حمله مرد خشمگین با شمشیر به فرزندانش | فرق پسرم را شکافت و تیغه را روی ...
سایر منابع:
سایر خبرها
دختر 5 ساله جدیدترین قربانی اسیدپاشی
طلاق داد و ما تیرماه پارسال به صورت رسمی از یکدیگر جدا شدیم. تازه بعد از جدایی بود که فهمیدم زندگی ام را باخته ام. تلاش کردم تا دوباره با همسرم ازدواج کنم، اما او از همه جا مرا بلاک کرده بود؛ منظورم شبکه های اجتماعی است. نسیم دیگر حاضر به زندگی دوباره در کنارم نبود. اگر لجبازی هایش را ادامه نمی داد شاید هرگز این اتفاق نمی افتاد. امیدوارم او و دخترم مرا ببخشند و حلالم کنند. پ ...
ماجرای دختری با 20میلیون پول توجیبی!
های عذاب آور دخترم به جایی رسید که حتی با مادرش نیز کنار نمی آمد به گونه ای که همسرم مجبور شد به خانه مادرش برود و آن جا زندگی کند. با همه این تلخکامی ها من همه امکانات رفاهی و تفریحی را برای دخترم فراهم می کردم که دختران هم سن و سال او در خواب هم چنین امکاناتی را نمی دیدند. ژینوس به ماهی و پرنده علاقه دارد و به همین دلیل انواع ماهی و پرندگان گران قیمت را خریداری و از آنان مراقبت می کند ...
نجواها و دعاهای های یک دل کوچک / نیایشی در امتداد عشق
...: مامان کی می رسیم مشهد؟ این همه ارادت از یک دخترک 5 ساله زیادی عجیب است، از مادرش سوال می.کنم، همکاریم، رفیقیم، بی رودربایستی حرفم را می زنم و تعجبم را ابراز می کنم. زهرا هم می گوید: دخترم با امام رضا(ع) رفاقتی یک ساله دارد، سال گذشته که آمدیم مشهد خیلی بهانه می گرفت، آرام و قرار نداشت، پدرش به دلایلی نتوانست ما را همراهی کند و نیایش تمام طول مسیر، دلتنگ او شده بود، مدام ...
حاشیه نگاری رونمایی از آخرین تقریظ رهبر انقلاب بر یک کتاب/ واکنش خاتون قوماندان به حضور یک اسم در متن ...
مادر ام البنین... با پایان سرود ملی کشورمان، خانواده های شهدای فاطمیون صلوات بلندی می فرستند و با گفتن و عجل فرجهم در جایشان می نشینند. لبخند زورکی می زند و می گوید مرا از کجا شناختی؟ دخترتان ام البنین در کتاب خاتون و قوماندان بارها و بارها از شما گفته، این را که می شنود یخ اش باز می شود به عکس شهید اشاره می کند و می گوید ابوحامد 13 سال دامادم بود. یک اخم از او ندیدم افتخار ...
این افراد تا یک قدمی مرگ رفتند اما به طرز عجیبی به زندگی برگشتند | معجزه در مرز مرگ و زندگی
. اگر این اتفاق نمی افتاد، بی شک به خاطر سقوط به عمق دره جانم را از دست می دادم. در آن لحظه احساس درد شدیدی در شانه ام داشتم و ناگهان بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم، هنوز در آنجا بودم. سرما بدنم را بی حس کرده بود. انگشتان دست و پایم بی حس بود و هیچ حرکتی نداشت. بعد از چند دقیقه دوستانم مرا پیدا کردند و اصلا باورشان نمی شد که روی تخته سنگی بزرگ متوقف شده باشم. آنها ماجرا را به آتش نشانی ...
دانشمندانی کوچک در دل روستا/ مدرسه ای که نخستین پژوهشسرای روستایی کشور شد
ه تحصیل خانواده ام در روستا ماندند و من برای ادامه تحصیل مقطع دبیرستان با یکی از دوستانم به تهران رفتم، سال اول در منطقه 17 در مدرسه اتابکی و بعد در مدرسه سلمان فارسی و سال سوم و چهارم دبیرستان را در منطقه یک در مدرسه شهید مدنی خواندم و دیپلم گرفتم. آن زمان یکی از درس ها" طرح کاد" بود به معنای اینکه همزمان با تحصیل، دانش آموزان در یک جایی کار کرده و مهارتی یاد می گرفتند. من هم ...
