سایر خبرها
زنگ تاریخ دختران دهه هشتادی/ مادرانه ای برای دانش آموزان نسل جدید
داد دخترها! مراقب باشید به میهمانی مهمی می رویم، خندید و گفت: شوخی ها را مدیریت کنید بگذارید برای داخل مدرسه! یک به یک بچه ها وارد خانه شدند خانه ای که مزین بود به عکس جوانی که رویش نوشته بود شهید! بعد از سلام و احوالپرسی مادر عزیز شهید، رفت تا برای بچه ها چای و میوه بیاورد، بچه ها دستش را گرفتند و گفتند: مادر ما دختران شما هستیم اجازه می دهید خودمان چای میوه بیاوریم؟ مادر عزیز و مهربان ...
تمام مرد های این خانه به جنگ رفته اند! + عکس
...، اینطوری نبود.... تازه سال دوم دانشگاه بود و سنش آنقدر نبود که شغل دائمی داشته باشد. مادر بزرگوار شهید دهقان امیری در حال امضای کتاب یک روز بعد از حیرانی **: پس پذیرفتند دلایل شما را مبنی بر این که باید صبر کند تا وضعیت کاری اش مشخص شود... شما در این حال و فضا کسی را در نظر داشتید؟ مادر شهید: من دو سه نفر را به محمدرضا معرفی کردم. حتی یکی از دوستان صمیمی اش ...
مرا به دیدار یار نائل کنید!
به ده همه بچه ها توی فرودگاه جمع شده بودند. من آخرین نفری بودم که به اونها می پیوستم. همه شون با نگرانی اومدن طرف من و گفتند: راستی محل اسکان ما در تهران کجاست؟ گفتم: اگر خدا بخواهد منزل یکی از دوستان خوب که ان شاءالله یک ساعت دیگه تهران منتظرمونه! وقتی نگاه به چهره بچه ها کردم، دیدم هیچ کس توی حال خودش نیست. یکی برای خودش تندتند آیهًْ الکرسی می خوند؛ یکی سرشو توی دستاش محکم گرفته بود ...
روزگار پرخطر یک چریک هنرمند
. چطور تا به حال خاطرات خود را بازگو نکرده اید؟ من در بازگو کردن آن چیز هایی که خودم در آن حضور داشتم، خساستی ندارم. هر چیزی که در آن بودم و دیدم را بازگو می کنم. کسی تا به حال از من نپرسیده بود. اگر می پرسیدند می گفتم. اصلا ما، چون فی سبیل ا... بودیم، حذف شدیم. تا حالا نه یک ریال حقوق یا یک ریال وام نگرفتم. برای همین بی پولی می کشم، اما اصلا برایم مهم نیست. در محله فلاح زندگی ...
پدرانی داغدیده، اما صبور و آبدیده
: رفتیم و برای عروسی غلامرضا تالار اجاره کردیم و می خواهم قیمت را با شما هماهنگ کنم. برای چهارشنبه تاریخ را ثبت کنیم، اجازه می دهید؟ من که نمی دانستم دقیقاً چه گفت و چه شنیدم، به او گفتم تالار را لغو کنید. غلامرضا شهید شد. جانباز والفجر 8 او در ادامه می گوید: شنیدن خبر شهادت برای مادر و همسر شهید سخت بود. غلامرضا را به خوزستان منتقل کردیم. من در دوران دفاع مقدس در عملیات والفجر 8 در روز ...
شوهر بی رحم زنش را کشت/ پای یک زن دیگر در میان بود/ جزییات
ریختم و داخل جعبه داروها گذاشتم. او به دنبال قرص مسکن بود و من هم یکی از همان کپسول ها را به او دادم که خورد و همان لحظه پشیمان شدم با اورژانس تماس گرفتم و سعی کردم تا قرص را بالا بیاورد. حتی وقتی او را به بیمارستان رساندم حالش خوب بود اما به یکباره حالش بد شد و فوت کرد. متهم افزود: دیگر از بحث و جدل با ناهید خسته شده بودم و آرامشی در زندگی ام نداشتم. به همین خاطر تصمیم گرفتم با دختری که دوستش ...
روایتی از لباس شخصی ها؛ این گروه خبرساز
که با موتور به پایم زده بود سعی می کرد توضیح دهد که چیزی نیست یک تصادف ساده بوده، ظاهرا دلش برایم سوخته بود. او ادامه داده که گفتم شما همه سن بچه من هستید، مادر من مادر شهید است. اما دوستانش باور نمی کردند و می گفتند: معلمِ بی پدر و مادر..! گفتم: آقایان من چهارده سالم بود یا شاید هم کمتر به جبهه رفته ام و بسیجی جبهه ام. جوانی که جلوی من ایستاده بود دست روی صورت من گذاشت و با پنجه های آلوده اش ...
خاطره مهاجرانی از گل آقا، میرسلیم و محمدخان / معتقده اگر کسی پیتزا بخوره باید بره غسل کنه
راست یه خط پررنگ کشیدم! بالای صفحه نوشتم: از نو رسیدگان خرابات نیستیم! سیگاری آتش زدم و کیف و کتابم را جمع و جور کردم با خودم گفتم، می روم دیگر جای من نیست. تلفن زنگ زد. گوشی را بر داشتم . آیت الله خامنه ای بود! بلافاصله خواند: عشاق را به تیغ زبان گرم می کنیم چون شمع تازیانه پروانه ایم ما! تمام! با خودم گفتم می مانم! کیف و کتابم را پهن کردم. یکهو محمد خان که معاون مالی اداری بود، آمد اتاقم و محکم ...
روایت رهایی محسن از اسارت اعتیاد
و همین عامل باعث شد اندکی شرایط زندگی من بهتر شود و تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم، اما چون بلد نبودیم و کسی را به عنوان مشاور مثل پدر و مادر در کنارم نداشتم که به لحاظ روحی روانی به من کمک کند، در این زمینه موفق نشدم. وی در ادامه از جرقه ای که باعث نجاتش شده می گوید: دقیقا روزهای عاشورا و تاسوعا بود که در حرم امام رضا(ع) از خدا خواستم مرا نجات بدهد. از این وضعیت خسته شده بودم. با همان حالت ...
طالبی چطور و چگونه سرمربی تیم ملی ایران شد؟
بود که او نظر مساعدی روی من ندارد و فکر می کند مزاحم هستم. به نوآموز گفتم: “برای من بلیط بگیر که به تهران برگردم. اگر من این جا باشم برای تیم مشکل ایجاد می کنم.” نوآموز گفت: “نمی توانم اجازه دهم تو ایتالیا را ترک کنی. صفایی برای بازی با رم می آید و آن موقع با خودش صحبت کن.” دیگر در تمرین ها هم شرکت نمی کردم و گفتم با آمدن صفایی من ایتالیا را ترک می کنم. یک روز مانده به بازی با رم مادر صفایی فوت ...
قتل به خاطر تصادف جزئی
آفتاب نیوز : درگیری پسر جوان به خاطر یک تصادف جزئی منجر به قتل فرد معترض شد و حالا متهم با درخواست قصاص مواجه شده است. هرچند متهم هفت ماه فراری بود اما سرانجام پلیس او را در غرب کشور بازداشت کرد. سال گذشته به ماموران کلانتری120 سیدخندان خبر رسید درگیری چند جوان در خیابان بنی هاشم منجر به زخمی شدن جوانی به نام جلال شده است و حال او اصلاً خوب نیست. دقایقی ...
این نخبه در 12 سالگی لیسانس گرفت/ قول و قرار دانش آموز اردبیلی با رهبر انقلاب چه بود؟
هادی را به مطب معروف ترین متخصصان چشم پزشکی بردیم تا شاید فرجی شود. هنوز امید داشتیم. حتی یک بار به اتاق عمل هم رفت. پزشکان امید دادند و گفتند ممکن است بینایی یک چشمش را به دست بیاورد، اما آب پاکی را وقتی به دستمان ریختند که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت اصلاً شبکیه چشمان پسر شما تشکیل نشده است. گفت خودتان و بچه تان را اذیت نکنید. ما در بدترین شرایط روحی قرار گرفتیم. شاید اصلاً حالا ...
