سایر منابع:
سایر خبرها
سرگذشت عجیب و خواندنی یک جوان در جبهه
به گزارش افق تازه ، اصل ماجرا از این قرار است که؛ یک روز به واحد موتوری لشکر41 رفتم و به مسئولش که آقای اسماعیل کاخ بود، گفتم: یه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّه های تخریب. داری؟ اسماعیل کاخ گفت: من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه این ویژگی ها رو داره. خیلی خوشحال شدم. گفتم: زود بگو بیاد. رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: آقای فلانی به دفتر موتوری. داشتم لحظه شماری می کردم برای دیدن ر ...
هدیه ای برای تو
از آنها را ببینم. هنوز حیاط را درست و کامل ندیده بودم که با تکان دادن دستی متوجه زهرا همکلاسی ام شدم. سریع به سمتش رفتم و همدیگر را بغل کردیم و چون خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم، کلی ذوق کردیم. زهرا نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت کیفش رو نگاه کن چه قشنگه، تازه خانم با کفشش هم ست کرده ! لبخندی زدم و گفتم نه اینکه کیف شما قشنگ نیست، شما که با ساعتت ست کردی خانم... در حال گفت و شنود با ...
یک صورت ، یک ترکش و 58 تیغ +عکس
اعتقادات مان هم مطرح بود. همه این ها در کنار هم در آن روزها جوانان را راهی جبهه می کرد. من اگر آن موقع از ناحیه ارتش هم اعزام نمی شدم باز خودم داوطلبانه به جبهه می رفتم. کما اینکه برادر کوچکترم مرتضی از وقتی که 15 ساله بود بعنوان یک بسیجی به جبهه رفت و 5 سال جبهه بود و در 20 سالگی شهید شد و پیکرش بی سر به خانه برگشت. برادر بزرگترم مصطفی هم همین طور ، با اینکه شغل خانوادگی ما خیاطی بود اما از همان ...
قتل به خاطر توهم رابطه نامشروع با همسر برادر
تصمیم به قتل گرفتی؟ به همسر برادرم مشکوک شدم؛ او با دوستم- مقتول- ارتباط پنهانی داشت. چرا به آنها مشکوک شدی؟ حدود دو هفته قبل، من و سیاوش-مقتول- به همراه برادرم و زن برادرم برای عروسی به شهرستان رفتیم. من و سیاوش و زن برادرم روی صندلی عقب خودروی پراید برادرم نشسته بودیم. چون من بین آنها بودم متوجه شدم که پنهانی به هم پیام می دهند. آن موقع بود که به رابطه پنهانی همسر برادرم ...
بزرگترین افتخاری که جبهه نصیبم کرد حضور در جوار مقام معظم رهبری بود
مانده را در زمان جنگ تحمیلی به اتمام برسانم و من در سن 23 سالگی برای اولین بار به جبهه اعزام شدم . رزمنده دفاع مقدس بیان کرد: بعد از این که قرار شد برای ادامه خدمت اقدام کنم گفتم اگر قراراست خدمتم را ادامه دهم در پاسگاه ها و شهرها نمی مانم و باید به جبهه برای ادامه خدمت اعزام شوم . رمضانی مقدم گفت: برای انجام خدمت سربازی با میل خودم به اهواز اعزام شدم و در لشکر 92 زرهی اهواز و ...
از خط مقدم جنگ تا پشتیبانی
...> قبل از عملیات بدر، سردار اسدی مرا خواست. رفتم. گفت: ما نیاز به ماشین داریم. گفتم باشد. با برادر سردار اسدی و چند نفر بسیجی دیگر راهی مناطق شدیم. حدوداً 25-26 تا ماشین را از مناطق جمع آوری کردیم. اینها را سوار تریلی کردیم و در انبار پنبه کازرون که حالا شده بود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ خالی کردیم. حسین حمیده گروهی از مکانیک های کازرون را جمع کرد و کار را شروع کردند. محمد دیدار و ...
