سایر خبرها
109 سال قانون خواهی در ایران
مستبدانه و غیرقانونی رادرپیش می گرفتند. باید توجه داشت، چنان که بزرگی به درستی گفته،آزادی نه اعطا کردنی است نه به زورگرفتنی، آزادی یاد گرفتنی است. در این جا سوال مهم این است که آیا باید آزادی و استقلال ومجلس وعدالتخانه را به ملت داد تا از مواهب آن بهره مند شوند یابایداول همه شرایط ولوازم ضروری برای دستیابی به این موارد را فراهم و بعد حکومتی قانونمندوپارلمانی ومبتنی بر آزادی های مدنی را ...
اینها بعد از انقلاب آخرین آرزویشان این بود که اعدام نشوند ولی حالا طلبکار شده اند
حدود 38-40 همه شان رفتند توی خانه ها نشستند، هم آنها که می گفتند جبهه ملی ... . البته این به عنوان نمونه است همه احزاب سیاسی، در سال 48 که کندی آمد و آن هم نه به خاطر ملت بلکه دید فشار و ظلم بر ملت به قدری شده است که ممکن است اصل ایران بیفتد داخل دامن رقیب گفت سراین دیگ را مقداری بلند کنید دو باره حضرات وارد جریان شدند و دوباره درد ملت گرفتند دوباره جبهه ملی ... ولی این جبهه ملی آن جبهه ملی نبود ...
تبعات ورود انگلیس به ماجرای مشروطه/ بگوئیم عدالتخانه نه مشروطه
...، روزنامه ها و مدارس جدید که باعث بیداری مردم شد را جزو ریشه های مشروطه ذکر می کنند. می توان گفت که انحراف عدالت خانه به مشروطه و بعد هم اعدام شیخ فضل الله تقاص حکم تحریم تنباکو بود؛ چون شیخ فضل الله نوری شاگرد محبوب میرزای صاحب فتوای تحریم بود و از شخصیت های بزرگی که عبدالله بهرامی در خاطراتش می نویسد مردم تهران استقبالی از شیخ فضل الله کردند که با خودم گفتم کاش اگر آدم شاه نیست ...
شوق نوشتن مرا به بازنشستگی واداشت/ در فارس حکایت مرغ همسایه غاز است پررنگ است/ فرهنگ و ارشاد به انقلابی ...
عملیات کربلای 4 شاهد پرپر شدن دوستان و عقب نشینی خود و آن ها بود و در کربلای 5 روی دیگری از سکه جنگ را که همان شکستن کمر ارتش بعث و متجاوز عراق بود، به عینه شاهد بود و شاید همین صحنه ها و همین خاطرات تلخ و شیرین بود که بیست سال بعد محمودی را به نوشتن واداشت. از سال 1370 شعر و شاعری را شروع کرد و اوایل دهه 80 در عرصه روزنامه نگاری قلم را در دست گرفت و در سال 82 به سمت خاطره نویسی رفت و ...
پایان ماه عسل ترکیه با داعش
تشکیل ائتلافی مبادرت به سرکوب این گروه در مناطق یاد شده نمودند. فارغ از گذشت یک سال و اندی از مبارزه آمریکا بر علیه داعش و ناکامی در مهار آن که زمینه ایجاد اتهاماتی را بر علیه واشنگتن و هم پیمانانش مبنی بر عدم تمایل به نابودی این گروه ایجاد نموده است، کشوری را می توان نام برد (ترکیه) که در طول این سال ها در صدر متهمین حمایت از داعش و سایر جریان های تکفیری بوده و با گذشت سال ها و با ...
بنیاد در آینه مطبوعات
، اصلا زخم و مجروحیت برای خدا که درد نداره، داره؟ من که مانده بودم چه جوابی بدهم، فقط گفتم: آره همین طوره، این تحمل کردن ها هم کار خداست... همین جملات کوتاه بود تا برای چندمین بار بفهمم که او حرفش با عملش یکی است. سردار شهید محمد فرومندی جانشین لشکر5 نصر خراسان در عملیات کربلای5 به آرامش ابدی رسید. شهرآرا سه شنبه 13/5/94 برگزاری یادواره شهید کامیاب در محله کوشش ...