مهربان ترین مادری که روایتش را نوشتم
بیشتر دوست داشتم، اما وقتی کتاب را خواندم، بعضی جا ها گریه می کردم، با خودم می گفتم تو دیگر چرا گریه می کنی، همه این ها برای خودت اتفاق افتاده است. مثلاً می گفت: وقتی رسول خداحافظی می کند یا زمان دفن علیرضا و رسول حس و حال دیگری برای من ایجاد شد. خود شما به عنوان یک نویسنده کتاب را چطور دیدید؟ راستش روز های نگارش کتاب برای خود من شیرین ترین و لذت بخش ترین لحظات بود، انگار از عمرم حساب ...
مردی که با زن مطلقه دوست شد تا به دختر 18 ساله اش تجاوز کند!
گفتم که می خواهم از آنجا خارج شوم اما او نپذیرفت و من را مورد آزار و اذیت قرار داد. منصور که متاهل است در دفاع از خود گفت: آن روز همسرم سر کار بود، ارتباط با الهه را قبول دارم اما او را با زور به خانه ام نبردم و اگر او را با زور به خانه ام برده بودم، همه اهالی ساختمان این موضوع را می فهمیدند. /رکنا ...
معمای شکنجه های مرگبار یک خواهر و برادر خردسال
جنوب تهران نشسته بودم. عصر بود. زنگ در خانه را زدند. در را باز کردم و دو زن جوان را مقابلم دیدم. آنها گفتند که خیر هستند. از وضعیت مالی ما سوال پرسیدند. به آنها گفتم که با چه سختی زندگی می کنیم و روزگار می گذرانیم. آنها پرسیدند بچه دارم یا نه. من هم گفتم دو کودک خردسال دارم. گفتند بچه ها را بیرون بیاورم تا آنها را ببینند. من هم دختر و پسرم را جلوی در آوردم. گفتند می خواهند برای بچه هایم ...
یادکردی از شهید حسن ترک / یوسف لشکر انصارالحسین(ع)
زمین ایستاده و نماز می خواند. گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم. آن وقت ها نوجوان بود، اما آن قدر با دقت و با تواضع نماز می خواند که من از نماز خواندن خودم شرمم می آمد . خیلی دوستش داشتم و هر وقت که به جبهه می رفت از زیر قرآن ردش می کردم و می نشستم برایش دعا می خواندم. از خدا می خواستم بچه ام را سالم نگه دارد. یک بار که به مرخصی آمد گفتم: حسن جان! شب و روزم شده دعا کردن برای سلامتی ات ...
ما بدو، حاج رضا بدو
...> - بله. - نترسید. بلند شید برید خونه تون. کسی جرئت نداره به شما چیزی بگه. بعد راهش را کشید و رفت. ما هم راهمان را گرفتیم و از کوره راه به سمت طرقبه حرکت کردیم. چند دقیقه بعد دیدیم به تاخت دارد به سمت ما می آید. تازه دسته گل ما را دیده بود. فرز از روی اسب پایین پرید و مچ دست مرا گرفت. -پدر مرا درآوردید. دو ماه است قطره قطره آب جمع می کنم. همه آن را ول کرده اید به ...
روایتی از لحظه حمله تروریستی در شاهچراغ(ع)
ولی خیلی عجیب بود که بچه ها گریه نمی کردند، ساکت بودند شاید هم در شوک حادثه بودند. صدای آه و ناله بقیه که بالا می رفت بچه ها بغض داشتند ولی اشک نمی ریختند. صدای زنگ ها قطع نمی شد ولی جوابی نداشتم... فرخی بیان کرد: همان موقع که وارد حرم شدم شارژ گوشیم داشت تمام می شد. به همسرم تماس گرفتم گفتم به حرم حمله شده هنوز کسی نمی دانست.خبردادم که سالم هستم و گوشی شارژ ندارد و سریع قطع ...