بانوی ایلامی که تمام لحظاتش را نذرقامت انقلاب، جنگ و شهدا کرده است+ تصاویر
امداد رسان جبهه ها بود...؛ امروز که برای اولین بار او را دیدم خندید و گفت: هنوز هم جلوی چادرم را می دوزم؛ آخه از شوخی گذشته بهم ثابت شده چتر نجاته!! این چتر نجات هم ماجرا دارد! وقتی از او پرسیدم وقتش نیست بازنشسته شوی؟! گفت: از روزی که لباس سبز بهشتی را برای اولین بار پوشیدم ، به خودم گفتم: سکینه؛ تا نفس داری وقف این لباس سبزی. "بانو سکینه" دختر دشت های دهلران و وارث روزهای باد و باران"هه وه ر ...
رمان باهوش به دست نوجوانان رسید
آوردند و پارچه ای روی آن می اندازند. پلیس، ساک راه راهِ مرد مُرده را خالی می کند و وسایلش را روی سنگ های سیمانی پخش می کند. ماجرای این قتل و جسد کشف شده برای نوجوانی که شخصیت اول رمان باهوش است بسیار جذاب است. در بخشی از این رمان می خوانیم: همه چیز را بهشان گفتم. گفتم که جسد مردی بی خانمان مثل یک کپه لباس توی آب افتاده بود. گفتم که پلیس فکر کرد گیج بوده و خودش توی آب افتاده. و گفتم که ...
مهم ترین علاقه مندی شهید در نوجوانی خواندن کتاب بود/ برای آشنایی با سختی ها بدون مزد در تابستان کارگری ...
رفت شناسانامه اش را دست کاری کرده بود و سنش را به 18 سال تغییر داده بود. خبر شهادت ایشان را چطور به شما و خانواده دادند و عکس العمل شما چگونه بود؟ خیلی عادی برخورد کردیم و حتی کنار جنازه اش نماز شکر خواندم و گفتم خدایا این شهید را از ما قبول کن. خیلی خوشبخت شدم. اما امروز می بینیم این بچه ها خون خود را خالصانه برای اسلام دادند اما به عده ای پست هایی می دهند و کارها و مسئولیت ...
خاطرات رزمندگان کواری دوران دفاع مقدس
اسلام رخ داده بود. در چنین اوضاع و احوالی، دل و دماغ حل و فصل فرمول های فیزیک، جبر و شیمی نداشتم. اکیپی از دانش آموزان دبیرستان شهدای خیبر و هنرستان شهید غفاری کوار عازم جبهه های دفاع مقدس شدیم. اسامی که یادم است عبارت است از: حسن علی زمانی، دکتر محسن افخمی، محمد کشتکار، شهید عباس سهیلی، اسماعیل حیاتی و ... یکی از اتفاقات خوب در زمان جنگ، توجه دانش آموزان به درس و مشق بود که به ...
ترفندهای اعزام به جبهه به روایت یک پزشک
شدت برف می بارید و در یک جاده بسیار ناهموار که به خاطر برف، گل آلود شده بود حرکت می کردیم. من تصور می کردم که ما نمی توانیم به مقصد برسیم. یک فرمانده گردان داشتیم به نام آقای محتشم که آن زمان، وزن بالایی داشت. ما در یک ستون حرکت می کردیم و وی کنار ما خارج از ستون می آمد. مسیر ما که مشخص بود و او چون در کنار ما حرکت می کرد در گل تا کمر فرو رفت که چند نفر از بچه ها کمک کردند تا خارج شود. این را گفتم ...
رزمنده خراسانی که تصویرش در جیب تمامی ملت ایران است
را می گذراندم، اما حس دفاع از انقلاب و کشور سبب شد اولین اعزام من به جبهه های حق علیه باطل در تاریخ یازدهم بهمن ماه 1359 رقم بخورد. از طریق بسیج سبزوار هر 45 روز در یکی از مأموریت های مناطق جنگی حضور پیدا می کردم به طوری که یکی از اعضای ثابت گروه اخلاص که همگی از بچه های جهاد سبزوار بودند محسوب می شدم. از آموزش های پادگان تهران شروع کرده بودم و در مناطق گیلانغرب، مریوان، اهواز، سوسنگرد، بستان ...
