سایر خبرها
اعدامم کنید و به پسرم بگویید در تصادف کشته شد
بروند و ماشین را آزاد کنند: رسول وقتی از در خانه خارج شد، در حالی که داشت کفشش را می پوشید، شروع به داد وفریاد کرد. با صدای بلند می گفت به دایی اطمینان ندارد و سند ها را برای تنظیم به دفترخانه نمی برد. او می خواست همه اموال خودش را بفروشد و به شمال تهران برود. البته من می دانم برای سهم خواهر و برادرش هم نقشه کشیده بود. همان موقع انگار از تنفر لبریز شدم، سرکوفت هایی را که به خاطر او خورده بودم در یک ...
آنچه برای آدمی می ماند انسان بودن است و مسئولیت پذیری
زندگی می کردند. مادرم مدتی به آلزایمر مبتلا شده بود و پدرم هم دردهای استخوانی آزارش می داد. دو سه روز در هفته هم دانشگاه می رفتم و تدریس داشتم. از روزهای قبل، اطرافیان پیشنهاد ثبت نام در انتخابات مجلس را می دادند اما مردد بودم. به یاد دارم، روز سه شنبه بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. یکی از آشنایان بود که فرزندم از او خواسته بود تا مرا هم برای ثبت نام ببرد. نه قصدی داشتم و نه علاقه ای، اما بالاخره ...
جنایت هولناک خانوادگی در برج موروثی
به کردان بروم. در همین هنگام برادرم زنگ زدم و گفت ماجرای کوروش را شنیده ای. خودم را به ندانستن زدم، بعد دایی ام زنگ زد و از من خواست برگردم. چرا به محل برگشتی؟ با خودم گفتم کسی مرا ندیده است. چطوری می توانند ثابت کنند که قاتل من هستم. خودم را به بی اطلاعی زدم و به خانه برگشتم.
شغل مکانیکی پدرم بهتر از ورزش حرفه ای بود!
جواب دادم، گفت اگر پیشنهادش را پذیرفته بودم به همه چیز می رسیدم. دارنده مدال نقره و برنز جهان با تأکید بر اینکه همه ورزشکاران مهاجرت کرده به اجبار به این تصمیم رسیدند، گفت: حاضرم قسم بخورم همه کسانی که مهاجرت کردند اگر به حق خود برسند، حاضر به بازگشت هستند و برای ایران بازی خواهند کرد. واقعاً کدام ورزشکاری دوست دارد خاک خود را رها کند و برای کشور دیگر بازی کند؟ وقتی با یک مدال یک ملت ...
اولین عکس از عسل 10 ساله و قاتل جوانش / کمر عسل را شکستم!
قبل مصرف داروهایم را قطع کردم. به همین دلیل حالت های عصبی به من دست می داد به طوری که خودم را می زدم یا متکا را روی سرم می گذاشتم و جیغ می کشیدم. روز حادثه هم وقتی از منزل مادرم به خانه بازگشتیم به عسل گفتم به داخل اتاق برود تا من لباس هایم را عوض کنم، اما او گوش نکرد که عصبانی شدم. ابتدا چند سیلی و مشت زدم و بعد هم کمرش را با زانو شکستم. زمانی که زانو را روی کمرش گذاشته بودم و کمرش را به ...
من و دستگاه تلکس زیمنس!
عکس بالا را نگاه کنید. یکی از خاطرات ناگفته ام، همین دستگاه است. از کودکی به کیبورد علاقه زیادی داشتم. از همان وقتی که الفبا را یاد گرفتم، دوست داشتم که بتوانم چیزی تایپ کنم. در خانه ماشین تحریر نداشتیم و خب کاربردی خاصی برای ما نداشت. اما من با دیدن مجلات و برخی فیلم ها مشتاق شده بودم که چیزی تایپ کنم. امکانات برای من البته مهیا بود. پدرم در اداره مخابرات مدتی در ...
