سایر خبرها
سورپرایز نسرین مقانلو در سالگرد درگذشت پسرش | اشک نسرین مقانلو تبدیل به خنده شد +ویدئو
سوابق بیماری و پرونده بالینی او را صادر کرد. خانم بازیگر در این باره به تیم تحقیق گفت: پسرم برای تحصیل به امریکا رفته بود، اما 10 روز قبل برای دیدن من به ایران آمد. پسرم چند سال قبل در حادثه ای از ناحیه سر دچار مصدومیت شده و جراحی مغزی کرده بود. بعد از آن دارو مصرف می کرد و تحت درمان بود. حتی در امریکا نیز به درمانش ادامه داد. روز حادثه پس از صرف ناهار به اتاقش رفت تا داروهایش را مصرف و کمی استراحت کند. اما دقایقی بعد ناگهان دچار حالت تهوع شد و از هوش رفت. بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم، اما پسرم فوت کرد. ...
به کدامین گناه پسرم کشته شد+ فیلم
فرزند به نام های حمید، عباس و حسین هستم. حسین سرباز است و حمید در یک شرکت کار می کند و عباس که کارمند یک شرکت بود سال گذشته در اغتشاشات تاکستان به شهادت رسید. عباس 7 صبح روز واقعه به سرکار رفت. بعدازظهر که از محل کارش باز می گشت به خانه ما آمد و به مادرش گفت چهار راه خیلی شلوغ است حواست به حسین باشد بیرون نرود. با خاله اش هم تماس گرفت و به او هم گفت که حواست به بچه ها باشد از خانه ...
من و علی ذره ذره عاشق شدیم
اقتباس آزادی از متن کتاب از پاستور تا خان طومان است. بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم؛ *شیما عروس شب بعد از شام دور هم نشسته بودیم که صحبت کمک خانواده به بچه ها بعد از ازداوج شد. همسر علی گفت: همان روز خواستگاری به من گفت: دوست دارم توی زندگی مستقل باشم. من یک موتور دارم. بابا حرف شیما عروس را تأیید کرد و گفت: با توجه به وضعیت حقوق، قسط و هزینه های جاری زندگی من و مادرش ...
فاطمیون سر می دهند، اما سنگر نمی دهند
می افزاید: بعد از شهادت، محمد را در امامزاده هارون روستای طرز ناهیدشهر ساوه به خاک سپردیم. برای همسرم در سالروز شهادتش مراسم می گیرم، اما هزینه سه سال آخر سالگرد شهادتش را به خانواده های نیازمند اعطا کردم. چون خود شهید هم بار ها به کسانی که نیازمند بودند و دست شان خالی بود کمک می کرد. محمد خیلی اصرار داشت وصیتنامه اش را بنویسد. اما هر بار که از وصیتنامه صحبت می کرد، من و مادرش گریه می کردیم و ...
حفر تونل زیر خانه آقای استاندار!
می شناسی؟ با تعجب گفت: نه، چطور؟ وقتی موضوع را تعریف کردم خشکش زد. گفت: حالا چه کار کنم؟ گفتم نگران نباشد که شب آنها را می گیریم. آن روز چند نفر از بچه ها در خانه مستقر شدند و منافقین را گرفتند. بساط سیگار همسرم پا به ماه بود و همین امروز و فردا باید دومین فرزندمان به دنیا می آمد. علی سیف هم می گفت همسرش باردار است و چند روز آینده بچه شان به دنیا می آید. دلم می خواست فرصتی پیش ...
25 سال با نفس همسرم زندگی کردم/ بعد از شیمیایی شدن شهید زنگی آبادی خانواده اش او را نشناختند
همیشه می گفت: هر کدام از کسانی که اینجا کار می کنند دستمزدی دارند ولی من بی جیره مواجب کار می کنم من هم لبخندی زدم و گفتم که اگر من هم کار می کنم به خاطر شما است و فعالیت ما به این شکل ادامه پیدا کرد. وقتی بعد از چند ماه نزد پزشک همسرم رفتیم، با خوشحالی گفت: داروها خیلی جواب داد هم خودتان و هم همسرتان خوب شدید و من همان موقع به پزشک گفتم: یک دانه از آن قرص ها را هم نخوردیم البته این حرف ...