این زن رزمنده از حال و هوای جنگ می گوید
برادرم و دخترم در بهشت زهرا(س) نگهبانی می دادیم زمان آمدن امام بود که گفتند یک هفته آمدن امام عقب افتاده! ما در این مدت مدام در بهشت زهرا(س) بودیم و در محل حضور امام(ره) به همراه عده زیادی از مردم نگهبانی می دادیم و شب ها آنجا می خوابیدیم. در این مدت من با بچه ام که در بغلم بود در آنجا حضور داشتم, ماموران شاه هم در آنجا بودند. به برادرم گفتم من یک تنه می زنم به سربازها تو اسلحه شان را بگیر ...
حسن کمیل ؛ از شاگردی رهبر انقلاب تا شهادت برای آزاد سازی مهران
موشک به منزل شهید پناهنده، یک موشک به منزل شهید آقا میری، یک موشک به منزل شهید شیرازی و یک موشک هم به منزل ما خورد. تا آن زمان هیچ یک از این چهار عزیز شهید نشده بودند، اما با فاصله چند روز خبر شهادت هر چهار نفر یکی یکی به ما رسید. بعد از شهادت حسن به مشهد رفتیم و از آنجا با ما تماس گرفتند که پیکر حسن شناسایی شده، خود من برای شناسایی به جبهه رفتم، آنجا گفتند یک آقایی آمد و پیکر برادر شما را شناسایی کرد و رفت. ما هم از روی شناسایی وی با شما تماس گرفتیم. پس از این اتفاق هیچ گاه نفهمیدیم که شخصی که پیکر حسن را شناسایی کرده بود، چه کسی بود. انتهای پیام/ ...
شهیدی که حاج قاسم سلیمانی به او عشق می ورزید
بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم وگفتم: خیال میکنی. بگیر بخواب چیزی نیست. گفت خیال نمی کنم خودم دیدم. گفتم خیلی خوب حالا شما استراحت کن من بیدارم اگه چیزی بود متوجه میشوم. دوباره خوابید می دانستم قبول نکرده است که آنچه دیده است خیال بوده باشد اما دیگه چیزی نگفت. دوباره به سر جای خودم برگشتم.سخنانش فکرم را مشغول کرده بود. همانطورکه گفته بودم نخوابیدم.ده دقیقه ای ...
شهید همدانی: یک لحظه نفسم بند آمد/درخواست سخت محسن رضایی از حاج احمد
های ستادی و عملیاتی این تیپ، باید از کادرهای سپاهی حاضر در جبهه غرب استفاده کنید. گفتم: برادر احمد، حالا شما اصلاً تا به حال از جبهه خوزستان دیداری داشته اید؟ کار در آن جا، مثل کار در مریوان نیست، متوجه عرایض من که هستی؟ به تأیید سری تکان داد و گفت: بله، به همین علت هم، من به اتفاق حاج همت و تعدادی از بچه های سپاه مریوان، حدود یک هفته به جنوب رفتیم که از محورهای عملیاتی آن جا بازدید ...
برگی از خاطرات پزشکان در دوران دفاع مقدس
نخورم اجازه نمی دهم کسی به من دست بزند. پیپل زاده گفت: من به او گفتم اگر دارویی بدهم که تشنگی شما رفع شود باز حرفی داری؟ اجازه داد و پس از تزریق دارو بیمار راحت شد و اجازه عمل داد. عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی اهواز اضافه کرد: هنگام عمل متوجه شدیم که ترکش به هیچ محل مهمی نزده ولی به طور تصادفی مشاهده شد روده های بیمار پیچیده هستند که نیاز به عمل اورژانس داشت. وی افزود: چون ...
محمد رفت تا شفای مادر را از حضرت زینب(س) بگیرد/ جهاد علمی توصیه رهبر معظم انقلاب به خانواده شهید
غرق سرور است که حتی گردی از غم هم به چشم نمی آید. خانه شلوغ است، چشمهایم به دنبال نگاه های دنباله دار، چشم های متورم و لباس مشکی می چرخد اما هیچ کدام به نظر نمی رسد؛ شاید خانه را اشتباه آمده ام. مردی از میان جمع برخاسته و به من خوش آمد می گوید، بعد فهمیدم او علی اسدی، برادر بزرگ و همرزم محمد در عراق بوده است. نمای دوم به احترام پدر شهید اسدی می ایستم، سن و ...
