عدالت یعنی به حرف همه گوش دهیم متاسفانه حرف شنوی وجود ندارد
سایر منابع:
سایر خبرها
بنای زندگی با کلید صبر و بخشش
دادند با تلاش و تحصیل می توانیم به مراتب عالی برسیم. پدرم سال1334دیپلم گرفت و سال ها مدیر و ناظم و معلم مدرسه بود. دیپلم سال 34با دکترای الان برابر است و این یعنی اولویت پدرومادرم موفقیت تحصیلی ما بود. بعد از دیپلم رفتم سرکار و می خواستم درآمد داشته باشم تا رفاه بیشتری داشته باشیم. پدرم موافق نبود که تحصیل را رها کنم. پدرومادر هرچه از خوبی ها بگویند تا خودشان به خوبی عمل نکنند، نمی توانند الگوی بچه ...
چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ / ماجرای شفای فرزند شیخ عباس قمی با روضه حضرت رقیه(س)/ یقین پیرغلام اهل ...
بچه و مادر هر دو درمعرض خطر هستند و خانم باید زیر نظر ما باشد، قبول کردند، تا درد زایمان شروع شد. صاحب خانه می گوید: همسرم رابه بیمارستان بردم و خودم برگشتم، آمدم نزد حرم حضرت رقیه (س) و به ایشان متوسل شدم و گفتم اگر همسر و فرزندم رانجات دادی و شفای آنان را از خدا خواستی و گرفتی خانه ام را به تو تقدیم می کنم. مدتی مشغول توسل بودم، بعد به بیمارستان رفتم و دیدم همسرم روی تخت نشسته و بچه ...
محتشمی پور: در مورد نسبت دروغ ایرنا به تاجزاده، صفار هرندی گفت به من ربطی ندارد
استفاده کنم، اما در دوره ای اجبار و فشار بود که باید از رنگ تیره استفاده شود، شاید برخی بخواهند با رنگ تیره در محل کار حاضر شوند، اما من هیچ وقت این الزامات را برای خود قرار ندادم.همیشه این مثال را می زنم و به بازجو ها هم زمانی که در زندان بودم و می خواستند بحث پوشش بچه ها را به میان بکشند گفتم به هیچ وجه زندگی و سبک زندگی بچه های من به شما ارتباطی ندارد و نمی خواهم در این زمینه ها مداخله کنید ...
تجربه وحشتناک 9 دختر از آزار جنسی در خیابان
میبینن داره ازشون فیلم گرفته میشه به شدت می ترسن. پرستو با کنایه گفت: لابد الان بعضیا میان میگن دختره اگر دوست نداشت مرده نمی تونست این کارو کنه دختره خودش چراغ سبز نشون داده. رومینا هم از تجربه دردناکش در کودکی نوشت: من 7سالگیم اولین تجربه دیدن همچین صحنه ای رو داشتم تا دو روز گریه می کردم و از ترس بعد ها تا بزرگ شدم به کرات برام پیش اومد و واقعا هر بار این صحنه رو می دیدم به ...
سخنان دردمندانه پدر چهار قلوهای کرمانی
خواهیم یک واحد مسکونی به شما هدیه کنیم، گفتند مکان آن در بلوار رضوان و از ساختمان های فولاد است. وی ادامه می دهد: جایی نرفتم، پنجشنبه بود، منتظر مهمان هایم بودم که نیامدند، شب متوجه شدم واحد مسکونی ندارند و می خواهند زمین جایگزین کنند، آن هم در ماهان! مَسکن در کرمان نداشتند، زمینی در ماهان پیشنهاد دادند روز بعد خانم خزعلی معاون امور زنان و خانواده رئیس جمهور به منزل ...
