سایر منابع:
سایر خبرها
اعتراف می کنم که پرسپولیس با دو سوت اشتباه من دو بر یک پیروز شد
.... خسروی ادامه داد: وقتی به خانه آمدم. با دیدن صحنه گل متوجه شدم که توپ به بازوی پیروانی خورده است. البته اگر چنین توپی به بازوی مدافع هم می خورد من اعلام پنالتی نمی کردم. چون آن توپ را هند قلمداد نمی کردم. فردای آن روز فدراسیون جلسه ای با حضور محمد دادگان و صالحی ناظر داوری به همراه نظری رئیس کمیته داوران برگزار کرد و اعلام شد که آن توپ نباید هند اعلام می شد. دکتر سیار و خیلی کارش ...
شهاب حسینی ،هیچ گاه از شهرت لذت نبرده ام
کردن یک کار تلاش می کردم. این دو اتفاق زمانی با هم جفت و حور شد که در مراحل پایانی فیلم شهرزاد بودیم و من تهیه کننده فیلمی شدم که کارگردانش شبیر شیرازی بود. او علاقه داشت که ما با هم صحنه ها را کشف و شهود و دکوپاژ کنیم. انرژی زیادی هم آنجا صرف شد. بعد از آن بلافاصله سر فیلم برداری برادرم خسرو رفتم. نقش پرفشاری را در آن کار برعهده داشتم که به هر صورت باید از کار در می آمد. آقای فرهادی ...
روایت کمانداران ایرانی از تسخیر همزمان 2 سکو
افتخارآفرینی خود به خبر نگار ایران گفت : فینال خیلی سختی داشتم زمانی که اول شدم ،از شبکه جهانی آمدند ازمن سؤال کردند که شما رکوردی که در فینال زدی با رکورد المپیک برابری می کرد ،حتی دو امتیاز هم بالاتر از المپیک زدی ، در جواب گفتم من کارم را انجام دادم و برای برد رفته بودم تا بتوانم پرچم ایران را بالا ببرم،همین هم شد و در فینال برنده شدم. رحیمی ادامه داد: وقتی از سکو بالا رفتم احساس خیلی خوبی ...
اسیدپاشی به دخترجوان درپایتخت
، متهم اسیدپاشی در یکی از محله های جنوبی تهران دستگیر شد. متهم درنخستین تحقیقات گفت:در مدت سه سالی که با آرزو درارتباط بودم او دایم از وضع مالی خوب خانواده اش و خانه شان در سعادت آباد حرف می زد. اما روز حادثه، در حالی که مشغول مصرف مواد مخدر بودیم، متوجه شدم آرزو در تمام این سال ها دروغ گفته و وضع مالی خوبی ندارد. همین مسأله باعث عصبانیت ام شد وازشدت ناراحتی به او اسید پاشیدم. به گفته سرهنگ مکرم در ...
حسرت های یک مادر
شده بود، مردی که به ملاقاتش آمده برادرش نیست اما تازه سر درد دلش باز شده بود. من آن روز برای نوشتن گزارش یک دیدارشورانگیز آماده شده بودم اما وقتی چند جمله ای از سخنان زن رنجورشنیدم ناخواسته دست به قلم شدم تا روایت روزگار سخت او و مادرش را بنویسم. برای شادی روح مادرم، دنبال برادرم می گردم سناریوی زندگی زن درست مانند فیلم های قدیمی بود و چون صورت مهربانش شنونده را جذب خود می کرد، همگی ...
بخشش نمی خواهم، اعدامم کنید
ناراحت شد و گریه کرد. من هم که کنترل خودم را از دست داده بودم و می دانستم اگر خواهرم زنده بماند، من را لو می دهد و همه چیز را به خانواده ام می گوید، او را هم با جوراب خفه کردم، بعد مجبور شدم اجساد را نابود کنم. متهم که موقع بیان این حرف ها بسیار ناراحت بود، ادامه داد: وضعیت روحی خیلی بدی داشتم؛ مرتب اشتباه می کردم و برای اینکه اشتباه قبلی را پاک کنم اشتباه بزرگ تری مرتکب می شدم. اجساد مادر و ...