وقتی تاریخ تکرار می شود
مادر برایت بمیرد، تو هم مثل علی اصغر امام حسین(ع) تیر به گلویت زدند. هدیه ات کردم به همان طفل شش ماهه و با اینکه بدن پسر من پر از تیر بود دیگر به جای دیگر توجه نکردم پسرم خیلی مظلوم و بچه حرف گوش کنی بود. یکبار به من و خانواده بی احترامی نکرد. هر وقت صدایش می کردم یا کاری با او داشتم، فقط می گفت: جانم مامان! این جملات حرف های مادر داغداری است که با اشک برایمان تعریف می کند. ...
گفتگو با برگزیدگان مسابقات قرآن بسیج / تلالوء نور قرآن در خانواده 5 نفره همدانی
... خانواده خانی با درایت پدر و مادر خانواده، به این مهم دست پیدا کردند. لذا گفتگو می کنم با پدر و مادر خانواده خانی تا از رمز موفقیت و فراز و فرود هایی که در این مسیر پشت سر گذاشتند آگاه شویم. لطفاً خودتان را معرفی کنید و سن و شغل خودتان را نیز بفرمایید: علیرضا خانی هستم اهل همدان، متولد سال 1361_کارمند دولت (استانداری) بار سنگین تربیت قرانی روی دوش ...
خانه عنکبوت
قتلگاه گذاشتند؛ از شجاعت و شهامتی می گوییم که هیچ جای دنیا جز در فلسطین ندیده ایم. به پسرم می گویم که احساس می کنم پدر محمد، با موهایی سپید و صورتی پر از چین وچروک، به سان تمام بیست وسه سال جوانی ازدست رفته بعد از شهادت نوجوانش، در خط مقدم ایستاده است و می جنگد؛ با نیرویی مضاعف. محمد اگر بود، الان سی و پنج سالی سن داشت و حتما که در کنار پدر بود. یک روز، بعد از چای عراقی، مزه مقلوبه های موکب کنار بیت المقدس، ماندگار خواهد شد. ...
تجاوز مرد جوان به دختر کاراته باز | شوهرخواهرم باید اعدام شود
یک پرونده عجیب جنایی روی میز دیوان عالی کشور رفت ماجرا به یک جنایت خانوادگی و تجاوز برمی گردد . مهر سال 1400 دختر نوجوانی به نام سمیرا همراه پدرش به اداره آگاهی رفت و در شکایتی گفت چند روز قبل پدر و مادرم برای شرکت در یک جشن عروسی به شهرستان رفته بودند اما من و خواهر کوچک ترم را به خاطر اینکه باید به مدرسه می رفتیم با خود نبردند و برای اینکه تنها در خانه نمانیم ما را به خانه خواهر بزرگم میترا که ...
آزار سیاه پسر 7 ساله توسط پسر همسایه
بره اما سر من داد زد که برو بیرون. من نرفتم، گفتم با بچه چی کار داری؟ گفت برو تو، کاری نداشته باش. بعد سینا را داخل اتاق برد. شک کردم، پشت سرش رفتم؛ می خواست بچه رو اذیت کنه، من رفتم جلو که با منم درگیر شد و به هر بدبختی بود سینا را کشیدم بیرون و آوردم بیرون. نذار دیگه بچه ات بیاد خونه ما. مریم خانم با شنیدن حرف های زن همسایه انگار دیوانه شده بود. چادرش را به سر کشید و در حالی که داد و ...
