سایر منابع:
سایر خبرها
حماسه های یک غواص شهید به روایت تصاویر
گذشت 29 سال برای نخستین بار دیدار کردند. شهید حسینعلی بالویی نخستین فرزند از سه فرزند خانواده بالویی است که متولد 1349 شهرستان بهشهر در استان مازندران است. او در 13 سالگی با علاقمندی فراوان به عنوان یک بسیجی داوطلب در میادین جنگ حضور پیدا می کند. در عملیات والفجر8 و فتح فاو از ناحیه پا مجروح می شود و بعد از گذشت سه سال و حضور مداوم در جبهه های هشت سال دفاع مقدس سرانجام در دی ماه سال 65 و ...
نخستین شهید خبرنگار لرستان؛ از مبارزه با رژیم طاغوت تا خبرنگاری در جنگ
...> نوشته بود غذای یک نفر از رزمندگان یک قوطی کنسرو است مادرم از همسایه ها کمک بگیرد کنسرو جمع کنید و به جبهه بفرستید، بعد از شهید شدن علیرضا متوجه شدیم وصیت نامه علیرضا بوده که پشتش این مطالب را نوشته بود یک هفته بعدازاین نامه علیرضا شهید شد. وی در رابطه با نحوه شهادت علیرضا می گوید: علیرضا تک تیرخورده بود و از پشت سر رد شده بود، او هفت روز کما بود مقام معظم رهبری خواسته بود تیم شورای پزشکی ...
آخرین حرف های یک اعدامی+عکس
مسئله را در خودم هضم کند، چرا که قرار بود روز بعد خودم اعدام شوم. به من گفتند که باید هفت بار اعدام شوی. اولین مرتبه اعدام من در سال 2013 بود. اولین باری که به من اعلام کردم، خیلی نگران و مضطرب شده بودم. از همه چیز ناامید شده بودم. به من گفتند که قرار است بمیرم. بعدش به من گفتند که فعلا هستی. در آن لحظه کمی امیدوار شدم، اما دوباره به من گفتند که باید بمیری. تو قربانی فشار ...
چفیه آقا کفن شهید اقتداری شد که انگشترش را به ایشان هدیه کرد
حسن طهرانی مقدم بود. سه دوستی که از سال های جنگ همکاری خود را شروع کردند و بعد عرصه موشکی تا شهادت همکاری خود را ادامه دادند. وقتی دست تقدیر مهدی نواب و محمد سلگی را به یک خانه و ازدواج با دو خواهر کشاند، خانواده سیف(همسران این شهدا) هم در نقش آفرینی شجاعانه و زندگی پر خطر این شهیدان شریک شدند. سلگی و نواب، دو دوست قدیمی حالا باجناق شده بودند، رفاقت تنگاتنگ خود را در خانه و محل کار ادامه دادند. ...
بازگشت غواص شهید غلامرضا آخوندی پس از 29 سال به رفسنجان
غلامرضا آخوندی از علاقه تنها برادرش به قرآن خواندن می گوید ، وی به خبرنگار ایثارگفت: برادرم خیلی با خدا بود و همیشه قرآن همراه داشت، زمانی که خبر شهادتش را در کربلای 4 دادند و ساکش را برای ما آوردند و قرآن در آن بود. من زنده هستم و هر روز به خانه می آیم این خواهر شهید ادامه می دهد: غلامرضا 28 سال داشت و از او می خواستیم ازدواج کند و می گفت تا زمانی که جنگ باشد باید به جبهه ...
پرواز با بال های بسته
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس ، پیکر مطهر شهید غواص سیدجلیل میری ورکی بعد از گذشت 29 سال همراه با 175 شهید غواص تازه تفحص شده، شناسایی شد و به آغوش خانواده اش بازگشت. شب بیست و یکم ماه رمضان عطر شهادت در استان البرز پیچید و حضور شهید میری وَرکی بار دیگر افتخاری بزرگ را برای این شهر به ارمغان آورد. سیدجلیل 27 سال بیشتر نداشت که در عملیات کربلای 4 در منطقه ام الرصاص آسمانی شد. بسیجی دلاوری ...