اعتیاد مرا مجرم کرد
...، صاحبکارم فهمید و من را اخراج کرد. در این مدت چه کردی؟ همیشه کنار خیابان می خوابیدم. چند روزی هم در پارک ها سرگردان بودم تا اینکه تصمیم گرفتم دست به سرقت بزنم. اولین بار با تهدید چاقو دخل یک سوپرمارکت در جنوب تهران را زدم که سه روز بعد دستگیر و چند ماه زندانی شدم. در تهران فامیل نداشتی؟ تمام فامیل های من در شهرستان هستند. فقط چند همشهری داشتم که آنها هم مرا معتاد کردند ...
7 بار نامه درخواست قصاص از سوی قاتل
فرار داشت به محاصره درآمد و تحویل مأموران پلیس قرار گرفت. او خیلی زود تحت بازجویی های قضائی و پلیس قرار گرفت و درنهایت مجبور شد به قتل مادر و خواهرش اعتراف کند. او در بازجویی ها به مأموران گفت: درخانه مان همیشه جنگ و دعوا داشتیم. من هم خسته شده بودم. روز حادثه تازه از پادگان برگشته بودم. می خواستم استراحت کنم که ناگهان مادرم با خواهرم درگیر شد. خیلی خسته بودم ولی باز هم باید صدای درگیری ...
شرجی شعر از بوشهر تا تهران
نخوانده ام! (دستم بگرفت و پا به پا برد...) منوچهر مرا پسرم خطاب می کرد و برایش آن مانلی هجرانی بودم و این جمله چقدر، من ِ جوان شعر را به خودباوری و بالیدن می کشاند. او معلم راه صحیح شعر بود و روایتگر زنده اسطوره های نامیرا: اسب سفید سرکش /بر راکب نشسته گشوده است یال خشم / جویای عزم گمشده اوست /می پرسدش ز ولوله صحنه های گرم /می سوزدش به طعنه خورشید های شرم /با راکب شکسته دل اما نمانده هیچ / نه ترکش و ...
سرمایه جای فرهنگ را تنگ می کند
قدیمی پدرم شنیدم. از وقتی یادم می آید با صدای خِرخِر پارازیت روی برنامه های بامدادی بیدار شده بودم و هر جای دنیا هم که رفتم و در هر خانه ای که شب را به صبح رساندم، در هنگامه بیداری صبح، دلتنگ این صدا ماندم...بگذریم... طبق معمول آن روزها ، پدر و برادرم به تفسیر و تأویل این خبر مشغول شدند و من در میانه بحث به عنوان یک پسربچه نه به هولناکی اتفاق، که به اهمیت محله ای فکر می کردم که در آن زندگی می کردیم ...
چرا فقرا می سوزند؟
که بر توده ای بزرگ از هیزم بال می گشاید، پرنده ای که نماد جاودانگی و عمر دوباره است. زندگی های سوخته، مردم و نامهربانی هایشان معصومه می گوید 20 سال پیش در آتش سوزی خانه شان زندگی اش هم نابود شد: دختربچه بودم. خانه مان در یکی ازمحله های جنوبی شهر بود. سیستم گازکشی درست و حسابی نداشت. یک روز همه چیز دود شد و رفت هوا. می دیدم خانه مان در میان شعله های آتش می سوزد. ولی فکر نمی کردم ...
تکلیفی که امام برای آیت الله خامنه ای تعیین کرد/ رجزخوانی رهبر انقلاب برای صدام
کاخ استانداری و آنجا را مقر خودمان قرار دادیم. چمران با افراد زیادی که همراهش بودند با توافق من و خودش فرمانده ی ستاد شد. من هم که فرماندهی نمی دانستم اگر یک وقتی می خواستم در عملیات شرکت کنم، زیر نظر او بودم و با فرماندهی او می رفتم. ایشان آنجا را به صورت ستاد کاملی درآورد و اداره می کرد. البته بنده هم چند ماهی آنجا بودم و کمک هایی هم می کردم و یک کارهایی انجام می دادم. لکن تشکیلات از لحاظ نظامی ...
