سایر منابع:
سایر خبرها
رضاخان دستور داده بود بهلول را بالای منبر گوهرشاد باتیر بزنند
می کند! می گفت: یک بار ساواک شیراز دستگیرم کرد و به دست هایم دستبند قپانی زدند و یک سطل شن را از دستبند آویزان کردند!با رضوان، رئیس ساواک شیراز همراه با سه چهار مأمور دیگر در اتاقی بودیم و او گفت: یک پایت را بالا نگه دار! روی عادت همیشگی گفتم: خدایا! تو شاهدی! یکمرتبه رضوان به مأموران دستور داد سطل شن را بردارند و دستبند قپانی را هم باز کنند. بعد آنها را از اتاق بیرون فرستاد و در را محکم بست و خودش ...
درگیری میان دوخانواده من را بدبخت کرد
زخمی و باندپیچی شده بود که بعداً فهمیدم پشت سر من بعد از ماجرای قهوه خانه کلی حرف زده اند. زنگ زدم گفتم منتظر من بمانند که می خواهم بیایم با آنها صحبت کنم. شهاب پشت سر من کلی حرف به مادرش زده بود که همگی به گوش خانواده من نیز رسیده بود. زمانیکه با موتور سیکلت دوستم به آنجا رسیدم دیدم قصد رفتن دارند. به آنها گفتم پیاده شوند و چاقو را تنها برای تهدید در دستانم گرفته بودم. مقتول پشت فرمان نشسته بود ...
التماس های همسر یک مدافع حرم به خدا/ اگر شهید نمی شد، می مُرد!
محکم باشی. می گفتم مگه میشه گریه نکرد؟ گفت دلم می خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را به تو می دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر. با حرف هایش آرام می شدم اما بیشتر خودم را به بی خیالی می زدم. من محمد را می خواستم و هنوز زود بود برود. پس می توانستم تصور کنم حتی اگر به حرف های محمد نیازی داشته باشم، به این زودی ها کارآیی ندارد... *هدیه اولین تولد ...
ستون بچه های اردوگاه و لحظه ی افتادن عمود
سوت زدند. سکوت، اردوگاه را گرفت.چند لحظه بعد، جسد “ابراهیم” روی دست چند نفر از بچه ها بود. او را از بهداری بیرون آوردند. عراقیها جسد را تحویل گرفتند. خبر پیچید: “ابراهیم رضایی، بر اثر خونریزی مغزی شهید شده است”.
فرزندم در آغوش پیغمبر بود
...، می گفت مامان یلدا و اینها نگذاری، از خانه ی اهل بیت بیرون نرو هرچه اسم اهل بیت هست بگذار. ماه نهم فهمیدم که بچه پسر است به علی اصغر که گفتم باورش نمی شد می گفت نه من به همه گفتم دختر است تورا به خدا به کسی نگو که حرفم دوتا نشود نگویند علی اصغر دروغ گفته. پدرش تعریف می کرد که از علی اصغر به یکی از دوستانش در منطقه گفته سلامم را به مادر برسانید. بعد به آقا سید می گفتند از مادرش بپرس با بچه ات چه کار کردی، چطور تربیتش کردی که انقدر خوب است. پدرش می گوید این وقت ها خوشحال می شدم نمی دانستم علی اصغر چه داشت که این حرف را می زدند. ...
از امام رضا(ع) همسری خواستم بنام حسین/ رهبری در رویای صادقه همسر شهید
مادرش گفته بود می خواهد ازدواج کند. خواسته ای هم که داشت این بود همسرم از سادات باشد! مادر حسین آقا هم با مادرم تماس گرفت و ... یادم هست وقتی مادرم موضوع را با من مطرح کرد، گفتم حسین که بچه است! این در حالی است که محمدحسین متولد 15 اسفند 65 بود و من 14 شهریور 66! مادرم با حالت ناراحتی انگار نه انگار که من دخترش هستم و او فامیل عروس است، گفت فکر کردی خودت خیلی بزرگ شدی؟ این حرف برای من ...
