سایر منابع:
سایر خبرها
تیر خلاص
...... ذکرش که تمام شد، با بسیجی داخل گودال، مشغول صحبت بود... *** علی یزدیان فرزند اصغر 10 آذر 1342 در تهران متولد شد، دوره ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذراند و در رشته علوم تجربی مدرک دیپلم را دریافت کرد. او آن قدر درسش خوب بود که در مسجد نیز به بچه های کوچک تر از خودش درس می داد. خیلی از بچه های محل از همین طریق علی را شناخته و با او دوست شدند، او در مسجد می ...
وظایف والدین در تربیت معنوی فرزند
رایانه ای می روند که طراحی و ساخت آن ها به دست کشور های غربی و رواج افکاری مانند خشونت و گاه تمسخر فرهنگ های بومی و اسلامی است. اگر امروزه برخی نوجوانان تمایلی به حضور در مراسم مذهبی و امور معنوی ندارند، ریشه آن در دوران کودکی و غفلت والدین است. فرزند شهید ابراهیم شجیعی می گوید: آن روز که از مدرسه به منزل برگشتم، دیدم بابا تازه از راه رسیده. با همان حال خستگی می دود و خواهر هایم به دنبال او می دوند. من ...
اینجا زندگی طور دیگری جریان دارد/پای کار هیئت بودن یعنی این!
زندگی برگشتم و الان اینجا هستم! یک نفر از این بنده های خدا از من محبت بگیرد و به زندگی برگردد برای من کافی است. هیچ وقت هم برای برگشتن دیر نمی شود. سرما نخوری! برو تو سردت می شود آدم هایی که از پله ها بالا می آیند با چند دقیقه قبل شان خیلی فرق دارند. محاسن و موهایی مرتب و چهره هایی تمیز و خندان. حوله تن پوش به تن کرده اند و به محض اینکه از پله ها بالا می آیند. فاصله حیاط تا داخل ...
شب شعر طنز در حلقه رندان همزمان با میلاد امام حسن مجتبی (ع) برگزار شد
... شبیه بچه ای ترسو از ابرو و لب و گیسو و از هرجا که مامان گفته باشد جیز! می ترسم چنان می ترسم و می لرزم و قلبم تپش دارد که گویی دارم از تیمور یا چنگیز می ترسم چه صورت ها که پنهانند پشت لایه ای رنگین از ایوروشه، لانکوم، نیوا، ساویز می ترسم چرا این قدر چربی تو چرا ژل می زنی اصلاً نمی دانی من از جاهای خیلی لیز می ترسم ...
لباس سربازی و جنگیدن با زبان روزه
که انتظارش را می کشیدیم شروع شد. شلیک توپ های سنگین دلم را می لرزاند. زیر لب دعا می کردم و ذکر خدا می گفتم. کاتیوشا هم وارد معرکه شد. چند گلوله خمپاره که شلیک کردیم آتش به اختیار دادند. دیده بان نقطه ها را می داد و ما خمپاره پشت خمپاره روانه می کردیم. از بس شلیک کردیم، لوله خمپاره انداز داغ شد. حملات درست و موثر بودند و دشمن مجبور به عقب نشینی شد. خمپاره ها و تیر مستقیم تانک ها فرصت را از دشمن ...
شهید ورامینی؛ از تسخیر لانه جاسوسی تا حضور مشتاقانه در جبهه های جنگ
و در آن جا فعالیت های سیاسی داشت. از حج که باز گشت، گفتم: عباس! خوش به حالت که رفتی و خانة خدا را زیارت کردی. گفت: خیلی دلم می خواهد ملاقات و زیارت خدا نصیبم شود. سردار بزرگوار حاج همت، دربارة تاثیر شگرف زیارت خانه خدا به عباس می گوید: از مکه که برگشت، در یک دنیای دیگر سیر می کرد. خودش نبود. گوشه ای خلوت می کرد و به نماز شب می ایستاد و به راز و نیاز مشغول می شد. گریه هایش در نماز شب ...
