سایر منابع:
سایر خبرها
ناگفته هایی از جانباز حمید بیات / 16 بار مُردم و زنده شدم...
ماه زیر نظر دکتر طباطبایی متخصص مغز و اعصاب و دکتر جلیل غلامی متخصص چشم بودم امکانات کم بود اما وقتی خداوند اراده کند، خودش نگهت می دارد. چند ماه بعد از مجروحیتم در تویسرکان بودم، حال یک ماهی را داشتم که از آب گرفتنش، سنگر برای من دریا بود و من هم آن ماهی تشنه برگشت به دریا. قبل از اعزام به جبهه و ماه محرم بود در جمع مردم روستای کارخانه سخنرانی کردم با این مضمون که اگر جلوی دشمن را ...
دیدار با خانواده ای که کفن حاج قاسم را امضا کردند/ روایت سردار از مناجات عارفانه پدر خانواده
...: تو زیارت اولی هستی، هر حاجتی داشته باشی، برآورده می شود. با خودم می گفتم: این ها چه می گویند؟ من که حاجتم را گرفته ام. همه گفته بودند تعبیر خوابم، زیارت کربلاست دیگر. اما آنقدر گفتند که باورم شد هر دعایی بکنم، مستجاب می شود. عکس، تزیینی است بالاخره رسیدیم و رفتیم بین الحرمین. گنگ بودم و حال عجیبی داشتم. مادرم داشت سمت چپم راه می رفت. یک لحظه، کسی را سمت راستم حس کردم ...
شهید خرازی در آغوشم گرفت و گفت باید ماسک بزنی
مقدم برساند و به فیض جانبازی هم نائل آید. خاطرات او را با هم مرور می کنیم. برای ورود به بحث ابتدا خودتان را معرفی کنید. چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟ حسین احمدی دستجردی 51 ساله هستم. دو برادر و یک خواهر دارم. کودکی و نوجوانی ام را در روستای دستجرد اصفهان گذراندم و بعد از آن ساکن تهران شدم. نوجوان که بودم جنگ تحمیلی علیه کشورمان شروع شد و من هم مثل خیلی از رزمندگان به ...
روایت روزهای امدادگری در جنگ
عنوان تک پسر خانواده تنها گذاشت. سیادت می افزاید: اگرچه پدر و مادرم در ابتدا نسبت به اعزام من به جبهه رضایت چندانی نداشتند اما پس از مدتی شرایط برایشان عادی شد. این رزمنده هشت سال دفاع مقدس می گوید: در 14 سالگی طالب اعزام به جبهه بودم و برای رسیدن به این آرزو شناسنامه ام را دست کاری کردم. او ادامه می دهد: طی 15 ماه حضور در جبهه به مناطق غرب و جنوب کشور اعزام شدم و شاهد شهادت و مجروح شدن بسیاری از ...
رزمنده دفاع مقدس: از آقامهدی لقب قربان طلا گرفتم
خاطر رفتن به جبهه شناسنامه ام را دستکاری کرده و متولد 1341 شده بودم که در حقیقت در 15 سالگی عازم جبهه شدم و مدت 98 ماه در جبهه ها حضور داشتم. غنی دل به خاطراتی از احمد متوسلیان نیز اشاره کرد و گفت: من مدت 13 ماه با ایشان همکاری کردم و یکی از خاطراتم مربوط به پمپ بنزینی است که در منطقه سیدصالح عراق وجود داشت و حاج احمد گفته بود که اگر این پمپ بنزین منفجر شود و سوخت گیری عراقی ها به تعویق ...
ضرورت انتقال واقعیت جنگ به نسل جوان/ تنها خواسته ام دیدار با رهبر است
، آموزشی خود را در شهرستان تربت حیدریه گذراندم، زمانی که آموزشی ما تمام شد به اتفاق 9 تن از دوستان به اهواز اعزام شدیم ومن که دوست داشتم به خط مقدم جبهه بروم به فرمانده گروهان گفتم من می خواهم به خط مقدم بروم، فرمانده با تعجب گفت نوک خط یعنی جنگ با عراقیها گفتم مشکلی ندارد، ساعت 2 بعد از ظهر همان روز به مناطق جنگی اعزام شدم. اتفاقا همان شب من را به کمپینی در منطقه هورالعظیم فرستادند، شب بسیار سختی بود ...