زیر گلویش را بوسیدم؛ همانجا ترکش خورد و شهید شد
تازه به شهید آیت هم یک فرزند پسر داده بود. همسر من تنها بود و چون شهید آیت هم معاونم بود و به تازگی فرزند دار شده بود، از او خواستم که خانواده اش را به دزفول بیاورد. آن وقت ها قائل به زد و بند و امکانات نبودیم. عقب ماشین، چند تخته پتو و کمی ظرف و ظروف می گذاشتیم و این همه زندگی مان بود. من این زندگی را قبلا هم امتحان کرده بودم. یک ماشین به شهید آیت دادم و رفت به تهران و چند روز بعد با ...
خیلی چیزها درباره شرلوک، مرد محبوب سریال سربازها
. با وجود علاقه زیادی که به رابرت داونی جونیور دارم، نتوانستم او را هم به عنوان هولمز بپذیرم. تا سریال شرلوک یک هولمز اصلی وجود داشت و چند تایی هولمز چینی درجه سه اما شرلوک چیز دیگری است. پیش از آن که حواسم جمع هولمز جدید یعنی جناب بندیکت کامبریچ شود، جمع به روز شدن داستان ها شد؛ جمعِ خوانش جدیدی که از داستان های قدیمی داشتم؛ جمع فضای جدید، همگرایی هولمز و تکنولوژی و دلخوش بهانه ای که اجازه ...
سُوم * و سرمای اردیبهشت
دادند و چند روزی گیج و منگ بودم. آخر فقط من نبودم. سرمایه او هم بود و اعتمادش به حرف ها و تک گویی هایم. غرق موهومات ذهنم، دستانم را گاهی تکان می دادم و با خودم زیر لب حرف می زدم . به خودم که می آمدم سعی می کردم لااقل حرکات دستانم و یا لغزش زبانم را کنترل کنم. توی حال نشسته بودیم. همه جمع بودند. دو جین نوه و نتیجه در خانه توی هم وول می خوردند. همه شان را دوست داشتم. هر کدام شیرینی خاص خودش را داشت. این ...
شراکت در آبمیوه فروشی به آزار و اذیت دختر جوان ختم شد
زمانیکه سوار بر خودروی شاهرخ شدم اواسط راه تشنه شدم و از شاهرخ خواستم برایم آب معدنی بخرد، او کنار دکه ای ایستاد و آب خرید، من از آن آب نوشیدم اما پس از مدتی بیهوش شدم. تسنیم نوشت: دهم تیر ماه سال جاری دختر جوانی با مراجعه به پلیس آگاهی تهران از آزار و اذیت توسط پسر جوانی با نام شاهرخ پرده برداشت و به ماموران گفت: با شاهرخ در خیابان ولیعصر مغازه آبمیوه فروشی داشتم و با وی شریک بودم، من مجرد ...
از عشق بپرسید که این مرد چه مردی ست؟!
نه از کسی توقع توجه داشت او به همه کس مثبت و خوشآیند می اندیشید. حاجی دلی دریایی داشت... درنگ سوم: در آیین روز خبرنگار ناگهان مجری جوان نام حاج آیت را با طنینی خوشآهنگ تکرار کرد که خانه مطبوعات خدمات مطبوعاتی اش را ارج می نهد مسئولان به سویش رفتند تا از او تقدیر کنند او بی ادعا و ساکت در گوشه ای از سالن نشسته بود به سراغش رفتم احواپرسی و گفت وگویی کوتاه و....او باز هیچ گلایه ای ...
وصیت نامه شهیدی که گلزن پرسپولیس او را معرفی کرد
...> تو ای مادر مکن زاری که من اکنون بسی شادم نمردم زنده می باشم رنج تو در یادم همنا شیر پاک تو مرا جانباز پرورده که جان خویشتن را اندر ره قر آن و دین دادم برو مادر بخواب آرام فدای آن رخ ماهت برای من مشو دلتنگ که فرزندت شده راحت تو شادی کن به مرگ من برای اینکه من شادم خداحافظ که من رفتم اگر خواهی کنی یادم نمیخواهم که در بستر بمیرم همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری ...
