سایر منابع:
سایر خبرها
او رفت !
زدیم ، به زندان ها به هر جایی که فکر کنید. آب شده بودید! زیر لب می گویم : - آن ها اسم مرا نمی دانستند، ترسیدم اگر اسم واقعی ام را بگویم اتفاق دیگری بیفتد، برای همین هم اسم و نشانی بی خودی دادم . کسی که آن شب کشته شد، یک خبرچین ساواک بود، آن ها مرا شکنجه کردند، آن قدر که توی بیمارستان بستری شدم . - شب و روز گریه می کرد و از خدا می خواست اگر زنده هستید شما را برگرداند، اگر هم مرده اید ...
بازگشت از دنیای مردگان
سراغم آمد و به گفته شاهدان عینی نزدیک به یک ساعت مرده بودم، فقط و فقط به همین دو دلیل از سوی پروردگار لیاقت زندگی دوباره نصیبم شد. همان طور که گفتم، پس از پایان دبیرستان و گرفتن دیپلم، چند وقتی خیلی سختی کشیدم، از یک سو بیکاری و علافی و صبح تا شب سر کوچه ایستادن و حرفها و نگاههای معنی دار مردم و از سوی دیگر بی پولی که این خیلی عذابم می داد. نه می توانستم از پدرم پولی بگیرم – یعنی رویش را ...
نیم جزء پدر، نیم جزء مردم/ شب های پدرانه رمضان
که با اصرار بسیار دوست داشتم روزه بگیرم. با وجود آنکه روزه بر من واجب نبود اما اصرار می کردم که پدرومادرم مرا برای سحری بیدار کنند. بعد از سحری می خوابیدیم و سپس که از خواب بیدار می شدم احساس تشنگی می کردم. به مادرم می گفتم که تشنه ام و اگر آب بخورم روزه ام باطل نمی شود و مادرم می گفت نه می توانی کمی آب بخوری چون آب نمک ندارد. مقداری آب می خوردم. نزدیک ظهر گرسنه می شدم و به مادر می گفتم گرسنه ام و ...
ناگفته های رضا کیانیان از دوران طلبگی!
مراسم عمامه گذاری ات مانده به این فکر نکرده بودم که بعدا باید چه کار بکنم. آن شب تا صبح نخوابیدم و با خودم عوالمی داشتم. صبح که شد، رفتم پیش آقای ابطحی و گفتم من نمی توانم این کار را بکنم. گفت چرا؟ گفتم چون اگر عمامه روی سرم بگذارم، دیگر نمی توانم بروم تئاتر ببینم، چه رسد به این که در تئاتر بازی کنم. سینما هم نمی توانم بروم. آن روزها جامع المقدمات را تمام کرده بودم و داشتم کتاب های بعدی را می ...
خاطره مرحوم سبزواری از انتخاب آیت الله خامنه ای برای رهبری انقلاب
حیاط ایستادیم و دیدیم کمی طول کشید، بعد حاج آقا بیرون آمدند، آن موقع یک برافروختگی در سیمای آقای خامنه ای مشاهده کردم. گفتم: سید! آقا چه فرمودند؟ گفتند: آقا مرا نصیحت کردند راجع به عمامه ای که سرم است که این عمامه این جوری است. گفتم: خوب اگر واقعاً همین بود ما هم بهره می بردیم، اینکه حرف محرمانه ای نیست که آقا بگوید صبر کن فقط با تو کار دارم. گفت: آن چیزیست که حالا وقت ...
فیلم / آه
ببینید دوستان من یک چیزی را خدمت شما بگویم، این لحظه هایی که شما پای سخنرانی می نشینید حالا منِ درب داغون را تحمل می کنی یا یک آدم حسابی برایتان حرف بزند، دلتان را رها کنید. یک دفعه ای دیدی دل یک دفعه ای آه می کِشد می گوید آخ! چقدر از دست دادم. یا دل آه می کِشد می گوید چقدر دوست دارم به اینجا برسم! تمام زندگی ات مرهون این لحظه ها است! نگو رفتم پای سخنرانی یک لحظه داغ شدم آمدم بیرون ...