19 ساله بودم، پر از شور انقلابی
بسیاری از ما می پرسیدند شما که خانم هستید چرا به جبهه رفتید؟ من در پاسخ می گفتم ما از انقلاب و کشور و اعتقاداتمان دفاع کردیم. آن زمان کشور نیاز داشت تا جوان ها اسلحه به دست بگیرند و از کیان مملکت دفاع کنند. درست است من یک دختر 19 ساله بودم، اما انقلاب انرژی عظیمی در وجود ما ایجاد کرده بود که باعث می شد اغلب مردم احساس مسئولیت کنند و در هر اتفاقی که برای کشور می افتاد خودشان را سهیم و دخیل بدانند. به ...
بانوان پشتیبان جبهه و جنگ از خانه
: هر روز فعالیت های متفاوتی را تجربه می کردم، یک روز برای تهیه تنقلات در خانه ای در هنرستان و روز دیگر در محله حاجی برای خیاطی و دوخت متکا، لحاف، چادر نماز و .. برای مردم جنگ زده شرکت می کردم. ترابی یگانه مطرح می کند: بعد از چند سال مشوق اصلی برای حضور پسرم که نخستین فرزندم است، در جبهه جنگ بودم، پسرم در آن زمان 15 سال داشت و با توجه به علاقه خودش و برخلاف پدرش که معتقد بود حالا موقع ...
جانبازی که حامل خبر شهادت برادرش بود
بگویم مادرم به هیچ عنوان راضی نبود که ته تغاری اش را به جبهه بفرستد ولی با اصرارهای حمید و صحبت های من، بلاجبار رضایت داد. شناسنامه اش راخودم دستکاری کردم و سن اش را بزرگ کردم و او را راهی کردم. حالا نمی دانستم به مادرم چه بگویم بخاطرهمین به بهانه ی مشهد به دو کوهه رفتم تا مطمئن شوم. مقر اصلی تعاون در دوکوهه بود، وارد اتاق تعاون شدم به یکی از کسانی که مسئولیت داشت گفتم: از حمید ما خبر ...
ما در جبهه ها فقط خدا را داشتیم/ خیانت منافقین غیر قابل تحمل بود / آقا فرمود: لشکر قدس گیلان مانند ستاره ...
...، گفت: اوایل پیروزی انقلاب، منافقین مخصوصاً در گیلان خیلی فعال بودند به بهانه بیکاری، اطراف میدان شهرداری رشت ده ها دکه زده بودند و تمام تلاششان این بود که مردم را نسبت به انقلاب بدبین کنند حتی در دانشگاه حاکمیت داشتند و بچه حزب الهی ها را بیرون می کردند. جوشن ادامه داد: در زمان بنی صدر در هیئت پاک سازی مامور به خدمت شدم و به مدت 2سال حضور داشتم و بعد از اتمام دوره همه مارا آوردند ...
نامزدی در دوران کرونا
بهداشتی با خود حمل می کنم. امروز هم درحالی که قیافه خواب آلودم را پشت ماسک مخفی کرده بودم، برای رفتن به دانشگاه به راه افتادم. مادرم در حیاط بود. گفتم: مامان من رفتم. گفت: دخترجان امروز زودتر بیا، نامزدی دختر معصوم خانم است. بناشده خانه ما مراسم بگیرند، 100 نفری هستند، زنانه بالا، مردانه پایین. برق از سرم پرید. گفتم: وای مادر ...