حماقت های آمریکا در سرزمین عجایب عراق / یادداشتی از اندرو باسویچ در تام دیسپچ
درباره تصمیم اخیر باراک اوباما اظهار نظر کنند. طبق این تصمیم که اوایل همان روز اعلام شده بود، قرار بود 450 سرباز آمریکایی به 3000 نیروی اعزامی آموزش و تجهیز حاضر در عراق اضافه شود، که این آخرین مورد از گسترش فعالیت های ادامه دار آمریکا در قبال داعش بود. پانتا اول از همه سخن گفت و موافقت خود را با این اقدام از صمیم قلب اعلام کرد. او گفت: خب، جای تردید نیست که به نظرم رییس جمهور با افزودن ...
فرمانده گردان لوتی ها در تیپ 10 سیدالشهدا (ع) چه کسی بود؟
نیامده و نیروهایش لوتی بازی در می آورند. حاج کاظم گفت: از شنیدن این سخنان ناراحت شدم و مرتضی را خواستم که برای توضیح بیاید. او لباس رزم مرتب و پوتین به پا نمی کرد، لباسش را بر روی شلوار می انداخت و با یک کتانی گردانش را فرماندهی می کرد. یک ربع بعد با همان نوع پوشش به اتاق فرماندهی آمد و گفت: سلام علیکم حاج آقا . با دلخوری و صدای بلند شروع به اعتراض کردم و گفتم این چه وضع گردان است همه از ...
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه های 26 سال تنهایی دلاور مرد سرزمینم، چه ساده ...
صورتش باعث شده تا هر که او را می بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... . عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود. از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش او را از یاد خیلی ها برده است. او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود. قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد. وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت. مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر... از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟ حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می رود، بیهوش شدم. طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می کند؛ در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می خورد. دوست هم سنگرش می گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم سنگری هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می گوید: همسرم همیشه می گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی اش دیده، می گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می آید. بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی دانستیم از چه ناحیه ای، فکر می کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می دهند، بازگو کند؛ وقتی با پسر هشت ساله ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند نزدیک تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله های نزدیک می بیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب دیدگی همسرم می شوند، یک ملحفه سفید روی او می کشند، گوشه سالن رهایش می کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می شود، وضعیت او را می بیند و می گوید او را مداوا می کنم. فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می شود: گویا در همان لحظه ها هم فکر می کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می کنند، ولی گفته می شود که درمان چنین مصدومی کار آن ها نیست و به تهران می برند. حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده اش می گویند در چهره ای که شما از حاج رجب می بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است. وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می رفتند حالا با دیدنش جیغ می کشیدند و فرار می کردند . او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می کرد و همین باعث شده بود تا خانواده اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می خوابیدم که رهایم نمی کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل النور کوهسنگی ایستاده ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است. همسر این جانباز 70 درصد بیان می کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن قدر بود که تا مدت ها صبح ها به یک دکتر مراجعه می کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می گفتم کاش رجب قطع نخاع می شد ولی این اتفاق نمی افتاد، بچه ها نیز کوچک بودند، نمی توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می ترسیدند. فرزند بزرگ حاج رجب هم می گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می بردم، لباس هایش را تنش می کردم و با همان سن کم، همه جا با او می رفتم. حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می خورد. در طول تمام این سال ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می گویم خوش بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می شود. در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می گوید: سکته ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی سی یو مانیتورهایی برای ملاقات کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده اند، با پرس وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می دادند. او تصریح می کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص هایش با حالتی خاص دم در اتاق می ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می برد تا پدر را نبیند، قرص ها را دست من می داد تا به او بدهم، درحالی که این ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین. ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت های فرزند و همسرش را قطع می کرد و با دستانش به سمت میوه و چای هایی که مقابلمان بود اشاره می کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می کردیم و دوباره سوال و جواب هایمان را از سر می گرفتیم. دو سال است که کسی به همسرم سر نزده از خانواده اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی مان می چرخد، چند سال پیش خانه ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می خواهم، آن ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟ همسر حاج رجب تاکید می کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می شود. حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است اگر حاج رجب را از نزدیک می دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است. فرزند این جانباز 70 درصدی می گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد. سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون شهر رفتن با پدر، بزرگ ترین آرزوی شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس های او در اینترنت و برخی شبکه های اجتماعی منتشر می شود، عده ای نظر می نویسند خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند. این حرف ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می گوید: به پدرم افتخار می کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه ها و حرف های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم. دلم می خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می روی از او چه می خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت می خواهم خدا از من راضی باشد منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت. حالا حاج رجب با سیرت است و بی صورت، در میان مردمی راه می رود که همه آن ها بی آن که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می دزدند، شاید حق دارند، نمی دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری هایش او را به آنجا راه نداد. خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می کرد آنها را می بیند، انگشت اشاره اش را سمت حاج رجب دراز می کند و می گوید پسرم اگر گریه کنی می گم این آقا تو رو بخوره . برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد. نمی دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان ها و نگاه هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند . همسرش می گوید: طاقت شنیدن حرف های مردم را ندارم، وقتی بیرون می رویم و به حاج رجب توهینی می کنند، نمی توانم ساکت باشم، جوابشان را می دهم و در نهایت دعوایی بلند می شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه نشین کرده است. به حاج رجب می گویم دلت که می گیرد چکار می کنی، در این سال ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته ام، چه وقت هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت هایی که استراحت می کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. حاج رجب نوه هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می گیریم، عیدها پیش او می مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف های دیگران را نداریم. اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن قدرها هم تلخ نمی شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می شدم ، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد. از حاج خانم می پرسم شما که اکثرا در خانه اید، با آقا رجب دعوایتان هم می شود، صورتش غرق تبسم می شود و می گوید بله، چرا دعوا نکنیم گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت قبل از آمدن شما ، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می کردم که حاج آقا با فلاسک چایی اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم. *** به صورت نگران حاج رجب نگاه می کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش مکش های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی سر و صدا رفت، بی سر و صدا و بی صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته اش در میان دلواپسی های نابه جای عده ای به فراموشی سپرده شود. حاج رجب نقاب نمی زند، برخلاف خیلی از آدم هایی که چهره واقعی شان را پشت شعارها و نگرانی های ساختگی شان پنهان می کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی خبر نیست، از میان برنامه های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی ماند . حاج رجب خودش است، بی هیچ نقابی، حتی می توانی لبخند خدا را بر روی لب های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می توانی به اینجا بیایی، اینجا می توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده ای بر صورت او به یادگار مانده است. ...
جنجالی ترین روز مجلس + صوت
مختومه اعلام می کند. اما این پرونده در ساواک می ماند و سلامتیان بعد از سال ها این پرونده را در مجلس مطرح کرد. یکی دیگر از بحث هایی که سلامتیان مطرح کرد، عضویت آیت در حزب زحمتکشان بود. سلامتیان از شهید آیت می پرسد که آیا شما در حزب زحمتکشان بوده اید؟ آیت هم جواب می دهد: "بله من بودم. اما خود تو در چه حزبی بودی؟ تو در حزب ملت ایران بودی. در حزبی بودی که اعتقادات لائیک داشت و ضد مذهبی بود. اما حزب ...
همه می گویند بیارم ناپلئونی ره؟!
بیشتر به نظر بیاید. شاید چنین آدم هایی در جامعه چندان به نظر نیایند اما با استفاده از لباس های اینچنینی بیشتر بر سر زبان ها می افتند. رحمت هم با این لباس ها می خواهد در اجتماع سری در سر ها در بیاورد و سبقه نا مناسبش را کم رنگ کند. رحمت سابقه زندان رفتن هم داشت. درست است؟ بله از پایتخت 3 به بعد رحمت 8 ماه زندان رفته بود برای چک های بی محلی که کشیده بود همان که در دیالوگ درد دل با ...