قیامت را در خیابان 204 دیدم
:45 بود که توانستم از جا برخیزم و قدم بزنم. در این لحظه بود که آقای مسعود گرجی، قاری قرآن مرا شناخت اما من ایشان را نمی شناختم. پرسید دکتر کجایی؟ گفتم: من مرده بودم و خدا لطف کرد و نمی دانم چه کسی مرا آورده اینجا و شروع کرد بچه ها را نام بردن و گفت چه کسانی مردند و من هم زیر دست و پا بودم و قریب به این مضامین. وی افزود: در این حال، دست چپم بقالی را دیدم که تعدادی پلیس هم در کنارش هستند ...
قیامت را در خیابان 204 دیدم/ سر رکن آبادی معلوم نبود
کجایی؟ گفتم: من مرده بودم و خدا لطف کرد و نمی دانم چه کسی مرا آورده اینجا و شروع کرد بچه ها را نام بردن و گفت چه کسانی مردند و من هم زیر دست و پا بودم و قریب به این مضامین. وی افزود: در این حال، دست چپم بقالی را دیدم که تعدادی پلیس هم در کنارش هستند. گفتم از آن مغازه آب بخریم. بقالی چند تا آب انداخت، گرفتیم و خوردیم. حوله و دمپایی خریدیم. آنها پول نداشتند اما من به اندازة کافی پول داشتم ...
آماده باش برای توقیف و لغو فیلم و کنسرت های آتی
پارلمانی ام زنگ زدم و احضارش کردم. تا آمد توی اتاق داد زدم: این چه وضعیه؟! هراسان کمی خودش را نگاه کرد و بریده بریده گفت: موهام؟ موهامو شونه نزدم؟ ببخشید آخه خواب بودم یهویی گفتین آب دستته بذار زمین بیا من اصلا نتونستم به خودم برسم. گفتم: من با شونه زدن و شونه نزدنت چی کار دارم؟ اوضاع مجلس رو دارم میگم. پرسید: چی شده مگه؟ گفتم: اوضاع کمیسیون ها چرا اینطوریه؟ باز با کنجکاوی نگاهم کرد که یعنی حرفت را ...
عضویت یک دختر در گروهک منافقین و واکنش مادرش
مادر عضو گروهک منافقین در تماس تلفنی با دخترش گفت: سال ها پیش چنین دختری داشتم که الان برایم مرده است، تو از دید من سال هاست که مرده ای؛ من دختر بزرگ نکرده ام که منافق شود و اسلحه به روی هموطنانش بکشد، تف به شما. به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، رزمندگان و خانواده های شهدا منشور گنجی هستند که جنگ را باید از دل آنها جست وجو کرد، واژه به واژه ای که بیان می کنند، گوشه ای از سند افتخار ...
خانواده ام زیر آوار شهید شدند/ بچه ها و برادرانم به فدای پدرم
... سرم را که بلند کردم دیدم موندم زیر آهن ها به طوریکه تمام خانه ویران شده بود، وقتی خودم را از زیر آوار نجات دادم به سراغ بچه هایم رفتم ولی نتوانستم پیدایشان کنم، تا اینکه مرا به بیمارستان شهید مدنی بردند، در آنجا خانمی صدا زد که دو تا بچه اینجاست ولی خانواده هایشان همراهشان نیستند که در همان لحظه گفتم آن ها بچه های من هستند ولی غافل از اینکه آن ها دختر بودند نه پسر. در بیمارستان ...
گفت بعد از شهادتم زینب وار بایست
می کرد. پیش از عزیمتش در مدت سه سالی که با هم زیر یک سقف بودیم، کلی برایش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمی که جز خدا، من و صادق هیچ شرکت کننده ای نداشت. سال آخر زندگی مان هم دائم دلهره رفتنش را داشتم. چه زمانی اعزام شدند؟ چطور با لحظه جدایی کنار آمدید؟ اولین و آخرین اعزام صادقم 9 اسفند ماه 1394 بود که هفتم اسفند برای تهیه وسایل و تجهیزات مورد نیاز به تهران رفت. روز آخر که همزمان با ...