چهار نسل پزشک تحویل جامعه داده ام 27 خرداد 1399 ساعت: 17:3
تحصیل نداشتند و بعد از کلاس نهم در همان آباده ماندند. دو برادرم را هم به تهران فرستادند، دقیق یادم نمی آید. سپید:چطور شد که به تهران آمدید و در دبیرستان درجه یک تهران مشغول به تحصیل شدید؟ پدرم تحقیق کرد و دبیرستان البرز شبانه روزی هم بود. با دکتر بنی هاشمی که استاد شیمی دانشگاه شیراز بود، در یک اتاق بودیم. من تا 2 تا 3 شب بیرون بودم و چون همه جا بسته بود، از دیوار بالا می رفتم و ...
طبیبِ بدون مرز در محله طرق
به کسی نگفتم. پس از 10 سال به جای پیکرش یک مشت استخوان به ما تحویل دادند. آنجا گفتم من هم باید حتما شهید شوم، ولی بعد ها به این باور قلبی رسیدم که خداوند گلچین می کند. او لیاقتش را داشت و خدا انتخابش کرد. اخلاص عجیبی داشت و غش توی کارش نداشت. مدرسه ایشان تا خانه دور بود. دوچرخه ای داشت که با آن مدرسه می رفت. ایشان هر روز با دوچرخه اش به دنبال همکلاسی معلولش می رفت و بعد مدرسه او را به خانه می رساند ...
عامل جنایت باغ فیض: زودتر اعدامم کنید
از در خانه خارج شد، در حالی که داشت کفشش را می پوشید، شروع به داد وفریاد کرد. با صدای بلند می گفت به دایی اطمینان ندارد و سند ها را برای تنظیم به دفترخانه نمی برد. او می خواست همه اموال خودش را بفروشد و به شمال تهران برود. البته من می دانم برای سهم خواهر و برادرش هم نقشه کشیده بود. همان موقع انگار از تنفر لبریز شدم، سرکوفت هایی را که به خاطر او خورده بودم در یک لحظه مرور کردم با چاقویی که در کیفم ...
حسادت، انگیزه قتل 3 نفر در برج سپید
حادثه قرار گذاشتیم تا با هم به محضر برویم. قرار بود کار اسناد واحدهای برج را پیگیری کنیم. ساعت 10 شب بود که دارو خوردم؛ چون بیماری خاص دارم. بعد از آن به رسول پیام دادم و گفتم صبح ساعت8 می آیم که با هم برویم. اول قرار بود ماشینش را که توقیف کرده بودند، بگیریم و بعد برویم به دفترخانه. صبح یکشنبه ساعت7 از خواب بیدار شدم که ای کاش بیدار نمی شدم. غذای سگم را دادم و کیفم را روی دوشم انداختم. یک چاقو ...
برادر کشی نتیجه رفیق بد و ذغال خوب!
...، می گفت قاسم نزن، نزن، اما یک تیر زدم توی پهلویش، دو دستش را گذاشت جای تیر و افتاد روی زمین، هنوز جای خونش روی زمین هست. رفتم بالای سرش و گفتم دیگر نمی توانی به من زور بگویی، گفته بودم که هر کاری کردی بخشیدمت، اگر مرا زدی، شیشه های خانه را شکستی یا فحشم دادی از همه گذشتم، اما از چاقوکشی روی پدر و مادرمان نمی گذرم. بعد هم رفتم بالای سرش. داشت از درد زوزه می کشید، تیر بعدی را به ...
نقشه عجیب یک دزد! / زنم مرا خانه به دوش کرد
ناهار و استراحت تعطیل کرده بودیم. چند تن از کارگران دیگر هم به جمع ما پیوستند تا به قول معروف برای کار بیشتر خودمان را شارژ کنیم! همین لغزش سرآغاز بدبختی ها و بیچارگی ام شد چرا که از آن روز به بعد دیگر نه تنها بساط تریاک کشی در محل کارم برپا بود بلکه شب ها نیز به بهانه خستگی و درد پا و کمر به مصرف مواد مخدر ادامه می دادم. یک سال بعد به استعمال موادمخدر صنعتی (شیشه) روی آوردم و این گونه به منجلاب ...