مهران مدیری سکوتش را شکست | مهران مدیری ممنوع الکار می شود؟
همسر مهران مدیری و من خیلی تعجب کردم و گفتم که این مادر شهرزاد نیست و اگر قرار بود مادر شهرزاد خودش را نشان بدهد و علاقه داشت به این کار حتما عکسی را منتشر میکرد و نمیدانم واقعا چرا در تلاشید که ببینید مادر شهرزاد کیست.شهرزاد مدیری هم در واکنش به این عکس گفت:جالبی ماجرا اینجاست که مامان من هم عکس را فرستاد و به من زنگ زد و گفت شهرزاد مردم حق دارند بندگان خدا بخاطر اینکه منی که مامان توام دارم م ...
از "چوب معلم گُله" تا برخورد آموزش و پرورش با "معلم خاطی"
اول دبستان شده و در خرداد 1373 امتحانات نهایی چهارم دبیرستان را پشت سر گذاشته، شهادت می دهد مدرسه در آن دوران بدون سرکوب دانش آموز قوام و معنایی نداشت و چون همۀ بچه ها درس خوان یا ساکت و سربه زیر نبودند، طبیعتا بسیاری از آن ها طعم انواع و اقسام تنبیهات معلمان محترم را می چشیدند. برای پرهیز از کلی گویی، ذکر چند نمونه از این تنبیهات خالی از لطف نیست! در دوران راهنمایی، در مدرسۀ شهید پندی ...
روایت تلخ دختران خیابانی از زندگی | زنانی که از خطوط قرمز رد شده اند | سن روسپی گری در ایران به زیر 18 ...
گفت بخور. تلخ بود با آب میوه مخلوطش کرد و گفت بخور. بعدش انگار بیهوش شده بودم. بیدار که شدم انگار همه جا خون پاشیده باشن، بدبخت شدم، هر روز طعم خون رو تو دهنم حس می کردم. آزارم می داد، هر بار با مخالفت من دهنمو با مشت و لگد خرد می کرد. از همان موقع بوده که زخم آسیب نگذاشته او به خانه برگردد: شدم بچه خیابون. اگه برمی گشتم عموها می کشتنم. اونجام می موندم پسر مکانیکه اذیتم می کرد، ترسیدم ...
اوتیسم دنیایی که نمی شناسیم ش/ روایت زندگی مبتلایان اوتیسم
ود که پارسا درگیر بود اما رو به بهبود که... در نهایت یک روز به من گفت: بچه را بگذاریم بهزیستی و فرزند دیگری بیاوریم و زندگی عادی داشته باشیم و... ناراحت شدم. دلم نمی امد حتی حرفش را هم بزنم. گفتم: ما هر چه داریم از برکت همین بچه داریم. همین شد که مهریه اش را اجرا گذاشت. ماشین شاسی بلند و خانه 120 متری ام را گرفت و رفت و من ماندم و پارسا با بخش بسیار کمی از اموالی که برایم مانده بود. یک خانه کوچک و ...
محمدصالح چهره ناشناخته نی ریز و کشور
حفظ کنم. - به نظرت قرآن در زندگی ات هم تأثیری داشته است؟ قرآن در زندگی به من کمک زیادی کرده. احساس می کنم وقتی با خدا حرف می زنم، سراسر زندگی ام آرامش و برکت است و دلم نورانی تر می شود. شاید به خاطر همین است که بدون هیچ کلاس آموزشی توانستم حافظ کل قرآن شوم و در درس و مدرسه هم دانش آموز موفقی باشم. - چه توصیه ای به هم سنّ و سالان خودت داری؟ دوستانم وقتی ...
داعشی ها به سرِ همسرم هم رحم نکردند!
، فقط پدرش با همسر و بچه اش باید به ایران بیایند. **: اسم پسرتان را می گویید؟ همسر شهید: امید علیزاده. **: دو ساله بودند وقتی پدرشان شهید شدند؟ همسر شهید: بله. **: الان چند ساله هستند؟ همسر شهید: الان 9 ساله است. **: یعنی هفت سال است پدرشان شهید شده؟ همسر شهید: بله. **: مدرسه می روند؟ همسر ...
سردار علی فضلی: دفتر خاتمی با فتنه 78 و تاجزاده با فتنه 88 در ارتباط بود
مردم ما به امنیت و آرامش و دفاع نیاز دارند و اگر در این حوزه خدمت کنیم، بالاترین خدمت به مردم است. وقتی مریضی من شدت گرفت و حتی تکان دادن سر برای من آرزو شده بود به خدا گفتم اگر مولای ما نیاز به سرباز دارد من مقاومت می کنم و اگر هم مشیت تو چیزی دیگری است من تسلیم هستم . سردار علی فضلی از برگزیدگان پنجمین دوره همایش چهره های ماندگار در سال 1384 است. و سال گذشته هم در مراسم جشن سالروز ولادت ...