نقش زنان در دفاع مقدس / بانوانی که خودجوش برای رزمندگان لباس می دوختند
دوره در قسمت های مختلف کار مربیگری در سرخه و سمنان انجام می دادم. این بانوی مجاهد تصریح می کند: شور و اشتیاق زمان انقلاب در زمان جنگ هم تأثیر به سزایی برای مشارکت مردم داشت و همه احساس مسئولیت می کردند و اگر کسی کاری نمی کرد، فکر می کرد مرتکب گناهی شده و هر خانه ، محله ، مسجد، پایگاه بسیج و هر مرکز مذهبی، یک مکان پشتیبانی برای جبهه و جنگ بود. پیوندی از حضورش به همراه دیگر ...
خاطرات بانوی شهرستان نظرآباد که 8 سال در کنار رزمندگان مقاومت کرد
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، مرادیان ضمن گرامیداشت هفته دفاع مقدس و با اشاره به نقش آفرینی های زنان در پشت جبهه های حق علیه باطل، اظهار داشت: خانم ها را همراه خودم به مسجد غدیریه شهرستان نظرآباد و کتابخانه آورده بودم و آن جا را با کمک دوستان خیاط خانه کرده بودیم، در آن زمان با کمک رسانی ها مردم پشم و پارچه می آوردند و رختخواب و جلیقه های پشمی، شال، کلاه و دستکش می بافتیم و حتی در آن زمان مربا و ...
گفتگو با دو آزاده که چند سال بعد از شهادت به خانه بازگشتند!
.... خانواده ام تصور می کردند دست راست من با اصابت گلوله قطع شده برای همین یکسره آستین پیراهنم را بالا می زدند تا باور کنند سالم هستم. سر مزار خودم حاضر شدم! روز بعد سری به مزارم زدم. من از قافله شهدا جا مانده بودم و تنها اسمی از من به عنوان شهید روی سنگ نوشته شده بود. بنیاد شهید از ما خواست سنگ قبر را در بیاوریم. اما قبر همچنان سرجای خودش مانده است. اگر هم دیگر عمری باقی ...
ماجرای خواستگاری موزیسین برجسته از همسرش
ماجرای خواستگاری حسین دهلوی از من کمی خنده دار است. آقای میرنقیبی که ناظم نوبت عصر آن زمان هنرستان بود چند بار مرا کنار کشید و درباره خانواده ام سوال کرد. من هم رفتم به همکلاسی هایم گفتم فکر کنم می خواهند از همه بچه ها تحقیقات کنند. چند روز بعد گفتند ما می خواهیم یک روز بیاییم منزل شما، به پدر و مادرت خبر بده. من باز هم متوجه نشدم؛ چون در این فضاها نبودم. به بچه ها گفتم فکر کنم از طرف هنرستان می خواهند به خانه همه سر بزنند. یک روز که من هنرستان بودم به خانه ما آمدند و وقتی من برگشتم پدر و مادرم گفتند برای خواستگاری آمده بودند. من خیلی تعجب کردم و پرسیدم از طرف چه کسی؟ گفتند حدس بزن، مربوط به هنرستان می شود. من هر کسی را به ذهنم رسید گفتم به غیر از دهلوی. وقتی گفتند خواستگار دهلوی است من شوکه شدم. باورم نمی شد. گفتم مگر می شود؟ دهلوی خیلی بداخلاق است! من هیچ گاه متوجه توجه استاد به خودم نشده بودم؛ اما بعد که فکر کردم، تازه معنی بعضی از رفتارهایشان را متوجه شدم. به عنوان ...
بسیاری از رزمنده ها ورزشکار بودند
ماهی را هم در خدمت سپاه باشد. آرزویش خدمت در سپاه بود، اما نمی دانست که سرنوشت داستانی دیگر برایش رقم زده و جنگ، زندگی او را هم مثل خیلی های دیگر تغییر می دهد: بعد از گرفتن دیپلم مدارکم را که دادم برای اعزام به هندوستان گفتند چند ماهی زمان می برد. گفتم این چند ماه را به سپاه می روم که جنگ شد. گفتم جنگ چند هفته، یک ماهی طول می کشد و می روم پی درس خواندن، اما چند ماه شد هشت سال! داستان زندگی حشمت ...