جسارت ویژگی اصلی موحد دانش بود/ شهید گریه کن نمی خواهد، رهرو می خواهد
مأموریت حراست از بیت امام خمینی را برعهده گرفت. با آغاز غائله کردستان، به کردستان رفت و در چند عملیات پاکسازی علیه ضد انقلابیون شرکت کرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یک دستش قطع شد. وی نقش فعالی در مراحل سه گانه الی بیت المقدس و آزادی خرمشهر ایفا کرد. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله(ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از ...
29 سال انتظار مادر از فرزندی که کمک حال پدر بود/ همرزمان، دلتنگ لبخند حسین خط شکن
ان روزها، اذعان کرد: مهربانی و روی گشاده از ویژگی حسین بود به نحوی که وقتی در جبهه به مرخصی می رفت همرزمانش دلتنگ لبخند حسین خط شکن می شدند و امروز هم آمدنش بعد از 29 سال دوری از کشور، خوشحالی را به مادر و پدرش هدیه کرد. درود بر شهید حسین رفیعی ماری امروز پدر حسین رفیعی پیر و رنجور و برادرش در بستر بیماری به سر می برد ولی با همه سختی های مالی خانوادگی، مادر شهید با افتخار از ...
گفتگوی صریح با سردار باقرزاده درباره آن 175 شهید!
کنیم که اقدام کنیم. شاید سال 91 و بعد از سقوط صدام برای اولین بار بود که ما مدتی با دولت آقای نوری مالکی و دوستانشان مذاکره کردیم تا اجازه ورود به خاک عراق را برای تفحص بدهند. شرایط عراق در آن زمان مساعد نبود، ملاحظاتی مطرح بود تا درکش و قوس پیگیری ها و با توجه به تأکیداتی که حضرت آقا داشتند به هرحال زمینه فراهم شد برای ورود مجدد ما به داخل خاک عراق. اولین نقطه ای هم که در دستور کار قرار ...
غواص زنده رود به لقمه حلال حساس بود/ پایان 29سال بی خبری مادر از دومین فرزند مفقود الاثر
...> برادرم محمد متولد سال 1346 بود و دارای تحصیلات سیکل؛ او کفاش بود و به جز او یکی دیگر از برادرانم نیز به نام حسینعلی تا 20 سال پیش جزء مفقودین به شمار می آمد که به لطف خدا پیدا شد. اصلیت ما به دهسرخ مبارکه بر می گردد. ما 4 پسر و سه دختر بودیم که به جز دو برادر شهیدم یکی از برادران و دو تن از خواهرانم بر اثر سرطان روده بزرگ فوت کردند. حیا؛ برادرتان در چه سالی و با چه نیتی به جبهه رفت؟ ...
من که نه؛ اما شما ان شا ءالله امام زمان(عج) را می بینید +عکس
نتوانستند پیکرش را از منطقه پنج وین عراق خارج کنند. از این رو پیکر برادرم هیچ گاه به میهن بازنگشت و ما پس از گذشت 32 سال هنوز چشم انتظاریم. این شهید عزیز بسیار ساکت، آرام و صبور بود و با کسی مجادله نمی کرد. همیشه ناملایمت ها را تحمل می کرد و از همه ما بیش تر به پدر و مادر احترام می گذاشت. آقای کاملی یکی از هم رزمان شهید است که به بیان اوصاف شهید پرداخت و گفت: من از سال 59 ...
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه های 26 سال تنهایی دلاور مرد سرزمینم، چه ساده ...