به سراغ گوشی مادرم رفتم واز چیزی که در آن دیدم خشکم زد/مادرم مدتها به من باج می داد
سلام و علیک نکرده بودیم که دایی ام سر رسید. او مرا دید و واویلا شد. آن روز دایی جواد آشی برایم پخت که یک وجب روغن و یک کیلو پیاز داغ روی آن بود. روزگارم سیاه شد. واقعیت را به مادرم گفتم و قول دادم دیگر از این غلط ها نمی کنم. اما احسان که هنوز درد سیلی محکمی که از دایی جواد خورده بود را روی صورتش حس می کرد دست بردارم نبود. فکر می کردم بعد از آن ماجرا ...
کاش برانکو و پرسپولیس مرا بخواهند تا جبران کنم
ارزوی موفقیت میکنم.عواملی که باعث شده فسخ قراردادکنم :اولین روز حضورم فضای ترکیه جنگی شد من تا حالا این همه تانک وماشین های نظامی در شهر ندیده بودم واقعا ترس برم داشت تا اینکه خواستیم حرکت کنیم دیدم اقا مهدی میخواد برگرده من شوک دوم را گرفتم پیش خودم گفتم خدایا من در این شهر غریب بدون مهدی چیکار کنم گفتم اگه من هم باهاش بیام انها جریمه سنگینی برای ما دوتا در نظر بگیرن من از همان روز دیگه بفکر ارزو ...
500تومانی که مرا به جبهه رساند!
لشکرهای عراق شروع شد و با آنکه بچه ها خیلی شجاعانه مقاومت کردند و حتی درگیری تن به تن نیز رخ داد ، سنبه پر زور عراقی ها که با توپ و تانک های زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط کرد . تعدادمان سر به چهل – پنجاه نفر می زد . فرمانده و معاون گردان نیز جز اسرا بودند. دست هایمان را بستند و سوار ایفاها کردند. به دژبانی خط که رسیدیم ، دستور دادند از ایفاها پیاده شویم . بازجویی از همین جا شروع ...
گلایه های مادری که فرزند قهرمانش به جای ریو، در بیمارستان است
مشخص می شود. قبلا گفته بودند تا سه ماه باید بیمارستان بماند. الان می گوید دکتر نوروزی رفته برزیل، 31 مرداد برمی گردد. خودش اصرار دارد برگردد خانه. من گفتم من که نمی توانم مثل بیمارستان از تو نگهداری کنم. بالاخره دکتر بالای سرش باشد بهتر است. *کی می تواند دوباره وزنه بزند؟ گفته اند 9 ماه دیگر می تواند دست به میله شود. خودش که فعلا می گوید حرف ...
لباس روحانیت پوشید و شهید شد
بچه های هیئت به زیارت امام رضا (ع) مشرف می شدند. پسرم در مقطع حساس نوجوانی خیلی سر به زیر بود. کم توقع بود و هر جا می رفت از او نمی پرسیدم کجا رفتی چون از او مطمئن بودم. هر وقت از بیرون برمی گشت، دست من و پدرش را بوسه می زد که من می گفتم این چه کاری است؟ می گفت می خواهم ایمانم را افزایش دهم. من همیشه در کارهای میلاد می ماندم و به خدا می گفتم او چطور چنین بینش و تفکری دارد و جواب تعجب و پرسش هایم ...
روایت عاشقانه آرام همسر شهید گمنام؛ زندگی به طول دو سال و به امتداد یک عمر
نگهداری بیت المال اشارات زیادی می کند و چند مصداق برشمرده و می گوید: یک روز ماشین سپاه دستش بود وقتی من آمدم و گفتم: می خواهم بروم سر مزار برادرم، مرا با خودت می بری؟ گفت: عیال جان! ناراحت نشوی اما نمی توانم شما را برسانم. من هم با بچه سختم بود. گفتم: چرا؟ سر راهت است مگر چه می شود؟ می گفت: عیال جان! اگر قرار باشد شما را برسانم باید آن دنیا جواب بیت المال را بدهم، نمی توانم. بعد من می گفتم: دوستانت ...