چله عزت|روایت پدری شهید در قامت استخوان های خاک خورده
بخند همیشگی که از چهره پدرم در عکس ها داشتم با پیکر او مواجه شدم، با خودم گفتم این همان بابای من است که آرزوی دیدن روی ماهش را داشتم؟ کسی که آرزو داشتم بغلش کنم و به پیشانی و گونه هایش بوسه بزنم؟ آن وقت مثل دختر کوچولوها بنشینم روی پاهایش و از تنهایی ها و از بی پدری هایم برایش بگویم. ولی قامت او لباس یک رزمنده کلاه به سر بود که باعث شده بود هنوز بعد از سال ها اسکلتش استوار نگه داشته شود ...
چه کسانی می خواهند تاریخ را تحریف کنند؟/ دکتر گفت: منم کچلم! نکنه چمرانم
مهم و ارزشمند است. پروانه، اشیاء همراه شهدا را تحویل می گرفت. آن ها را در کیسه شفافی می گذاشت و دورشان را چسب می زد. لیست اشیاء را همراه کیسه تحویل آمبولانس می داد تا با شهیدی که زخمهایش شسته و در پارچه سفیدی پیچیده شده بود به پشت جبهه فرستاده شوند. اسفند سال 66 پروانه شماعی زاده در بمباران اردوگاه جنگ زدگان کرمانشاه شهید شد. چند سال پیش که سفری به سر پل ذهاب داشتم، از هر کس پرسیدم ...
تتلو بدتر از حر در عاشورا بود؟/ سالروز دفاع مقدس را جشن نگیریم، باید ختم برگزار کنیم/ وقتی جنگ تمام شد، ...
سید جواد هاشمی در گفت وگو با برنامه خبر فوری به روزهای هفته دفاع مقدس اشاره و اظهار کرد: در دوره ای افتخار همراهی با عزیزان و رفقای دفاع مقدس را داشتم و به همین دلیل دلم تنگ می شود. وی خاطرنشان کرد: 16 ساله بودم که مادرم مرا به جبهه های حق علیه باطل فرستاد. یادم است به شوق کشته شدن می رفتیم چراکه مشق جنگ بلد نبودیم. این هنرمند کشورمان عنوان کرد: خاطرات جنگ بی نظیر بود و باید ...
ابوفاطمه مسافر سوریه شد/کلیشه ای می گویم عاشق شهادتم
؛ وقتی که به جبهه آمدم و اعمال شهدا را دیدم تازه متوجه شدم که من هنوز کاری نکرده ام و از قافله عقب هستم. خوب به یاد دارم که روزهای اولی بود که به جبهه آمده بودم و رزمندگان بعد از خواندن نماز شب، گریه می کردند من نیز با خودم می گفتم خدایا اگر می خوابیدند من هم کمی می خوابیدم با گذشت زمان، با گریه اما من هم گریه می کردم. عشق به شهدا و ائمه اطهار ما را به سمت جبهه برد اما تاکنون نیز شهدا ...
قادری: در مناطق جنگی ورزش می کردم/ زمان جنگ به رزمندگان، ورزش های رزمی آموزش می دادم
مربی بودم و بعد مربی شدم و در باشگاهی، به رزمندگان ورزش های رزمی آموزش می دادم. زمانی که نمی توانستم در جبهه حضور داشته باشم سعی می کردم با چنین کمک هایی همراه رزمندگان باشم. در آن زمان کونگ فو قاونی نبود و با تلاش هایی که کردیم و نامه هایی که به نمایندگان مجلس دادیم، این موضوع در کمیسیون ورزشی مطرح شد که بعد از سال 60 کونگ فو به همراه چند ورزش دیگر در کشورمان آزاد شد. در آن زمان ورزش کونگ فو برای مدال آوری نبود و بچه ها فقط برای تقویت خودشان این ورزش را انجام می دادند. با حضور بعضی از دوستان قوانینی را برای این رشته تدوین کردیم تا بتوانیم مسابقاتش را برگزار کنیم. انتهای پیام/ ...