مهری و مازیار: بازگشت شبانه از ویلا
.... چون هر کس می خواست حرف خودش را بزند و هیچ کس دنبال نتیجه گیری و راه حل نبود. مهری دلش می خواست بعد از چند سال پدر و مادرش شنونده ی حرف هایش باشند، اما الان آنها خودشان هم دچار اختلاف شده بودند. مادر مهری حرف هایی که سال ها مستقیما به شوهرش نزده بود را به بهانه ی نصیحت مهری و با مظلوم نمایی خودش و ظالم جلوه دادن همسرش مطرح می کرد و پدر مهری هم پاسخ اتهامات همسرش را با اتهاماتی دیگر مطرح می کرد ...
کشاورز بیش از هنر بازیگری به انسانیت احترام می گذاشت/بازیگری که در خانه اش تلویزیون نداشت
بازیگری تئاتر، سینما و تلویزیون گفتگویی با علی اکبر محلوجیان نویسنده فیلمنامه جذاب این سریال انجام داده ایم که در ادامه می خوانید. آیا این نقش از ابتدا برای مرحوم کشاورز نوشته شده بود؟ چرا؟ از ابتدا این نقش برای زنده یاد کشاورز نوشته شد. پدر مرحوم بنده هم قد و قواره استاد بود. ما دوبرادر بودیم که بعد از ازدواج در خانه پدری زندگی می کردیم. پدرم اخلاقی مثل پدر سالار داشت. با ...
خواهری به نام طلا
دادم ولی اتفاقی نمی افتاد. بعد از یکسال تست دادن مدام، یادمه که یه روزی آقای حسین خضوعی (دستیار کارگردان) به من زنگ زدند و گفتند یکاری دارم شروع میکنم و برام جالبه که تو هر دفتری که می رم تست تو هست، تو چطوری این همه دفتر رفتی...؟ بیا دفترمون که با همدیگه صحبت کنیم، به این ترتیب بعد از یک هفته تست اولین بار در یک تله فیلم بنام راز در سال 87 در کنار شبنم مقدمی و شهرام قائمیان جلوی دوربین ...
زندگینامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر +عکس وصوت
وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد می افتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا می کرد با حرف هایش همه را به خنده می آورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ می زد و احوال پرسی می کرد. وقتی از سوریه زنگ می زد درباره ...
ماجرای دیدار یک شبه سرلشکر صفوی و همسرش
گاراژ رحیم با لباس سپاه آمده بود دنبالم و منتظر نشسته بود. با دیدنش قلبم شاد شد و خستگی از تنم درآمد. تشکر کرد که برای دیدنش خودم را به زحمت انداختم. شام گرفتیم و رفتیم مسافرخانه. تا نزدیک صبح با هم حرف زدیم و بعد خوابیدیم. صبح زود رحیم رفت نان خرید و صبحانه خوردیم. اول وقت جلسه داشت و باید برمی گشت جنوب. خداحافظی کرد و رفت. اینقدر عجله داشت که پول اتاق را هم فراموش کرد بدهد. یکی دو ساعت بعد رفتم پول اتاق را حساب کردم و برگشتم اصفهان. خانه که رسیدم دیدم پول زیادی برایم نمانده. گفتم آخی!.. یعنی جاروبرقیم تموم شد؟ انتهای پیام ...
مریم خائن به قتل رسید / مادرم با آرش دوست بود + جزییات
. اعتراف پدر به قتل دختر خیانتکار وی گفت : دخترم می خواست از شوهرش جدا شود اما من قبول نمی کردم. تا اینکه آرش با من تماس گرفت و مرا تهدید کرد .او گفت نباید بیش از در برابر خواسته جدایی دخترم مقاومت کنم .او میگفت به مریم علاقمند است و بعد از طلاق می خواهد با او ازدواج کند. من که از شنیدن حرف های پسر جوان عصبانی شده بودم به خانه دخترم رفتم و تا با او صحبت کنم .اما مریم می گفت عاشق ...
راز مقتول بعد از مرگش فاش شد
برمی دارد و می رود. وقتی چاقو را پرت کردم، او روی زمین افتاد. سپس میان چمن ها رهایش کردم و خودم فرار کردم و سر چهارراه رفتم. به دوستم گفتم برو ببین چه شده است و به پلیس هم خبر بدهید. وقتی دوستم آمد، گفت خون ریزی دارد و نبضش ضعیف است. گفتم برو ببین زنده است یا مرده که دوستم آمد و گفت اورژانس می گوید مرده است.من هم فرار کردم و به خانه پدرم رفتم و بعد از یک روز هم به خانه یکی از اقوامم رفتم و بعد هم ...