استخاره ای که نوید شهادت دو دوست کنار هم شد
بروم؟ گفتم آره بقیه چجوری میرن توهم برو. گفتش اخه 2 سال زیاده وایسم، برم بهتره. گفتم نه. گفتم من طاقت ندارد تو بری، میدونی من چند ساله قرص اعصاب می خورم. گفت نمی خوام جوری برم که تو ناراحت باشی، ناراضی باشی، اما تو این 2 سال هر 2 ماه بهت میگم شاید که اجازه بدی. توی این 2 سال هر 2 ماه می آمد و می گفت تا اعصابم جا بیاید و بهش بگویم برو. مادر ادامه می دهد: بعد از دبیرستان و گرفتن دیپلم گفت که ...
غرق شدن مادر شهید جعفری در دریاچه لوزه شو !
شهید رسول جعفری و همسر این شهید و مادر شهید مهدی جعفری است. نویسنده در مقدمه می گوید: فرزندان دیگر حاضر نشدند بنشینند پای گفتگو درباره پدر و برادر؛ لابد به خاطر همان سختی ها و یادآوری خاطرات. بعد از اتمام گفتگو با خانواده باید از همرزم ها می شنیدم؛ ولی وقتی یک گردان 120 نفره در عملیاتی بصری الحریر، بیشترشان شهید می شوند؛ چطور می شود به راحتی همرزمی را پیدا کرد که در آن عملیات بوده باشد و مهدی جعفری ...
روایت یک زن شهرک نشین از برخورد اخلاقی نیروهای فلسطینی با او و دو فرزندش
، یکی از آنها که مسلح بود، کنار ما ماند و بقیه شان خانه را گشتند، یکی از آنها در آشپزخانه موز دید و به من گفت: می توانم یک موز بخورم؟ که من به او گفتم: بله که می توانی - مجری: "بچه ها چه گفتند؟" فرزند بزرگم کمی مضطرب بود و فرزند کوچکم مشغول بازی یارانه ای بود، بعد دیدم آنها به زبان عربی در حال گفتگو با یکدیگر هستند، پسرم از من پرسید آنها درباره اینکه چگونه عذرخواهی کنند، مشورت می کنند؟ گفتم ...
شوهر هوسبازم از شب اول عروسی من را به آغوش دوستانش فرستاد و...!
دادند و از من حمایت نمی کردند. هنوز یک ماه بیشتر از حضورم در دانشگاه نگذشته بود که با سالومه آشنا شدم. او همکلاسی ام بود و پدرش وضعیت مالی خوبی داشت. خیلی زود ارتباط من و او صمیمی شد و مدام با یکدیگر در ارتباط بودیم. تا این که روزی سالومه از من خواست در شرکت تجاری برادرش مشغول کار شوم. دو سال بعد از این ماجرا در حالی که تحصیلاتم به پایان رسیده ...
قتل دردناک سودا کوچولو در کتک کاری های پدرش
آن روز بدون اطلاع او برای خرید با 2 فرزندم از خانه خارج شدم و بعد از یک ساعت وقتی به خانه برگشتم دیدم همسرم در خانه است، برای اینکه بدون اجازه اش بیرون رفته بودم خواست مرا کتک بزند که مشتش به سودا خورد و او روی زمین افتاد، شب قبل از اینکه دخترم بخوابد به او شیر دادم و حالش خوب بود، اما نزدیک صبح متوجه شدم نمی تواند به راحتی نفس بکشد، شوهرم را از خواب بیدار کردم تا به اورژانس زنگ زدیم اما سودا دیگ ...
برای من لباس سیاه نپوشید
نامه ای است که به دست شما والدین من می رسد این وصیت نامه فرزندتان عباس نورایی است. پدر جان از شما تمنا می کنم که وقتی خبر شهادت مرا شنیدی هیچ ناراحت نشوی و فقط با گفتن کلمه إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ در سر ختم من حاضر شوی و از خداوند بزرگ برای من طلب آمرزش کنی. پدر، من همان راهی را رفتم که امام حسین (علیه السلام) و 72 تن از یارانش رفتند امیدوارم که امام زمان (عج) این ...
