سایر منابع:
سایر خبرها
باهنر، نبود چند حزب قدرتمند را حلقه گم شده فضای سیاسی ایران دانست
ندای ایرانیان - روزنامه ایران در ویژه نامه خود با عنوان از تولد تا توافق مصاحبه اختصاصی از این سیاستمدار را منتشر کرده است که مشروح آن در پی می آید: محمدرضا باهنر این روزها بیشتر از گذشته در مهندسی تعاملات و مناسبات درونی مجموعه اصولگرایان فعال است. او حالا بر صندلی مرحوم عسگراولادی در جبهه پیروان خط امام و رهبری تکیه زده که برای سال ها، از چهره های برجسته این جناح سیاسی بود و در کنار مرحوم ...
چگونه با پدرت آشنا شدم؟!/ کارمند باجه شماره 4
بانک صدای موسیقی به گوشم می خورد و عظمتم را دو چندان کرده بود. من هم که فکر می کردم همه چیز با ورود من اسلو موشن شده است پلک هایم را با حرکات آهسته باز و بسته می کردم و لب هایم را غنچه کرده بودم و به طرف باجه می رفتم که آبدارچی بانک کانال تلویزیون را عوض کرد و موسیقی قطع شد و کیفی خورد پس کله ام و پیرزنی هوار زد هوی نوبت بگیییر خودم را صاف کردم و پشت چشمی آمدم و رفتم پشت باجه ای که بانکدارش ...
امر به معروف در "دوران تازه": این گروه از بچه حزب الهی ها در شمال شهر ، می خواهند خوشگل و با ادعای بی ...
ازدواج بنده گروه خانم ها در کار نبودند و بعد از ازدواج من همسرم و دوستانشان گروه خانمها را تشکیل دادند. گروه خانم ها در شبکه های اجتماعی حدود 200 نفر فعال هستند که پیشنهاد میدهند و یا به صورت مجازی خوراک فکری میدهند ولی حدود 30 نفر از خانم ها برای کارهای اجرایی فعال هستند. * چه مدت از شکل گیری گروه نفحات میگذرد و ایده اولیه گروه از کجا کلید خورد؟ چند روز قبل از نیمه شعبان سال 93 با ...
صابر ابر: آدم بزرگ ها دارند گم می شوند
نشدنی است و نمی توانم تعریفش کنم. دیشب داشتم از خانم پناهی ها می پرسیدم تجربه تو چطوری است؟ می گفت گاهی فکر می کنم خواب است! و الان یکهو بیدار می شوم و باید بروم. می گفت از خودم می پرسم مگر می شود من این همه آدم را نشناسم و انگار سال هاست می شناسم. اینقدر به من نزدیکند و اینقدر به من چسبیده اند. خیلی بخش سختی است و حسادت برانگیز است. اگر من روز وارد یک گالری می شدم و می دیدم کسی آنجاست دلم می ...
مصاحبه با دختران گروه آریان
ساناز کاشمری: همانی هستم که بودم! از دو خواهر فعال در گروه آریان، در آلبوم آخر تنها نام ساناز کاشمری به چشم می خورد. کوچک ترین عضو گروه حالا برای خودش برنامه های زیادی دارد که مدعی است می توان از مقایسه آنها با کارهای آریان تفاوت نگاهش را در سبک محبوب موسیقی اش دید. او که در سریال کلاه پهلوی هم بازی داشته به نسبت خواهرش در هنر فعال تر جلو می رود. همکاری با امیر تفرشی این ...
بهنوش بختیاری این همه فالوئر می خواهد چه کار؟
حاضر شدید؟ وزن استندآپ کمدین های این برنامه به سمت مردها است. – اصولا استندآپ در وجودم است؛ ولی برنامه مال آنها است و خودشان باید دعوت کنند. یعنی از جانب شما مشکلی نیست؟ سوژه و وقت کم نداشتید؟ – نه نه؛ چند بار از طرف آقای جوان تماس گرفتند و قرار بود بیشتر در برنامه استندآپ کمدین باشم. خودم هم خندوانه را دوست دارم ولی واقعا نرسیدم. شما، شقایق دهقان و الیکا ...