نحوه شهادت عباس جلوه ای از قصه های قرآنی بود
بابایی و اینک فامیل او بشنویم. گفتم چه می گویی؟ نمی خواستم بیشتر بشنوم. با او قهر کردم. گفتم من حاضرم همه چیزم را به تو بدهم بعد تو برای یک خواسته این قدر خواهش می کنی؟ آن هم این خواسته؟ خلاصه، بلند شد و رفت. رو کرد به من و گفت دیگر کار من با تو تمام شد. شما اینجا تکلیفی نداری، برگرد دزفول. با ناراحتی و عصبانیت گفتم می خواهم بمانم. نمی خواستم با من صحبت کند، نه اینکه قهر باشد، نه. از نگاه ...
اعطای نشان درجه یک هنری به افراد بی صلاحیت/ حقوق 350 هزار تومانی پیشکش ارشاد!
مصاحبه اول من در روزنامۀ ایران که اتفاقا بخش عمده ای از حرفهایم هم سانسور شد، آقای مرادخانی (معاون امور هنری وزارت ارشاد) تماس گرفتند و پیامک زدند. من هم خطاب به ایشان گفتم: حرفهایم را در روزنامه زدم، نه خدمت می رسم نه کار دیگری با شما دارم؛ خواهش می کنم فقط بگذارید به کار و زندگی خودمان برسیم و نهایتا هم خداحافظی کردم. اما بعد از مصاحبه دوم من آقای مرادخانی دوبار تلفن کردند که من پاسخ ندادم، جواب ...
هر روز صبح پیراهنش را بو می کردم
با هم نمی شود به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید می شود یا زن می گیرد دوتاش با هم نمی شود . بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می زنند به من گفت: تو خجالت نمی کشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من می گویی، گفت: امیرالمومنین می فرماید برای دنیایت جوری ...
حجت الاسلام دارستانی: ثواب بوسیدن کف پای والدین مانند بوسیدن تربت سیدالشهدا(ع) است+گزارش تصویری
ماندگار شد و در همان عصر میلیون ها انسان زندگی کردند اما اکنون نامی از آنها نمانده است. ادیسون هشت اختراع دارد که یکی از آن ها برق است. می گوید: در هشت سالگی معلم مرا از مدرسه بیرون کرد و گفت: تو کودن هستی و نمی توانی درس بخوانی. مادرم مرا به مدرسه برد و به معلم گفت: خودم به این بچه درس می دهم و به عالم ثابت می کنم که بچه ام باهوش است. مادر ادیسون یک اتاق را برایش مدرسه کرده بود. مادرهای عزیز خانه ...
خودم و دخترانم با افتخار می گوییم خانواده شهید مدافع حرم هستیم
. گفتم این حرف رو نزن اون فقط چند روز میره پیش حضرت رقیه (س) و برمیگرده. اما مریم از حرفش کوتاه نمی آمد. همسرم ابتدا به یزد رفته و بعد از چند روز از آنجا به سوریه اعزام شده بود. سجاد قبل از رفتن به من گفته بود هر وقت ملیکا دلتنگم شد او را به حرم حضرت معصومه ببرم. از من می خواست بچه ها را به مراسم تشییعش نبرم. مخصوصاً ملیکا را. آخر طاقت گریه ملیکا را نداشت. بچه ها زیاد متوجه نمی شدند اما زمان رفتن ...
دو ماه شکنجه و تعرض در خانه پسر غریبه
روز حادثه او سر راهم قرار گرفت و اصرار کرد سوار ماشینش شوم. من مقاومت کردم اما او به من دروغ گفت و اغفالم کرد. رکسانا گفت: رامین به من گفت چند دقیقه ای در ماشین با من صحبت می کند و بعد برای همیشه می رود. من هم که فکر می کردم او واقعا می خواهد دست از سرم بردارد، با خودم گفتم بهتر است قبول کنم و بعد از اینکه صحبت کردیم دیگر همه چیز تمام شود. اما به محض اینکه سوار ماشین شدم درها را قفل کرد ...
