سایر منابع:
سایر خبرها
22 ماه تحمل گرسنگی، شکنجه و اسارت
، همسر ناخدا جلال جمال الدین دهواری، هنوز دلش نیامده فیلم را ببیند. می گوید شنیده ام که خیلی لاغر شده، همین. حال مرجان، دختر بزرگ ناخدا حتما بدتر است. چشم به راه دو نفر است. بابا و ابراهیم. پسرعمه ای که نامزدش هم هست. مادر عبدالله نوحانی آن قدر گریه کرده که بینایی یک چشمش از دست رفته است. عبدالله در همین فیلم یک ماه پیش التماس می کرد ما اینجا بیچاره ایم، بدبختیم، پدر و مادرهایمان همیشه غصه ...
گفت وگوی خواندنی با آتش نشانِ نجات یافته از پلاسکو
به گزارش شریان نیوز ، تنها دقایقی بعد از انتشار این عکس خبرگزاری ایسنا بود که هشتگ #تهران_بی_دفاع، در فضای مجازی به راه افتاد. هنوز فیلمی از واقعه نبود. تنها این تصویر بود. تصویر مردی که در مقابل هجوم دود و گرد و غبار و فروپاشی سعی می کرد از پرت شدن خود جلوگیری کند. روی این تصویر جملات و مطالب بسیاری نوشته شد، از آتش نشان بی دفاع تا همه تهران ویران مانده در مقابل هجوم درد، از نوشتن برای بی پناهی آتش نش ...
گفتگوی منتشر نشده با هما روستا درباره زندگی و آثارش
خود را اداره می کردیم. آن موقع خیلی از بچه های تئاتری و جوان ها دور و برمان بودند و با ما همکاری داشتند. یک رستوران باز کردیم. البته فقط ناهار می دادیم؛ اما غذاهایمان واقعا خوشمزه بود. آنجا پاتوق همه بچه های تئاتر شده بود. ما یک آشپز و یک دستیار آشپز حرفه ای داشتیم، اما بقیه، همه از همکاران گروه سمندریان بودند، مثل احمد آقالو، حمید لبخنده و محمد حمزه که الان نقاش است، امید روشن ضمیر که در آمریکا ...
درددل های مردانی که ساعتها پس از آوار پلاسکو همچنان ایستاده اند
را حفظ کنند. به نزدیکی چهار راه استانبول که میرسی هنوز همه چیز داغ است. کسبه پلاسکو گویا هنوز باور ندارند که دیگر ساختمان و مغازه و چک و تلفن و مشتری و خرده و عمده فروشی در کار نیست و همه چیز برایشان تمام شده است. هر روز عده زیادی در خیابان منوچهری جمع می شوند تا شاید از کنار هم بودن آرام شوند، می گویند غصه دسته جمعی، تسکین می آورد. چهار راه استانبول اما هنوز پر رفت و آمد است و شلوغ. حتی ...
در حال به روز رسانی / کشف و انتقال پیکر تعدادی دیگر از آتش نشانان شهید / "تغییر زمان تشییع" / "خبر عجیب" ...
حتماً صدا و سیما یا شهرداری می گفت. آنها فقط می گویند آتش نشان ها مرده اند از مامازن آمدند برای پیگیری. پهلوان می گوید: آخرین تماسی که داشته ساعت 10 از پلاسکو بوده و بعد از آن تلفنش حتی بوق هم نمی خورد. زنش غش کرده و بچه هایش گریه می کنند. خانه برادرم آتش گرفته پهلوان دو بچه داشت یک دختر شش ساله و یک پسر که کلاس ششم است. پیرمرد مرا در آغوش می گیرد و شروع به گریه می کند. نمی توانم جلوی اشک هایم را ...
دختر شیر افکن
اش نخوابیده، عاشق شده؟ این طور پیش برود، فردا روز سومی اش را هم نشان می کند. پسره گفت این تو بمیری، از آن تو نمیری ها نیست. خودش هم بی خودی هوایی نشده. به این دختره نرسد، خبر پسرش را برایش می آورند. اگر می خواهد تابوتش را نبیند، باید برود خواستگاری این دختره. زن پادشاه دید نه راه پس دارد و نه راه پیش و از آنجا که شاه زاده عزیز دردانه اش بود و نمی خواست رو سنگ مرده شور خانه ببیندش، فردایی با شوهرش ...