هفت خوان یک اجماع برای ورود روحانی به پاستور به روایت یونسی
امور اقوام و اقلیت های دینی و مذهبی در باره روز شمار ورود روحانی به انتخابات و پیروزی او منتشر کرده است که مشروح آن در پی می آید: طبق عرف سپهر سیاسی ایران، رقابت زودرس انتخاباتی، چند ماه پیش از روز رأی گیری آغاز می شود. انتخابات 24 خرداد 92 هم از این قاعده مستثنی نبود و فعالیت جناح ها و آنان که سودای نامزدی داشتند از نیمه دوم سال 91 استارت خورد و زمستان همان سال،حرارت کمپین ها به حدی ...
مذاکراتی که میان ایران و آمریکا در عمان انجام شده بود، برای روحانی باور پذیر نبود
سعی کنید مسائل را حل کنید. ایشان همیشه حمایت می کردند، اما می گفتند در چارچوبی حرکت کنید که با هماهنگی های لازم باشد. در چنین شرایطی آقای خاجی را برای برگزاری جلسه دوم (اواخر سال 91) به عمان فرستادیم که نشست خیلی خوبی شد. طرفین دو سه روز در عمان ماندند و نتیجه آن شد که پادشاه عمان نامه ای برای آقای دکتر احمدی نژاد نوشت مبنی بر اینکه نماینده امریکا اعلام کرده حق غنی سازی ایران را به رسمیت می شناسند ...
اینجا رؤیاهای کودکی آجر می شود
...، زمین هایمان را گرفتند، قرار بود به ما زمین بدهند، ولی ندادند. حالا برای لقمه ای نان آواره این کوره و آن کوره شده ایم. می گوید: یونس هم دو سه سالی می شود که کمکم می کند تا بتوانم آجر بیشتری بزنم. وقتی از یونس می پرسم می خواهی در آینده چکاره شوی کمی فکر می کند و می گوید: دوست دارم پلیس شوم. با خودم فکر می کنم روزگار با یونس چه خواهد کرد و یونس برای اینکه یکی ...
نگاهی گذرا به مکمل های هنری سینمای ایران + تصاویر
ضیغمی تا قبل از همکاری مشترک با هم، خود را به عنوان ستاره در سینمای ایران معرفی کرده بودند اما هیچ گاه نتوانسته بودند به یک مکمل هنری مطابق بازی با خود برسند تا این که با حضور در فیلم قرنطینه این اتفاق رقم خورد .فیلم خوبی که همکاری آغازین این زوج به چشم آمد و باعث شد در سال بعد گودرزی و ضیغمی در فیلم های تلافی و گناه من نیز رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. پارتنرهنری ضیغمی/ گودرزی هم به همان سرعتی که ...
ماجرای بازدیدشهیدبابایی از یک پادگان
نزدیکانش مبنی برشرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید. شهید سرلشگر خلبان، عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است. هراس از کبر و غرور عباس از کبر و غرور فوق العاده هراس داشت. به یاد دارم زمانی که فرمانده پایگاه ...
ناگفته های همسر شهید عباس دوران پس از 31 سال
خانواده های عراقی زندگی می کنند نریزم. چه می دانست روزی می رسد که همسرش بی سرپرست و پسرش یتیم می شود. البته من همیشه به مولایم علی (ع) متوسل شده و می شوم. مقتدایی که پدر یتیمان بوده و همیشه دست من و پسرم را گرفته است. *از روز آخر بگویید. روز آخر هم اکثر وقت عباس با امیررضا گذشت البته نه با شور و حال همیشه. شب شامش را خورد و خیلی زودتر از حدمعمول رفت و خوابید. صبح ساعت 4 رفت ...
آخوندی: باید از آینده ایران تصویری دقیق و روشن ارائه کنیم
، در واقع، می خواهیم بی عملی خود را توجیه کنیم. آن زمان تحلیل من این بود که اگر رجال، بتوانند بر تردیدهای خود غلبه کنند، موفق می شوند و اگر نتوانند، با مخاطره امنیت ملی جدی ای مواجه خواهیم بود. از اوایل سال 91، به سهم خودم، تلاش کردم در مسیر تردیدزدایی از ذهنیت افکار عمومی و سیاستمداران تلاش کنم. - طبیعی است که در هر انتخاباتی، رقبا بکوشند از تمام ابزارهای در دسترس برای فشار بر رقیب و ...