جهاد دختران عاشورائی زیر خیمه سردار آسمانی
سادات میرحسینی نام داشت، از نسل حضرت زهرای مرضیه! می گفت دهه هشتادی است و دغدغه ی هم سن و سالانش را دارد. او هم از کسانی بود که شهادت حاج قاسم تکانش داده، می گفت: وقتی حاج قاسم شهید شد، به خود آمدم و گفتم من هم باید یک کاری انجام دهم، من هم باید نقش خودم را داشته باشم و برای زمینه سازی ظهور کاری کنم. از همانجا بود که فاطمه سادات برخاست! کاغذ و قلم هایش را برداشت و نوشت، برای ...
عشق بی منت آقامعلم، راه موفقیت ابراهیم را هموار کرد
پزشکی قبول می شود. بچه تخسی بودم و خیلی تلاش نکردم، ولی با همه سختی ها تربیت معلم قبول شدم و وارد دنیای معلمی شدم. من واقعا معلم بودن را دوست داشتم و با عشق کلمه به کلمه را به بچه هایم یاد می دادم. آرزو داشتم پزشک شوی... یکی از روزها آقای اباذری را دیدم، بال در آورده بودم، آقای اباذری مثل همان روزها پیشانی ام را بوسید و از حال و روزم پرسید. برایش گفتم که معلم شدم و ...
عکس های تازه ازدواج امپراتور کوزکو
ها رو دست انداختیم و بعدش شماره اشو بهم داد. با خودم گفتم چه پسر قشنگیه. چقدر باحاله. بعدا صمیمی تر شدیم. وقتی قرار شد امپراطور کوزکو رو بسازم داشتم باهاش حرف می زدم. فروردین 95 بود هنوز آخرای فروردین بود و هر روز من تو تلگرام می گذشت با پسری که تازه رفته بود آلمان و خیلی قشنگ بود؛ و به همه میگفتم مدل پسرونه منه با این تفاوت که طرفدار بایرن مونیخه. اولین کلیپو که ساختم واسش فرستادم گفت ...
کاک مقداد از بچه های مسجد جامع چهارباغ
اول خود به خبرنگار خبرگزاری شبستان از البرز گفت: اصغر صدایش می زدم. کوچک که بود جثه ای نهیف و لاغر داشت. دلنگران قد و قامتش بودم. ولی هرچه بزرگتر شد فکر کردم ای کاش نامش را عباس می گذاشتم. به یاد حضرت عباس(ع) علمدار امام حسین(ع). آخر اهالی محله به خصوص بچه ها آن اواخر او را عمو صدا می کردند. مادر اصغر الیاسی افزود: دوست داشت نام آوازه باشد. کارهای بزرگ کند. اولین کار بزرگش برای من هم ...
15 بار به فدراسیون رفتم ولی نگذاشتند تاج را ببینم!
گذاشت که بردیم. بعد دوباره رایکوف گفت حجاری دیوانه می شود. بله آقای فکری من را دعوت کرد. من به خاطر قرارداد نباید بازی کنم. باید به خاطر دلم بازی کنم. آقایانی که میلیاردی می گیرند ولی کسی خبر ندارد پیشکسوتان کجا هستند. بچه هایشان می پرسند شما کجا بودید و طرف خجالت می کشد. بله هر از گاهی یک چیزهایی می گوییم. از درد دلم کسی خبردار نشد، کس واقف اسرار من زار نشد. رفتم ز جهان کسی سراغم نگرفت، من خفتم و بخت خفته بیدار نشد. 258 258 برای دسترسی سریع به تازه ترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. ...
لیام کوچولو و زندانی هایی که آزاد شدند
با همسرم تصمیم گرفتیم تا در حد توان موجبات آزادی یک نفر زن زندانی را فراهم کنیم. آخر می دانی آن خانم بچه داشت، فکرش را بکن چقدر برای او و بچه هایش سخت بود؛ البته این موضوع را خودم الآن با پوست و گوشت و استخوان درک می کنم که منتظر جگرگوشه ام هستم. او حتی می گفت، سال پیش که آن خانم آزاد شد و به آغوش خانواده اش رفت، هنوز مادر نشده بودم ولی امسال که زندانی دیگری را آزاد کردیم، یک مادر به ...
خبر خوب| موکب خانم های کم حجاب وسط بیابان!