صورتش باعث شده تا هر که او را می بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... . عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود. از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش او را از یاد خیلی ها برده است. او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود. قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد. وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت. مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر... از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟ حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می رود، بیهوش شدم. طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می کند؛ در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می خورد. دوست هم سنگرش می گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم سنگری هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می گوید: همسرم همیشه می گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی اش دیده، می گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می آید. بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی دانستیم از چه ناحیه ای، فکر می کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می دهند، بازگو کند؛ وقتی با پسر هشت ساله ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند نزدیک تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله های نزدیک می بیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب دیدگی همسرم می شوند، یک ملحفه سفید روی او می کشند، گوشه سالن رهایش می کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می شود، وضعیت او را می بیند و می گوید او را مداوا می کنم. فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می شود: گویا در همان لحظه ها هم فکر می کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می کنند، ولی گفته می شود که درمان چنین مصدومی کار آن ها نیست و به تهران می برند. حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده اش می گویند در چهره ای که شما از حاج رجب می بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است. وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می رفتند حالا با دیدنش جیغ می کشیدند و فرار می کردند . او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می کرد و همین باعث شده بود تا خانواده اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می خوابیدم که رهایم نمی کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل النور کوهسنگی ایستاده ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است. همسر این جانباز 70 درصد بیان می کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن قدر بود که تا مدت ها صبح ها به یک دکتر مراجعه می کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می گفتم کاش رجب قطع نخاع می شد ولی این اتفاق نمی افتاد، بچه ها نیز کوچک بودند، نمی توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می ترسیدند. فرزند بزرگ حاج رجب هم می گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می بردم، لباس هایش را تنش می کردم و با همان سن کم، همه جا با او می رفتم. حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می خورد. در طول تمام این سال ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می گویم خوش بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می شود. در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می گوید: سکته ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی سی یو مانیتورهایی برای ملاقات کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده اند، با پرس وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می دادند. او تصریح می کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص هایش با حالتی خاص دم در اتاق می ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می برد تا پدر را نبیند، قرص ها را دست من می داد تا به او بدهم، درحالی که این ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین. ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت های فرزند و همسرش را قطع می کرد و با دستانش به سمت میوه و چای هایی که مقابلمان بود اشاره می کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می کردیم و دوباره سوال و جواب هایمان را از سر می گرفتیم. دو سال است که کسی به همسرم سر نزده از خانواده اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی مان می چرخد، چند سال پیش خانه ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می خواهم، آن ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟ همسر حاج رجب تاکید می کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می شود. حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است اگر حاج رجب را از نزدیک می دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است. فرزند این جانباز 70 درصدی می گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد. سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون شهر رفتن با پدر، بزرگ ترین آرزوی شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس های او در اینترنت و برخی شبکه های اجتماعی منتشر می شود، عده ای نظر می نویسند خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند. این حرف ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می گوید: به پدرم افتخار می کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه ها و حرف های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم. دلم می خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می روی از او چه می خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت می خواهم خدا از من راضی باشد منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت. حالا حاج رجب با سیرت است و بی صورت، در میان مردمی راه می رود که همه آن ها بی آن که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می دزدند، شاید حق دارند، نمی دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری هایش او را به آنجا راه نداد. خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می کرد آنها را می بیند، انگشت اشاره اش را سمت حاج رجب دراز می کند و می گوید پسرم اگر گریه کنی می گم این آقا تو رو بخوره . برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد. نمی دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان ها و نگاه هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند . همسرش می گوید: طاقت شنیدن حرف های مردم را ندارم، وقتی بیرون می رویم و به حاج رجب توهینی می کنند، نمی توانم ساکت باشم، جوابشان را می دهم و در نهایت دعوایی بلند می شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه نشین کرده است. به حاج رجب می گویم دلت که می گیرد چکار می کنی، در این سال ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته ام، چه وقت هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت هایی که استراحت می کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. حاج رجب نوه هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می گیریم، عیدها پیش او می مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف های دیگران را نداریم. اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن قدرها هم تلخ نمی شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می شدم ، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد. از حاج خانم می پرسم شما که اکثرا در خانه اید، با آقا رجب دعوایتان هم می شود، صورتش غرق تبسم می شود و می گوید بله، چرا دعوا نکنیم گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت قبل از آمدن شما ، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می کردم که حاج آقا با فلاسک چایی اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم. *** به صورت نگران حاج رجب نگاه می کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش مکش های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی سر و صدا رفت، بی سر و صدا و بی صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته اش در میان دلواپسی های نابه جای عده ای به فراموشی سپرده شود. حاج رجب نقاب نمی زند، برخلاف خیلی از آدم هایی که چهره واقعی شان را پشت شعارها و نگرانی های ساختگی شان پنهان می کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی خبر نیست، از میان برنامه های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی ماند . حاج رجب خودش است، بی هیچ نقابی، حتی می توانی لبخند خدا را بر روی لب های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می توانی به اینجا بیایی، اینجا می توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده ای بر صورت او به یادگار مانده است. ...