سیامک معتاد اینترنت شده بود!
اضافه شد . اما اون خانم آهی کشید و گفت: امیدوارم . همینطور که صحبت می کردیم پسری 10، 12 ساله ای که به نظر می رسید همسن و سال خودمون باشه از ماشین پیاده شد، پسری چاق با کلی اضافه وزن و چهره ای خسته و بی حوصله. اون خانم که معلوم بود خیلی مشتاقه پسرش وارد جمع بچه های محل بشه با کلی هیجان گفت: بچه ها اینم پسر من سیامک . اما سیامک بر خلاف مادرش با صدایی آهسته و بی رمق سلامی کرد و بی تفاوت از کنار ما رد ...
ناگفته های بانوی قهرمان اتومبیلرانی از پروژه "لاله" + تصویر
... در مسابقات فرمول بحرین این اتفاق افتاد. این سرعت با ماشین فرمول بسیار متفاوت از ماشین های معمولی است. انگار در حال پرواز هستید. برای ماشین شهری هم تا آن حدود تجربه کرده ام، البته سالیان بسیار دور. *با این حساب آخرین بار که جریمه شدید، کی بود؟! اعتراف می کنم که خیلی سال است جریمه سرعت غیر مجاز نداشتم و تنها به خاطر طرح ترافیک جریمه می شوم. گفتم که نسبت به ده سال قبل احتیاط ...
رضاییان: کاشته بعدی ام را گل می کنم
.... این ابراز لطف مسوولیت من را دو چندان کرده تا به جز تمرینات تیمی خودم هم تمرینات اختصاصی بیشتری انجام دهم تا با آمادگی هرچه بهتر در مسابقات ظاهر شوم. هرچند من دفاع راست هستم اما در این بازی مسوولیتم طوری بود که توانستم پاس گل هم بدهم و از همان ابتدا مثمرثمر واقع شوم. اما در ضربه کاشته زدن مثل زمان بازی در راه آهن خوب عمل نکردی؟ باور کنید هنوز هم تمرینات زیادی روی ضربه ...
عبور از اصلح به صالح مقبول در انتخابات 92
فعلی باید هوشمندانه خودکاوی کند. روحانی گفته بود که 100 روزه گزارش می دهم، اما وقتی در جایگاه رئیس جمهوری قرار گرفت و تصویر کاملی از اوضاع به دست آورد، خزانه خالی را دید، پیامد های مخرب بحران ارزی سال های 91 و 92 ، را لمس کرد و اثرات شوم تورم 46 درصدی، نرخ رشد منفی و... را حس کرد، ترجیح داد واقعیت های این میراث به جای مانده از دولت قبل را با مردم در میان گذارد، تا مشخص شود ریشه مشکلات ...
ای مردم ! یکی از نامهای خدا غفار است !
ه . ق مؤلف در عنفوان جوانی بوده است. به هر حال ؛ ایشان در حدود سال 1321 هجری قمری به ایران آمده و در زادگاه و موطن اصلی اش تبریز به ترویج و تهذیب پرداخت و در اوایل مشروطه به سال 1329 هجری قمری به خاطر نامساعد بودن اوضاع تبریز به قم هجرت فرمود و در قم به ارشاد سالکان و تربیت مستعدان مشغول بود تا آنکه مرحوم آیة الله العظمی شیخ عبدالکریم حایری یزدی در سال 1340 ه . ق از اراک به قم تشریف آورده و ...
و اما ماجرای اوتیسم در ایران چیست!