امام حسنی ها از نصف جهان تامشهدالرضا/پای فقیران می رود سوی کریمان
اسلام را درک کرد و رسول اکرم در فضیلت امام مجتبی (ع) فرمود حسن، او پسر من و فرزند من و پاره تنم و روشنایی چشمم و نور دلم و میوه قلبم است. پیامبر خدا همواره علاقه شدید و محبت وافر خود نسبت به امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را در بین مردم ابراز و اظهار می نمود و محبت این دو فرزند فاطمه زهرا (س) در قلب و جان رسول خدا موج می زد، او می فرمود: حسن از من است و من از حسن؛ کسی را که من دوست دارم خدا ...
صدام با آمبولانس از اسارت توسط نیرو های ایرانی فرار کرد/ اسیر شدم، مرا بکشید!
عنایت خداوند فقط پنج شهید داد. هوا داشت نم نمک رو به تاریکی می رفت و روز به یادماندنی یکشنبه هشتم فروردین 1361، به آرامی در حال پوشانیدن چادر سیاه شب بر فراز ارتفاعات فتح شده بود. رزمندگان تیپ 27 به عهد الهی خود با امام، شهدا و مردم رنج کشیده ایران وفا کرده بودند. اینک نوبت به جای آوردن سجده شکر بر این همه الطاف و عنایات الهی بود. همگی آستین ها را بالا زدیم، وضو گرفتیم تا پس از اقامه نماز ...
بهترین دیالوگ های ماندگار لیلا حاتمی:
دیالوگ قایق های من. * دیالوگ های لیلا حاتمی در لیلا: ته دلم به خودم می گم رضا اگه دوستم داشته باشه، یه زن دیگه براش مهم نیست...فقط بهش یه بچه میده. فرقی نکرده چیزی...عشقمون سرجاشه... * دیالوگ های لیلا حاتمی در ارتفاع پست: تو از قاسم چی میدونی؟ فک کردی قاتله؟ دزده؟ آدمکشه؟ اونم برای این مملکت زحمت کشیده. تو که خوزستانی نیستی. جنگ که تموم شد برگشتی سر خونه ...
لحظات نابِ عروج
بیمارستان به خانه ما آمده بود. دستش سوزن و دوا بود. دیدم رنگ و رویش زرد است، از پله بالا آمد و گفت: ننه، چایی هست؟ گفتم بیا بالا، چایی را آماده می کنم. رفت دست و صورتش را شست و من فوری کتری را گذاشتم و برایش چای را آماده کردم. چای را که خورد، گفت: خسته ام می خواهم استراحت کنم. برایش رختخواب پهن کردم و او دراز کشید و خوابید. از آشپرخانه آمدم بیرون پیش بچه ها، یکهو یکی از دخترهایم جیغ ...
خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسرش
حمید [شهید مهدی باکری]، از تبریز زنگ زد و پرسید: بچه چیه؟ گفتم: دختر . به شوخی گفت: برای جبهه فرمانده گردان می خواهیم. دختر می خواهیم برای چه؟ . من هم به شوخی گفتم: می روم پس می دهم. به حمید گفتم که مهدی چه گفته، گفت: [تو هم]می گفتی اگر پاسدار نشود، زن پاسدار می شود... می گفتی زن پاسدار شدن، خیلی سخت تر از پاسدار شدن است . یک بار گفت: می آیی نماز شب بخوانیم؟ گفتم: بله. او ایستاد به نماز و ...
همیشه پشتیبان انقلاب و روحانیت باشید
انتقال دهد آن قدر این ایثار داشت با این که سه شبانه روز نخوابیده بود یک سره در خط کار می کرد و گرد و غبار جبهه مثل سرمه داخل چشمش رفته بود. فردای آن روز گفت خلاصه رفتم و آن مجروح را آوردم تا لبه اسکله ولی بر اثر شدت جراحات شهید شد و به شهادت رسید. در والفجر هشت که با هم در خط بودیم، از نظر ایثار نمی توانست یک ساعت آسایش کند، یک روز وقتی خواستیم شهید بیاوریم در فاو در حال جلو رفتن ...