آذردخت بهرامی: نوشتن زندگی است، نفس کشیدن است
.... کسب انرژی حیات است. خلق و زایش است. نوشتن همه چیز است، حتی تفریح. گاهی هم پیش می آید که می شود پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست، آشنا و فک و فامیل آدم. *چه تعریفی ازاهالی قلم دارید؟ اهالی قلم، عده بی سر و صدا و بسیار اندکی از جامعه هستند که سرشان توی لاک خودشان است و دارند در خلوت شان می خوانند و می نویسند و همه جامعه به خودشان این حق را می دهند که حق و حقوق شان را بخورند ...
آرمیدن در کنار امام هشتم، ثمره هشت بی نشانی
اعزام وی موافقت نمی کردند. پدر سیدرضا نیز با استناد به همین دلایل و سختی دل کندن از فرزندش، با رفتن او به جبهه موافقت نمی کرد. تا اینکه اواخر سال 63 سید رضا و چند نفر از دوستانش که آنها هم وضعیت او را داشتند، با دست بردن در شناسنامه هایشان اقدام به اعزام به آموزش جبهه کردند. البته تا آخرین لحظات پدر از امضای موافقتنامه اعزام خودداری کرد که نهایتاً برگه اعزام توسط برادر بزرگ ...
برادرم به اتهام کتک زدن یک بچه به 60 سال حبس محکوم شد/ قاضی برای صدور حکم به فیلم ضدایرانی استناد کرد/ ...
می کنند. حداقل 30 سال و حداکثر 60 سال. هیچ کس نمی داند. این ها بعد از 30 سال بار دیگر پرونده را باز می کنند و تصمیم می گیرند که او را آزاد کنند یا نکنند. خود هومن می گوید این ها تا 60 سال من را در این جا نگه می دارند، شک نکنید. سؤال:: فقط به خاطر کتک زدن این بچه؟ بله، چون بچه از یک سنی پایین تر بوده است. الآن پرونده اش در وزارت خارجه موجود است. "هوتن هوشیار" برادر ...
گروگان ها، گروگانگیران را به قتل رساندند
شروع شد و مأموران در نخستین اقدام به بازجویی از دختر خانواده که قاتل را دیده بود پرداختند. دختر جوان گفت: دقایقی قبل وقتی قصد ورود به خانه را داشتم، برادرم را دیدم که از دیوار خانه به بیرون پرید و فرار کرد. وحشتزده وارد خانه شدم و آنجا بود که جسد پدر و مادرم را دیدم و پلیس را خبر کردم. طبق گفته های دختر جوان، برادر او از مدت ها قبل با پدرش بر سر مسائل مالی اختلاف داشت. او بارها از پدرش طلب ارث و ...
اعزام فعالان کانون های مساجد کردستان به همایش اندیشه های آسمانی
...> گلباغی خاطر نشان کرد: حداقل سن 20و حداکثر 30 سال برای شرکت کنندگان در نظر گرفته شده است که 75 درصد فعال فرهنگی کانون های شهری و 25 درصد فعالان فرهنگی کانون های روستایی استان را شامل می شود. وی زمان اعزام گروه برادران را 5 شهریور و خواهران را 14 شهریور سال جاری اعلام کرد و اظهار کرد: شرکت کنندگان در این همایش به مدت چهار روز در کارگاه های مختلف آموزشی که توسط اساتید برجسته حوزه و دانشگاه ...
