سایر منابع:
سایر خبرها
ببینید | لحظه حمله به یک روحانی با تیغ کارتر | درخواست عجیب پدر ضارب
طلبه مشهدی درباره ارتباطش با ضارب می گوید: او در گذشته بارها سراغم آمده و درباره آیات شبهه دار، سوالاتی را پرسید. من هم نه با حدیث بلکه با قرآن، پاسخش را می دادم تا او قبول کند. مباحثه ما هیچ وقت به دعوا نرسید و حتی روز حادثه هم هیچ درگیری با همدیگر نداشتیم. در این حادثه که شب ولادت امام رضا (ع) اتفاق افتاد فرد ضارب مثل همیشه در مسجد سراغم آمد و سوالی را پرسید که قبلا هم پرسیده بود. به او گفتم این ...
پدر و مادر عزیزم من راه شهادت را آگاهانه انتخاب کرده ام
کرده و به جبهه حق علیه باطل. فرستاده اند شاید این وصیتنامه وقتی بدست شما برسد که من دیگر در این جهان مادی نباشم نمی دانم چطور از زحماتی که درباره من کشیده اید تشکر کنم فقط امیدوارم خداوند به شما اجر دهد. پدر و مادر عزیزم من این راه را آگاهانه انتخاب کرده ام و در صف لشکریان اسلام قرار گرفتم اگر لیاقت آن را داشته باشم ان شاء الله در این راه شربت شهادت را خواهم نوشید. ...
آخرین سفر را با سفر آخرت به پایان برد
فضولی هام ناراحتت کردم. با بدرقه کردنش به سنگر برگشتم. چند روز بعد به اهواز رفتم. انگار کسی مرا به سمت بیمارستان می کشاند. وارد آن جا شدم. همان طور که داشتم از جلوی اتاق ویژه رد می شدم، یک لحظه خشکم زد. شاهرخ را دیدم که در حالت اغما بود. بعد از سه روز به آرزویش رسید و شهید شد. (به نقل از برادر شهید، رضا قندالی) ...
عروس شهادت او را به جشن عروسی اش نرساند
شهید و سه نفر دیگر مجروح شدند و علی با اصابت گلوله ای به شکمش به شهادت رسید. مادرجان! حرف پایانی. قدمی که برمی دارید برای رضای خدا باشد، صبح که از در خانه بیرون می روید بسمالله الرحمنالرحیم بگویید و سپس بگویید خدایا! ما را به راه راست هدایت کن. فرازی از وصیتنامه شهید: یک انسان مسلمان با شناخت اصول اسلام و با معرفت و ایمان، خدا را همیشه حاضر و ناظر بر اعمال ...
نبش قبر راز مرد گمشده را بعد از 18سال فاش کرد
سال قبل بالاخره به خودم شهامت دادم و گفتم می خواهم دنبال پدرم بگردم. زدن این حرف انگار ما را برگرداند به همان روزهای اول بعد از گم شدنش؛ انگار دوباره یک مصیبت دیگر بر سر مامان آوار شده بود؛ می گفت حتی اگر بابا پیدایش هم شود دیگر ما را نمی خواهد. او می گفت اگر غیر از این بود خودش سراغ مان را می گرفت. وقتی ضجه های مامان را می دیدم چند بار به زبانم آمد بگویم بی خیال پیدا شدن بابا می شوم، اما این حرف ...
رفت یاران اسیرش را آزاد کند و شهید شد
گیرد و به علت خونریزی شدید به شهادت می رسد. ایشان هنگام شهادت 27 سال داشتند. بعد از خوابی که دیدم دیگر گریه نکردم در طول سه سال زندگی مشترک خیلی خاطره های خوب و جالبی داشتیم. من همیشه ایشان را غافلگیر می کردم و دست به کار هایی می زدم که بیشتر با هم بخندیم و شاد باشیم. نمی گذاشت اخم در صورتم باشد. خانه ما همیشه پر از شادی و خنده بود. هر وقت دلم می گرفت، با هم به زیارت بی بی شهربانو می ...