اسیر وسوسه های شیطانی صمیمی ترین دوست شوهرم شدم/ وقتی همسرم نبود او می آمدم خونه پیش من و...
چرا که همت با زنان دیگری نیز ارتباط داشت و من تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی مرتکب شده ام در این شرایط تصمیم گرفتم برای همیشه همت را از زندگی ام بیرون کنم به همین دلیل در خانه ام را قفل کردم و دیگر او را به زندگی مشترک مان راه ندادم ولی روز بعد از این حادثه زمانی که به همراه دخترم به خانه بازگشتم متوجه سرقت طلاها، مدارک و گوشی دخترم شدم از آن جایی که گاو صندوق و در اتاق با کلید باز شده بود، دریافتم که این سرقت را همت انجام داده است. چند ساعت بعد پیامکی برایم فرستاد و تهدید کرد تصاویر خصوصی دخترم را در فضای مجازی منتشر می کند و... ...
روایتی از ورود به رشته ای ناشناخته تا دانشمند برتر جهان شدن/ پروفسور نمازی: با وقوع انقلاب، بازگشت و ...
.... اگر بار دیگر به دنیا بیایم باز هم حسابداری را انتخاب می کنم استاد چی شد که رشته حسابداری را انتخاب کردید؟ نمازی پاسخ داد: به صورت کاملا اتفاقی وارد این رشته و دنیای حسابداری شدم. در سال 50 که من دیپلم ریاضی را گرفته بودم اصلا نمی دانستم حسابداری برگ چه درختی است و رشته حسابداری هنوز خیلی شناخته شده و گسترده نشده بود، فقط دانشگاه تهران این رشته را داشت؛ تا ...
پدرم نگفت چون حجابت را کنار گذاشتی، دیگر دختر من نیستی
شان سیگار است! تا همین چند سال قبل، اگر دست یک خانم سیگار بود، خیلی جلوه بدی داشت. اگر یک خانم اینطوری بود، آدم های ناجور به خودشان اجازه می دادند به او نزدیک شوند. ولی الان دخترهای نوجوان علنی در خیابان سیگار می کشند! می روند به پسرها می گویند: آقا آتیش داری؟... من اصلاً اینها را دیدم، خشکم زد! ببینید این موضوع خیلی مهمی است. الان دغدغه خانواده ما همین است چون خواهر نوجوان من با اینکه از سیگار بدش ...
بلایی که بازیگر مشهور مرد ایرانی بر سر دختر باکره آورد! / افشاگری دامن گوگوش را هم گرفت + عکس
...، همه را به مرحوم هریتاش انتقال دادم. در وضعیت سینمای آن زمان، منِ جوان که داشتم راهم را درست می رفتم و تا آن زمان هیچ کار بدی انجام نداده بودم، نه قمارباز بودم، نه به مهمانی های آنچنانی می رفتم و خیلی راحت داشتم زندگی طبیعی خودم را می کردم و در ضمن درسم را هم می خواندم، فرمان آرا با کمال ناجوانمردی و با توطئه مرا از دست آقای هریتاش در آورد و علیه ایشان بد گفت. بعد هم به من توصیه ...
توصیه حاج قاسم به یک روحانی مدافع حرم چه بود؟ + فیلم
علی کشیده بود و این نعره ی یا علی به آن تکبیرها غلبه کرده بود و این بچه ها توانسته بودند یک خیز بردارند و به خاکریز دشمن نفوذ کنند و از محاصره درآیند. البته محمدامین در آنجا شهید شد و پیکر او باقی ماند و چند سال بعد پیکر مطهر او را آوردند. این خودش خیلی مهم است. یک روحانی در صحنه ی نبرد این دلهره، این تردید و این ترس و یا بعضی از چیزهای دیگر را از بین می برد. در دوران دفاع ...