برادران! مبادا در غفلت بمیرید
، رهرو می خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید. مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان تان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود. پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدی ها و ناسپاسیها که به شما کرده ام مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت ...
درگیری سر نظافت کبابی، به قتل انجامید
، مدام لبانش را گاز می گرفت و به اعترافات قاتل برادرش گوش می داد. او درباره آنچه از روز کشته شدن برادرش شنیده بود گفت: سعید دو سالی می شد که در کبابی کار می کرد. او به نوعی کمک کرد تا متهم هم به آنجا بیاید و مشغول کار شود. می گفت پسر خوبی است و کارش را بلد است. روز حادثه سر جابه جایی جعبه های پیاز با هم درگیر شدند اما متهم با چاقوی سلاخی که روی یکی از میزها بود به برادرم حمله و او را از ناحیه قفسه سینه ...
روایتی از یک پدر و 11 یادگار شهیدش+عکس
حاج حمزه اسحاقی- او در تعاونی سپاه بود. بعد از چند نوبت که به جبهه رفت، یک بار به او گفتند باید شما در قم بمانید و یک گروه دیگر بروند. اما وقتی با اصرار او برای اعزام مواجه شدند، قرعه کشی کردند اما به نامش در نیامد. وی که برای رفتن به جبهه خیلی مصمم بود قرعه را از کسی که به نامش درآمده بود خرید و به این ترتیب عازم جبهه شد. می گفت دلم می خواهد بدنم مثل شهید بهشتی بسوزد و به آرزویش رسید ...
خوردن هر لقمه ای در این خانه از فردا حرام است!
برادران خود را اینگونه شرح داده است: زمانی که منافقین از طریق اسلام آباد غرب به ایران حمله کردند، آن شب پدرم 6 پسر را فرا خواند و پس از شام گفت: امام(ره) فرمان جهاد داده است و از فردا خوردن هر لقمه ای در این خانه حرام است و باید همگی عازم جبهه شویم و به فرمان امام لبیک بگوییم. فردای آن روز 6 برادر و مادر به همراه پدرعازم جبهه شدیم، مادر و پدر در پشتیبانی جنگ و ما 6 برادر در ...
وصیت نامه شهدای ورزشکاراستان همدان+ تصاویر
در راه دین خدا اعزام گردید. در طی مدت حضورش در جبهه چندین بار مجروح شد اما بعد از بهبودی نسبی سریعاً به محفل عشاق بسیجی و سپاهی باز می گشت. شهید علیرضا حاجی بابایی در 19 رمضان سال 61 با سمت فرماندهی کوشک جهت شرکت در عملیات رمضان وارد منطقه جنوب کشور گردید. و سرانجام با قلبی آکنده از عشق به شهادت و حضور در کنار دیگر یاران شهیدش در شب بیست و یکم مقارن با شب شهادت سرور مظلومان عالم، مولی علی (ع ...
واقعه عاشورا 21مهرماه سال 59 شمسی رخ داده است
اولین بار در روز عاشورا گریست. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا رفتن جان خودم و دوستانم را به حساب تو می گذارم. حدود 13 30 نفر زا اصحاب امام (ع) تا وقت نماز زنده بودند و بعد از آن ساعت شهید شدند؛ از جمله زهیر و حر. بعد از شهادت اصحاب نوبت به بنی هاشم رسید. اولین نفر. علی اکبر پسر امام حسین (ع) بود البته الفتوح عبدالله بن مسلم بن عقیل را اولین شهید بنی هاشم خوانده است. عبدالله بن مسلم ...