پسری که دختر شد! | ماجرای واقعی زندگی یک جوان
. یک سال گذشت و من دوباره همان کتاب را به دست گرفتم و سراغ پدرم رفتم. ماجرا را برایش تعریف کردم. بغض کرد، اشک ریخت و چیزی نگفت. آرامشی که این روز ها همراه رها است یک دلیل مهم دارد. او خانواده ای داشت که حمایتش کردند و هیچ وقت تنهایش نگذاشتند: خانواده ام هیچ وقت تنهایم نگذاشتند و این هم دلیل داشت. یکی از اقوام مان همان دورانی که من واقعیت زندگی ام را با مادر و پدرم در میان گذاشتم، تغییر جنسیت داد و با یک خانم ازدواج کرد. خدا را شکر زندگی خوبی هم دارد و همین پیش زمینه، کمک کرد آن ها راحت تر ماجرا را بپذیرند. ...
شوهرم با نسرین همکار صمیمی ام رفت و آمد شیطانی داشت! / قرار کافی شاپ لو رفته بود!
به گزارش رکنا، دختر نجیبی بود و این برای من یک اصل مهم بود، بطوری که با وجود اطمینان از علاقه زهرا به خودم که از نگاه هایش می شد فهمید، حتی جرأت پیدا نکردم سراغش رفته و حرف دلم را به او بگویم. روزها می گذشت و من در رؤیای ازدواج با زهرا به سر می بردم، تنها دلخوشی ام نگاه های معنی داری بودن که با شرم و حیا بین من و زهرا رد و بدل می شد، هر وقت او را می دیدم، می خواستم چیزی بگویم اما دلم ...
مادری با 40 سال چشم انتظاری | می دانم بالاخره خبری از محمود می رسد
خبر حمله دشمن عزم خود را برای حضور در جبهه و دفاع از کشور جزم کرد. 17ساله بود که به جبهه رفت. خواهرش با اشاره به این موضوع می گوید: حاج احمد برادر بزرگم تعریف می کند آن دوران نیروی ارتش و سپاه نظم نگرفته بود به همین دلیل محمود جزو گروه های نامنظم دکتر چمران بود. وقتی به او می گفتم من جبهه هستم نیازی به حضور تو نیست می گفت برادر مگر نمی دانی دشمن با کشور چه می کند همه باید برای دفاع برویم ...
ناگفته های فرزند شهید صفر رجبی که پیکرش به تازگی تفحص شده
اطاعت از ولی فقیه عازم جبهه می شدند. پدر من همراه برادرم اکبر و پسرعمویم مجتبی و پسر عمه مان نعمت آقایی و پسر عمو های خودش در جبهه حضور داشت. می توانم بگویم آن زمان حدود 10 نفر از اعضای خانواده و فامیل نزدیکمان در جبهه بودند. انگیزه آن ها دفاع از وطن بود. همانطور که گفتم تربیت خانوادگی ایشان بر اساس آموزه های دینی بود و بر این اساس دفاع از وطن و ناموس و عمل به دستورات ولی فقیه لازم و واجب شمرده می ...
احمد ابوالقاسمی: اعزام قاریان قرآن به حج، ارزان ترین و پراثرترین سفر تبلیغی کشور است + فیلم
آن شخص گفتم که من از شما خیلی خوشم آمده اگر بشود یک قرآن به شما هدیه بدهم، او هم واقعا خوشحال شد از اینکه دسترسی به یکی از آن قرآن هایی که چاپ کردیم پیدا کرده! من یک چیزی نوشتم به او دادم، همین طور که نشسته بودیم قرآن را به بغل دستی داد و یک چشمکی هم زد به آن که قرآن را چک کند، او هم قرآن را گرفته بود پایین میز طوری که مثلا ما نبینیم همان جوری که با ما صحبت می کرد و مثلا می خندید و می گفت بله بله ...