کنکور سیاه مادر / عذاب وجدان مادرانه بعد از خودکشی پسرش
ول کرد که به او مراجعه کند ولی جلسات شان ادامه پیدا نکرد و در نهایت به من گفته شد که بهتر است پسرم ورزش کند این بود که باشگاه ورزشی ثبت نام کرد با ورزش کمی حال روانی اش بهتر شد ولی هنوز هم تنهایی را ترجیح می داد و نمی خواست در کنار بقیه باشد. آهی می کشد و می گوید هرچه که به سال آخر دبیرستان و کنکور نزدیک تر می شدیم شرایط سخت تر می شد متوجه بودم که کم خواب تر از قبل شده و شب ها انگار تا ...
سوره سبز از تاریخ جنگ تحمیلی می گوید/ تمرکز نشر ستاره ها بر تاریخ شفاهی
شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد به صورت پی درپی، قطع هم نمی شد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: همه بیاین بیرون، سریع! سریع! ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت می کرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کرده اند، درخواست فوری داشتند برای کمک. می گفت: تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگر سقوط کنه، همه اش دست ضدانقلاب می افته. راوی می افزاید ...
سوداگر مرگ در چالوس دستگیر شد
فرمانده انتظامی شهرستان چالوس از دستگیری عامل تهیه و توزیع مواد مخدر در آن شهرستان خبر داد.
زندگی یک زن در حقارت؛ مادرشوهرم پسر 4ساله ام را مخفی کرده است!
شدت عصبانی شد و به حمایت از پسرش پرداخت به گونه ای که تا می توانست به من ناسزا گفت و توهین کرد. صمد هم که با افشای این ارتباط خیابانی چهره ای خشمگین به خود گرفته بود، مرا زیر مشت و لگد گرفت و به حدی کتک زد که دیگر حتی توان ناله هم نداشتم! از آن روز به بعد زندگی برایم تلخ شد و خانواده همسرم مدام به آزار و اذیت من می پرداختند و با گستاخی به من تهمت های ناروا می زدند! این بود که دیگر تحملم ...
زن بیچاره متوجه رابطه پنهانی شوهر دومش با دخترجوانش در اتاق خواب شد
به گزارش سلام نو؛ مادر جوان الهه در ادعاهای هولناکی در دادگاه کیفری استان تهران گفت: بعد از طلاق با دخترم در تهرانپارس زندگی می کنیم، خودم از راه فروختن لباس و اجاره کردن غرفه، خرج زندگی را در می آورم، تا اینکه منصور با من آشنا شد او خودش را پلیس و سروان معرفی کرد و چون ظاهر فریبنده و سلاح و دستبند داشت باور کردم و او را وارد حریم زندگی ام کردم. او ادامه داد: مدتی نگذشته بود که دیدم ...
زندگی دردناک یک زن جوان قاتل/ از تحقیر تا قتل هسر صیغه ای!
اما باز هیچ چیز جور در نمی آمد. سنی هم نداشتم و تنها 27 ساله بودم. خدا لعنت کند مرا! هرروز کابوس، هرروز بی خوابی، هر روز ترس از اینکه الان فلان فرد خفه ام می کند، هر روز عذاب و... ای کاش هیچ وقت حرف آن مرد را گوش نمی کردم. ای کاش با همان پسری که مرا در همین تهران دوست داشت ادامه می دادم و امروز به این نقطه نمی رسیدم؛ نقطه ای که سرآغازش در همان اواخر سال 99 بود که مرد جوان با خودروی ...
ماجرای پزشکی که از پذیرفتن بیمار خودداری کرده بود، به کجا رسید؟
دکتر از اتاقش بیرون آمد و من را با خود به داخل اتاق برد و آنجا با لحن نامناسبی به من گفت که به محجبه ها خدمات نمی دهیم. به هرجا هم می خواهی برو شکایت کن. من از کسی ترس و واهمه ندارم. مشکل در اعصاب حسی انگشتان بانوی مشهدی همسر این خانم اضافه کرده بود: به حراست معاونت درمان دانشگاه مراجعه کردم و آنجا متوجه شدم رفتار نامناسب این پزشک مسبوق به سابقه است و اسفندماه سال گذشته نیز ...
نامۀ جعلی چارلی چاپلین به دخترش را از قلم انداختند؟!
