سایر منابع:
سایر خبرها
محسن قرائتی: همسرم می گوید اگرچه شوهر خوبی نیستی اما اسم و رسم تو آن را جبران می کند
چندان موافق ادامه تحصیل در حوزه نبودم. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم یک نفر را میان خودمان به عنوان داور انتخاب کنیم و هر چه او گفت ، همان را انجام دهیم. مدیر بازنشسته مدرسه ای را که از آشنایانمان بود برای داوری انتخاب کردیم و او به من گفت: تو طلبه شو! . آقای جلالی که با آیت الله طالقانی برنامه قرآن در صحنه را داشتند، آمد و گفت: شما آقای قرائتی هستید؟ گفتم: بله . پرسیدند: می خواهید چه کار کنید ...
زن بیوه قربانی پیشنهاد شوم دوست شوهر
مغازه می فروختند. چند سال از زندگی مان می گذشت که همسرم بیمار شد و بعد از مدت کوتاهی فوت کرد و من ماندم با یک دنیا بدبختی. اوایل فوت همسرم، خواستم به شهرستان مان برگردم اما به دو دلیل این کار را نکردم. یکی این که اگر برمی گشتم، باید به خانه پدرم می رفتم چون نمی توانستم تنها زندگی کنم. اصلا هم دلم نمی خواست دوباره با نامادری ام زندگی کنم و دوم این که باید کار می کردم و خرج فرزندانم را درمی آوردم که ...
رفاقت شصت ساله
اواخر دهه30 بود که در آشنایی با امام(ره)، درس های دینی و سیاست را به هم آمیخت و پا به مبارزات سیاسی گذاشت. البته این همزیستی پر فراز و فرود با سیاست برای طلبه جوان مانند بسیاری دیگر از مبارزان چندان بی هزینه نبود! خاطرات و ماجراهای دستگیری و زندان و شکنجه اش ، پول هایی که خرج مبارزه کرد، مدتی بساز و بفروشی در تهران و... را چون خوانده و شنیده اید، دوباره و چند باره یادآوری نمی کنیم. ...
■ خاطرات طلبگی؛ بچرخ تا بچرخیم
بشی؟ بابا ما هدایت بشو نیستیم؛ بزرگتر از شما کاری نتونستند بکنند؛ یا برمی گردی میری یا اینکه بچرخ تا بچرخیم!!! با یک تبسم ریزی گفتم: خواستی بچرخی به سمت نمازخانه هم بچرخ؛ نمازخانه می بینمتون. هر یک متلک بچه ها، به من می گفت حاجی کارِت خیلی سخته!!! صدای اذان از بلندگوی مدرسه به گوش می رسید؛ رفتم نمازخانه ... حدود نصف حیاط برای شرکت در نماز جماعت به نمازخانه آمده بودند حتی آن دختر خانمی که قرار بود بچرخه؛ چرخیده بود و اومده بود نماز ... خدا را شکر که طلبه شدم خاطره از: حجت الاسلام محمد قهرمانی خشنود خبرگزاری حوزه ...
پیکر حاج یدالله جان همرزمانش را نجات داد
شان داد ند. فکر می کنم حدود 24 ساعتی را شهید کلهر در بیمارستان مقاومت کردند، چون از بنیه فیزیکی بسیار خوبی برخوردار بودند. از طرفی پزشکان همه سعی و تلاش خودشان را کردند، اما با همه این اوصاف به حالت عادی برنگشت و همان ترکش کوچک باعث مرگ مغزی و نهایتاً شهادت شان شد. وداع با همرزم قدیمی وقتی حاج یدالله شهید شدند به بچه ها گفتم که پیکر پاک این شهید را برای وداع به اردوگاه کوثر ...
دانش آموز 8 ساله بعد از اخراج از مدرسه در ICU
تعداد بازدید : 817 کد ویدیو دانلود فیلم اصلی کیفیت 480
دعای ویژه مادر شهید در حق جوانان کشور
را روی پشت بام راه می رفت و درس می خواند برایش نگران بودم و او می گفت: فقط برایم دعا کن تا موفق شوم من که همیشه برایش دعا می کردم، شبی خواب دیدم کسی در خواب به من گفت: نگران پسرت نباش پسرت بسیار مومن است در زندگی به مقام بالایی می رسد خودش مومن است و هفتاد نفر را مثل خودش مومن می کند صبح با آرامش بیدار شدم پیشانیش را بوسیدم و گفتم: مادر نگران نباش من خواب دیدم به مقام بالایی می رسی و ...