شهیدی که با یک دست دشمن را عاجز کرده بود!+تصاویر
...، در کتابی تحت عنوان یک آسمان هیاهو منتشر شده است. شهیدی که در سال 1337 در خانواده ای مذهبی در حومه ی تهران دیده به جهان گشود؛ از همان دوران کودکی روحیه ی اکرام به نیازمندان را در خویش به وجود آورده بود؛ برادر شهیدش در دوران ابتدایی یک بار به پدر گفته بود که علیرضا با پول های توجیبی که به او می دهید دفتر و مداد می خرد و به بچه های فقیر می دهد... وی پس از اخذ مدرک دیپلم در ...
سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان
فارس نوشت: دوران هشت سال جنگ تحمیلی و عملیات های کوچک و بزرگی که آغاز می شد و خون پاک فرزندان حضرت روح الله در جای جای جبهه غرب و جنوب ریخته می شد خبر از ثبت یک دوران بی نظیر تاریخی در تقویم سالهای زیستن بشریت می داد. تاریخی که هر یک نفر می تواند با بیان خاطراتش ورق های این دوران را طلایی تر و روشن تر کند. این بار عملیات رمضان را بشنوید از زبان علی خوش لفظ رزمنده ای که گمنام ...
درد دل های یک کنکوری خوشبخت
جدیدی نائل شدم. آن هم اینکه آنهایی که این سووال ها را می پرسند سه دسته اند. دسته اول آنهایی که واقعا دلشان می خواهند که تو قبول شوی آن هم یک رشته خوب کسانی مانند پدر و مادر. دسته دوم آنهایی هستند که اصلا خبر ندارند تو چند ماه اخیر را در شکنجه گاهی به نام دوران کنکور سپری کردی، آنها از صحبت های این و آن می فهمند که تو کنکور داشتی ، آن وقت از سر وظیفه می پرسند کنکور را چطور دادی و اصلا ...
خواهر غواص شهید طالبی زاده از برادرش می گوید
خواهر شهید محمدرضا طالبی زاده از شهدای غواص تازه تفحص شده گفت:محمدرضا بعد از شهادت دوستش شهید خزائی رفتنی شده بود و ما این را در چهره اش می دیدیم. به مادرم می گفت دعا کن شهید شوم. به گزارش بی باک ، "مطهره طالبی زاده" در دیدار نماینده مردم کرمان و راور در مجلس شورای اسلامی با خانواده شهید طالبی زاده در منزل شهید با بیان خاطراتی از برادر شهید خود، گفت: برادرم همیشه لبخند بر روی لب داشت و ...
قاری و مؤذن خوش الحان دهه شصتی ها که بود؟/ مادر، گلایه مند از 23 سال بی توجهی به فرزندش
...> پدر که کار آموزش قرآن را نیز انجام می دهد، چندین نوار کاست با خود به خانه می آورد که صدای استاد عبدالباسط بر روی آنها ضبط شده است، آن سال ها، قهرمان ما هنوز چهارساله است و در حال خودسازی برای اسطوره شدن، خواهر بزرگتر در گفت و گو با خبرنگار ایکنا در این باره می گوید: نوارهای عبدالباسط که برای پدر می رسید و در خانه می گذاشت برادرم را جذب خود کرده بود، تکرار پخش تلاوت عبدالباسط در خانه باعث شده ...
گفت و گو با پدر و مادر غواصی که 29 سال منتظر فرزندشان بودند
خوبی بود و هرگز نسبت به حرف های من و مادرش بی اعتنایی نمی کرد برای همین دلمان نمی آمد مخالف رفتنش به جبهه شویم. اصغر بالویی پدر شهید، حسینعلی بالویی ادامه داد: پس از مدتی به خانه بازگشت و چند روزی کنارمان بود. این دید و بازدید های کوتاه چند مرتبه ای اتفاق افتاد تا این که چند ماهی از پانزده سالگی حسینعلی گذشته بود که یکی از دوستانش (شهید یحیی آشکاران) با منزل تماس گرفت و گفت: من همرزم پسرتان هستم ...