. به آسمان ها برو، ولی گاهی هم روی زمین بیا زندگی مردم را تماشا کن که زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بینوائی می لرزد و هنرنمائی می کند. من خود یکی از ایشان بودم. جرالدین: دخترم! تو مرا درست نمی شناسی در آن شب های بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم. اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست تری صحنه های لندن آواز می ...
من: پسر بیکار آسمان جُل شهرستانی/ او: دختر پولدار شیرازی
آسمان جل قید خانواده اش و آن رفاه را می زده. دلم گرفت. خدا می داند چقدر تلاش می کردم تا اوضاع بهتر شود و خودش هم این را می دانست. دلم گرفت و گفتم مجبور نیست این وضع را تحمل کند... آن روز ها وقتی از خانه می زدم بیرون، دیگر دلش هم برایش تنگ نمی شد. گاهی به حرف پدرم فکر می کردم و پیش خودم اعتراف می کردم که باید دختری را انتخاب می کردم که به ما بیاید... آن روز وقتی در دعوایمان مرا بی عرضه و خانواده ام را بی اصل و نسب خواند، طاقت نیاوردم و کشیده ای خواباندم توی صورتش... سپیده چمدانش را بست و رفت... ما برای هم ساخته نشده بودیم. ...
جاگذاشتن سی سال اعتیاد روی میز انتشارات/روزی 150قرص و 8گرم تریاک!
...، درد من درمان ناپذیر نیست. این خانم تعریف کرد که بالاخره رفتیم دادگاه و بعد از سه جلسه مشاوره حکم طلاق گرفتیم و یکی دو روز مانده بود که جدا بشویم: یک روز غروب نشسته بودم توی خانه، روبروی تلویزیون خاموش؛ منتظر بودم اذان بدهند تا نماز بخوانم. تصویر صورتم افتاده بود توی صفحه تلویزیون خاموش؛ همسرم هم کمی آن طرف تر نشسته بود و به تلویزیون خاموش نگاه می کرد. نگو او هم من را می بیند. زنگ ...
شرط عجیب زن جوان برای بخشیدن همسرش برای پرداخت مهریه اش
دادگاه خانواده مثل همیشه مملو از جمعیت بود. صدای گریه و فریاد کودکان از هر سمتی به گوش می رسید، اما در میان این همهمه ها سکوت پسر جوانی که پیراهن سرمه ای بر تن داشت و درحال پاک کردن عرق پیشانی اش بود، توجه مرا جلب کرد. استرس و پریشانی از چهره این پسر جوان مثل باران بهاری می ریخت. کمی آن طرف تر دختر جوانی که یک کارت عروسی در دست داشت و با ظاهری متفاوت و خونسرد ایستاده بود، با نگاهی عمیق ...
گفت وگو با عموحسن پدیده تازه فضای مجازی
کار شدم. بعد از این که پدرم مرحوم شد، من تصمیم گرفتم که شغل او را ادامه بدهم و این مغازه پابرجا بماند چون او هم مشتری های زیادی داشت و خیلی ها از دستپخت اش تعریف می کردند. الان نزدیک 57 سال است که این مغازه سرپاست و به دست مشتری هایش غذا می دهد و تلاش می کند تا رضایت آن ها را به دست بیاورد. آن موقع که پدرم در این مغازه مشغول بود، بیشتر آش درست می کرد و می فروخت. آن زمان فقط آش داشتیم و آبگوشت. من ...
فضیلت و رذیلت اخلاقی /1/ امید کاذب و خیالات واهی نداشته باشیم
مرخص کرد و رفتم. هنوز به منزل نرسیده بودم که دوباره دنبالم فرستاد، باز همان سؤال را پرسید. گفتم: در راه شما جان و مال و خانواده ام را می دهم، مرخص شدم و رفتم. دوباره دنبالم فرستاد و همان سوال را پرسید. گفتم: در راه شما جان و مال و خانواده و دینم را می دهم تا این را شنید، برق از چشمش پرید؛ همراه غلامش مرا به مأموریتی فرستاد، به سیاهچالی رفتیم. آنجا سه اتاق بود. در اتاق اول بیست نفر بودند، غلام به من ...