیست. من در همان خانه ای زندگی می کنم که 20 ...
درخواست مادر دختر فراریِ کشته شده در خانه وحشت
تماس هایی که دخترتان با شما داشت از ماجرای زندانی شدنش در خانه وحشت حرفی نزد؟ نه. اما آخرین بار که به من زنگ زد معلوم بود که حالش خوب نیست و اضطراب دارد. بعد از آن تماسی که من با آن مرد صحبت کردم، یک بار خودم به دخترم زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت امامزاده حسن هستم. گفتم چرا نمی آیی و یا حداقل یک آدرسی از خودت بده تا من به دیدنت بیایم و بدانم کجا هستی. می گفت به زودی می آیم و بعد تلفن را ...
مادر قربانی خانه وحشت: قاتل دخترم را قصاص می کنم
... به من گفت برای دکتر رفته بود، اما درمیدان راه آهن با مردی آشنا شده و به خانه اش رفته است. از کی دخترتان ناپدید شد؟ بعد از آن تماس دیگر خودم بیشتر به او زنگ می زدم. اما دخترم اصلاً حرف نمی زد، فقط می گفت تهران هستم و تماس را قطع می کرد. یک روز از من خواست 100 هزار تومان به حسابش پول واریز کنم تا بتواند به خانه برگردد. پول را واریز کردم، اما دخترم نیامد. بعد از حدود دو ...
سارا خیرخواه: سلیقه خانواده ام این بود که رادیولوژسیت شوم،اما هنرمند شدم/پسرم تا مدت ها مرا عمه خورشید ...
... یکبار بار مانی رو با خودم به صحنه بردم،برای همه بچه ها جایزه خریدم یکی هم برای پسرم،قبل از برنامه جایزه اش را به او دادم.سر صحنه دیدم یک جایزه کم دارم رفتم و جایزه مانی را برداشتم و به آن بچه که داشت گریه میکرد دادم،بچه آرام شد منم خوشحال.... یک هو دیدم یکی دراوچن شلوغی داد میزند عمه خورشید عمه خورشید من جایزه ندارم گفتم:یا خدا الان جایزه از کجا بیاروم به این یکی بدهم و ...
علی نصیریان: دلبسته هنر و ایرانم
نمی دانیم ولی به هر حال این اتفاق حتمی است و بعد به انتهای حیات می رسیم و این نقطه؛ نقطه خاتمه است. مرگ هم به نظر من زیباست. بعضی اوقات که در خانه هستم یا خسته می شوم، احساس می کنم خیلی دلم می خواهد بخوابم، چون خواب هم خودش به نوعی مرگ است و چقدر خوب است، آدم چقدر در این حالت راحت است. مرگ به نظر من لازم است. اگر لازم نبود، وجود هم نداشت. بشر نمی تواند ابدی باشد، همه ما فناپذیریم و میرا و ...
شهدا اسطوره هایی دست نیافتنی نبودند!
روی جلد کتابچه ای توجهم را جلب کرد. دلم آشوب شد و حال عجیبی به من دست داد. کتابچه را خریدم و با خود به خانه آوردم و خواندم. تا صبح به چهره این شهید نگاه کردم و ناخودآگاه اشک می ریختم. فقط یکی،دو سال از من بزرگ تر بود و در پادگان دژ خرمشهر به شهادت رسیده بود. چند روز بعد دیدم همه زندگی من شهید حجت الله رحیمی شده! گنج گرانبهای دفاع مقدس حجت الله، برای من رفیقی بود که باید به سر مزارش ...
خالق رمان های شعرگونه
.... چون بزرگ سال ها پاسخ همه ی سؤال ها را نمی دانند و نوجوان ها بالأخره یک روز این را می فهمند و خودشان را معیار قرار می دهند. دلم می خواهد نوجوانان بدانند تجربیات و احساساتشان در زمان نوجوانی، عادی است. دلم می خواهد بدانند که گاهی هم حق با بزرگ سالان نیست و ممکن است اشتباهاتی از آن ها سر بزند. این همان لحظه ای است که قبلاً از آن حرف زدم و من معتقدم که یکی از دشوارترین لحظات زندگی ...
ر. اعتمادی: در 88سالگی خود را 24ساله حس می کنم
بعضی اوقات که دلم می گرفت، گاهی به خیابان می رفتم و می دیدم کتاب های من فله ای ریخته و می فروختند. یادم هست جلو دانشگاه، آقایی آمد و گفت کتاب های ر. اعتمادی داریم. نسخه ای از شب ایرانی نداشتم. گفتم این رمان را می خواهم، چند؟ گفت 8000 تومان، خیلی پول بود، به پول الان 800 هزار تومان می شد. گفتم اگر 2000 تومان می دهی می خرم. نداد و نخریدم. اما هیچ وقت یادم نمی رود می خواست کتاب خودم را به خودم با آن ...