زمان و مکان شهادتش را پیش بینی کرده بود / روی ولایت فقیه و حجاب حساس بود
به سمت حیاط امامزاده برد و دست راستش را بلند کرد و گفت وقتی من شهید شدم من را اینجا دفن کن من این امامزاده را خیلی دوست دارم، من بهت زده شده بودم و فکر و روان من را با این حرفش به هم ریخت. خیلی ناراحت شدم و گریه می کردم و با خودم گفتم شب برای این کار دعوایش می کنم اما به قدرت خدا فراموش کردم تا سال بعد زمانی که پیکرش را وارد ایران کردند و به ما گفتند شهید وصیت خاصی دارد؟ من بعد از گذشت یک سال ...
صادقیان: برای ملی پوش شدن ناامید نیستم
که دعوت شوم. همه چیز به خودم بستگی دارد و اگر بتوانم عملکرد مثبتی داشته باشم، قطعاً می توانم جزو بازیکنان دعوت شده به تیم ملی باشم. از اول هم گفتم که فقط می خواهم به فوتبال فکر کنم و امیدوارم بعضی ها به صورت ناجوانمردانه مرا وارد حاشیه نکنند. صادقیان در مورد حضور کاپیتان تیم ملی ایران در ماشین سازی تصریح کرد: مطمئناً تجربه بازیکنی مثل آندرانیک تیموریان به درد تیم ما می خورد و او می تواند در خط هافبک یک مهره تأثیرگذار برای ماشین سازی باشد. خوشبختانه امسال تیمی داریم که از بازیکنان باتجربه و جوان شکل گرفته است و مطمئن باشید حرف های زیادی برای گفتن خواهیم داشت. 43 43 ...
بهنام تشکر: خودم را کمدین نمی دانم
ابتدا همینطور بودم؛ چرا که معتقدم حرف دلت را می زنی و راستش را می گویی. حتی خداوند هم وعده کرده که راستش را بگو و نترس. بازیگر سریال تلویزیونی تنهایی لیلا درباره زندگی خانوادگی اش بیان کرد: من در سن 17 سالگی ازدواج کردم. اکنون سه فرزند و یک داماد دارم و بعد از ازدواج هم بازی نکردم؛ چرا که می خواستم همسرداری و بچه داری کنم و حالا هم 64 سال سن دارم. وی در مورد چگونگی حضورش در ...
تمام دارایی های یک فرمانده!
خاطر موقعیت کشاورزی شان، شیارهای زیادی داشت، چون نمی دانستم باید چکار کنم، به آقای آروند گفتم: برود در آن شیارها بگردد تا حسین را پیدا کند، آقای آروند رفت و کمتر از 2 دقیقه برگشت و گفت: حسین در یکی از شیار ها افتاده و شهید شده است. تعداد ما در این عملیات 30 نفر بود که 13 نفرمان به شهادت رسیدند، درگیری ها حدود 2 ساعت به طول انجامید اما حوالی ساعت 7 صبح بود که تمام منطقه به دست بچه های ما ...
سربازهایی که د ر خواب ماد ران برگشتند
اتوبوس دعواست اگر بخواهند ببرندتان از هر گروهان 10نفر می برند. بعد یکی از بچه های فسا آمد گفت: بلند شید یک اتوبوس اومده، گفته همه بیان. بچه های گردان 6 دعواشون شده. ما هم آمدیم از آب گل آلود ماهی بگیریم و زودتر سوار شویم. بوی انبه های قاچاقی از همان جا می آمد و سربازها یکی یکی سوار شدند. 45نفر: من آخر از همه رسیدم. پسر کمک راننده گفت دونفر دیگر هم بیار. گفتم ما 18 تومن بلیت دادیم این اتوبوس 10 ...