خاطرات سربازی با 32 ماه اضافه خدمت!
.... یک سال هم بین صد تیم محلات مقام دوم را کسب کردیم. سال 61 هم تیم منتخب خراسان معرفی شدیم. با تلاش زیاد از دسته 3 رفتیم به دسته 2. بعد ها هم در سال 95 که همه ما پخته تر شده بودیم در مشهد و در رده سنی بزرگسالان از دسته 2 به دسته یک رسیدیم و... این تیم حالا نام بهاری را با خود دارد. آقای بهاری تعریف می کند که موقع ثبت نام تیم (هما) قبلا ثبت شده بوده و به اصرار و تصمیم اعضا نام بهاری را روی ...
طبری و تیر هایی که به باور مردم شلیک می شود!
قاعده هردو کار می کرد. با خودم گفتم من هم که بنایی در پیش دارم. چقدر خوب است که او را به کار دعوت کنم. سلام کردم، سر بلند نکرد. بار دوم به سوم کشید، باز هم سر بلند نکرد. با خود گفتم عجب آدمی است، پشیمان شدم و رفتم. روز بعد اتفاقی او را در مسجد گوهرشاد دیدم که به شتاب پیش آمد و به سلام و احوال پرسی پرداخت. دلخور از ماجرای دیروز، گفتم: سلام دیروز، دیروز جواب داشت نه امروز. اما جوابی داد که منِ طلبه ...
شهید جامی خراسانی: در انجام مسئولیت هایتان کوتاهی نکنید
...: حسین بیات/ شهرآرانیوز او بعد آنکه دوره ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه دکتر علی شهرستانی سپری کرد، وارد دبیرستان آقامصطفی خمینی شد. اینجا بود که متاثر از فضای عمومی کشور تمام فکر و ذکرش شد انقلاب. شد یکی از پخش کننده های اعلامیه های امام. برخی دوستان به خانواده اش تذکر می دادند که جلویش را بگیرند یا به اصطلاح بیشتر هوایش را داشته باشند، اما کسی نمی توانست جلودارش باشد. همه اهل خانه ...
استاد عبدا... سروراحمدی، زنده کننده مقام های تربت جام
شب نشسته بود که استاد آن قطعه را بسازد. دست آخر حوصله آن فرد سر رفته و از استاد خداحافظی می کند و می رود. پدرم برای ساخت یک ساز تا این حد زمان می گذاشته و با صبر و حوصله کار می کرده است. کاسه ای دوسال و سه سال به دیوار کارگاه آویخته و کارش هنوز تمام نشده است. می گفت باید سازنده در حالتی باشد که برای ساخت ساز حوصله داشته باشد. در غیر این صورت نباید به چوب دست بزند. می گفت: همه مراحل ساخت ساز ...
سقای طبیعت میانرود
. من 33 سال به مارها آب دادم حالا بعد از دیدن چندین آبشخور داریم به سمت اولین آبشخور برمی گردیم. بین راه حسین آقا حرف می گوید: من 33 سال به مارها آب دادم، به خرس ها، به کبک ها، به زنبورها. اذان که می گویند از خانه بیرون می زنم. چون دبه ها را پسین آماده کردم(شب قبل) دبه ها را آب کردم، طناب و ریسمان آماده کرده ام و حتی چوبم را به دیوار تکیه داده ام که همه چیز آماده باشد، بعد راهی ...
روایتی جانکاه از آخرین دیدار!
که بعد از مدرسه به کیاکلا می رفت و در مغازه چوب بُری پدرش کار می کرد، ناراحت می شدم، یک روز از مدرسه که آمد کیفش را گرفتم و گفتم: تو الان سال آخری، اصلاً لازم نیست کار بکنی، باید فقط درست را بخوانی تا در آینده برای خودت کسی شوی . کمی مکث کرد و گفت: من دارم به پدرم کمک می کنم، شما از من نمره عالی می خواهید مگر نه؟ آن هم به روی چشم! شب ها تا دیر وقت می نشست درس می خواند، یک روز ...