جوانی مجرد بودم که هیچ گاه فکر نمی کردم روزی لقب ناپدری بگیرم!
سایر منابع:
سایر خبرها
سرگذشت تلخ سارق سیم برق
، حق نداری پا به خانه ام بگذاری! بعد از این ماجرا من دوباره به پاتوق خلافکاران رفتم و شب ها به جمع آوری ضایعات می پرداختم تا این که نیمه شب از داربست های کنار یک مسجد بالا رفتم و شروع به بریدن کابل های برق کردم ولی سرایدار مسجد که متوجه ماجرا شده بود با پلیس 110 تماس گرفت که دقایقی بعد نیز ماموران انتظامی مرا به کلانتری آوردند. حالا هم قصد دارم بعد از آزادی از زندان دور دوستانم را خط بکشم و به دنبال شغلی بروم که بتوانم دوباره در کنار همسر و فرزندم زندگی کنم و .... ...
بازی نگار عابدی در سریال منم دوستت دارم
بازیگر نمی شدم روانشناس می شدم. وقتی تنها 9 سالم بود تمام نمایشنامه های شکسپیر را خوانده بودم در آن مقطع ما بواسطه شغل پدرم در شهر اهواز زندگی می کردیم و به همین خاطر می توانستیم سایر شبکه های عرب زبان را هم بگیریم. من هم از این فرصت استفاده می کردم و تئاترهای معروفی نظیر رومئو و ژولیت که از شبکه بی بی سی پخش می شد را تماشا می کردم. برای ایفای نقش خانم کوچیک سریال پس ...
شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم
اداره قبول نمی کند. گفتم: برای چی دوست داری بروی! گفت: واقعاً اسلام در خطر است. اگر بدانید چه بر سر بچه های مردم و انسانیت می آورند. ناراحت شدم. شب خواب عجیبی دیدم. صبح بلند شدم. در فکر خوابم بودم. همسرم خیلی تیزبین بود. نگاهی به من کرد و گفت: ناراحتی! گفتم: نه! خواب دیدم که با پیراهن سفید مدافع حرم شده ای. پهلوی راستت تیر خورده بود. پیراهن سفیدت هم خونی شده بود. من همراه با همسران شهدا ...
شگردم را از شب های زندان دارم
مسافر سوار خودرویم شد و از همان ابتدا طرح دوستی ریخت. من هم که یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم، به او پیشنهاد دوستی دادم. همان شب مرا به یک مهمانی دعوت کرد و به من حشیش داد تا بکشم. اول نمی خواستم بکشم اما دلم نمی خواست جلوی او کم بیارم و می خواستم به او ثابت کنم برای عشقش هر کاری می کنم. او مدتی بعد مرا ترک کرد و من ماندم و دنیای خماری و عشق از دست رفته. جالب است انگیزه اش از رهایی من را اعتیادم مطرح کرد. گفت نمی تواند با یک معتاد دوست باشد چه برسد به این که بخواهد با من زندگی کند. ضمیمه تپش روزنامه جام جم ...
گلیان: مسئولیت پذیری و تعهد را باید به صورت عملی به نسل بعد آموزش دهیم
درس می دادم. علاوه براین در دانشکده پرستاری دانشکده علوم تربیتی در حدود 20 الی 25 سال استاد مهمان بودم و کمک های اولیه را به دانشجویان آموزش می دادم. از والدین خود برایمان بگویید؟ پدر و مادر من خدای مهربانی و محبت بودند. به یاد دارم در منطقه قلهک برف بسیار زیادی بارید به قول معروف تا شانه انسان می رسید پدرم بارها بدون لباس گرم خود به خانه می آمد علت را که می پرسیدیم میگفت دیدم ...
خاطراتی طنز از دوران دفاع مقدس
به گزارش راهیان نور ، عراقی سرپران اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می خزید جلو می رفتیم، جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند، کم مانده بود از ...
روایتی از آنها که شغل شان را دوست ندارند
تهران (پانا) - دوست ندارم راننده باشم. اصلاً از رانندگی خوشم نمی آید. شغل اصلی ام هم رانندگی نیست ها. من در واقع نجار هستم. پدر خدابیامرزم هم نجاری داشت و من کنار دست او کار یاد گرفتم. در فکر این بودم که یک تولیدی مبل راه بیندازم. دنبالش هم رفتم اما آنقدر سنگ جلوی پایم افتاد که بی خیالش شدم. یک مدت هم به سرم زد بروم ترکیه و آنجا کار کنم چون به هرحال به کار چوب واردم و به استادکار نیاز داشتند. ...
کشف 9 کیلو ترقه از پسری که چشمش را در چهارشنبه سوری از دست داد
های آن به چشم چپم خورد. فورا مرا به بیمارستان بردند و نمی دانید چه عذابی کشیدم. تمام عید را در بیمارستان و تحت درمان بودم تا اینکه در آخر به من گفتند چشم چپت را از دست داده ای و دیگر نمی توانی با آن جایی را ببینی. تلخ ترین چهارشنبه سوری زندگیم بود. اما درس عبرت نگرفتی؟ من چهارشنبه سوری های سال های بعد از تهران خارج می شدم مبادا وسوسه شوم که به خیابان بروم. می رفتم تا دوستانم ...
قصه های مادر و زبان آهنگ پدرم من را نویسنده کرد
ابتدایی شروع کردم، از آن زمانی که دیگر خودم قادر به خواندن و نوشتن شدم، به یاد دارم از همان دوران کودکی علاقه زیادی به شعر داشته و همیشه برای نوشتن ایده داشتم. ازآنجایی که پدرم علاقه زیادی به شعر و خوانش آن به خصوص به زبان ترکی داشت و همچنین در منزل برای صحبت عادی با ما نیز با قافیه و آهنگین صحبت می کرد باعث شد که علاقه ام به شعر دوچندان شود همچنین در آن زمان دوست داشتم که خودم شعر بگویم ...
2 چفیه و چند لباس همه دارایی من از شهیدانم است
یک روز خواهرزاده ام به من گفت مسجد خیلی شلوغ است. مردم جمع شده اند. چادرم را سرم کردم و رفتم بیرون. تا رفتم بیرون دیدم احمد رئیسی (که بعد ها به شهادت رسید) و محسن و رضا داودآبادی آنجا هستند. احمد رئیسی گفت عزیز کجا می روی؟ گفتم چه شده دم مسجد؟ گفت هیچی! حاج آقا محقق می خواهند بیایند سخنرانی و مردم منتظرند. بعد گفت بچه ها تشنه هستند یک پارچ آب بیاور مادر. با احمد رئیسی آمدیم خانه. پشت سرم در را بست و رو به من کرد و گفت احمدعلی شهید شده است! ...
دکتر پروین پاسالار: ایران قلب من است و خدا نکند این قلب از کار بایستد
آنها دکتر عبدالله شیبانی بود که در آن زمان رئیس دانشکده علوم دانشگاه تهران بود. چون بعد از کنکور مستقیماً به دانشکده علوم رفتم متانت و توجه همیشگی استاد به دانشجویان همواره مرا را تحت تاثیر قرار می داد. یکی دیگر از اساتیدم استاد حسن ابراهیم زاده معبود بود ایشان به من مفاهیم اخلاقی و انسانی را آموزش داد. بعد از آن در مقطع کارشناسی ارشد وارد دانشکده پزشکی شدم در ان مقطع هم مطالب بسیار زیادی از ...
فیورنتینا افسوس ابدی قاسم حدادی فر
فوتبال را بیشتر دنبال کنم چون آینده ام در این رشته است. ناشکری نمی کنم ولی شاید می توانستم خیلی بهتر باشم. از باشگاه ذوب آهن و کسانی که من را تشویق کردند خیلی تشکر میکنم بخصوص پدر و مادرم. من در بچگی از لحاظ جثه کوچک بودم و این مشکل را داشتم. زمانی که در نوجوانان ذوب آهن بودم، خیلی کم بازی می کردم. همه به من می گفتند از لحاظ فیزیکی ضعیف هستم و حتی شب ها گریه می کردم و رفته رفته وضعیتم بهتر شد ...
جدید ترین پیام های تبریک روز جهانی زن
...، عکس و متن 8 مارس روز جهانی زنان خداوند لبخند زد و از لبخند او زن آفریده شد لبخند زیبای خداوند روزت مبارک! مهربانی و عشق، لطافت و مهر همه در وجود زن لانه کرده اند روز جهانی زن بر تو مبارک عشق من 8 مارس روز جهانی زن برهمه زنان مهربان و خوش قلب مبارک باد... مادرم سواد شعر ندارد ... اما خودش زیباترین شعر دنیاست... ...
دومین دادگاه 42 عضو سابق گروهک تروریستی منافقین برگزار شد
شدم و به اسارت فرقه منافقین درآمدم. پس از اسارت آن قدر تحت شکنجه قرار گرفتم که تمامی دندان هایم شکست. وی اضافه کرد: در حالی که به شدت محروح شده بودم می خواستند سلاح هایی که به غنیمت گرفته بودند را با خودم حمل کنم و برای انجام این کار مرا کتک زدند و گفتند اگر اعتراض کنم مرا می کشند. عبدالله قدمیاری از عناصر رده بالای فرقه مرا روی زمین خواباند و سلاح خود را سمت من گرفت و کتک زد. ...
