سایر خبرها
انقلاب ابتدا سمت وزارت آموزش و پرورش را برعهده داشت و سپس در سال 1359 به نمایندگی مردم تهران وارد مجلس شورای اسلامی شد. در 20 مرداد 1359 به نخست وزیری و پس از عزل بنی صدر از مقام ریاست جمهوری در انتخابات دوم مرداد 1360 با کسب بیش از 13 میلیون رأی مردم به عنوان دومین رئیس جمهوری اسلامی ایران انتخاب شد. باهنر نیز هنگام شهادت 48 ساله بود. او پس از پیروزی انقلاب مسئولیت هایی از جمله ...
صفری: خدا کند به صد میلیارد برسد من این زاویه هایی که گفتم اگر ما بتوانیم ارتباط مان با چین و کشور های دیگر مثلا با هند، این ها بتوانیم ارتباط تجاری مان به صورت تهاتر به طور متقابل، البته مسائل مالی هم هست، ولی ما خیلی از آن ها را با تهاتر عمل کردیم، به هر صورت وزارت خارجه در کنار وزارتخانه های دیگر شانه به شانه در همه جا در این بخش حضور دارد بار ها هم گفتیم، تجار، سازمان ها، صدور خدمات ...
به داخل ساختمان رفت، ولی چند لحظه بعد در اثر دود غلیظ و شعله آتش بیهوش شد! از پله ها به پایین افتاد و به حالت مرده، بدن او را بیرون آوردند و با دادن تنفس مصنوعی حال خفگی برطرف و زنده شد! این وضعیت در آن روز، واقعاً برای همه نگرانی شدیدی ایجاد کرده بود و مردم تلاش می کردند تا آتش را خاموش کنند. بمب مثل اینکه آتش زا بود. هلی کوپتر از بالای ساختمان، موادی را که آتش خاموش می کند، روی ساختمان نخست ...
کارشناسی ارشد در رشته آمار و البته که تدریس در مدرسه کمال به طور هم زمان، روزهای 29 سالگی را پشت سر می گذاشت و می شود گفت: زمان ازدواجش رسیده بود که عاتقه خانم صدیقی، دختر یکی از اقوام محمدعلی به او بله گفت و همسر و هم سفرش در سال 1341 شد. از تدریس تا رسیدن به وزارتخانه تدریس به جان محمدعلی نشسته بود، روزهایی که تنها چند ماه از پیروزی انقلاب می گذشت و دولت بازرگان روی کار بود ...
مسلمان هستی یا نیستی؟ سازمان را می شناسی یا خیر؟ سابقه سازمان چنین و چنان است. این ها دنبال قدرت و مخالف دین اند. این ها خطرناکند و ... این ها را که می گفتیم اصلا باور نمی کردند. بعد از نیم ساعت صحبت سرشان را پایین می انداختند و می رفتند. دوباره می دیدم ده نفر دیگر آمده اند. آن موقع من 28 سالم بود و آن ها 18 ساله تقریباً. به آن ها می گفتم شما جوان مسلمان و شیعه هستید و نمی توانید این ...
. دو روز است که نتوانستم برایت نامه بنویسم و وجدانم همین طور عذابم می دهد. دیروز که شنبه بود همراه گلُر و هانس و دختر کوچکشان[1] و سیروس رفتم به راولنسبورگ[2] تا تعطیل آخر هفته را پهلوی امیر بگذرانم. ما که چهار نفر بودیم و امیر هم با زن و بچه هایش و مهرداد روی هم می شدند پنج نفر و همه با هم می شدیم نُه نفر و نُه نفر شدن و نُه نفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه ...