راز سیاه خودکشی سحر 18 ساله / او 2 سال اسیر عشقی رضا بود + فیلم
سایر منابع:
سایر خبرها
شهید منصور خادم صادق کیست؟
چشمم روی هم می افتد، یک آقای پرهیبتی می آید جلو رویم و می گوید من منصورم، نکند دخترهای مردم را تو این شهر غریب آواره کنی؟ اگر این کار را کردی به این چند نفری که پشت سرم هستند، می گویم! به آن پنج نفر که نگاه می کردم، از وحشت از خواب می پریدم. بعد هم ادامه داد: خانم تو را به خدا به منصور بگویید من دیگر خوابگاه رو تخلیه نمی کنم! مسئول خوابگاه که جریان را تعریف می کرد ما چند نفر زیر گریه ...
بچه بازارچه ، روایت رزمنده 15 ساله ای که کمپوت خاطرات جبهه است
زمستان 1393 زده شد. برای سالگرد شهادت دوست شهیدم حمید صبوری که در کتاب با ایشان آشنا خواهید شد، به منزلشان رفتم. در محیط گرم خانواده آن شهید و به پدر و مادر گرامی اش قول دادم خاطراتم را که در بخشی از آن، حمید جلوه نما بود، بنویسم. از همان سال تا 1398 خرد خرد چیز هایی نوشتم؛ اما از رمضان 1399 مجدانه پای کار نشستم و هرچه را به یادم مانده بود، روی سپیدی کاغذ ریختم . * مثل یک 15 ساله رفتار نمی ...
متن تبریک روز سینما 1401 با عکس نوشته و عکس تبریک روز سینما
در زمان مظفرالدین شاه، به سال 1279 هجری خورشیدی را آغازگر تاریخ سینمای ایران می دانند. روز سینما مبارک متن تبریک روز سینما سینما این شانس رو به ما میده تا موقعیت های متفاوتی که شاید هیچوقت تو دنیای واقعی باهاشون برخورد نکنیم رو تجربه کنیم در موردشون فکر کنیم و با خودمون بگیم اگه من بودم چی میشد، چه تصمیمی میگرفتم. و اینجوریه که شما ...
اهمیت آموزش در مورد رابطه جنسی به فرزندان
تهدید خواهد کرد. حالا امروز تصمیم دارم راجع به این ماجرا خدمتتون توضیحاتی بدم. به نقل از ارگانیک مایندد؛ جالبه بدونید والدینی که فرزندانشون رو با روش های سختگیرانه، کنترل گرایانه و گفتگو هایی مبتنی بر القا ی ترس و وحشت و ممنوعیت در رابطه با مقوله های جنسی تربیت می کنن، شدیدا اون ها رو در معرض روابط جنسی زودهنگام و پرخطر قرار میدن! براساس یه نظرسنجی تو سال 2012، 87 درصد نوجوان ها گفته بودن ...
سایه در هندسه زمان - 15| رفاقت 40 ساله شهریار و ابتهاج در چند قاب
تو کوچه همین جا می شینم! (می خندد) صبح رفتم خونه ش. خب منم دلم پر می زد براش. اونم مثل این که گناهی کرده و خجالت می کشه سرشو پایین انداخت بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟ نیامدید؟ هه! من نگاهی (از چشمان سایه بر می آید نگاه ملامت بار عتاب آلود بوده) کردم و بعد گفت: یه شعر عرض کردم، معمولاً می گفت یک غزل عرض کردم. اما این بار خیلی با شرمندگی گفت شعر عرض کردم. مثلاً اینکه یه وسیله عذرخواهیه. گفتم ...
تنها مادرشهید ژاپنی چگونه اسمش را عوض کرد؟
. گفتم: چشم. روز عقد یک دست لباس کیمونوی صورتی پر از گل های قرمز پوشیدم؛ پوششی خوشگل و سنتی که آقای بابایی خیلی پسندید. چشم از من برنمی داشت. مجلس عقد به شیوه ایرانی و طبق آیین اسلام برایم جذاب و پرسرور بود. تنها غصه ام این بود که چرا هیچ یک از اعضای خانواده ام در مراسم عقدم نیستند. از این رو به نوعی احساس غریبانه ای داشتم. در گام بعد باید ازدواج را در شهرداری ثبت می کردیم ...
مصاحبه زیر خاکی علی شادمان پخش شد | دلبری علی شادمان برای فرزاد حسنی
میم مثل مادر شد. همچنین وی در سال 1387 موفق به دریافت جایزه ویژه سینه کید هلند به خاطر بازی در فیلم زمانی برای دوست داشتن شد. جوایز علی شادمان تنها محدود به این موارد نیست و او برای فیلم زمانی برای دوست داشتن توانست پروانه زرین بهترین بازیگر کودک و نوجوان را دریافت کند. همچنین او تواسنت برای فیلم رویای سینما در سال 1390، پروانه زرین بهترین بازیگر کودک و نوجوان را به دست آورد. ...
آیت الله العظمی سیستانی به مادر خلبان شهید عراقی چه گفتند؟
ق خود را در این راه هزینه می کرد. حیدر الصریفی ادامه داد: در سال 2016 و به هنگام آزادی منطقه الصقلاویه، همکاران شهید تماس گرفتند و خبر دادند که پیکرش پیدا شده است، امّا هنگامی که آن را آوردند دیدیم که تنها چند استخوان از برادرم باقی مانده است. من به دفتر آیت الله سیستانی رفتم و به ایشان عرض کردم که مادر شهید احمد الصریفی از زمان شهادتش نه شب می خوابد و نه روز و بسیار غمگین و ناراحت ا ...
زندانی شدن سحر قریشی در دبی | سحر قریشی فرزندش را از دست داد
صحبت می کردم و بعد به مادرم می گفتم کی بود؟ مادرم می گفت ولش کن اگر بخواهم بگویم کی بود یک روز زمان می برد. دغدغه های سحر قریشی گاهی پیش آمده با کسی صحبت می کنم و متوجه می شوم که ناخودآگاه این حس به او دست می دهد که من را بالاتر از خود می بیند و جلوی من گارد می گیرد و از داشته هایش صحبت می کند که مثلا فلان ماشین را دارد یا فلان جا زندگی می کند. بارها این موضوع برای من پیش ...
کنایه احسان علیخانی به داور عصر جدید | فیلم سوتی جنجالی داور در عصر جدید
شدم اما احساس کردم این رشته را می توانم خارج از محیط مدرسه هم یاد بگیرم به همین خاطر از هنرستان موسیقی خارج شدم و وارد هنرستان طراحی و دوخت شدم. یاس: طراحی لباس در سینما و تئاتر را دوست دارم؛ همچنین خیلی دوست دارم طراحی لباس بازیگران برای مراسم مختلف را انجام دهم. فعلا این کار را برای مامان انجام داده ام. اکثر لباس هایم را هم خودم می دوزم چون خیاطی از واحد های درسی ام محسوب می شود و ...
شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
.... ظهر دوشنبه که با خواهر شوهرم تماس داشتم، گفت: بیا اینجا که مادرم خیلی نگران است. مادرم متوجه نشده که ممکن است برای نوید اتفاقی افتاده باشد. چو بین دوستان آقانوید خیلی اختلاف نظر بوده که خبر بدهند یا نه. قلب پدرشوهرم کمی مشکل داشت و می ترسیدند حالشان بد شود. بعد از دو سه روز، من همه ش به خانه آقانوید می رفتم و آنجا می ماندم. پدر و مادر بزرگوار شهید نوید صفری **: همین رفتن ...
مهاجر سرزمین آفتاب یادگاری از تنها مادر شهید ژاپنی
توسط کونیکو یامامورا و مقاومت خانواده اش این طور آمده است: همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پٌر به سراغم آمد و، درحالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی هایی دارد؟! آن ها هر گوشتی نمی خورند! شراب نمی خورند! اصلاً تو می دانی ایران کجای دنیاست که می خواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی!؟ ... بغض کردم و رفتم توی ...
مهاجر سرزمین آفتاب یادگاری از تنها مادر شهید ژاپنی
به گفته این نویسنده، این قصه یک حلقه ارتباط دارد و آن اسدالله بابایی است که 60 سال پیش در یکی از شهرهای ژاپن به تجارت می پرداخته و کار او مقدمه آشنایی و یک زندگی پرفراز و نشیب می شود.
خاطراتی جالب از چریک انقلابی به روایت 4 تن از نزدیکانش | این مردک 12 سال است که دارد ساواک را سر انگشتش ...
خطر را فوراً احساس می کرد. هیچ وقت هم سر ساعتی که قرار گذاشته بود، نمی آمد؛ یا زودتر می آمد یا دیرتر. بعد از مدتی که عموحسین، عموی بزرگم را دیده بود، یک شب به من گفتند: شیخی دم در خانه آمده است و با تو کار دارد. من روی سابقه ذهنی، تصور کردم عموعلی آمده است. با شوق و ذوق دم در خانه رفتم، ولی او نبود. چند شبی همین قصه تکرار شد. واقعاً داشتم از انتظار دیوانه می شدم! خیلی دلم برای عموعلی تنگ شده بود ...
فیلم ناگفته های روحانی تهرانی از حمله 5 جوان مست در پارک پلیس / اختصاصی
به گزارش رکنا؛ حجت السلام مهدی فاخر پور خودش را یکی از حوزه عملیه معرفی کرد و درباره شب حادثه در پایتخت به خبرنگار رکنا گفت: هر شب برای پیاده روی به پارک پلیس منطقه می رفتم حدود ساعت 10 ونیم شب بود مشغول پیاده روی بودم که ناگهان چند دختر جوان را دیدم که با سر و صدای جیغ زیاد در حال فرار از پارک هستند. درادامه با صدای درگیری چند نوجوان درگوشه ای از بوستان نظرم را جلب کرد، تاریک بود من ...
داستانهای مترو – 2 / خیانت – خبر نیوز
؟ ... به خدا وقتی خوندم، قندم افتاد. گفتم چیکار کنم که به فکرم رسید برم خونه فریبا . – سر کوچه؟ – نه، همسایه بغلی. تمام تنم می لرزید. منتظر شدم حمید از خونه اومد بیرون. با فریبا تعقیبش کردیم (صدای خوش طنین گوینده مترو حالا روی اعصابم است. صدای خانم های جوان را نمی شنوم؛... اما صبر کنید!) – تا می خورد زدمش! هر چی هم دلم خواست گفتم بهش. اما چه فایده. بدتر شد. حمید با پررویی اومد گفت ...
شانه هایش می لرزید...
) متوسل می شی؟ آهی کشید و در حالی که شانه هاش می لرزید گفت: خواهر جون من هرچی دارم از حضرت زهرا(س) دارم. مکثی کرد. اشکاشو پاک کرد و گفت؛ - توی عملیات کربلای چهار هدفم رو زدم. موقع برگشت همه جا رو دود غلیظی گرفته بود. ارتفاع هلی کوپتر کم بود و هرلحظه خطر سقوطم می رفت. از ته دل گفتم؛ یا زهرا. انگار یک نفر همه دودها رو کنار زد تا من تونستم به پایگاه برگردم. نگاش کردم. شانه هاش می لرزید. حالا به هر پروازی که نگاه می کنم به یاد شانه های لرزان برادرم ابراهیم فخرایی می افتم که روحش برای پریدن بی تابی می کرد. موضوع: خلبان شهید ابراهیم فخرایی ...
پسرم را با لباس عزای محرم راهی جبهه کردم
خودت دفاع کنی. سعید رو به من کرد و گفت گر نگهدار من آن است که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. گفتم ماشاءالله به این زبون، حریف زبونت که نمی شوم. برو. ساک به دست مرا بوسید و گفت قربان مادرم بروم که با رضایت من را به جبهه می فرستد. بعد هم از زیر قرآن ردش کردم و همراه با بچه های بسیج به جبهه رفت. آرپی جی زن مادر شهید می گوید، سعید آرپی جی زن بود. آخرین بار که برای خداحافظی ...
تنها مادرشهید ژاپنی چگونه به مرد ایرانی بله گفت؟
اشک بریزم. خواهر بزرگترم اتسوکو سکوت کوتاهی کرد و یک باره با تندی و عصبانیت گفت: تو می خواهی آبروی ما را ببری. ما ژاپنی هستیم و نمی توانیم با بیگانه ها وصلت کنیم. با او یکی به دو نکردم. احترامش را نگه داشتم و حرفی نزدم. اما از درون داشتم ویران می شدم. روز بعد پدر و مادرم گفتند: کونیکو، بهتر است که مدتی بروی پیش خاله ات و آنجا زندگی کنی. کتاب مهاجر سرزمین آفتاب ...
علیه قلعه نویی حرف زدم و تیم ملی را از دست دادم!
و محرم نویدکیا که به سطح ملی می رسند فرق دارند چون در تیم ملی خودشان را ثابت کردند. بازیکنانی که در یک تیم بودند کمتر از بقیه رقابت کردند. من در استقلال سال اول با 20 سال سن پدیده شدم و سال بعد برای من مجتبی جباری را آوردند که رقیبم شوند. در ابومسلم شما وقتی میثم بائو داری دیگر کسی در سطح تو نمی آورند اما شما در استقلال حاشیه امنیت نداری. همین مجتبی جباری وقتی رفت سپاهان نتوانست بازی کند ولی شرایط ...
روایت بچه بازارچه از جغرافیای انسانی جنگ
پایان جنگ، پابند اردوگاه و سنگر و قمقمه و رفاقت جادویی ماندم. نویسنده کتاب بچه بازارچه ادامه داد: در همه سال های پس از جنگ، دلم می خواست خاطراتم از جنگ، فداکاری و ایثار آن دوران را بنویسم اما نمی دانم چرا موفق نمی شدم. چند سال پیش، در راهروی حوزه هنری، مر تضی سرهنگی را دیدم. صحبت نوشتن خاطرات جنگ پیش آمد. او ناگاه با لحنی مزاح آمیز گفت فلانی، تو که خودت کمپوت خاطرات هستی! همین جمله طلایی ...