رنج می برد. یلدا سه سالش بود که بالاخره دکتری اوتیسم او را تشخیص داد. فریده می گوید: هرگز چیزی از اوتیسم نشینده بودم، از دکترش پرسیدم که اوتیسم چیست. وقتی برایم توضیح داد احساس کردم دنیا به آخر رسیده است. این ماجرا مربوط به سال 1362 است. حالا یلدا 35 سالش است و با پدر و مادر خود در اصفهان زندگی می کند. او مبتلا به سطح 3 اوتیسم است که عموما به عنوان نوع شدید اوتیسم شناخته می شود ...
وقتی اتومبیل راننده زن ایرانی را پنچر کردند تا او نتواند مسابقه بدهد!
مسابقات فرمول بحرین این اتفاق افتاد. این سرعت با ماشین فرمول بسیار متفاوت از ماشین های معمولی است. انگار در حال پرواز هستید. برای ماشین شهری هم تا آن حدود تجربه کرده ام، البته سالیان بسیار دور. *با این حساب آخرین بار که جریمه شدید، کی بود؟! اعتراف می کنم که خیلی سال است جریمه سرعت غیر مجاز نداشتم و تنها به خاطر طرح ترافیک جریمه می شوم. گفتم که نسبت به ده سال قبل احتیاط بیشتری به خرج می ...
حکایت مفصل ظریف و شورای راهبردی روابط خارجی
بسیار صریح گفته شده است، بعد ادامه پیدا می کند تا قطعنامه 1929، که در مقدمه اش اشاره هایی بسیار جالب دارد. ظریف اضافه کرد: بند ماقبل نهایی مقدمه 1929 بند بسیار جالبی است، من بعد از 30 سال کار کردن در شورای امنیت و حضور در آن محیط هیچوقت ندیدم که شورای امنیت کشورها را مجبور کند از نیروی نظامی استفاده کنند. هیچ چیز در این قطعنامه کشورها را مجبور نمی کند که از نیروی نظامی استفاده کنند. بند 9 ...
استادان حقوق و روابط بین الملل چه سوالاتی از ظریف پرسیدند؟
نظر حضرت امام (ره) اقدامی شد . نامه ای نوشته شد که پذیرش طرح اجرایی به مثابه پذیرش قطعنامه 598 است. با این کار تیر دوم آمریکا برای بردن ایران تحت تحریم های فصل هفتی به سنگ خورد . سومین بار در سال 2004 آقای بولتون آن زمان نماینده دایم آمریکا در سازمان ملل بود. کاغذی را بین اعضای شورای امنیت پخش کرد که موضوع هسته ای ایران فقط باید در شورای امنیت بیاید. آژانس عرضه رسیدگی به موضوع ...
توکل یک نوع مثبت نگری به خداست
بدهی اش پرداخت می شود. بعداً از حضرت اجازه گرفت که پای رکاب امام حسین(ع) بماند و شهید شود. بچه هیأتی باید دقیق و حسابگر باشد! شهید غلامعلی رجبی یک آدم حساب شده بود حالا یک آدم حساب شده-از میان شهدایی که کمی ایشان را می شناختم- به شما معرفی کنم؛ مداح شهید غلامعلی رجبی . ایشان در دوران طاغوت، سرباز بود و رانندۀ یکی از افسرهایی بود که معاون یکی از طواغیت بود. یک روز در یکی از ...
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه های 26 سال تنهایی دلاور مرد سرزمینم، چه ساده ...
صورتش باعث شده تا هر که او را می بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... . عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود. از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش او را از یاد خیلی ها برده است. او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود. قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد. وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت. مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر... از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟ حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می رود، بیهوش شدم. طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می کند؛ در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می خورد. دوست هم سنگرش می گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم سنگری هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می گوید: همسرم همیشه می گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی اش دیده، می گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می آید. بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی دانستیم از چه ناحیه ای، فکر می کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می دهند، بازگو کند؛ وقتی با پسر هشت ساله ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند نزدیک تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله های نزدیک می بیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب دیدگی همسرم می شوند، یک ملحفه سفید روی او می کشند، گوشه سالن رهایش می کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می شود، وضعیت او را می بیند و می گوید او را مداوا می کنم. فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می شود: گویا در همان لحظه ها هم فکر می کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می کنند، ولی گفته می شود که درمان چنین مصدومی کار آن ها نیست و به تهران می برند. حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده اش می گویند در چهره ای که شما از حاج رجب می بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است. وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می رفتند حالا با دیدنش جیغ می کشیدند و فرار می کردند . او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می کرد و همین باعث شده بود تا خانواده اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می خوابیدم که رهایم نمی کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل النور کوهسنگی ایستاده ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است. همسر این جانباز 70 درصد بیان می کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن قدر بود که تا مدت ها صبح ها به یک دکتر مراجعه می کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می گفتم کاش رجب قطع نخاع می شد ولی این اتفاق نمی افتاد، بچه ها نیز کوچک بودند، نمی توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می ترسیدند. فرزند بزرگ حاج رجب هم می گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می بردم، لباس هایش را تنش می کردم و با همان سن کم، همه جا با او می رفتم. حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می خورد. در طول تمام این سال ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می گویم خوش بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می شود. در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می گوید: سکته ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی سی یو مانیتورهایی برای ملاقات کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده اند، با پرس وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می دادند. او تصریح می کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص هایش با حالتی خاص دم در اتاق می ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می برد تا پدر را نبیند، قرص ها را دست من می داد تا به او بدهم، درحالی که این ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین. ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت های فرزند و همسرش را قطع می کرد و با دستانش به سمت میوه و چای هایی که مقابلمان بود اشاره می کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می کردیم و دوباره سوال و جواب هایمان را از سر می گرفتیم. دو سال است که کسی به همسرم سر نزده از خانواده اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی مان می چرخد، چند سال پیش خانه ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می خواهم، آن ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟ همسر حاج رجب تاکید می کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می شود. حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است اگر حاج رجب را از نزدیک می دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است. فرزند این جانباز 70 درصدی می گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد. سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون شهر رفتن با پدر، بزرگ ترین آرزوی شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس های او در اینترنت و برخی شبکه های اجتماعی منتشر می شود، عده ای نظر می نویسند خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند. این حرف ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می گوید: به پدرم افتخار می کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه ها و حرف های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم. دلم می خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می روی از او چه می خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت می خواهم خدا از من راضی باشد منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت. حالا حاج رجب با سیرت است و بی صورت، در میان مردمی راه می رود که همه آن ها بی آن که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می دزدند، شاید حق دارند، نمی دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری هایش او را به آنجا راه نداد. خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می کرد آنها را می بیند، انگشت اشاره اش را سمت حاج رجب دراز می کند و می گوید پسرم اگر گریه کنی می گم این آقا تو رو بخوره . برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد. نمی دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان ها و نگاه هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند . همسرش می گوید: طاقت شنیدن حرف های مردم را ندارم، وقتی بیرون می رویم و به حاج رجب توهینی می کنند، نمی توانم ساکت باشم، جوابشان را می دهم و در نهایت دعوایی بلند می شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه نشین کرده است. به حاج رجب می گویم دلت که می گیرد چکار می کنی، در این سال ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته ام، چه وقت هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت هایی که استراحت می کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. حاج رجب نوه هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می گیریم، عیدها پیش او می مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف های دیگران را نداریم. اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن قدرها هم تلخ نمی شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می شدم ، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد. از حاج خانم می پرسم شما که اکثرا در خانه اید، با آقا رجب دعوایتان هم می شود، صورتش غرق تبسم می شود و می گوید بله، چرا دعوا نکنیم گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت قبل از آمدن شما ، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می کردم که حاج آقا با فلاسک چایی اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم. *** به صورت نگران حاج رجب نگاه می کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش مکش های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی سر و صدا رفت، بی سر و صدا و بی صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته اش در میان دلواپسی های نابه جای عده ای به فراموشی سپرده شود. حاج رجب نقاب نمی زند، برخلاف خیلی از آدم هایی که چهره واقعی شان را پشت شعارها و نگرانی های ساختگی شان پنهان می کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی خبر نیست، از میان برنامه های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی ماند . حاج رجب خودش است، بی هیچ نقابی، حتی می توانی لبخند خدا را بر روی لب های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می توانی به اینجا بیایی، اینجا می توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده ای بر صورت او به یادگار مانده است. ...