از درس هایی در محضر حاج آقا ابوترابی تا امیدهایی که جوانه زد
. وی افزود: البته مدت زمان زیادی در جبهه نبودم چرا که در بهمن همان سال توسط دشمن اسیر شدم و به مدت 10 سال در اردوگاه های رژیم بعث عراق به سر بردم. این جانباز دفاع مقدس درباره چگونگی اسارت خویش گفت: قبل از شب 13 بهمن نزدیکی های غروب آفتاب به توپخانه 155 که با دیده بان آن درتماس بودم، گفتم من یک هدف دشمن را پیدا کردم و در نهایت با همکاری یکدیگر هدف را زدیم و انبار دشمن به آتش ...
شهید فولادی از حوزه علمیه رخت دفاع از میهن را بر تن کرد/ روحانی بلوچی که در جبهه ها به شهید اعتقادی ...
. مادر رضا می گوید: بار اول که به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد از ناحیه دست مجروح شد، او را با اسرار بسیار زیاد جهت مداوا به عقب آوردند. به محض اینکه مقداری وضعش بهتر شد دوباره سر از پا ناشناخته عازم خط مقدم جبهه های حق علیه باطل شد، گویا گلوله ها عزم او را سنجیده بودند، این بار او را برای مداوای پای مجروحش زمین گیر تخت بیمارستان کردند. او شب ها چقدر به پاهای خود التماس می کرد ...
حسین کعبی : هیچ رفاقتی با عبدالله ویسی ندارم
رابطه صحبتی نمی کنم. می گویند چرا سمت نیمکت حریف نرفتی که گفتم بله! نرفتم چون رفاقتی با عبدالله ویسی نداشتم. او در حق من بد کرد. البته او در مراسم برادر من هم حضور یافت و ما خوزستانی ها همیشه می گوییم کسی بیاید روی فرش مان از او استقبال و مهمان نوازی خواهیم کرد. از او ممنونم؛ اما رفتار ویسی با من ابدا خوب نبود. همانطور که همه دیدند من نیازی به رابطه و دلال هم نداشتم و خیلی زود توانستم خود را نشان ...
مردم می گفتند چرا چادری هستی!
برود که نپذیرفت. زمانی که در جبهه بود با یکدیگر صحبت می کردیم که گفت: زمین های این جا آغشته به خون شهداست و من نمی توانم برگردم. نهایتا محمد در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. جواب کنکور محمد یک ماه پس از شهادتش آمد. وی در دانشگاه علم و صنعت قبول شد. دوستانش می گفتند: ای کاش محمد زنده بود و به دانشگاه می رفت. در پاسخشان گفتم: امام فرمودند که جبهه دانشگاه الهی است. محمد در دو دانشگاه ...
روایتی خواندنی از همرزم شهید حججی که همزمان با او شهید شد +تصاویر
...، نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده. بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد. دست هایم را گرفت بوسید، صورتم را بوسید. من همین جا یک حال غریبی شدم. گفتم مادرجان تو هر دفعه می رفتی تهران ماموریت، هیچوقت اینطوری خداحافظی نمی کردی. گفت این دفعه ماموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود. من دیگر چیزی نگفتم ، بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم ، بعد که محمد رفت برگشتم سر ...
ماندگارترین لحظه حضورم در جنگ مداوای پسر مجروح خودم بود
همسران بودند که با صبری زینب گونه عزیزانشان را رهسپار جبهه های جنگ می کردند. دکترزینب مینا امیری مقدم،فوق تخصص قلب و عروق اطفال متولد 1322 از این دست زنان دلاوری است که راهی میادین نبرد شد تا با تخصص پزشکی اش رزمندگان را مداوا کند. آنچه در پی می آید ماحصل گفت وگوی ما با این پزشک مجاهد و خواهر شهید است. چطور شد به عنوان یک زن به جبهه های جنگ رفتید؟ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من و ...