نگاهی به زندگی و فعالیت های علامه شهید عارف حسینی
گاه در آن روز غذا میل نمی کرد. کمتر می خوابید و تقریباً بیشتر وقت شب ها را به عبادت الهی اشتغال داشت و بعد از خواندن نماز فجر کمی استراحت می کرد.( + ) شهادت شهید حسینی شخصیت متعهدی بود که شجاعانه از حریم پاک اسلام دفاع و مانع بزرگ سر راه استعمار سیاسی - فرهنگی در پاکستان بود، همانا استعمارگران خارجی و سیاستمداران مستبد داخلی او را دشمن می دانستند و سعی بر نابودیش داشتند ...
برادران! مبادا در غفلت بمیرید
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس ، از شهید "علی رضا موحد دانش" فرمانده تیپ 10 سیدالشهدا(ع)، دو وصیت نامه باقی مانده است. اولین وصیت نامه را دو سال پیش از شهادت و در شب آغاز عملیات فتح المبین به رشته تحریر درآورده است. در آن زمان او جانشین فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(ع) بود و دومین وصیت نامه اش را حدود شش ماه قبل از شهادتش نوشت. در آن زمان او شش ماه بود که به فرماندهی تیپ سید الشهدا(ع ...
زنده به گور کردن مخالفان کشف حجاب
یاعلی می گویند و از همه اطراف مشهد با بیل و داس و چوب، خلاصه هر چه که بود، می آمدند و این بر بری ها همه می آمدند به مسجد جمع می شدند. دیگر شب شده بود که آمدیم بیرون و رفتیم به خانه. یادم می آید فقط سه تا صدای یاعلی شندیم و بعد صدای مسلسل بلند شد و دیگر صدایی نیامد. فردا که آمدیم دیدیم بله جنازه ها را دارند می برند توی گاریها، می بردند توی گودال خشتمال ها می ریختند و روی آنها خاک ...
قصه ها ؛ حتی تلخش باید تعریف شود
حرف بزنیم، آنها هم قبول می کنند. دو تا رفیق آمده اند. علیرضا و مجید، هر دو کامپیوتر خوانده اند و در یک شرکت کامپیوتری کار می کنند. مجید یک بار فیلم را دیده و این بار با علیرضا، رفیق صمیمی اش آمده دوباره فیلم را ببیند. چرا مجید دوباره آمده فیلم را ببیند: دفعه اول همان هفته اول اکران فیلم آمده بودم، خیلی فیلم را دوست داشتم. علیرضا که پیشنهاد داد برویم سینما گفتم من پایه ام دوباره قصه ها ...
به مناسبت سالگرد انتقال مصدق به احمدآباد/ زندانی در تبعید
صفحه اول، خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم، که خب، پیرمرد بالاخره... یکباره زدم زیر گریه؛ از آن گریه های عجیب و غریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و می کشید که بی صدا، الان می آیند و ما را می گیرند و من همان طور نعره می زدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانه مان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی... که با ...
وصیت نامه شهدای ورزشکاراستان همدان+ تصاویر
در راه دین خدا اعزام گردید. در طی مدت حضورش در جبهه چندین بار مجروح شد اما بعد از بهبودی نسبی سریعاً به محفل عشاق بسیجی و سپاهی باز می گشت. شهید علیرضا حاجی بابایی در 19 رمضان سال 61 با سمت فرماندهی کوشک جهت شرکت در عملیات رمضان وارد منطقه جنوب کشور گردید. و سرانجام با قلبی آکنده از عشق به شهادت و حضور در کنار دیگر یاران شهیدش در شب بیست و یکم مقارن با شب شهادت سرور مظلومان عالم، مولی علی (ع ...
شهیدی که با یک دست دشمن را عاجز کرده بود!+تصاویر
. ( راوی: مادر شهید) *** شهید موحد دانش یکی از خاطراتش را برای یکی از هم رزمانش این گونه تعریف کرده است: بعد از عملیات بازی دراز با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم... مشغول دعا و درخواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه ام زد و گفت: حاج علی ...
ژانری که در آن به شدت فقیریم
تدبیر24 : در بخش مترجم محبوب رضا علیزاده از میان سه کاندیدا، در بخش کتاب محبوب کتاب دونده هزار تو نوشته جیمز دشنر با ترجمه آیدا کشوری و بالاخره در بخش ناشر افسانه ای نشر ویدا برگزیده شدند. همچنین کتاب هیولای در آب نوشته سحر موتورچی به عنوان اثر برگزیده در بخش داستان بلند شناخته شد و کتاب اسطوره آریایی نوشته کوروش گرجی رتبه دوم را در این زمینه به دست آورد. گیو بانوی سپید نوشته محمد ...
ماجرای اشتیاق پیرمرد قوچانی به شهادت/ رفتار محبت آمیز اسیر جوان با شکنجه گر عراقی
می زدند و این راهی بود برای تخلیه، یا سکوت می کردند و یا می خندیدند که در هر سه حالت، شکنجه گر با این واکنش اسرا زیر شکنجه، شکسته می شد. من آن شب در زیر شکنجه می خندیدم. بعد از پایان شکنجه آن شب، وضعیت من طوری نبود که بتوانم راه بروم و از ناحیه دو پا به سختی آسیب دیده بودم به نحوی که دو سرباز زیر بغلم را گرفتند و به آسایشگاه بردند. هر شب ساعت یازده داخل آسایشگاه چایی می دادند و آن شب ...
سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان
چه زود برگشته آم و بعد که شنید فقط یک شب در خدمت خانواده ام سگرمه هاش رفت توی هم. ماه رمضان بود. همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند و من بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم. خانواده های رزمندگان شنیده بودند که بچه هایشان از سرپل ذهاب به همدان آمده آند ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکرده اند، لذا فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند. من به ...
زندانی به نام تن
مشکل دارد اما خوب اگر همیشه خوابیده باشد که دلش می گیرد. او هم دوست دارد که آسمان را ببیند. اسماعیل کنترل نگه داشتن گردنش را ندارد، از بس گردنش در طول روز به یک طرف کج است، شب ها تا صبح از درد گردن ناله می کند . سکوت، زبان مشترک دنیای ساکت شان پر از هیاهویی است و این سکوت محض، غوغایی را درسر به وجود می آورد. چطور باهم درددل می کنند وقتی زبانی برای شکایت ندارند! چطور باهم دعوا و ...
فریدون آسرایی و حرکات مایکل جکسونی!
فریدون آسرایی سرچشمه می گیرد؟ راستش من در خیلی از مسائل سال ها به منطق نرسیدم ولی ناگهان اتفاقی افتاد که خودم را پیدا کردم. به این منطق رسیدم که سال هایی که درد و رنج می کشیدم بیهوده بوده. زمانی عاشق بودم و به مدت 3 سال از فراغ جدایی هر روز گریه می کردم. اما یک فیلم نگاه کردم که دیالوگی داشت با این مضمون: آیا اگر با هم بودید جدا نمی شدید. یک لحظه فکر کردم و بعد گفتم خب چه شد که ما جدا شدیم و ...
زنگ خطر برای مجردها؛ دختران کم شدند!/ فروش بهشت با قبور چند صد میلیونی !
پدر و مادرش را هم به شدت زخمی کردند. تازه بعد از آن رفتند سراغ خانه همسایه و آنجا را نیز در آتش سوزاندند. سنگ هم اگر صدای ناله این طفل را می شنید آب می شد و آتش را خاموش می کرد، دل این جماعت بی رحم، از سنگ هم سنگ تر است!اینان از نسل حرمله اند، با آتش رفاقت دیرینه ای دارند، دیروز با تیر سه شعبه بر گلوی پسر، دل پدر را آتش زدند و امروز آتش می زنند خانه و کاشانه مظلومان فلسطینی را، آتش می زنند طفل ...