از قضیه اختلاس در مسکن مهر تا داستان ازدواج علی نیکزاد
روحانیون محله که پدر شهید بودند خواندند. س: مهریه چه میزان بود؟ نیکزاد: برادر بزرگم چون پدرم به رحمت خداوند رفته، حق پدری بر گردن من دارند. حاج خانم به پدرشان سپردند و من هم به اخوی سپردم و هر چه تصمیم می گیرند و باور بفرمایید الان هم نمی دانم چه میزان است. مجری: رابطه شما چطور است؟ برای ایشان عاشقانه می نویسید؟ نیکزاد: خیر. نامه عاشقانه اصلا ننوشتم فقط بعد ...
شاه عباس
باید می رفت خانه ی شوهر. قالی را از دار آورد پائین و همین که پدر از راه رسید، خوشحال و خندان رفت پیشش و گفت یادگار مادرش را جمع کرده. پدر تا فهمید قالی را می گوید، یاد سفارش زنش افتاد و نگاهی به سر و بر دختره کرد و دید از مادرش هم خوش آب و رنگ تر است. رو کرد به دختره و گفت وصیت مادرش چی بوده و باید زنش بشود. دختره ماتش برد و هر چی عز و چز کرد که بابا حلالی گفته اند، حرامی گفته اند، به خورد پدره ...
درخواست جدایی پیرزن از شوهر رفیق باز
پایان دهد. فریده و خسرو 50 سال است با هم زندگی می کنند. در این مدت مشکلات زیادی با هم داشتند، اما هرچه بود با هم ساختند و آن را پشت سر گذاشتند. فریده در این سال ها به خاطر فرزندانش سعی کرد کوتاه بیاید و هیچ وقت روی حرف خسرو حرف نزند. از روزی که با خسرو ازدواج کرد سعی کرد برای او همسر خوبی باشد؛ تا این که بالاخره کاسه صبرش لبریز شد و به دادگاه خانواده رفت. زن سالمند که روی ...
قبل از ترور با کسروی مناظره کردیم
اشاره به ماجرای ترور شاه در سال 1327 از قصد رژیم برای تبعید آیت الله کاشانی می گوید و تحصنی که در مقابل خانه آیت الله بروجردی توسط طلبه ها برگزار شد: بعد از ترور شاه در سال 1327 شمسی، دولت هژیر ادعا کرد که آقای کاشانی در این ماجرا دست داشته و ایشون رو به لبنان تبعید کردند. همون زمان ما یه تعدادی از بچه های تهران را جمع کردیم و رفتیم خونه آقای بروجردی. پنج، شش روز آنجا بودیم. اون وقت آیات عظام سید ...
همراه با خانواده 6 شهید لویزان
به گزارش دولت بهار، همگی جوان، خوش قدوبالا، با اخلاق و مهربان بودند. صبوری از مشخصه دیگر هر 6نفرشان بود. افرادی که آگاهانه قدم در راهی گذاشتند که پایانش برای خود و بقیه افتخارآفرین شد. پسران و مردانی که وجه اشتراک دیگرشان شهادت در دی ماه و آن هم در عملیات کربلای پنج و به فاصله چند روز از همدیگر است. عملیاتی که به نوعی سخت ترین بود و جوانان زیادی را از کشورمان با خود جاودانه کرد. درآستانه سی امین سالگرد شهدای دی ماه محله لویزان، با خانواده هایشان همراه شدیم و مروری داشتیم بر خاطراتشان از آن ...
روستایی کپرنشین و بسیار فقرزده در جنوب کرمان
(180 کیلومتر فاصله ) یا جیرفت (290 کیلومتر فاصله) . پارسال یک بچه ای رو عقرب زد و چون راه دور بود، بچه به دکتر نرسید و مرد. بختِ نحسِ مارز را با فقر بسته اند . مرز سه استان، یکی از دیگری مفلوک تر. هرمزگان، گرفتار قاچاق کالا و سوخت و مواد مخدر، سیستان و بلوچستان، گرفتار قاچاق سوخت و مواد مخدر و انسان، کرمان، شاهراه عبور کاروان های قاچاق. دو روز قبل از آنکه به کرمان عازم شویم، اشرار مسلح با نیروهای ...
راز دل کندن از خانواده اش عشق به اهل بیت(ع) بود
کردم که اگر بچه دومم پسر باشد نام حسین بر ایشان بگذارم و عاقبتش شهادت شود یعنی فقط در صورتی از خداوند پسر می خواستم که قبلش عاقبت پسرم را شهادت بنویسد. فرزندان تان چه نظری در خصوص رفتن پدرشان داشتند؟ موقع رفتنش که پسر کوچکم شیرخوار بود، اما پسر بزرگم امیرمحمد خیلی واضح به من گفت که اگر بابا برود سوریه مطمئن هستم شهید می شود ولی اشکالی ندارد می رود پیش خدا آنجا جایش خوب است ...
صف طولانی خانواده های مفقودی های پلاسکو در کلانتری بهارستان
هست؟ برادر بزرگش می گوید: دعا کن شاید زنده باشد. اگر مرده بود حتماً صدا و سیما یا شهرداری می گفت. آنها فقط می گویند آتش نشان ها مرده اند از مامازن آمدند برای پیگیری. پهلوان می گوید: آخرین تماسی که داشته ساعت 10 از پلاسکو بوده و بعد از آن تلفنش حتی بوق هم نمی خورد. زنش غش کرده و بچه هایش گریه می کنند. خانه برادرم آتش گرفته پهلوان دو بچه داشت یک دختر شش ساله و یک پسر که کلاس ششم است. پیرمرد مرا در ...
پیله ور
داده به تو. این همه سال، مادر بیوه ات پای تو نشسته. شکر خدا هرجور که بود، دندان گذاشتم رو جگر و با خوب و بدِ دنیا ساختم و اسم شوهر نیاوردم تا به این سن و سال رساندمت. حالا باید دست به کار بشوی و زندگی را تو روبه راه کنی و همان کاری را بکنی که پدر خدابیامرزت می کرد. برو بازار، از یک دست چیزی بخر و از دست دیگر بفروش و پول و پله ای پیدا کن که چرخ زندگی مان را بگردانیم. مادره این را گفت و رفت از ...
درخواست جدایی پیرزن از شوهر رفیق باز
خبرگزاری میزان: پیرزن خسته از رفیق بازی همسرش پایش را در یک کفش کرده که طلاق می خواهد. فریده و خسرو 50 سال است با هم زندگی می کنند. در این مدت مشکلات زیادی با هم داشتند، اما هرچه بود با هم ساختند و آن را پشت سر گذاشتند. فریده در این سال ها به خاطر فرزندانش سعی کرد کوتاه بیاید و هیچ وقت روی حرف خسرو حرف نزند. از روزی که با خسرو ازدواج کرد سعی کرد برای او همسر خوبی باشد؛ تا این که ...
اسب گل بدن
.... صبح که شد، صبحانه را خوردند و هر سه بار و بندیل شان را جمع کردند و راه افتادند و تمام روز یک نفس رفتند و رفتند تا تنگ غروب رسیدند به شهری و همین که نزدیک دروازه بودند، نگهبان ها دروازه را بستند و پشت آن خاک ریختند تا کسی نتواند بازش کند. برادرها دیدند که نمی توانند به شهر بروند. سیامک و سیاوش گفتند امشب را کنار همین دروازه صبح می کنند. سمندر این دفعه هم گفت پدرشان چه نصیحتی کرده و ...