پیرزن 60 ساله با این اقدام عجیب بلاخره زن پسر 30 ساله شد/ عکس عاشقانه
کردیم و متوجه شدیم که شباهت های زیادی مثل حس شوخ طبعی داریم. این زن افزود: من یک زن شاد و مجرد بودم و به نظرم درست نبود که با فردی 30 سال جوانتر قرار بگذارم. با وجود این، سایتوتی او را به مقصد بعدی خود در تانزانیا دنبال کرد و دبورا زمانی که مجبور شد برای بازگشت به ساکرامنتو آمریکا آنجا را ترک کند، ناراحت شد. پس از این، سایتوتی هر روز با دبورا تماس می گرفت و حتی در مورد تمایل به ازدواج با او ...
دلم میخواست تمام شبکه ها را درگیر برنامه های کودک کنم
من مجری ام گفت تو باید می گفتی برو و شلوار جینت را عوض کن تا من اجرا کنم اما الان می بینید که دوستان عزیز من در بعضی از برنامه ها شلوار جین به پا دارند و مشکلی هم پیش نمی آید. شبکه دو من را بخاطر اجرای مسابقه یک دو سه شبکه یک به مدت دو سال ممنوع الکار کردند که من آرم شبکه دو هستم چرا رفتم شبکه یک.بعد از دو سال به واسطه یکی از دوستان به شبکه دو برگشتم در صورتیکه که الان مجریان در شبکه ...
مرد اهوازی که 45 سال نخوابید | او هرگز در زندگی اش خواب ندید
.... یک بار چند نفر از دوستانش قرار گذاشتند طاهر را تا صبح بپایند تا ببینند خوابش می برد یا نه اما فقط تا ساعت دو صبح بیدار ماندند و بعد از شدت بی خوابی همان جا روی زمین ولو شدند. طاهر شب های بی خوابی اش را این جوری صبح می کند؛ بعضی وقت ها سریال های تلویزیون را نگاه می کنم. عاشق فیلم های کاراته ای هستم. بعضی وقت ها هم قدم می زنم یا اینکه دوچرخه سواری می کنم . طاهر الان 18 سال است که در ...
لحظه شهادت بیسیم چی لشکر 25 کربلا به روایت خانواده
اتاق بیرون آمد و با او دست داد. من هم با پسرم دست دادم و روبوسی کردم. وقتی او داشت به سمت در حیاط می رفت، با این که لباس همیشگی به تن داشت، ولی جور دیگری شده بود. با گل گفته های منظربانو ، گذری به تقویم سال 1347 می زنیم؛ آن گاه که در سومین طلوع اسفند، صدای گریه نوزادی در کاشانه او و مهدی طنین انداز شد. کودکانه های یعقوب، در کوچه پس کوچه های فراشکلای علیا از توابع چالوس، و در ...
رستگاری خادم حرم امام رضا علیه السلام، به وقت شام
صد نفر عضو کانال به اشتراک می گذاشت. هر بار که تصویری از حرم ها در کانال ارسال می کرد سیل التماس دعا ها بود که روانه می شد، شاید، چون همه خوب می دانستند که یک مدافع حرم، کسی که از خانه و زندگی و حتی خادمی شیرین امام رضا (ع) دست کشیده تا به سوریه برود سیمش محکمتر وصل به امام مهربانی هاست. بی تابی اش بعد از شهادت مصطفی صدرزاده و دیگر دوستانش او را دخیل درگاه اهل بیت علیهم السلام کرد و کدام ...