اولین روز مدرسه؛ یادش به خیر
تازه متوجه مقنعه ام شدم که در دست خواهرم بود! خیلی از بچه ها گریه می کردند اما من از مدرسه آمدن خوشحال بودم و زود با دختری به نام اسما دوست شدم. معلم کلاس اولم خانم عباسی، چهره ای بسیار مهربان داشت که من را با لذت خواندن و نوشتن آشنا کرد. بازیگوشی و خشم ناظم حسنیه ارباب افضلی دبیر صفحه جامعه و معاون تحریریه روزنامه سیستان و بلوچستان نیز به فکر فرو می رود و درباره آن روز می گوید: به خاطر ...
مادر من خدایی دارد که نگه دار اوست
برگشت مان از حج عازم جبهه شد. هرچه پیشنماز مسجد و عمویش به او گفتند تو حالا باید سرپرست مادرت باشی، واجب نیست که به جبهه بروی، زیر بار نرفت. در جواب شان گفت: شما به صدام بگویید دست نگه دارد تا من سرپرست مادرم باشم. دایی جان! مادر من خدایی دارد که نگه دار اوست. آن دنیا جواب حضرت زهرا را چطور بدهم؟ بالاخره با همان عرق چینی که خریده بود و یک شیشه آب زمزم، راهی جبهه شد. خدایا! شکر که بچه ...
من آلوده عکاسی شدم!
.... آنجا به من گفتند تو دیشب توی هواپیما بوده ای و خسته ای. برو خانه و استراحت کن. من هم به خانه آمدم. دیدم کوچه مان خیلی شلوغ است و همه مرا به هم دیگر نشان می دهند. ماشین برادر خانمم هم جلوی در بود. رسیدم دم در خانه. دیدم زن ها شیون و زاری می کنند. دلم هری ریخت. فکر کردم برای دختر کوچکم اتفاقی افتاده؛ چون مشکوک به دیابت بود؛ اما بعد خانم هایی که آنجا بودند، گفتند حال خانمت خوب نیست. عصبانی شدم ...
آدم ربایان مرد برج ساز را کور کردند
انگشت را کشید و با من در میان گذاشت. روز حادثه، همراه زهرا سوار پرایدم شدیم و مقابل خانه داوود ایستادیم. زهرا از قبل با داوود هماهنگ کرده بود. وقتی آمد، من سریع به صندلی عقب رفتم و زهرا پشت فرمان نشست. چند متر جلوتر، همدستم سعید نیز سوار ماشین شد. دست و پای داوود را گرفتیم و او را کف ماشین خواباندیم. وقتی به هشتگرد رسیدیم، متوجه شدیم کلید باغ را با خود نیاورده ایم. من و زهرا از ماشین پیاده شدیم تا ...
رزمنده ای که تواضع و یکرنگی را بهترین درس جبهه می داند
کتاب نداشت ولی روز جمعه در حالی که کتابی در دستش بود به شهادت رسید و این شاهدی برای ادعای من است که همیشه گفتم جبهه مدرسه بود. عاشقانه ترین کلاس آموزش. آقای یاسینی به چه شکل کارمند دانشگاه آزاد اسلامی شدید؟ من لیسانس تربیت بدنی بودم و در مدت حضورم در دانشگاه آزاد اسلامی میبد با آن دانشگاه هم به صورت پاره وقت همکاری داشتم تا اینکه در امتحان آزمون دانشگاه آزاد اسلامی بافق شرکت ...
تصاویر/ دیدار فرمانده سپاه کردکوی با خانواده سردار شهید محمود کیا
بابایی در جعبه فشنگ را باز کردیم و فرمانده محمود از کنارمان گذشت و من در چهره تابناک او شهادت را دیدم و با صدای انفجار زمینگیر شدیم. خیزی برداشتم و خود را در سنگر انداختم اما برادر مسیر کربلا را نشانم داد و دید. او با خورشید عشق همسفر شده سراغش رفتم سرش را به دامان گرفتم و با صدای گرفته نفس از سینه بیرون می آمد صورتش را بوسیدم تا دلم آرام بگیرد سرش از پشت شکافته شده بود محمود رفت پاهایم توان ایستادن را نداشت فقط می توانستم چشمانم را به پیکر خونین او که روی دست همرزمان بود بدوزم. تصاویری از این مراسم: عکاس: مصطفی لیاقتی انتهای پیام/ ...