از سرخی تنور نانوایی تا داغی ترکش
. اوایل سال 62؛ برای عملیات والفجر یک به گردان ادوات رفتم. آشنایی من با آقای فیروز و پدرش هم به این عملیات برمی گردد. فیروز احمدی: پدرم دوست داشت که همراه ما به جبهه بیاید. سال 64 برای اولین بار اعزام شد. آن زمان به همراه دو برادر دیگرم در منطقه بودم. مقصود احمدی: پیش از شروع جنگ، نانوا بودم. با آغاز جنگ تحمیلی، دفاع از کشور را وظیفه فرزندانم می دانستم به همین جهت سه تن از آنها را ...
مقایسه آثار تاریخی ایران و ایتالیا، به گریه ام انداخت پژمان تدین در کافه خبر از ثبت جهانی تابلوهای ...
خودم را تغییر بدهم. موسیقی غربی را هم آموزش دیدید؟ بعد از تمام کردن آکادمیک آموزش نقاشی، به کلاس های شناخت هارمونی و موسیقی غربی رفتم؛ مانند نواختن پیانو. نزد استاد کامران خاشع شاگردی کردم و با استاد پرنیکوف معروف هم آشنا شدم. بعد از یک سال به دلیل مشغله و دوست نداشتن موسیقی غربی، مدرسه را رها کردم و البته اصول اولیه که مدنظرم بود را آموخته بودم. شما گویا دائم بین ...
آنقدر چنگ زدند تا شیمیایی شدند
سؤالاتم در مورد جبهه بود و او هیچ چیز از من نپرسید. به خوابگاهم رفتم و فردایش جواب رد دادم. بعد از 6 ماه از عملیات خیبر، کسی به در خوابگاه آمده بود و من چون مسئول بودم پاسخ دادم؛ مردی که آمده بود صدایش برایم خیلی آشنا بود و با خودم گفتم آیا این همان آقاست؟ ما مردان را نگاه نمی کردیم، برای همین به چهره نمی شناختمش. شب که به اورژانس رفتم، متوجه شدم ایشان همان خواستگار است. دوستم دوباره بحث ازدواج را پیش ...
عباسعلی: دوری از تمرین عذابم می دهد
. من یک هفته قبل از مسابقه بین المللی سوئد، کمرم مصدوم شد و تحت درمان بودم. دکتر به من گفت، هر وقت احساس کردی به کمرت فشار می آید از مسابقه کناره گیری کن. من هم در مسابقه روی تاتامی رفتم. فکر کردم شاید حضور ما در کاراته وان آلمان قطعی نشود و به همین خاطر نخواستم فرصت را از دست بدهم و با این که اذیت شدم و می خواستم بیرون بیایم، اما باز با خودم گفتم مسابقه را تمام کنم. تمام کردن مسابقه همان و تشدید ...
نقاب دختر پولدار در اسید سوخت
.... رفتارهایش مشکوک به نظر می رسید. من حدس زدم که شاید با دختر دیگری در ارتباط است و موضوعی را از من پنهان می کند. بر سر این مسئله با هم جرو بحث کردیم. دعوایمان صبح روز بعد هم ادامه داشت تا اینکه او ظرفی را از بالکن برداشت و محتویات آن را به روی من پاشید. وقتی احساس سوختگی شدید کردم متوجه شدم که او دست به اسیدپاشی زده است. وی ادامه داد: حالم خیلی بد بود و درد داشتم. فریاد می زدم و در ...
فرماند ه آمریکایی اسلحه را به سمت من گرفت و گفت :قانون ما این است !
بود که نظامیان آمریکایی فریاد زدند که بیرون بیایم و آب را بستند. من 22 روز خود را نشسته بودم و به آنها گفتم که هنوز کف های صابون را نشسته ام؛ اما یکی از آنها با وحشیگری آمد و به زور مرا از حمام بیرون کرد و من مجبور شدم کف های صابون را با حوله خشک کنم و بعد از آن دیگر از صابون استفاده نکردم. این یک وجه تمایز اصلی بود. بگرام تحت تسلط نیروهای ویژه آمریکا بود و آنها اختیارات ویژه ای مثل سربازان خط مقدم ...