ماجرای رزمنده ای که در جبهه مرد شد
، خیابان شهید واشقانی است که سابقه حضور در جبهه را در مقطع نوجوانی دارد. خاطرات او شنیدنی است. قصه های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید 10، 11 ساله بودم و در کوچه بازی می کردم، یک روز آقای جوانی من را دید و گفت: چکار می کنی؟ گفتم: خب معلومه دارم تیله بازی می کنم. گفت: برو خانه لباست را عوض کن و به مسجد فاطمیه بیا ما آنجا کلاس های قرآن، سرود، نمایش، نقاشی، ... داریم، بهتر از تیله ...
چیدن و برچیدن کتابخانه به روایت مانگل
سال ها پیش موقع آخرین اسباب کشی مان، مردی که داشت وسایل خانه را از طبقه سوم پایین می برد، یکهو طبقه اول ایستاد و از همکارش پرسید: مگه کتاب هم جزو وسایل خونه حساب می شه؟ قبلش که آمد و نگاهی انداخت به اسبابمان، سبک وسنگینی شان را نشانه گرفت تا برای هرکدام پولی بگیرد، نه ما حرفی زدیم، نه او چیزی گفت. اما وقتی فهمید این ده پانزده تا کارتن بزرگ داخلش کتاب است، کفری شد. نمی دانستم چه بگویم. کتاب ها ...
ماجرای قتل تاجر آهن فاش شد
هم نبود، چون ترسو بود من را به خانه اش دعوت می کرد تا نزدش بمانم. آخرین بار کی میهمان او بودی؟ خیلی وقت پیش برایش یک جعبه موز آورده بودم، می گفت میهمان دارد، در آن شب در این خانه خوابیدم و صبح سر کار رفتم. دیشب کجا بودی؟ یک خانه مجردی در جنوب شهر دارم، آنجا بودم. کسی تو را در خانه ات دیده است؟ فکر نمی کنم، خانه ام آپارتمانی است و من تنهایم. مجید، چه نوع ...
این 2 عروس ایرانی صمیمی ترین هووهای جهان شدند! | درباره مرد کاشمری که در یک روز 2 دختر را به عقد خود ...
... او هر وقت که دو عروس جوان دست به یکی می کنند و حرفش را گوش نمی دهند می گوید: کاری نکنید که یک زن دیگر بگیرم. اگر حرف گوش ندهید مجبور می شوم یک زن دیگر را هم به خانه بیاورم . خب، با پیشینه ای که آقا داماد جوان دارد طبیعی است که فاطمه و الهام به سرعت حرف او را گوش کنند تا پای زن سوم به خانه چهار اتاقه آنها باز نشود. اوایل خانه مان ساکت بود. محمد صبح ها ساعت پنج از خواب بلند می شد تا ...
اولین چیزی که چشمم را گرفت سادگی بود
اتاق دیگری شدیم تا فضا کمی بازتر شود، اول بار بود که به این خانه می آمدم، اما چه عجیب که احساس غریبی نداشتم، انگار که بارها آمده باشم. چند دقیقه ای نگذشت که دوباره گروهی از مهمان ها وارد شدند. سلام و احوال پرسی کردیم و دنبال راه حلی برای جاشدن جمعیت در فضای خانه گشتیم. در نهایت صمیمانه تر از قبل کنار هم نشستیم. محقق کتاب، آقای سلامات و نویسنده کتاب، آقای علی بخشی از روند کار ...
یک شاهد شیدایی از دیار سر بداران
بمباران موشکباران بود. پدر وقتی مخالفتش برای رفتن محمد به جبهه وقتی شور و حال او را برای رفتن دید، راضی شد و گفت: سپردمش به خدا. من خیلی کوچک بودم و مرتب گریه می کردم. برادرهای دیگرم هم جبهه بودند، دلمان به محمد خوش بود که کنارمان است. محمد درکنار درسش کمک حال پدرم هم بود و در دخل و خرج زندگی کمکش می کرد. ما به زبان جنوبی، برادر را کاکا خطاب می کنیم. موقع خداحافظی با گریه گفتم ...