من بایستی شاعر می شدم
نوشت و صمیمی، اما نه رومانتیک. ظاهرا از رومانتیک بازی تاجایی که می توانست، فرار می کرد. شاید برای همین بود که نظامی را دوست نداشت و معتقد بود: نظامی به نظر من به عمرش عاشق نشده بوده، ولی این همه منظومه عاشقانه گفته، اما گاهی که خود را رها می کند، شاهکار به وجود می آورد. نثر سیمین برای خواننده مزاحمتی ندارد. او همچون داستایوفسکی نثر را وسیله کشف می دانست تا خواننده آن را به خاطر بسپارد و نیازی به ...
در تعقیب موفقیت
استخدام شدم. خانه ای اجاره کردم و خانواده ام را از لنگرود به تهران آوردم. برای رسیدن به اهدافم تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. پرونده مدارک تحصیلی ام را توسط یک دوست از لنگرود گرفتم و در تهران در یک مدرسه شبانه و در مقطع سوم راهنمایی ثبت نام کردم. روزها به عنوان آبدارچی سر کار می رفتم، عصرها تا شب مدرسه می رفتم و تا نیمه های شب فیلمنامه می نوشتم. تمام آرزوی من این بود یک دستگاه تایپ داشته ...
آخرین دفاع خواننده رپ/ یکی از فرزندان مقتول: درخواست قصاص دارم
از کیش برای او از این خودکارها فرستاده بودم . من شب بعد از حادثه در خانه دایی ام بودم که مادرم با من تماس گرفت و گفت هوشنگ خونریزی کرده و در بیمارستان است. قاضی پرسید: منظور از خودکار قلم داروی انسولین است؟ آیا می دانستی مقتول عمل قلب انجام داده و داخل رگ هایش فنر دارد؟ حمید صفت در پاسخ به قاضی گفت: من در آگاهی گفتم می دانستم اما در واقع بعد از این ماجرا متوجه شدم. ...
به یاد شهلا ریاحی؛ بانوی خط شکن سینمای ایران
ادا کنم. من دختر کوچکی بودم که وارد سینما شدم و این مردم بودند که نام من را بزرگ کردند. امروز هستم شاید فردا نباشم، اما هر چه دارم از مردم است و مردم بودند که شهلا ریاحی را ساختند. در شرایط برابر، اولویت را به کدام می دادید؛ کار یا خانواده؟ عشق به خانواده و عشق به هنر دو دغدغه اصلی من در زندگی بوده اند که البته عشق به خانواده را با هیچ چیزی عوض نکرده ام. مرحوم ریاحی همه ...
روایت هایی دیگر از جنایات منافقین؛ از پا های قطع شده تا انقلاب طلاق
انداختند در ادامه جلسه دادگاه، کمندعلی عزیزی یکی دیگر از خواهان پرونده بیان کرد: سال 66 در منطقه عملیاتی به عنوان سرباز وظیفه بودم و در درگیری شدید با منافقین اسیر شدیم و به اسارت درآمدم و 17 سال در اردوگاه اشرف بودم. وی گفت: بعد از آن به من گفتند همه اعضای خانواده من مرده اند، اما متوجه شدم زنده اند. ما فرار کردیم و به ایران آمدیم. به ما می گفتند که به ایران بروید اعدام می شوید ...
مادر عصبانی دختر 15 ساله اش را با ضربه به سرش به قتل رساند!
داد که عصبانی شدم و سرش فریاد کشیدم و با هم درگیر شدیم. در یک لحظه که کنترلم را از دست داده بودم، یک مجسمه برنجی کوچکی را که در خانه داشتیم برداشتم و ضربه ای به سرش زدم. او روی زمین افتاد و از هوش رفت. من که وحشت کرده بودم، با کمک بقیه اعضای خانواده اورژانس را خبر کردیم و دخترم را به بیمارستان بردیم اما او جانش را از دست داد. من قصد کشتن دخترم را نداشتم و همه چیز به خاطر یک لحظه عصبانیت رخ داد. به گفته سرهنگ محمود خلجی، معاون اجتماعی پلیس استان مرکزی، با اعترافات این زن برای او قرار قانونی صادر شد و پرونده در اختیار مرجع قضایی قرار گرفت. ...
اشرف، زنی از سلاخ خانه شماره 28
.... مسائل و مشکلات ما در تمام این سال ها ادامه داشت. دو مرتبه بینی دخترم را شکست. سر کار نمی رفت. در خانه با دوستانش مدام در حال درست کردن قمه های دست ساز بود و با یکی از همین قمه ها هم این بلا را به سرم آورد . او می گوید: همیشه به من تهمت می زد، بددل و شکاک بود. من توجه نمی کردم، دلخوش بودم به بچه هایم و فکر می کردم یک روز همه چیز تمام می شود. فکر نمی کردم انتهای زندگی با یک مرد شرور ...