سرقت در میدان صدویکم منتشر شد
مامان گفت تو همسایگی زشته از قدیم گفتن مالت رو نگه دار همسایه ت رو دزد نکن لابد خودت اونو جایی گذاشتی و یادت رفته... نیلوفر مالک، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان است و پیش از این آثاری چون زیر سایه آفتاب ، رویای بعدازظهر ، دخترخاله ها ، جایی آن طرف پرچین ، بوی خوش خاله گلاب ، نامه ای برای عمو رحمان ، سقای تشنه لب ، شام غریبان ، مثل یاوران امام حسین (ع) و محبت مادر را به حوزه ادبیات عرضه ...
مراسم عقد سحر قریشی با خواننده عرب در مسجد دبی | عکس سحر قریشی در کنار همسر جدیدش
سحرجان گویان، اظهار محبت و دوستی می کردند. گاهی اوقات زنگ می زدند و من درحالی که اصلا نمی دانستم کیست صحبت می کردم و بعد به مادرم می گفتم کی بود؟ مادرم می گفت ولش کن اگر بخواهم بگویم کی بود یک روز زمان می برد. دغدغه های سحر قریشی گاهی پیش آمده با کسی صحبت می کنم و متوجه می شوم که ناخودآگاه این حس به او دست می دهد که من را بالاتر از خود می بیند و جلوی من گارد می گیرد و از ...
واکنش هنرمندان حوزه دوبلاژ به درگذشت منوچهر اسماعیلی
: اسطوره دوبله؛ عالی جناب منوچهر اسماعیلی چون آرش کمانگیر مرزهای دوبله را تا فراسوی باور برد و ساعاتی پیش این منزل را ترک کرد . افشین ذی نوری با انتشار عکسی از خودش، خسرو خسروشاهی و منوچهر اسماعیلی نوشت: یادمه اون روز به شما گفتم لطفاً توی این عکس بخندین، همه عکساتون جدیه؛ و شما گفتید به خاطر تو باشه؛ و چه خوش اقبال بودم من که حضور بی نظیر شما رو درک کردم. بدرود مرد استثنایی. بدرود عالی جناب ...
طوطی سخنگو
گفتم: رحیم آقا اولا شما تاج سری، مغازه مال شماست، دوما می دونید که هزینه ها امروزه خیلی بالاست، دون پرنده گرون شده، واکسن و دستمزد دامپزشک بالا رفته، امسال هم که پول برق و آب بالاست دستمزد کارگرهامون هم که دیگه نگو. حرفم رو قطع کرد و گفت: فهمیدم، می خوای پول خون بابات رو به حسابم بزنی. خندیدم وگفتم: این چه حرفیه؟ صحبت اینه که هزینه همه چی بعد از کرونا زده بالا، بخدا ساعتی قیمت ها داره ...
درخواست قصاص برای برادر خطاکار
: پدرمان بی گناه کشته شد. برادرم معتاد بود به همین خاطر مدام با پدر و مادرم درگیری داشت. بیشتر درگیری هم بر سر پول مواد بود. بالاخره سر همین موضوع دستش به خون پدرم آلوده شد و با این کار زندگی ما را تباه کرد. نمی توانیم از او بگذریم و درخواست قصاص داریم. در ادامه متهم به جایگاه رفت و در حالی که سرش پایین بود و ابراز پشیمانی می کرد، در شرح ماجرا گفت: سال ها قبل گرفتار اعتیاد شدم و از همان موقع ...
ای کاش پلیس با این به اصطلاح پدر برخورد کند
به نام سانروف و علاقه کودکان به بیرون آمدن از آن، بلای جانشان شده است. واکنش کاربران حالا کاربران شبکه های اجتماعی از این اتفاق خطرناک صحبت می کنند. یکی از کاربران در این باره نوشته است: این بچه ی خودمه، به توچه مثل ماشین خودمه، خونه خودمه و...! من مالک اونها هستم ...
داستان نوجوان: صندلی
...> برگه امتحان را که جلویم گذاشتند، حس می کردم هوای دورم سیاه شده. خواستم از روی صندلی بلند شوم که ناگهان حکاکی های رویش سرخ رنگ شدند و نور سفید شدیدی از صندلی بلند شد. با احساس ضعف، چشمانم را بستم. چشمانم را که باز کردم در اتاقم بودم. با تعجب از جا پریدم و اطراف را نگاه کردم. سریع گوشی ام را برداشتم؛ باورم نمی شد... دوباره همان روز را شروع کرده بودم! با عجله و خوشحالی آماده شدم. درحالی ک ...
بهت زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس
کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه 14 آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود. **: یکشنبه، چه ساعتی؟ همسر شهید: ساعت 3 بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفته ام، گاهی ...