وقتی باغ شهادت در بانک گشوده می شود
ساله و نیایش 12 ساله است. زمانی که همسرم شهید شد، ستایش پنج ساله بود و من نیایش را دو ماهه باردار بودم. آتش در بانک روز حادثه من بابت تعیین جنسیت نوبت دکتر داشتم. همسرم دو ساعت مرخصی گرفت که با هم به مطب برویم. بعد از برگشتمان گفت: عصر که بیایم، شیرینی می گیرم که هم به منزل مادر شما برویم و هم به منزل مادرم، تا خبر فرزند دوم را به آنها بدهیم. ساعت 9 سرکار رفت و ساعت دوازده این ...
روایت بدون رُتوش از خانه سالمندان اروپا/ آلمانی ها مرا به کار در قبرستان مجبور کردند!
تعریف می کنند، شما ببینید با چند گره چگونه یک روستایی که از سواد آنچنانی هم برخوردار نیست می تواند یک اثر بسیار جالب خلق کند و فرشی را ببافد اما ما قدر آنها را نمی دانیم. زمانی که در آلمان بودم یک مشتری داشتم که پس از 3 سال یک روز آمد و گفت آقای نیکنام می توانم این فرش را تعویض کنم، به او گفتم چرا این طور شده است، پاسخ داد آنقدر به این فرش نگاه کرده و خط های آن را دنبال کرده ام دیگر خسته ...
مدیر فرهنگی و هنری باید جرأت دل به دریا زدن را داشته باشد | به نسل نوجوان کشور چه خوراک فرهنگی داده ایم ...
اصلاً خط قرمزی روی شخص کارگردان ها نداریم و با چه عزت و احترامی گفت که شما فیلمنامه تان را بیاورید. گفتم برخلاف برخی از همکاران فیلمنامه چندانی هم ندارم و بیشتر بداهه کار می کنم و کارم مبتنی بر بداهه است و اگر هم ضرورتی داشته باشد که چیزی بنویسم، خلاصه می نویسم. موافقت کرد و من که برای وزارت ارشاد 2 صفحه طرح می نوشتم، برای آنها 6 صفحه نوشتم! اما بعد از آن و پس از کلی رفت و آمد پاسخ مرا ...
مردی که خبر شهادت می داد
فرو می رفت. کارهای تحویل پیکر شهید را انجام دادم و به قزوین برگشتم. به تنهایی تابوت شهید را برده بودم، بی اینکه جنازه را ببینم. شاید برای روز اول خوب بود. اما کم کم ذهنم رفت سمت به یاد آوردن قیافه عزاداران شهید. آنها که گریه می کردند و آنها که گریه نمی کردند. آنها که به سختی آمده بودند. آن زن میانسال که زیر بغل مادر شهید را گرفته بود. هر چه فکر کردم یادم نیامد اسم شهید چه بود و من چه کسی را به ...
رباینده داریوش فرهود پدر علم ژنتیک:پرداخت مهریه همسر دوم مرا ورشکست کرد/ دکتر آدم خیری است، فکر می کردم ...
معرفی کرد و من با او ازدواج کردم. 114 سکه مهرش کردم و سه ماه نکشید که گفت نمی خواهم زندگی کنم و من مجبور بودم خانه ای که الان حدود 8 میلیارد تومان است را به جای مهریه بدهم. او ادامه داد: چهار سال ناظر خرید دکتر بودم اما سال 96 آمدم بیرون. بعد از آن ماشین خرید و فروش می کردم تا اینکه قیمت های خودرو هم بالا رفت و نتوانستم خودرو خرید و فروش کنم. دکتر آدم خیری است و می دانستم که دردم را بهش بگویم ...
رباینده پدر علم ژنتیک:پرداخت مهریه همسر دوم مرا ورشکست کرد/ دکتر آدم خیری است، فکر می کردم اگر مشکلم را ...