جانباز افغانستانی: افتخار می کنم که جانباز جنگ ایرانم
گفتند که شما گزارش دو پاسدار دارید، ولی من این موضوع را نمی دانم که چیست؟ آن زمان دوستان بسیاری داشتم که حالا نیستند و هر کسی دنبال زندگیش رفته است. شاید اگر ببینم شان هم نشناسم. یادم است که یک روز در جایی یک نفر مرا دید و پرسید که شما خدادادی نیستی؟ گفتم: چرا خودم هستم. گفت: می خواهم حالا بدانم وقتی در طلائیه با آر پی جی تانک عراقی را نشانه گرفتی و زدی به تانک اصابت نکرد چرا نشستی و گریه کردی؟ این ...
خاطرات آیت الله فاضل لنکرانی از حضور در جبهه ها
. مطلع شدم که ایشان دارند به اینجا می آیند و نگران هم بودم. ایشان به آنجا آمدند و اتفاقا عکسی هم از آن حضور داریم. همان شب عراق آنجا را خیلی زد و آنقدر بمباران کردند که من یقین پیدا کردم همه ما از بین خواهیم رفت. ولی مقدر نبود و این مسأله واقع نشد. چند بار ایشان به جبهه آمدند. یک بار که به جبهه آمدند آیت الله جوادی آملی، آیت الله خرازی و آیت الله شیخ حسن تهرانی هم بودند. جمعی بودند که از ...
خاطره جانباز شیمیایی از گردان کمیل/ استقبال مردم برای بدرقه رزمندگان دیدنی بود
با سد رامین در یک جا افتاده بودم، جای شکر داشت و برایم کافی بود. آن شب من با وجود سیدرامین توانستم در اتاق، کنار دیوار بخوابم. که جز بهترین قسمت اتاق محسوب می شود. آنهایی که قدیمی تر بودند، جاهای بهتر اتاق را تصرف می کردند آنهایی که مثل من جدید بودند دم پنجره، دم در و یا تو راهروی ساختمان می خوابیدند، ولی من سد رامین را داشتم و نورچشمی بودم. فردا صبح با مناجات امیرالمومنین که صدایش از بلندگو پخش می شد بیدار شدیم. برای نماز صبح به حسینیه رفتیم. نماز صبح را که خواندیم جلوی ساختمان گردان به خط شدیم و به ستون به سمت میدان صبحگاه حرکت کردیم. ...
پیغام فتح| قسمت آخر فعالیت جانباز پرستار به کرونا ختم شد/ نجات رزمنده ای که اکنون مدیر است
1362 پس از اخذ مدرک سیکل با شرکت در آزمون وارد آموزشگاه بهیاری شدم، یک سال بعد به صورت داوطلبانه به جبهه رفتم و توانستم در 9 عملیات شرکت کنم. تا سال 1365، حدود سه بار از ناحیه بازو و پا زخمی شدم، ولی به عقب برنگشتم، در آن زمان مسوولیتم معاون گردان و فرمانده گروهان بود، وضعیت جسمی ام خیلی بد نبود، در همان جا استراحت کردم و به خدمت ادامه دادم، آچار فرانسه بودم و همه کار می کردم . ...
اگر الان هم جنگ شود خواهم رفت
هردو آن شب شهید شدند . آن شب با فرمانده محور،" آقا صالح" از آب با قایق رد شدیم ولی چون کارگره خورده بود برگشتیم وایشان در عملیاتهای بعدی جانباز نخاعی شد و حقیر هیچ نصیبی نیافتم . ** * چه مدت در جنگ بودید؟ عملیات ها می رفتم. جمعا دوسالی شد. در تمام مدت به عنوان نیروی بسیجی بودم. همزمان درس هم می خواندم و حتی ا واسط جنگ، کنکور قبول شدم ولی بعد از اتمام جنگ دانشگاه را ...