اولین گفتگوی رسانه ای حسن آقامیری / از ماجرای سربازی و دادگاهی شدن تا حاشیه های گفتگو با احلام و ارتباط ...
و بعد مشکلاتی پیش آمد و مرا به جای دیگری فرستادند. همان موقع وقتی با بچه ها صحبت می کردیم همه کاسب بودند و چون سربازی نرفته بودند نمی توانستند چیزی به نام خود و حتی مجوزهای کاری بگیرند، یعنی دو سال از کارش عقب می افتد و بالاجبار می آیند سربازی. من چند سال پیش به چین سفر کرده بودم. یک آقایی آنجا کارخانه مفتول سازی داشت. می گفت اینجا اگر یک هفته یا ده روز از بازار جا بمانی دیگر کلا از بازار جا می ...
انس طلبه شهید حادثه کرمان با شهدا
که علیرضا برایم خواند. علیرضا صدای خوبی در قرآن خواندن داشت و چون من از 7 سالگی کلاس قرآن رفته بودم، دوست داشت که نحوه صحیح ترتیل را آموزش ببیند؛ به خاطر همین در خانه صدای خودش را ضبط می کرد، بعد فایل آن را به من می داد تا ایرادهای کارش را بگیرم. آن قدر پشتکار داشت که من به حالش غبطه می خوردم. توصیه اش برای ازدواج علیرضا یک طلبه بود و درآمد زیادی نداشت اما با این ...
این اذان به کمرت بزند، خروس بی محل!
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس ، احمدرضا سلیمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس تعریف می کند: 17 ساله بودم که برای اولین بار به عنوان نیروی تبلیغاتی عازم جبهه شدم. چون تابستان ها در تبلیغات سپاه شهرضا فعالیت می کردم، آقا محمد میرفتاح مرا به عنوان دستیار مسئول تبلیغات گردان امام حسین علیه السلام انتخاب کرد. مقر لشکر قمر بنی هاشم علیه السلام در شوشتر بود. آقای شیرعلی اذان گفتن و برنامه ریزی برای ...
حاج حسین ؛ سردار شهیدی که رشادتش بدون مرز بود
...، اگر عباس شهید شده و من مجروح شده ام، به خاطر این است که شیری که عباس خورده از شیری که من خورده ام، پاک تر بوده است، به همین خاطر او شهید شده و من مجروح شده ام. به حسین گفتم: به جبهه نرو تا سالم و پیش من و مادرت بمانی، چون عباس شهید شده، گفت: پدر به خدا قسم تا جنگ و امام راحل هست، من دست از جبهه برنمی دارم و با آن حال مجروحیت دوباره به جبهه رفت. هر وقت به مرخصی می آمد ...
روایتی از دیدار مردم قم با رهبری/ آخرین نفری که به حسینیه وارد شد
شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ فهیمه شاکری مهر: خبر کوتاه بود؛ دیدار با آقا بعد از سیزده سال انتظار میسر شده بود. آقای عزیزی که سال های نوجوانی تب وتاب داشتم ببینم کیست. نه این که ندانم کیست؛ می خواستم از نزدیک او را ببینم و جواب همۀ کیست ها را خودم بگیرم. او را دیده بودم در شهرم قم. مهمان شهرمان بود نه یکی دو روز بلکه ده روز. ده روز پرخاطره که ...
داستان ترسناک شب های تهران از زبان مامان زری و5 زن آواره در پاتوق ها
لغزش می کنی. یک پسر 24 ساله و یک دختر 15 ساله دارد. 17 ساله بود که همسرش، ازدواج دوم کرد، بعد از 14 سال، اما جدا شد و یکراست آمد تهران از ترس جان و تهدید های خانواده اش. خانواده تریاکی بود، اما تریاکی بودن دختر را نمی پذیرفت: بچه ها را با خودم نبردم. مصرف کننده بودم، خلاف می کردم. حالا 6 ماه و سه هفته از پاکی اش می گذرد. خیاطی می کند و راضی است. فریبا 32 ساله: شیشه می زدم و یک هفته نشئه ...