شهادت؛ مشقِ عشقِ حامد
و جنگیدن در جبهه حق علیه باطل را داشت، همه تعلقات را از خود دور کرد و در راهی نورانی قدم نهاد. هشتم اسفندماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش آسمانی شد و به کاروان عظیم شهدا پیوست، آنجا که شهادت برای قوام و حیات نهضت خمینی(ره) در خون شهید پا گرفت و محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک رسید. پدر حامد که بازنشسته آموزش و پرورش است و 82 سال عمر ...
منافقان فکر نکنند که امام در صحنه تنهاست
می باشد تاریخ تولد 1327 وصیت نامه با دست خود به فداییان اسلام می نویسم به دلیل اینکه نه پدر دارم و نه مادر دارم و سرپرست خانواده خودم هستم خواهش می کنم هر وقت که من شهید شدم سرپرست خانواده من خودتان باشید. پسرم آن راهی که پدرت رفت، از تو خواهش می کنم همان راه حق که پدرت رفته تو هم آن راه را ادامه بده. دوستان و آشنایان، رسیدن شهادت مرا به یکدیگر تبریک بگویید، هیچ گونه برای ...
با مردم خوش اخلاق باش
به گزارش شبکه اطلاع رسانی هرمز، شهید ابراهیم جعفری یکم فروردین 1333 در روستای بانگود از توابع شهرستان حاجی آباد به دنیا آمد. یادگار شکرالله و ثمن دو ساله بود که پدرش از دنیا رفت و او در آغوش مادرش بزرگ شد اما در همان روزهای نوجوانی مادرش را نیز از دست داد. این نوجوان که سال ها بعد شهادت در انتظارش بود تا کلاس پنجم ابتدایی تحصل کرد اما به دلیل فشارهای ناشی از از دست دادن پدر ...
پدر شهید بامدی: در تاریخ عروسی پسرم برای چهلم شهادتش مراسم گرفتیم
فاش نیوز - پدر شهید بامدی می گوید: درست لحظه ای که با پیکر فرزندم روبرو شدم، دایی اش تماس گرفت و گفت برای 26 آبان تالار خالی پیدا کردیم، روز 26 آبان روز مراسم چهلم رضا بود. به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، یک سال پیش در چنین روزی، جوان شیعه کردستانی در اغتشاشات تجزیه طلبانه سنندج، به دست گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید. غلامرضا بامدی از نیروهای لشکر 22 ...
اینجا عشق پاسدار وقف است
هم شعر می خوانید؟ مادر جواب می دهد: بله ما شعرهای زیادی به بچه ها یاد داده ایم. جای جای خانه پر از شعر است. همیشه حس می کنم که اینها بچه های من هستند و حتی از بچه هایم عزیزترند. من و همسرم به دلیل معالجه همسرم خارج از کشور بودیم. وقتی معالجه تمام شد، مهندس گفت برویم آمریکا نزد دختر دیگرمان و نوه هایمان را ببینیم. به ایشان گفتم نوه ها هم پدر دارند و هم مادر و به ما نیاز چندانی ندارند، اما بچه های ...
پدرم رزمنده دفاع مقدس بود و پسرم شهید دفاع از حرم شد
گرفت به جبهه دفاع از حرم برود. عجیب پیگیر بود. خیلی این طرف و آن طرف رفت و تلاش کرد تا نهایتاً شهریورماه 1393 اولین اعزامش به سوریه رقم خورد. چند بار اعزام شد و بار چندم به شهادت رسید؟ شما مشکلی با رفتنش نداشتید؟ شهریور 93 که رفت، سه یا چهار ماه بعد برگشت. چند روزی ماند و بار دوم که رفت، یک ماه و 10 روز بعد به شهادت رسید. دفعه اول که می خواست برود، آمد با من صحبت کرد. استدلالش را ...