سه برادر (1)
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم سه برادر بودند و پدر این سه نفر هر روز صبح راه می افتاد و می رفت کار می کرد و خرج زندگی شان را درمی آورد. این بابا روزی با خودش فکر کرد و گفت این پسرها دیگر بزرگ شده اند. بهتر است به شان بگویم بروند سر کار و تن به کار بدهند تا چیزی نصیب شان بشود. روزی به پسرهایش گفت ...
بدون شهدا به کجا می رویم؟
به گزارش راهنمای سفر من به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از دزفول امروز: خانه ی کلنگی خانواده ی شهید با بقیه ی خانه های محل فرق می کرد، در این خانه پدر و مادری زندگی می کنند که 37سال است خواب راحت ندارند، 37سال است حتی درِ ورودی خانه را عوض نکرده اند و در همان محله زندگی می کنند تا مبادا غلامحسین بیاید و خانه را پیدا نکند. مادر غلامحسین با بغضی که در گلو داشت از انتظار برای ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
و بکوبی تو شهر راه انداختند که هفت روز و هفت شب طول کشید. دختره را برای این بابا عقد کردند و مرد بی زحمت عاقبت به خیر شده بود، رفت سر خانه و زندگی اش. باز نوشته ی افسانه ی دختر پادشاهی که حرف نمی زد، قصه های هزاره های افغانستان، محمد جواد خاوری، صص 296 - 310 منبع مقاله : قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم. کلمات کلیدی : داستان , افسانه ایرانی , قصه , دختر پادشاهی که حرف نمی زد ...
بنیاد در آینه مطبوعات
خانه و هم بیرون خودم هستم و خودم؛ مشکلاتم زیاد است اما نمیتوانم به محمد چیزی بگویم. میگویم هر طور صلاح میدانی، عمل کن. بهشت رضا هم که میروم، سر مزار شهدا عکسهایشان را نگاه می کنم و فقط اشک میریزم و از خدا میخواهم به مادران آنها صبر بدهد. حتی امسال هم روزه هایش را گرفت این مادر رنجدیده ادامه میدهد: وقتی محمد را باردار بودم، خواب دیدم زیر درختی نشسته ام و برگهای سبز درخت پایین میریزند که ...
گاو پیشانی سفید
...> دختره روزی که گرگین را دید، پی برد مرد زندگی اش را پیدا کرده. وقتی پادشاه دوباره نصیحتش کرد، خودش را زد به آن راه و گفت خواب دیده و کسی تو خواب به اش گفته شوهرش تو جنگل پادشاه، بالای درختی نشسته و او همان پسر را می خواهد. پادشاه تا این حرف را شنید، از کوره در رفت و گفت کسی جرأت نمی کند پا تو آن جنگل بگذارد. روز بعد پادشاه مأمورها را فرستاد به نشانی درختی که دخترش گفته بود تا آن جوان را ...
ماه پیشانی
گذارد آب تو دل زن و بچه اش تکان بخورد. این را که فهمید نقشه ای کشید و از آن روز طوری خودش را به دختره نزدیک کرد و شد دایه ی مهربان تر از مادر که مفت و بی خرج قاپش را دزدید و چمش را به دست آورد. اگر می گفت ماست سیاه است، شهربانو بی بروبرگرد باور می کرد. روزی ملاباجی کاسه ای داد دست شهربانو و گفت این کاسه را بدهد به مادرش. از قول او سلام برساند و بگوید ملاباجی گفته پرش کند سرکه و بفرستد مکتب خانه ...
مهسا دختر 4 ساله محسن روحانی آتش نشان گرفتار در پلاسکو چه می گوید
کارت آتش نشانی ام را نشان دادم اما من را راه ندادند. اصلا قبول نکردند وارد آنجا شوم. گفتند خودشان هر خبری بود با تلفن به ما می دهند. همسر برادرتان چطور از ماجرا باخبر شد و الان چه حالی دارد؟ خبر آتش سوزی پلاسکو همان روز همه جا پیچید و آنها هم خبردار شدند و آمدند جلوی پلاسکو. همسر برادرم منتظر است. راستش هنوز هیچ کس نمی داند محسن به خانه می آید یا نه. برادرم یک دختر 4 ساله دارد ...