شوهرم باز هم می خواهد ازدواج کند، طلاق می خواهم
می ریختم. بی تفاوتی های سلیم را می دیدم، روابطش با همسر جدیدش را می دیدم و سکوت می کردم. با خودم می گفتم همین که سلیم در کنارم است برایم کافی است. به همین دلیل با این شرایط ساختم و بچه هایم را بزرگ کردم تا این که بعد از چند سال رفتار سلیم عوض شد. انگار متوجه اشتباهاتش شده بود. همسرش را طلاق داد و درکنار من ماند. سلیم دیگر با من خوب شده بود و اذیتم نمی کرد. با این حال نتوانستم ...
هفت خوان چاپ و تکثیر اعلامیه های انقلاب
خود امام بود و حتی کپی هم نبود. کپی اش جای دیگری رفته بود و اصلش این جا آمده بود. من پیش ایشان رفتم. شیوۀ مبارزه این طور بود که وقتی می رفتیم، با افراد گرم می گرفتیم و سلام و احوالپرسی می کردیم. رفتم و در زدم و ایشان خودش دم در آمد. نامه را به دست شان دادم و گفتم حسین آقا این نامه را داده و گفته یک ساعت دیگر بیایم بگیرم. در این جا من تقریباً نقش یک رابط را بازی کردم. یک ساعت بعد دوباره رفتم دم ...
اظهار نظر جنجالی همسر حجت الاسلام قرائتی / همسر خوبی نیستی
به گزارش زیرنویس به نقل از همشهری، محسن قرائتی گفت: آنطور که باید شوهر به درد بخوری برای زندگی نبوده ام! البته در مسافرت ها همیشه تلفنی با هم در تماس هستیم ولی او می گوید این چه زندگی ای است؟ هر جا که می رود همه می گویند به حاج آقا سلام برسان. خوشا به حالت! چه حاج آقایی داری. بعضی وقت ها که [...]
پلاکش را بر گردن انداخت وبرای همیشه رفت
های خوبی هم کسب کرده بود. همه اعضای تیم از بچه های بسیجی و فعال بودند. گاهی به این رفت و آمد هایش به زمین فوتبال ایراد می گرفتیم و می گفتیم کجا می روید همه اش بازی و فوتبال. او گفت: می خواهیم نشان بدهیم که یک بچه بسیجی هم می تواند درسش را بخواند و هم به جبهه برود هم ورزشکار باشد و هم اهل مسجد، دعا و نماز جمعه. یک مرتبه هم که برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفته بودیم، می خواست زودتر ...
دسیسه خانوادگی برای سرقت از پدر خانواده
خانه ویلایی ام در یکی از خیابان های شمالی تهران همراه دخترم زندگی می کنم. یک سال قبل در حالی که دو دختر و یک پسر داشتم با همسرم اختلاف پیدا کردم و از هم جدا شدیم. یکی از دخترانم ازدواج کرده است و پسرم هم همراه مادرش زندگی می کند، اما دختر مجردم با من زندگی می کند. مدتی قبل تصمیم گرفتم ازدواج مجدد کنم و به خواستگاری زن جوانی رفتم و با هم ازدواج کردیم، اما او هم مدتی قبل از خانه قهر کرد و به ...
وقتی امام فرمود: خدایا من را با حاج عیسی محشور کن.
ماجرای آن خدمتکار را برای مان تعریف کند و پرسیدیم: چطور شد امام بعد از این همه سال عذر وی را خواستند و دستور دادند مبلغی اضافه بر حقوق به ایشان بدهند؟ اصرار کردیم: اگر امکان دارد کل ماجرا را تعریف کنید. سید احمد آقا هم گفتند: بله، سید مرد بسیار خوبی بود و امام هم ایشان را دوست داشت. مدتی پیش، سید به امام گفته بود: چون صف خرید گوشت مورد نیاز منزل تان از قصابی جماران شلوغ است و از طرفی ...
قول شفاعت داد و چند دقیقه بعد شهید شد
انشای خوب نوشتم. مادر پرسید: آفرین رسول! موضوع انشا چی بود؟ رسول در پاسخ گفت: موضوع آزاد بود و من درباره امام حسین (ع) نوشتم. عزاداری امام حسین (ع) را خیلی دوست داشت و همیشه در مراسم های اهل بیت (ع) شرکت می کرد. مادر می گفت: یک بار که به عزاداری رفته بودم بینی رسول خون آمد. نزدیکش رفتم و گفتم: رسول جان! بینی ات دارد خون می آید، بیا برویم خانه. با اینکه سن کمی داشت، اصلاً نترسید. انگار خون آمدن ...