، خیّر نباشد، مانده اند. خانواده هایشان هم معلوم نیست چه بر سرشان می آید. به خاطر همین با همسرم تصمیم گرفتیم تا در حد توان موجبات آزادی یک نفر زن زندانی را فراهم کنیم. آخر می دانی آن خانم بچه داشت، فکرش را بکن چقدر برای او و بچه هایش سخت بود؛ البته این موضوع را خودم الآن با پوست و گوشت و استخوان درک می کنم که منتظر جگرگوشه ام هستم. این زوج مهربان با همدیگر قرار خاص و ویژه ای گذاشته اند تا ...
دیگر شمر نمی شوم
بازیگر نقش حکیم این سریال بودند. الان حال عمومی تان چطور است؟ خدا را شکر حالم بهتر است. فقط کمی سرگیجه دارم که به دلیل مصرف 17قرص فشار و قلب و... در شبانه روز است. البته دکترها گفته اند به مرور قرص ها را کم می کنند. هر چند به قول شیرازی ها در این سن و سال با همه صدمات جسمی که در این سال ها خوردم، قوری گنگویی یا همان قوری بند زده شده ام (می خندد.) سوای استراحت دوره نقاهت، بقیه ساعت های روز ...
زور بازویم فدایت یا حسین | پیرغلام و پیشکسوت کشتی خیلی از جوان ها را هیئتی کرده است
راه و رسم هیئت داری را بدانم. با همان غرور جوانی ام گفتم قبول می کنم، اما 4 شرط دارم. مهم ترینش این است که هرجا پرچم هیئت برپا شد، خانم ها هم باید در عزاداری باشند. یکی از بزرگان هیئت علتش را پرسید. رو به جمع کردم و گفتم پیغمبر(ص) فرمودند بهشت زیر پای مادران است. این خانم ها هستند که بچه ها را بزرگ می کنند. حضور آنها شاید از ما هم واجب تر است. مثل مادرم که اشعار مذهبی یادم داد. شرط هایم را گفتم ...
نامه هایی که به مقصد نرسیدند
قُمری او شده. در نتیجه سریع پذیرفتم و تمام تلاشم را کردم تا از پس ابراز احساسات پاک این عاشق هم خدمتی ام بربیایم. چند نامه ای نوشتم، بعد یک روز آمد و برایم از خصوصیات دختر دیگری گفت. با آن که شک کرده بودم، نمی توانستم خودم را راضی کنم که قرار است این بار از طرف او برای کس دیگری نامه عاشقانه بنویسم. پیش خودم گفتم دختر را برای خودم، بهرام نیک جان یا دست آخر اقلید در نظر گرفته است. وقتی ...
کنکور بر دوستی و ارتباط نوجوانان با کتاب اثر گذاشته است
آنها مطرح می کنم. به صورت کلی درباره موضوع هایی صحبت کرده ام که دغدغه خودم بوده و لازم دانستم نوجوان هم آنها را بداند و درباره آنها تأمل داشته باشد. - در بیشتر مواقع عنوان کتاب مجموعه شعر، عنوان یکی از شعرهای مجموعه است؛ اما شما عنوان کتاب را غیر از عنوان شعرها انتخاب کردید. چرا اسم کتاب را من سنگ بودم گذاشتید؟ در این کتاب و در تمام شعرها به نوعی درباره جمود راوی صحبت می کنند. یک ...
ابوذر روحی: برخی مداحان از ترس ریزش مستمع از جهاد تبیین فرار می کنند
داری کردم. آن زمان یک شور به ما داده بودند که می خواندیم. تا تقریباً سال 82 هیأت منتظران ظهور را تاسیس کردم که در ابتدا فقط هیأت بود و بعد تبدیل به قرارگاه فرهنگی شد که الآن همه جور کار در کنار مراسم در آن انجام می شود. به طور مثال سرود یکی از شخه های کار ما بود. کارهای فرهنگی و جهادی بسیاری تحت نظر همان هیأت انجام می شود. در هیأت دسته راه می انداختیم و عزاداری می کردیم. به دستور پدرم ...