بیدار نشدن در ساعت نمی دانم چند به قلم احمدآرام
.../3/26 - 09:09 551255 به گزارش خبرنگار کتاب خبرگزاری شبستان، درد میکشی. درکت نمی کنم.تموم شب بیدار بودم و داشتم به درد کشیدنت فکر میکردم .نمی خواستم از سرجام بلند شم،می ترسیدیم یه اتفاق دیگه بیفته (مکث،کمی طولانی)گاهی پاورچین پاورچین خودت رو می رسوندی به دستشویی و دوباره برمی گشتی.همه اینا رو می دیدم.حتی خش خش اون بسته رو می شنیدم ،بسته ای که ماهی یه بار می چپوندیش زیر تخت تا ...
پدرم یک قهرمان بود
کردم یاری نمایید و همان طور که در بالا یادآوری کردم این انتخاب بر اساس احساس تکلیف و ادای دین به خاندان رسول الله(ص) صورت گرفته است همیشه و در تمام اوقات صبر پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید هر گاه عرصه بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که لایوم کیومک یا اباعبدلله(ع) همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید آن وقت خواهید دید که هیچ روزی مانند روز عاشورا و هیچ ...
از طلا فروشی تا غسالی /پدر و مادرم تا یک سال با من حرف نمی زدند!
وای می دانی شغلش چیست؟ به او دست نده، با او غذا نخور. این نجواهای یواشکی همیشه در گوشش می پیچد. گرچه برایش عادی شده، اما همیشه در تلاش است تا دیگران را متقاعد کند که برای صواب این کار، در این شغل مانده است. این بار حرف از شغل غسالی است. شاید تاثیر این ضرب المثلی که می گوید: عقل مردم به چشمشان است در اینجا کاملا پیداست. انگار هر چه شغلت از سطح بالایی برخوردار باشد و محل کارت شیک تر باشد، بهتر است و مردم به تو در نهایت عزت و احترام می گذارند، اما ...
من امشب شهید می شوم!
مادرم ببری! تعجب کردم از این حرفش. بهش گفتم: اسماعیل. شاید من زودتر از تو به شهادت برسم. گفت: نه، تو شهید نمی شی! در حالی که دستانم در دستان اسماعیل بود دوباره بهم گفت: رضا. یه خواسته دیگه هم ازت دارم. گفتم: چی؟ گفت: می خوام یه ذکری رو بهم یاد بدی که لحظه جون دادنم اون رو زمزمه کنم! گفتم: آخه اینا چه حرف هائیه که داری می زنی؟! با دست زد به شانه ام و گفت: تا اون ذکر رو بهم یاد ندی وِلِت نمی کنم ...
ما از وزارت خارجه درخواست جهیزیه داریم
نگرانی های آقای دلواپیش آیدین سیارسریع: آقای دلواپیش امروز آشفته و پریشان بود. دائم در تحریریه قدم می زد و از خودش رفتارهای عجیب و غریب نشان می داد. آمد نشست کنارم. گفتم: چیه؟ چرا تار سبیلات رو داری می کنی؟ گفت: سیارسریع! داغونم! گفتم: باز چی شده؟ گفت: تأثیرات اقتصادی برجام را در زندگی خودم و مردم احساس نمی کنم. من که سخت مشغول تایپ کردن بودم و حوصله این حرف ها را نداشتم بدون اینکه سرم ...