دختران 18 ساله به دستور مسعود رجوی دست به دست می شدند/ ویدئو
: 17 سال در اردوگاه بودم و به دلیل فشارهای روحی و روانی همین الان بچه هایم از دست من عاصی هستند چون همیشه اضطراب دارم. ما در این سالیان خیلی آسیب دیدیم و با هیچ چیز قابل جبران نیست. وی گفت: زمانی که می خواستم بروم به من گفتند تمامی خانواده تو اعدام شدند؛ اما زمانی که با خانواده ام مواجه شدم دیدم پدر و مادرم شکسته شده بودند و نصف بدن پدرم فلج شده بود و پس از 8 ماه درگذشت. سعیدی ...
نوعروسان گرفتار در دام شیاد تلگرامی
شرمنده دخترم شده ام، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: زمانی که از دانشگاه دانش آموخته شدم به اصرار خانواده ام با یکی از بستگان مادرم ازدواج کردم، اما با آن که مهندس بودم شغلی پیدا نمی کردم و دچار مشکلات مالی شدیدی شده بودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم در موبایل فروشی یکی از دوستانم فروشندگی کنم. آرام آرام با بازار خرید و فروش تلفن همراه آشنا شدم و چگونگی تجارت در این حرفه را آموختم ...
سند جنایت می خواهید؟ پاهایم را ببینید
سرباز وظیفه بودم و در درگیری شدید با منافقین اسیر شدیم و به اسارت درآمدم و 17 سال در اردوگاه اشرف بودم. وی گفت: بعد از آن به من گفتند همه اعضای خانواده من مرده اند اما متوجه شدم زنده اند. ما فرار کردیم و به ایران آمدیم. به ما می گفتند که به ایران بروید اعدام می شوید اما این طور نبود. عزیزی اظهار کرد: در سلیمانیه فردی که می خواست فرار کند را به ماشین بستند و روی زمین کشیدند. در ...
طلاق بعد از سرقت طلافروشی شوهر
خوش قیافه و خوش تیپی است و علاوه بر آن خانواده اش هم وضعیت مالی خوبی دارند پیشنهادش را پذیرفتم و چند ماهی باهم دوست شدیم و در آن چندماه هر چیزی که می خواستم برایم تهیه می کرد و من احساس می کردم که وقتی با او ازدواج کنم هیچ وقت احساس کمبود نخواهم کرد، چراکه من در خانه پدرم هرچیزی که می خواستم براحتی می خریدم و در رفاه زندگی می کردم. قاضی گفت: تعاریف شما از همسرتان نشان می دهد که او از همان ...
رضا حقیقی: از پرسپولیس رفتم و در زندگی صفر شدم!
در مسیر پیشرفت قرار میگیرند مثل مهدی طارمی. ولی من نه به عنوان نصیحت بلکه به عنوان کسی که دوست دارد تجربیاتش را در اختیار بازیکنان جوان مخصوصا پرسپولیسی ها قرار دهد می گویم: اگر بازیکنی قصد جدایی از پرسپولیس را دارد تیمی که میخواهد به آن ملحق شور چهار پنج لول از پرسپولیس بالاتر است برود. * در این مدت خیلی به من تهمت زدند درکل فضای مجازی چیزی نیست که کسی از آن بدش بیاید همه به ...
نقشه سرقت،3 جنایت برجا گذاشت | پسر 20ساله و همدستش جنایت هولناک پایتخت را رقم زدند
شان می رفتم. از قبل داروی بیهوشی خریده و داخل غذای آنها ریخته بودم. آن شب به همراه مونا و محسن به مقابل در خانه مادر مونا رفتیم. قرار شد ابتدا مونا و محسن به خانه بروند و از ناپدری مونا اجازه بگیرند تا من هم وارد خانه شوم. راستش ناپدری مونا خیلی از من خوش اش نمی آمد. چندباری مرا با محسن و مونا دیده بود و به آنها تذکر داده بود که با من نگردند. به همین دلیل مونا و محسن رفتند بالا و 5 دقیقه بعد ...
در غرب خبری هست
تجدید چاپ در انتشارات سوره مهر است. در بخشی از کتاب می خوانیم جمعه شانزدهم شهریور 1358 کنار تخت پدرم در بیمارستان نشسته ام و نیروهای نظامی در شهر می چرخند. به مصطفی می گویم تو اینجا بمان تا برم برای پدر ناهار بیارم. مصطفی می گوید: تو بمان تا من برم. می خوام اول برم نماز و بعد میرم منزل و ناهار بابا رو میارم.ساعت دو بعدازظهر صدای انفجار مهیبی بیمارستان را می لرزاند. پدرم هراسان از خواب ...