آرامش بی انتهای مادر یک شهید سبزواری با تربت کربلا
در ستاد پشتیبانی بودم. در ستاد، همراه بقیه خانم ها قند می شکستم، نان های محلی که از روستاها می آورند را بسته بندی می کردم، کلوچه می پختم. تابستان ها برای رزمندگان لباس زیر می دوختم و زمستان ها هم کلاه و شال می بافتم. شب های بلند زمستان، کیسه های پُر از کلاف کاموا را به خانه می آوردم و با خدابیامرز همسرم برای رزمندگان کلاه و شال گردن می بافتیم. سال 65 بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم باز هم به ستاد می ...
شاید پٌلی برای رسیدن...
من متولد مشهد و ایرانم. خانواده ام سال های اول انقلاب از افغانستان به ایران آمده اند. اعضای خانواده ام همه اقامت امریکا دارند و فقط من در این میان معلق مانده و مدارک هویتی یا اقامتی درست ندارم. هنوز نمی دانم که قرار است آینده من چطور رقم بخورد، آیا می توانم اقامت بگیرم یا نه. یادم هست که بخاطر یک پرونده اقامتی در دادگاه بودم. قاضی با تشر و عصبانیت رو به یکی از هموطنان من کرد و گفت: اصلا چه کسی به شما اجازه داده که روی پاسپورت اقامت یک ساله بگیرید؟ ...
ایسکو: پیشنهاد خوبی از بارسلونا داشتم؛ مقصر بودن همسرم، بزرگترین مزخرفی است که شنیده ام
جهانی روسیه و قبل از آن فوق العاده بود. اما بعد از جام جهانی همه چیز بد پیش رفت. آیا دیگر از حضور در زمین لذت نمی بردی؟ در من چه زمانی که درون زمین خوش می گذرد و لذت می برم چه برعکس، بسیار محسوس است. وقتی لوپتگی جدا شد، سولاری از راه رسید و من هیچ فرصتی نداشتم و بی تفاوت بودم. دیگر چه کار باید می کردم که در یک باشگاه نقش مهمی داشته باشم؟ بله، آنها در سال جام جهانی قراردادم را تمدید ...
ازدواج زینب موسوی با یک ایرانی مقیم آلمان / لباس عروس خانم کمدین + عکس
اشو بهم داد. با خودم گفتم چه پسر قشنگیه. چقدر باحاله. عکس جشن عروسی زینب موسوی بعدا صمیمی تر شدیم. وقتی قرار شد امپراطور کوزکو رو بسازم داشتم باهاش حرف می زدم. فروردین 95 بود هنوز آخرای فروردین بود و هر روز من تو تلگرام می گذشت با پسری که تازه رفته بود آلمان و خیلی قشنگ بود؛ و به همه میگفتم مدل پسرونه منه با این تفاوت که طرفدار بایرن مونیخه. اولین کلیپو که ساختم واسش ...
بغض و سکوت جناب خان با هم ترکید: نخواستند و نگذاشتند
، خیلی احساس عجیبی داشتم؛ انگار یکی از اسطوره های زندگی ام را دیده بودم! و دیدنش حقیقتاً برایم باعث افتخار بود. از بین کارگردان ها، عروسک گردان ها و صداپیشه ها آثار چه کسانی را بیشتر دنبال می کردید؟ احتمالاً همه ما پاسخ مشترکی به این سؤال بدهیم. کار های خانم برومند و آقای طهماسب ویژه ترین آثار بودند. به نظر شما تفکیک دخترانه/پسرانه یا کودکانه/بزرگسالانه برای عروسک ...