. 114 سکه مهرش کردم و سه ماه نکشید که گفت نمی خواهم زندگی کنم و من مجبور بودم خانه ای که الان حدود 8 میلیارد تومان است را به جای مهریه بدهم. او ادامه داد: چهار سال ناظر خرید دکتر بودم اما سال 96 آمدم بیرون. بعد از آن ماشین خرید و فروش می کردم تا اینکه قیمت های خودرو هم بالا رفت و نتوانستم خودرو خرید و فروش کنم. دکتر آدم خیری است و می دانستم که دردم را بهش بگویم برایم انجام می دهد. ما نیت مان ...
روایت مادر شهید طلبه آرمان علی وردی از شب شهادت فرزندش/ پیکر خون آلود فرزندم را نشناختم...
؟ پاسخ داد که نهار میل کرده و چون سوار بر موتور بود، صدایش واضح نبود. لحظاتی بعد مجددا با من تماس گرفت و گفت: ببخشید، سوار بر موتور بودم و صدا واضح نبود؛ کاری با من داشتید؟ گفتم: میخواستم فقط بدانم کجایی و آیا شب به خانه مادر بزرگت می آیی؟ آرمان گفت: نه کار دارم و نمی توانم... مادر این شهید بزرگوار با اشاره به دل نگرانی مستمرش برای آرمان افزود: ساعت 7 شب دوباره با آرمان تماس گرفتم اما ...
مدافع حرمی که اسم بچه هایش را از شناسنامه پاک کرد! | شوکه می شوید
ماجرای عجیب مدافع حرم که اسم بچه هایش را از شناسنامه پاک کرد! | شوکه می شوید مهدی قاضی خانی سال 94 از شهرستان قرچک برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد و در 9 آذر همین سال حین مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید و پیکرش در قطعه شهدا امامزاده بی بی زبیده همین شهرستان به خاک سپرده شد. فاطمه قاضی خانی همسر این شهید عزیز در برشی از خاطراتش اینگونه عشق همسر راه به خدا توصیف می ...
فرمانده نترس گردان عمار که وابسته صدام را کُشت
...> این سؤال شما را من گونه دیگری جواب می دهم. حاج احمد متوسلیان را همه دوست داشتند و باید گفت این نیرو ها بودند که حاج احمد را کشف کردند و دور او حلقه زدند. یعنی حاج احمد ما را کشف نکرد و این ما بودیم که حاج احمد را کشف کردیم. ما با حاج احمد به مریوان رفتیم و دیدیم او از جنس دیگری است و با دیگران تفاوت دارد. البته بچه های غرب همه همینطور هستند. مثلاً شهید محمد بروجردی و ناصر کاظمی، چی از ...
روزی که تو آمدی به دنیا!
احمدرضا شش ساله بود که آب مادی او را با خودش برد. هیچ کس فکر نمی کرد زنده بماند غیر از مادرم. راسته مادی را دویدیم و جیغ زدیم تا کسی احمدرضا را از آب روان و مواجی که می رفت، بیرون بکشد. بیست متر جلوتر رفتگری او را روی آب دید و جست زد و گرفت. شکمش از آبی که قورت داده بود، ورم کرده بود. چند دقیقه ای طول کشید تا همه را بیرون بیاورند. احمدرضا برایمان دوباره زنده شد.خاله آش پخته بود و 70،60 نفر از فامیل دور هم جمع بودیم. مادرم آن رو ...
جمع آوری دیش ها از پشت بام به دستور رهبری متوقف شد
می دادم. حالا یک چیز مهمتر بگویم. خوب سوالی کردی، الان یادم افتاد. وقتی می خواست به انتخابات بعدی برسد، به 88، من گفته بودم بچه ها چون انتخابات داریم شما عملکرد دولت را یک ذره دیگه جمعش کنید. یعنی اخبار رسمی دولت را. درحالی که اصلا به لحاظ قانونی هیچ مشکلی ندارد. آقای هاشمی هم وقتی رئیس جمهور بود. من استناد به مرحوم آقای هاشمی هم می کردم که در دور دوم تا روز آخر اخبار رئیس جمهور در ...