ناگفته های شهلا توکلی از غلامرضا تختی علت مرگ مرموزش
بچه از او نگهداری کنم. به تمام تمنیات روحی اش جواب می دادم، اما خیلی زودرنج بود تا حرفی می شد قهر می کرد و این من بودم که غالبا به دنبالش می رفتم یا سعی می کردم وسایل آشتی را فراهم کنم. خودش هم معمولا بعد از یکی دو ساعت برمی گشت و آدم کینه ای نبود. روز تولد و سال ازدواج مان را خوب به یاد داشت. مثلا در سال روز ازدواج مان من ساری بودم، یک کیک بزرگ خریده و با خودش آورده بود. وقتی به من ...
یا امام رضا(ع)! ما را صاحبخانه کن
قرض کردم. بعد هم برگشتیم کرج و همان 206 قراضه را به اضافه همه طلاهای خانمم فروختیم و دست پر برگشتیم تا آن خانه از همان روز بشود پاتوق زائرهای حرم امام رضا(ع). گذشت تا همین چند وقت پیش که می خواستیم پسرمان را داماد کنیم. تا آن موقع همیشه گوشه ذهنم بود که ما یک خانه جمع وجور هم توی مشهد داریم و بالاخره می شود برای روز مبادایی فروختش. این بود که تا حساب و کتاب زندگی به هم ریخت، به خانمم گفتم ...
کودک کشی از غزه تا کرمان
کنیم تا جمعیت به سمت دیگری حرکت کنند. موکب داران امام حسین(ع) به شهادت نائل شدند مردی که حسرت شهادت در این حادثه را همچنان بر دل دارد، از موکب دارانی می گوید که به وقت محرم و صفر امسال جایشان در موکب خالی خواهد بود: خانواده ام؛ خواهر و برادرها، خانم و بچه هایم همیشه پای کار موکب بودند. در همه این سال ها در همه مراسم، این شهدا کار پشتیبانی موکب را به عهده می گرفتند؛ کاری که خیلی سخت ...
خرده روایتی متفاوت از پرواز 752؛ شوق وصل به مجالس مذهبی در قلب اروپا
پروردگار و همراهی دوستان.... و من همچنان گریه می کنم، دلم می خواست تنها بودم و می توانستم ضجه بزنم، زار بزنم، به سجده بیفتم و از خدا طلب امداد و عفو و رحمت کنم. پروردگارا به حقیر گنه کار بینش و ایمانی عطا کن تا همواره خود را در جهاد الی الله ببینم و هیچ گاه خون شهدای گران قدر را از یاد نبرم. امام امت گفت: از دامن زن مرد به معراج می رود و امیر و فاطمه چه زیبا تا آخرین قدم تا معراج همراه هم ...
معجزه ای که اسرای ایرانی را از تشنگی نجات داد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس ، حبیب الله احمدپور از آزادگان دوران دفاع مقدس که چند سالی را در اردوگاه های رژیم بعث عراق در اسارت بود خاطره جالبی از یک اتفاق را روایت کرده است که در ادامه می خوانید. بعد از سه سال از اردوگاه 10 رمادیه چند نفر بودیم که انتقال دادند به اردوگاه تازه تأسیس تکریت 17، شب بود و من هم گرمایی و خیلی تشنه بودم و خوابم نمی برد. ساعت دو بامداد ...
می گفت جای من در کنار مردم محروم سیستان و بلوچستان است
...! سیستان کجا اینجا کجا؟ گفت عباس جان داستانش زیاد است، برایت سر فرصت تعریف می کنم. مشخص بود که خیلی از بودن در کاشان راضی نیست. علت رضایت نداشتن شان چه بود؟ دوست داشت به سیستان و بلوچستان برگردد و آنجا خدمت کند. من آن روز واقعاً از دیدنش خیلی خوشحال شدم، چون چند سال بود که از هم دور شده بودیم. یک روز دیگر علی آقا را دیدم و گفتم علی جان برویم و با هم صحبت کنیم. از اوضاع منطقه ...