دختری در ایستگاه پایانی فریب
.... اما وقتی موضوع را به خانواده ام گفتم آنها مخالفت کردند ولی من اطمینان دادم که کامبیز پسر خوبی است و مرا دوست دارد اما بی خبر از اینکه مرا طعمه قرار داده و نقشه اش بدست آوردن ثروت خانوادگی ماست چون می داند که پدرم صاحب یک کارخانه است و از رفاه برخورداریم. بنابراین خیلی زود مراسم نامزدی و عقدمان را برگزار کردیم و با مهریه 313 سکه ای همسرش شدم ولی حدود 2 ماه بعد از عقدمان به رفتارهای ...
بازداشت زوج معتاد به اتهام کودک آزاری
به گزارش خبرنگار ما، روز سه شنبه 16 شهریور ماه بود که زنی به کلانتری مهرآباد جنوبی رفت و از برادر و همسرش به اتهام کودک آزاری شکایت کرد. وی گفت: برادرم و همسرش هر دو معتاد هستند. روز قبل که به خانه شان رفته بودم متوجه آثار سوختگی زیادی روی دست و پای برادرزاده سه ماهه ام شدم. به همین دلیل به اینجا آمدم تا از آنها به اتهام کودک آزاری شکایت کنم. پس از این مأموران به دستور قاضی برای بررسی ...
پسر اسیدپاش: دختر مورد علاقه ام مرا سرکار گذاشته بود
: سه سال قبل با شایان آشنا شدم. پس از این ارتباط ما ادامه داشت تا اینکه به یکدیگر علاقه پیدا کردیم. او به من قول ازدواج داد و من هم به او اعتماد کردم به همین خاطر به خانه اش رفت و آمد داشتم. مدتی قبل متوجه شدم شایان با دختر جوانی رابطه دوستانه برقرار کرده است. همین موضوع هر روز مرا آزار می داد تا اینکه شب قبل به خانه اش رفتم. آن شب به خاطر همین موضوع با هم مشاجره لفظی داشتیم تا اینکه صبح امروز یکی ...
عروس ربایی از جشن عروسی
خواستگاری اش رفتم. خانواده همسرم قبول کردند و 40 روز قبل همزمان با سالروز تولدش او را عقد کردم. خیلی خوشحال بودم از اینکه با یکی از همکارانم که شناخت خوبی از او داشتم، ازدواج کردم. همسرم هم خوشحال بود و ما هر روز یکدیگر را در بیمارستان ملاقات می کردیم تا اینکه تصمیم گرفتیم مراسم عروسی مان را آخر شهریور ماه برگزار کنیم. با مشورت خانواده هایمان برای عروسی مان برنامه ریزی کردیم و در این مدت من دو انگشتر ...
عشق نافرجام
. در انگلستان توانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم وفوق لیسانس طراحی لباس گرفتم. در دانشگاه با مردی ایرانی به نام بهروز که 35 سال داشت آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم که حاصل زندگی ما دو فرزند بود یک دختر که حالا 10ساله است و یک پسر بچه 7ساله. بهروز پزشک بود و بسیار پر مشغله ساعات کمی در خانه حضور داشت و همین امر مسوولیت من را در قبال فرزندانم دو چندان کرده بود. زندگی می گذشت تا اینکه ...
سارق سابقه دار: موتور، مرا به سرقت وادار کرد!
به گزارش بلاغ ، سارق سابقه دار، وقتی درست یک هفته پس از آزادی از زندان باز هم به جرم دزدی دستگیر شد، در اظهارات عجیب خود ادعا کرد که صداهای عجیبی او را به انجام سرقت وادار می کنند. این مرد در دادسرای ویژه سرقت پایتخت مدعی شد که هربار سوار موتور می شود، صداهایی او را مجبور می کنند که دست به سرقت بزند. چند روز پیش بود که به مأموران پلیس خبر یک سرقت در یکی از خیابان های پایتخت رسید ...