استعداد دهه هفتادی های طبس روی کار اجرا/ مشوقم خودم هستم
دانشگاه به من پیشنهاد اجرای تئاتر طنز در یک جشن دادند و گفتند بیا که من قبول نکردم و گفتم مرا چه به طنز! و خلاصه رفتم و طنزی که کار کردم خوب گرفت، شروع کار من از آنجا شکل گرفت و وارد این کار شدم و با بچه های تئاتر آشنا شدم. از آن به بعد کار را به صورت جدی دنبال کردم و کلاس های آموزش تئاتر شرکت کردم و اکنون هم در کلاس های هنری یزد شرکت می کنم. چه دوره هایی می گذرانی؟ آیا می خواهی ...
شهید این خانواده منم
نیکزاد دیگر است، شاید دلم نمی خواست که این اسم، نام همان ابوالفضل دوست داشتنی و مهربانی باشد که یکی از دوستان صمیمی من بود. یاد روزی افتادم که با لبخند پرسید اگر من شهید شدم خاطرات مرا هم می نویسی؟ گفتم خیالت راحت، حتما می نویسم... ابوالفضل جان! زمان آن فرا رسید که من به وعده ام عمل کنم، به این امید که تو هم معرفت به خرج دهی و دست رفیقت را بگیری.... ابوالفضل نیکزاد یکی دیگر از پاسداران ...
اسرائیل! منتظر باش که انتقام ابوالفضل را از تو می گیریم
من شهید شدم خاطرات مرا هم می نویسی؟ گفتم خیالت راحت، حتما می نویسم... ابوالفضل جان! زمان آن فرا رسید که من به وعده ام عمل کنم، به این امید که تو هم معرفت به خرج دهی و دست رفیقت را بگیری.... ابوالفضل نیکزاد یکی دیگر از پاسداران بسیجی مخلصی بود که به خیل عظیم شهدا پیوست. او تنها 32 سال داشت که به آرزوی خود رسید و از او پسر دوسال و نیمه ای به نام علی به یادگار مانده است. با ...
کونته: علیه اتهامات تبانی مبارزه می کنم
پس از چند ماه حکم او فاقد ارزش شد و در اوایل سال جاری از همه این اتهامات توسط دادگاه ایتالیا تبرئه شد و بدون هیچ مشکلی هدایت چلسی را بر عهده گرفت. حالا کونته از این اتفاق می گوید: این یک داستان بسیار بد برای من بود. من این اتهامات را قبول نمی کنم، بنابراین من برای آن می جنگم. من برای این داستان مبارزه های زیادی کردم و خودم را به خطر انداختم. من در آن زمان راه دیگه ای نداشتم به ...
نامه سرگشاره متهم به آمریت حمله به سفارت
اید که دهانت را اگر نبندی؛ حتی اگر کردمیهن محارب باشد و شکایت بکند قوه قضائیه دهانت را می بندد! - بعدازظهر روز دوم ژانویه بنده برای دقایقی به نت دسترسی پیدا کردم و دیدم در گروه های مختلف، همه مشغولِ مباحثه هستند و در صوتی کمتر از 10 ثانیه (چون بیش از آن اساسا فرصت نداشتم) به دوستانم گفتم چهارتا آدم باغیرت بلند شید یه کاری بکنید. چندساعت بعد دوباره به نت دسترسی پیدا کردم و متوجه شدم بعضی ...
حق من این نبود!
پدرش ناز بیاورد و احساس آرامش کند به محض رویارویی با او می ترسد و گریه می کند قلبم می گیرد. این بچه آن قدر از پدرش کتک خورده و اذیت شده که می ترسد و این موضوعی نیست که از کنار آن بی توجه رد شوم. به خاطر بچه ام شکایت کردم. البته سه سال قبل و همان اوایل زندگی مان می خواستم این کاررا انجام بدهم. اما متوجه شدم باردار هستم و پدر و مادرم گفتند اجازه بده این چند ماه نیز بگذرد و بچه ات به دنیا بیاید شاید تا ...