دلنوشته نوجوان کتابخوان بوشهری به مجید ملامحمدی و پاسخ زیبای نویسنده/ نامه تو را به یادگار نگه خواهم داشت
...> من کلاس سوم دبستان هستم و شعر مثل باران شما را خیلی دوست دارم و از آنجا که من با افتخار کتابخوان هم هستم و عضو کتابخانه عمومی خلیج فارس می باشم به کتابخانه رفتم تا هرچه کتاب از شما دارند را به امانت بگیرم و بخوانم. اما وقتی رفتم فقط کتاب قصه های امام رضا(ع) را داشتند و کتاب دیگری از شما نبود. و من همان یک کتاب را امانت گرفتم و رفتم. اما خیلی ناراحت شدم که از دوست من (شما) فقط یک کتاب در کتابخانه ...
روزهای بی تفریح
: 45سال سن دارم و هیچ تفریحی در زندگی ام ندارم. تفریح ما شده کار و مشغولیت های ذهنی. همه چیز شده درآوردن مخارج زندگی. طی روز 12 ساعت کار می کنم و آش ولاش می روم خانه. حتی برای دید و بازدید هم نمی توانیم بیرون برویم، چون همان روزهای تفریح هم که بیرون می رویم خانمم می گوید برو کار کن؛ یعنی تا این حد وضعیت اقتصادی روی ما فشار آورده. 8 سال است که اصلا مسافرت نرفتیم چون در بهترین حالت فقط می توانیم نیازهای ...
این شکارچی حالا محیط بان شده است؛ به جان دخترم قسم خوردم شکار نکنم +عکس
اسلحه نداشت. اسلحه پدرم را برمی داشتم و چون موسی شکارچی بود و در حال شکار کردن، من را هم کنار دستش در یک قدمی اش نگه می داشت اما من دوست داشتم که خودم تیراندازی کنم. به این شکل بود که روز به روز علاقه ام به شکار بیشتر و بیشتر می شد. دیگر جوری شده بود که وجب به وجب کوه های اطراف را عین کف دست می شناختم و همه به من بچه کوه می گفتند و به نظرم از همین زمان ها بود که شکار چند ساله من هم شروع شد. ...
مادرانگی های یک نماینده مجلس+ فیلم
زمان زندگی مشترک با همسرم، شاغل بودم. یا مدیر کل یک بخش و یا مشاور معاون رئیس جمهور بوده ام. اما همواره تاکید داشته ام روی این موضوع که ناهار و شام خانه را با ظرافت بسیار و برنامه ریزی با استفاده از آرام پز و یا باقی وسایل، خودم آماده کنم. برای ناهار بچه ها وقتی بعد از مهد و مدرسه به خانه می آیند دوست داشتم غذای تازه و دست پخت خودم را میل کنند. به خاطر این موضوع از ساعت 5 بامداد برای آماده سازی ...
3 پرونده جنایی روی میز بازپرس
وی که دختر میانسالی است در کشور آمریکا زندگی می کند. مستخدم مرد فوت شده در ادعایی گفت: من چند سالی است که در خانه پزشک سالخورده به عنوان مستخدم کار می کنم و هیچ مشکلی هم با او نداشتم. امروز او حالش خوب نبود و روی تختخوابش خوابیده بود که به اتاقش رفتم که از خواب بیدارش کنم، اما هر چقدر صدایش زدم جواب مرا نداد. خیلی ترسیدم و بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم و وقتی عوامل اورژانس به ...
محبوبه چطور سر از خانه وحشت درآورد؟
.... خیلی نگرانش شدم. تا اینکه تماس گرفت و گفت به تهران رفته است. اول با تلفن آن مرد با من تماس گرفت، چون ناشناس بود، جواب ندادم. بعد از آن با موبایل خودش تماس گرفت. جواب دادم. او هم گفت که من آمده ام تهران و با این آقا آشنا شده ام. می دانستید که در تهران به خانه سعید رفته است؟ من اصلا این متهم را نمی شناسم. فقط یک بار تلفنی با او صحبت کردم. همان زمانی که دخترم تماس گرفت و گفت که ...
برای مادرش پسر خوبی بود اما ...
کنایه بود که سن بچه ها هنوز برای ازدواج مناسب نیست و چه و چه.... من اما رفتار مادرش برایم مهم نبود. پیش خودم می گفتم من که نمی خواهم با مادرش زندگی کنم! همین که وحید برای همیشه کنارم باشد، کافی است. بدون هیچ تردیدی جواب مثبتم را دادم و خیلی زود عقد کردیم. وحید پسر بدی نبود. نه معتاد بود و نه بیکار. تنها مشکلش اما وابستگی زیاد به مادرش بود. حتی بی اجازه مادرش آب نمی ...
جای خالی پدرم خیلی احساس می شود
داشتند و جمع تمام شان در کنار هم به عنوان قصور در نقش های اجتماعی شان و مسؤولیتی که در قبال هم نوعان خود داشتند نیز بگویید. فکر می کنم داستان جالبی پشت آن باشد. واقعیت این است ابتدا اصلا قرار نبود چنین مساله ای را در این کار اضافه کنیم، اما وقتی نگاه کردیم و دیدیم از واقعه عاشورا که واقعه ای جهانی است و حالا دیگر تقریبا همه مردم جهان از جریان این واقعه تاریخی خبر دارند؛ مهم ترین عامل به وقوع ...