همسر شهیدی با 16 فرزند، 100 نوه و 10 نتیجه: از فرزند دار شدن نترسید
تعریف می کند: 9 ساله بودم، آن زمان اکثر خانواده ها در خانه فرش می بافتند، من هم فرش می بافتم، نزدیک عید بود که فرش را تمام کردیم، اما همسایه مان چند رج تا پایان فرش مانده بود که از من خواستند به کمکشان بروم. این را می گوید و دوباره لبخند می زند: همانجا بود که آقا حکمعلی مرا دید و یک دل نه صد دل عاشق شد. همان روز وقتی داشتم به خانه برمی گشتم به سراغم آمد و گفت: طاووس چند سال ...
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 51
زیادی از نفرات شما سینه خیز به طرف خاکریز می آمدند، عده شان خیلی زیاد بود. به سرعت روی زمین می خزیدند و پیش می آمدند. خیلی ترسیدم و به سربازان اطرافم گفتم: ایرانیها آمدند. آنقدر نزدیک شده بودند که من صدا می کردم شما کی هستید؟ و البته کسی جواب نمی داد. ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. متحیر بودم و نمی دانستم چکار کنم. ناگهان این عده مسیرشان را تغییر دادند و آمدند پشت خاکریز. برگشتم و آنها را نگاه کردم ...
حاج همت می گفت سال ها باید بگذرد تا بروجردی را بشناسیم
زد و برای بچه های رزمنده به کردستان برد. من هم از این دست کار ها انجام می دادم. مرداد 1358 که قضیه محاصره پاوه توسط ضدانقلاب پیش آمد، پیام امام برای شکستن حصر این شهر باعث شد به آنجا بروم. از مقطع پاوه به بعد دیگر مستمر در کردستان ماندم. همان جا بار ها و بار ها از زبان دوستان و بچه های محله مان مثل سردار جلالی که اکنون فرمانده پدافند غیرعامل است، نام شهید بروجردی را شنیدم. پیش خودم می گفتم بروجردی ...
روایت هایی شنیدنی از نقش بازاریان و میدانی ها در انقلاب اسلامی
تهران بودند. دولابی ها در سال 1342 تا سال 1357 حضور پررنگی در تحولات نهضت داشتند. علاوه بر این در زمان جنگ هم تعداد زیادی میدانی های دولاب به جبهه اعزام شدند و بخش قابل توجهی هم جانباز و شهید شدند. فرزندان بارفروشان در جبهه حضور مستمر داشتند و تعدادی از این عزیزان نیز به شهادت رسیدند. تربیت و رزق حلال در نایل شدن این رزمندگان به مقام شهادت تأثیر مهمی داشته است. روحیه داوطلبی در امور خیر ...
کار کردن، درس خواندن و بیرون رفتن ممنوع
حضور دختران در مدرسه نیز باید پدر یا برادرشان همراه آنها به مدرسه بروند، خواهرم نمی تواند تنها به مدرسه برود، حتما باید یک نفر از مردان خانواده همراهش باشد، از طرفی باید پوشش مان طوری باشد که همه بدن مان را بپوشانیم، طالبان می گوید حتی چشم های تان نباید دیده شود، چشم ها را با روبنده یا عینک می پوشانیم تا بتوانیم رفت و آمد کنیم. طالبان همان است که بود طالبان تغییری نکرد، همانی بود که بیست ...
کهنه سرباز وطن رفت
؟ گفتم: بله. در ادامه افسر به من گفت: شما اسلام خمینی دارید و دشمن ما هستید. در جواب به او گفتم: اسلام یکی است. قرآن یکی است و اسلام، خمینی و غیرخمینی ندارد. اما این صحبت من برای آنان خوشایند نبود و باز مرا به باد کتک گرفتند. وی در ادامه گفت: من 3 فروردین 1361 به جبهه رفتم و در همان اوایل دستگیر شدم و 99 ماه و 23 روز در اسارت بسر بردم. احسانی که بازنشسته ی ژاندارمری با درجه ی ...