قرار 36 ساله مه لقا خانم
تهران متولد شد. علی همراه برادرش در منزل خیاطی می کرد و روحیات خاصی داشت. این روزها مریض هستم. تمام زندگی من خاطره است اما فراموش کرده ام. پسرم هیچ گاه به من اجازه نمی داد کارهایش را انجام بدهم. هر زمان نیاز بود برایمان خرید می کرد. در رشته ورزشی رزمی کمربند گرفته بود. مردادماه سال 1366 در میمک به شهادت رسید. یادم می آید که به او گفتم که به جبهه نرو، اما گفت که چطور راضی می شوی وقتی ...
فرار از سربازی
با خانواده خود خداحافظی کردم؛ و به آن ها گفتم: پدر و مادر جان من حتما شهید می شوم. منتظر برگشت من نمانید. هم خدمتی اش می گفت: شهید خیلی خوش اخلاق و شوخ مزاج بود. با این همه من از شهید خداحافظی کردم و فرار کردم. سال بعد وقتی باز به خدمت بازگشتم به من گفتند: همان روز که شما فرار کردید تاج محمد ، شهید شد. من خیلی گریه کردم و افسوس خوردم که چرا من پیش او نماندم. بعد از آن هشت سال خدمت کردم. هیچ اتفاقی برای من پیش نیامد. او می دانست همان روز شهید می شود، چون خیلی احساس غرور و شادی می کرد. خیلی به خودش می بالید. منبع: نویدشاهد ...
هفت سال برای شوهرم نقش بازی کردم تا آخرش مچم را گرفت!
مشت و لگدهای همسرم در امان نبودم. خلاصه وقتی برای زایمان در بیمارستان بستری شدم و همسرم به سراغم نیامد پدر و مادرم متوجه حقیقت ماجرا شدند و من در حالی با بخشیدن همه حق و حقوقم طلاق گرفتم که حتی یک بار هم به چهره نوزادم نگاه نکردم و به او شیر ندادم چون می دانستم مهر فرزند به دلم می نشیند و آینده خودم تباه می شود. بعد از جدایی از اصغر وارد دانشگاه شدم و به تحصیل ادامه دادم و چند ...
چه خوش است مرگی که در راه اسلام باشد
آسمان- فرق دارند؛ زیرا آن ها هم جهاد اکبر و هم جهاد اصغر داشتند. مسعود پرویز؛ 1359/10/18 همسر عزیزمْ فکر می کرد آنچه از خدا درخواست کرده، من بودم؛ ولی لایق او نبودم. او خیلی با تقوا، با ایمان و معتقد به انقلاب و مبارزه در رژیم گذشته بود. امیدوارم مرا عفو کند که من آن طور که باید برای او و برای انقلابْ نبودم. از پدر و مادرم تقاضا دارم زهرا را -همانند دخترشان- پذیرا باشند. به ...
حیف اسم مرد که روی شوهر من بگذارند/ غیرت و مردانگی همسرم از بین رفته است و...
اندک و ناچیز بود اما به دلیل آن که طعم بی پولی را چشیده بودم از پیشنهادش استقبال کردم. دو سال بعد از این ماجرا در حالی که تحصیلاتم به پایان رسیده بود، سالومه مرا برای برادرش خواستگاری کرد. انوش که از وضعیت مالی پدرم خبر داشت، منزلی در بهترین نقطه شهر اجاره کرد و همه اسباب و اثاثیه ام را یک جا خرید تا پدرم مجبور به تهیه جهیزیه نشود. من هم که از این ازدواج در پوست خودم نمی گنجیدم، سعی کردم ...
کوچه های تنهایی
...> بابا صبح موقع رفتن همان دم در مثل همیشه رو کرد به مامان و گفت: شازده پسرتون می خواست توی ده کوره ها دو سال از زندگیش رو بگذرونه، نمی گفتین به سرهنگ “حکمت” رو بندازم و خودم رو کوچک کنم که آقا میلاد همین سمنان خدمت کند! بعد هم اخم کرد و رفت. وای که تا چند روز هم اصلا حرف نمی زد. سنگینی فضای خانه نفس همه را می گیرد. میلاد عکسی را که همراه داشت، نشانم داد. عکس را که نشان می داد، بغض داشت. نگاه ...