زمان محاکمه بابک خان رنجانی 11مهرماه!! کاسبان تحریم چه کسانی بودند؟
برآشفته شد که تو مگر کرمانی نیستی، پس چرا جواب آزمایش اعتیادت منفی است. با خنده گفتم، خیلی از مسوولان کرمانی هستند لابد به باور شما باید از آنان هم آزمایش اعتیاد گرفته شود هرچند از این فرصت اعزام به پزشکی قانونی استفاده کردم و با چندین رسانه داخلی و خارجی مصاحبه کردم در حالی که شب قبل بازداشتم به خبر مهمی علی الظاهر تبدیل شده بود و مصاحبه روز بعد از بازداشت هم بازتاب مناسبی داشت. همه این مطالب را ...
روایت های شگفت انگیز از جنگ 33 روزه لبنان
این سامانه ها و عمل کردن سه گروه می توان تنها در 28 ثانیه به سوی سرزمین های اشغالی شلیک کرد، به این صورت که به محض اعلام گروه رصد مبنی بر خالی شدن منطقه از هواپیماهای اسرائیلی یک گروه کوچک به سرعت سکوها را نصب کرده و عقب می کشند، گروه دوم موشک ها را به سمت سکوها هدایت می کند و گروه سوم نیز در نهایت بعد از عقب نشینی گروه دوم از راه رسیده و موشک ها را آماده پرتاب می کند، شلیک این موشک ها نیز با ...
تختی حرمتم را نگه داشت
الله بهمنش باشد که گفت: عباس زندی یکی از بی نظیرترین انسان هایی است که مردم به افتخار او کلاه از سر برمی دارند و هرکسی او را در خیابان می بیند با افتخار از او یاد می کند. سعی می کند مشکلی از مشکل شما حل کند. انسان های خوب مثل چراغ نیستند که به یک نقطه نور بدهند. آنها به همه توجه می کنند و امروز اینطور افراد کم شده اند و باید برای آنها کلاه از سر برداریم. یکی از آنها پهلوان بی بدیل کشتی آزاد و پهلوانی و مرد ادب و شرافت عباس زندی است. امیدارم سایه او بر سر مردم و ورزشکاران کشتی ایران مستدام باشد. محمد رضا طالقانی؛رئیس سابق فدراسیون کشتی و سرپرست سابق فدراسیون پهلوانی و ورزش های زورخانه ای ...
ابراهیم هادی رزمنده ای با خصوصیات پوریای ولی
سوزان جنوب زبانزد خاص و عام بود و هنوز در اذهان یاران قدیمی اش تداعی می شود. یک بار 18 سرباز عراقی را محاصره و به اسارت گرفته بود. ابراهیم آنان را تحت آموزش خود قرار داد؛ به طوری که همگی آنها داوطلبانه به مبارزه و جنگ با رژیم صدام پرداختند و نهایتا هر 18 نفر به درجه شهادت نائل شدند. ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کرد؛ اما تسلیم نشد. سرانجام در 22 بهمن سال 1361پس از فرستادن بقیه رزمندگان به عقب با خدای خود همراه شد و دیگر کسی او را ندید. ابراهیم سال هاست گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور! ...
علامه محمدتقی بهلول و قیام تاریخی مسجد گوهرشاد
حرم بهلول را می بیند. بهلول می پرسد: کجا می روی؟ حاج احمد می گوید: برای روضه به منزل آسید محمدعلی می روم. بهلول می گوید: من هم می آیم. قرار بود آقای امینی از اساتید حوزه منبر برود. من به احترام مرحوم ابوی، نمی خواستم اجازه بدهم مرحوم بهلول منبر برود. مانده بودم چه کنم. بالاخره گفتم: ای کاش زودتر اطلاع می دادید که می آیید، چون الان قرار است آقای امینی منبر بروند. مرحوم بهلول گفت: زیاد حرف ...
ما دقیقا چند نفر را کشتیم؟
پاره کرده و آن ها را در آب فرو می کنند. سپس به سرعت به سمت جمعیت برمی گردند و آن ها پارچه های خیس را به افراد می دهند تا آب را از میان تار و پود آن بمکند. ساعت 9 شب ساتسوکو و دوستانش در سرازیری یک تپه نشسته اند. آنجا تاریک است، اما شهر درست در زیر پایشان غرق در آتش است. آن ها صدای ناله ی مجروحان را می شوند. تمام مجروحان آب می خواهند. ساعت 10 شب جشن و پایکوبی در ...