حکم عجیب برای لیلا بلوکات صادر شد
لیلا یکم برامون توضیح میدید؟ خیریه مهر لیلا الان تقریبا 3 سال که عمومی شده و مردم و همکارا میدونن که اونم به لطف خدا بوده . من از بچگیم دنبال کمک کردن بودم .یعنی همیشه چیزی که آرومم میکرد این بود که به آدما به هرشکلی نه فقط مالی کمک کنم.و این اتفاقم از فروش یک بچه که یکی از دوستام داشت بچشو میفروخت شروع شد و منم تمام تلاشمو کردم تا اون این کارو نکنم و اون موقعه من تو دوره راهنمایی ...
روایت خواندنی دانشجویان دانشگاه آزاد از اولین تجربه های جهادی/ لذت خدمت با چاشنی لبخند بر دیدگان کودکان ...
ها و دوستام بودم متوجه شدم که می تونم واقعا مفید باشم می تونم حال یه نفر رو خوب کنم و تحت تاثیر رفتار خودم قرار بدم از صبح تا عصر کل وقتم رو با بچه ها گذروندم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم این قدر قشنگ با بچه های روستا مانوس شدم که دلم می خواست ساعت ها حتی روزها ،کار های روزمره رو کنار بگذارم و همراه دوستانم وقتم رو در این مناطق محروم بگذرونم خانم زارعی حالا پس از اتمام اردوی جهادی با یک تجربه جدید ...
امپراطور کوزکوو رخت عروسی پوشید +عکس
...> اون وقتا بهترین لحظات وقتایی بود که با بچه های سایت طرفداری کل کل می کردیم. اونجا یه پسری بود که نمی شناختمش تازه اضافه شده بود. با هم یکی از بچه ها رو دست انداختیم و بعدش شماره اشو بهم داد. با خودم گفتم چه پسر قشنگیه. چقدر باحاله. بعدا صمیمی تر شدیم. وقتی قرار شد امپراطور کوزکو رو بسازم داشتم باهاش حرف می زدم. فروردین 95 بود هنوز آخرای فروردین بود و هر روز من تو تلگرام می گذشت با پسری که تازه ...
در حاشیه سفر؛ اگر می خواهید برای خدا کاری انجام دهید؛ به حرف های من گوش دهید
کشیدند بیایند اینجا نامه بنویسند خودم آمدم در نامه به رئیس جمهور بنویسم جوان های کشورمان را دریابد و امیدوارم که راهی برای بچه های من نیز باز شود. یک مرد میان سال گفت: نمی دانم این نامه ها به کجا می رسد؛ اما می دانم رئیس جمهور مردمی کشورمان می داند که ما در ظهر گرمای تیرماه آمدیم تا برای آینده فرزندان و کشورمان تلاش کنیم و حقشان را بخواهیم پس حقمان را می دهند. هرچه از دوست رسد نیکوست. یک وام ...
فیلم و عکس مراسم عروسی زینب موسوی کمدین معروف
.... با خودم گفتم چه پسر قشنگیه. چقدر باحاله. بعدا صمیمی تر شدیم. وقتی قرار شد امپراطور کوزکو رو بسازم داشتم باهاش حرف می زدم. فروردین 95 بود هنوز آخرای فروردین بود و هر روز من تو تلگرام می گذشت با پسری که تازه رفته بود آلمان و خیلی قشنگ بود؛ و به همه میگفتم مدل پسرونه منه با این تفاوت که طرفدار بایرن مونیخ. اولین کلیپو که ساختم واسش فرستادم گفت خیلی بامزه است خیلی کارت میگره فالوعرت میشه یه میلیون ...
همه نان خور خیرالنسائیم
تصورم این بود خود خانم خیرالنساء را هم قرار است ببینم؛ آخر کتاب افسوسی نشست به دلم ولی شاد هم بودم که این زن ناشناخته نماند. شما چطور مطلع شدی از وجود ایشان؟ در سال94 بچه های تاریخ شفاهی سبزوار دنبال کسانی بودند که کار پخت نان را برای جبهه ها می کردند. به صورت اتفاقی در یک مصاحبه از اهالی سبزوار پرسیده بودند شما کسی از زنانی را که در زمان جنگ نان می پختند، می شناسید؟ آن آقا می گوید: بله ...