تجدید جلسه دادگاه به دلیل وحشت از اعدام!
مازیار در شمال کشور بازداشت شد و به نقشه ای که با همسرش برای کشتن حسین کشیده بود، اعتراف کرد. به این ترتیب مازیار و همسر صیغه ای اش پای میز محاکمه ایستادند و هیات قضایی مازیار را به قصاص و ندا را به جرم معاونت در قتل، به زندان محکوم کرد. حکم قصاص مازیار در دیوان عالی کشور مهر تایید خورد و قطعی شد، اما حکم زندان ندا به خاطر رد نقش داشتن در قتل، شکست. به این ترتیب این زن دیروز برای دومین بار پای میز ...
برادرم به اتهام کتک زدن یک بچه به 60 سال حبس محکوم شد/ قاضی برای صدور حکم به فیلم ضدایرانی استناد کرد/ ...
اتفاق حدودا هم زمان با اکران فیلم سینمایی ضد ایرانی بدون دخترم هرگز بوده است که قاضی به این فیلم استناد می کند و می گوید که ایرانی ها قابل اعتماد نیستند. قاضی هم عصبانی می شود و به او می گوید حالا که این طور شد، کاری می کنم که دیگر هیچ وقت آسمان آمریکا را نبینی. این موضوع در دادگاه مطرح می شود. عموی من هم در دادگاه بود و این ها را شنیده است. به هرحال هومن را به 30 تا 60 سال زندان محکوم ...
ما به مقصد رسیدیم/ مذاکره کنندگان ما با عزت و اقتدار، افتخار آفریدند
انتصاب او به ریاست سازمان انرژی اتمی در کابینه یازدهم و سرانجام اضافه شدن او به تیم هسته ای ایران به عنوان کارشناس فنی تیم مذاکره کننده، موجب شده تا کوله باری از تجربه و حرف های ناگفته داشته باشد. علی اکبر صالحی در گفت و گو با ایران ، جعبه سیاه بخشی از تاریخ ایران را گشود: مذاکرات محرمانه ایران و امریکا که سال 90 آغاز شد و با برگزاری چندین نشست دیپلمات های دو کشور تا پیش از انتخابات ریاست ...
فرهاد اصلانی : برخی از مدیران ، سینما را به بیانیه سیاسی تبدیل کردند
تماشاگرش را گسترش می دهد. این آینه ای که در کنار شخصیت های این فیلم که مثل من و شما هستند می گیرد و دیو و فرشته را کنار هم می گذارد می خواهد بگوید که این شرایط است که باعث می شود دیو نمود بیشتری داشته باشد.من اگر ضعفی را هم در این روایت می بینم سعی می کنم از طریق نگاهی که به فیلم دارم آن را نادیده بگیرم و از این فیلم چیزی را برای خودم نگه دارم چون این فیلم راجع به من و شما حرف می زند. برای ...
نه خانی آمده و نه خانی رفته
روستایی از جلو دکان میوه فروشی رد شد و چند قدمی دور شد. اما میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم. با این فکر برگشت و خربزه ای خرید و راه افتاد از شهر خارج شد، درختی پیدا کرد و زیر سایه درخت نشست. چاقو را از جیبش در آورد و خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را می ...
صالحی: مذاکره کنندگان ما با عزت و اقتدار، افتخار آفریدند
کرده اند. - واقعاً، به فاصله چند ساعت پاسخ مثبت دادند؟ بله؛ خیلی طول نکشید؛ غروب بود من پیش آقای فریدون رفتم، فردای همان روز جواب دادند. چون اختلاف ساعت هم داشتیم. - تلقی عمومی این بود که چون مونیز به جمع مذاکره کنندگان پیوست، شما هم به تیم ایرانی اضافه شدید؟ باعث آمدن آقای مونیز بنده بودم. به هرحال، اوایل اسفند ماه رفتیم و الحمدلله کار با مونیز پیش رفت. ...