سایر منابع:
سایر خبرها
... شدت بیشتری پیدا کرد تا همان طور حل نشده برسد به سال 1351 و وادادگی یکباره محمدرضا پهلوی ! سخت نگیریم سری بزنیم به خاطرات اسدالله علم وزیر دربار وقت که با همه سرسپردگی و ارادتی که به محمدرضا پهلوی دارد، بابت قرارداد1351 حسابی از دست ولی نعمتش شاکی می شود: ... این کابوس مرا در خود فرو می برد. مدتی راه رفتم، مدتی فکر کردم، چندین دفعه استعفا از خدمت نوشتم، باز پاره کردم. فکر می ...
تماس او باشد. سعید چند بار به من و پدرش به صورت شفاهی برخی سفارش ها را کرده بود، به من هم گفته بود وصیت نامه ام را نوشتم به وقتش به دستتان می رسانند اما با گذشت 50 روز از شهادت سعید، هنوز وصیت نامه او به دست ما نرسیده است. خبر شهادت از زبان مادر صبح که از خواب بیدار شدم گوشی ام زنگ خورد یکی از اقوام تماس گرفت و سراغ سعید را گرفت اول کمی تعجب کردم اما او چیزی نگفت و ...
که در کودکی خیلی نحیف، خیلی لپ گلی و خیلی خجالتی ، اما در عین حال بسیار باهوش بود. او می گوید خیلی زود همه می فهمیدند که با بقیه متفاوت و از همه سر است. در 9 سالگی به زبان یونانی و لاتین فلسفه می خواند و شیفته علوم مربوط به مواد معدنی و کانی شناسی بود. به سنترال پارک نیویورک می رفت و برای باشگاه کانی شناسان نیویورک درباره یافته هایش نامه می نوشت. نامه هایش به قدری درست و حسابی بود که ...
از فرماندهی است. مهدی باکری در شب عملیات وضو می گیرد و همه گردان ها را یک یک از زیر قرآن عبور می دهد، مداوم توصیه می کند: برادران! خدا را از یاد نبرید، نام امام زمان (عج) را زمزمه کنید، دعا کنید که کار ما برای خدا باشد، از پشت بی سیم نیز همه را به ذکر لاحول و لاقوه الا بالله تشویق می کند. سرانجام این فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا، 25 اسفندماه سال 63 در جریان عملیات بدر به ...
اه رمضان به جبهه رفت و روز عید فطر به شهادت رسید. تلفن آخر با نامه های بی جواب با مهربانی می گوید: در این مدت، چندین بار برایش نامه نوشتم، اما جوابی دریافت نمی کردم، برای همین نگران شدم، فقط یک بار چون تلفن نداشتیم، خواهرش گفت که زنگ زده است و سراسیمه با مجتبی به منزل مادرشوهرم رفتیم؛ همسرم از پادگان دو کوهه زنگ زد و تا تلفن را برداشتم گفت: تو کجایی؟ می دانی چندبار توی صف وای ...
سرانجام مُردَم. پس از یک بیماری طولانی سرانجام مُردَم. دیدم ایستاده ام و دیگر هیچ بیماری در بدنم نیست. خویشانم را در اطراف جنازه ام می دیدم، که برای من گریه می کنند و من از گریه آن ها در انبوه بودم. به آن ها گفتم: من نمرده ام؛ بلکه بیماری ام نیز برطرف شده. هرچه گفتم کسی گوش نمی کرد؛ گویا مرا نمی دیدند و صدای مرا نمی شنیدند. دانستم که آن ها از من دورند و من نمی توانم با آنان ارتباط ...
این بحث ها را از فضا می آوریم! من یک روز رفته بودم سری به آشپزخانه بزنم. رفتم در قسمت آماده سازی چشمم به یک دیگچه ای خورد که در آن لپه خیس کرده بودند از مسئول آماده سازی سئوال کردم چرا لپه ها را روی گاز قرار نمی دهید گفت نمی شود اول بایستی لپه ها خیس بخورند بعد از خیس خوردن آنها را در دیگ می گذاریم و روی گاز قرار می دهیم که پخته شود و در ادامه می گفت این موضوع ذهن مرا درگیر کرد و در اتاق کارم خیلی ...
. بعد که تمام شد، گفت: قربان امام حسین (ع) بروم. برایم این طور توضیح داد: سوم راهنمایی را که تمام کردم، ازدواج کردم. حالا شش یا هفت سال است که ازدواج کردم. بچه دار نمی شدم. نذر کردم و همان زمان که شما نامه را انداختید، در بیمارستان صاحب پسری شدم و اسمش را حسین گذاشتم. زمانی را که گفت، مطابق بود با همان ساعت و تاریخ که من نامه را داخل ضریح انداختم. به ایشان گفتم: آن لحظه که نامه را داخل ...