پسر صیاد
فکر و خیال به سرش بود که وقتی رسید خانه، بی هوش و گوش افتاد و زود خوابش برد. باز خضر پیغمبر به خوابش آمد و پرسید چرا دوباره خلقش تنگ شده؟ پسره گفت این وزیر دست از سر کچلش برنمی دارد و هر روز بامبولی سوار می کند و حالا این تخت را ازش خواسته. خضر پیغمبر به اش گفت هیچ غصه ای به دلش راه ندهد و به حرفش گوش بدهد تا آسان تخت را بیاورد. فردا صبح برود قصر پادشاه و بگوید باید هفتصد قطار شتر تندرو با بار ...
شازده ابراهیم
چاه را نشانش داد و پسره رفت و آب زندگی را آورد. بعد آب و زنش را برداشت و برگشت شهر خودش. آب زندگی را داد به پادشاه و برگشت و به کمک زنه، قصر خوشگلی کنار قصر قبلی اش ساخت. به پادشاه خبر دادند چه نشسته ای که این بابا زن تازه ای آورده، خوشگل تر از زن اولی، پادشاه هم حرصش گرفت و دیگ طمعش به جوش آمد و هر لحظه می خواست لبریز شود. ای بابا آن یکی را از دستش نگرفتم و حالا این بی سروپا صاحب دو تا شده ...
تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت
، شرط دومش را می گوید. روز بعد پیرمرد آمد و پادشاه به اش گفت پسرش باید اول هفت تا گوهر شب چراغ بیارد تا شرط دومش را بگوید. پیرمرد با دل پرغصه راه افتاد و برگشت و به پسرش گفت که پادشاه چی خواسته. پسره عین خیالش نبود. گفت بروند شاید چیزی را که پادشاه خواسته، پیدا کردند. پدر و پسر پشت به شهر و رو به بیابان رفتند. از بیابان گذشتند و رسیدند به دریا. پسره کاسه ی کوچکی گرفت و هفت تا کاسه آب از دریا به سر و ...
روایتی از مراسم عروسی یک فرمانده در مسجد
خواهم ازدواج کنم، دوست دارم درس بخوانم. مادرم قضیه را به برادر بزرگم فیروز گفت. کلا در خانه حرفمان را به ایشان راحت تر می زدیم تا پدرم. فیروز پرسیده بود: پسره چه کاره است؟ با علی در سپاه همکار است؟ اصلا خود ام سلمه راضی است؟ مادرم گفت: نه. برادرم گفته بود: وقتی او نمی خواهد برای چه صحبت کنند؟ مادرم گفته بود حالا بذار صحبت کنند، بالاخره خواستگار می آید و می رود. قرار شد یک روز در خانه حاج ...
پسر پادشاه و شاه پریان
این جا چه کار می کند و کجا می رود؟ پسره هم همه چیز را برایش تعریف کرد. پیرزنه تا حرف های پسر پادشاه را شنید، گفت: من دایه ی شاه پریانم و خودم بزرگش کرده ام. او حالا رفته پشت کوه قاف و من هم این جا مانده ام. مادیانش هم الان پشت کوه قاف است. پسر پادشاه که خسته شده بود، گفت: حالا من باید چه کار کنم؟ پیرزنه گفت: فقط یک راه دارد. همین نزدیکی چشمه ای است که هر روز یک گله اسب می آیند و یکی ...
بنیاد در آینه مطبوعات
اینکه پدر ثروتمندی دارم. اصلا در زندگی مان نیاز مالی نداشتیم. پدرم از ابتدای خانه داری به ما خانه داده بود؛ اما محمود خودش نمی خواست کمک بیشتری بگیرد. الان اگر در آزادشهر بروید او را خیلی ها به دلیل گرفتن دستمزد پایین می شناسند. این قدر مشتری داشت که نمی توانست سرش را بالا بیاورد. همین حالا خیلی ها به ما مراجعه کردند و خواستند بدهکاری هایشان را پس دهند. یک بار به او اعتراض کردم که چرا این قدر قیمت ...