روزهای نوزادی در پیچ و خم اعتیاد
می کرده؟ زهرا هر بار درباره رؤیا با من حرف می زند، بغض راه گلویش را می بندد. چشمان سیاهش پر از اشک می شود: پنجشنبه بود. آه چه پنجشنبه سیاهی. ساعت ها کنارش بودم. رؤیا که همیشه ناله می کرد، آن روز خوابیده بود. چند ساعت خواب بود. مدام بالای سرش می رفتم. من و پدر هم اتاقی اش تعجب کرده بودیم. رؤیا هیچوقت این همه نمی خوابید. همیشه بیدار بود و مدام ناله می کرد. آنقدر حالش بد بود که نمی تواست شیر ...
پدری که برای بخشش قاتل پسرش با خانواده درگیر شد
بودم که خانه ام زندان بود و دیوارهای تنگ و میله های سرد آن آرزوهایم را از من گرفته و امیدم را ناامید کرده بود. هر بار که خواب اعدام می دیدم تمام بدنم به لرزه می افتاد اما بدون شک لطف خداوند بود که شامل حالم می شد و بارها خواب آزادی می دیدم تا سیاهی خواب های آشفته را به فراموشی بسپارم. بالاخره معجزه خداوند رقم خورد. خانواده کوراوند حاضر شدند از قصاص من بگذرند و در نوزدهمین روز دیماه 1394 ...
حبیب در 56سالگی مرده بود!
حدود آن مرده بود. *** چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را؟ مشغول نوشتن یادداشتی برای کورش یغمایی بودم که خبر حبیب آمد. یادداشتم برای استاد با این جمله دردناک ایشان شروع می شد: آلبوم مَلِک جمشید شنبه، همه جا جز ایران منتشر می شود. بعد در این باره نوشته بودم که مردم حق دارند بپرسند چرا ملک جمشید باید 10 سال روی دل استاد بماند. این یادداشت را البته می نویسم و آنجا ...
عاشقانه ای برای احمد
جوری مستقر کرده بودم که از پاتک دشمن درامان بمانند و درمقابل، به دشمن پاتک بزنند. همینطور که مشغول کار بودم یکی از بسیجی ها پیش آمد و با خوشحالی گفت: برادر احمد همین الان از تهران تماس گرفتند و گفتند پدر شده ام. می توانم چندروزی به تهران برگردم؟ شرایط خوبی نداشتم. به همین دلیل گفتم: نه! یک کلام! دیگر هم چیزی نپرس! رزمنده رفت و من هم وقتی کارم تمام شد به سمت دیگری رفتم تا کمی با خدا حرف بزنم و از ...
این نوشته چند سال پیش یک بار چاپ شده ولی چون بار قبلی کسی جز خودم نه این نوشته را دید و نه خواند و از آن ...
.... چند ماه پیش در یک برنامه تلویزیونی که سراغ بازیکنان قدیمی برزیل رفته بودند جرزینهو را دیدم. پیرمردی شده بود چاق و قدکوتاه با لپ های باد کرده و پلک های افتاده. به پسرم گفتم: “وای جرزینهو، من وقتی هم سن تو بودم عاشقش بودم.” گفت: “کی هست؟” گفتم: “جرزینهو.” گفت: “چی کاره است؟” گفتم: “فوتبالیست... همدوره پله.” پسرم گفت: “چقدر زشته.” گفتم: “بازی اش حرف نداشت.” پسرم گفت: “این؟”... و به این ترتیب ...
داستان شهادت علیمحمد اربابی و بغض رهبری/ توصیه رهبری به خانواده شهدا چیست؟
ها می نوشتید هدف گرفته بودم، ولی جوهر خودکار تمام می شود. حالا که نزدیک آمده ام انگشتر شما چشمم را گرفته است! آقا دست در جیب عبای خود کرد و یک انگشتر به من داد. بعد برای حاج آقا و حاج خانم دعا کرد و برای من هم از خدا عاقبت به خیری خواست. دیدار حدود دو ساعت طول کشید، ولی من آن قدر مجذوب چهره ی ایشان شده بودم که حاضر نبودم یک لحظه از آن چشم بردارم. هیچ کس نیست که بتواند نورانیت و ...
پشت درب خانه منتظرم می نشست
منزل می رساند. برای نگران نشدنش، پارچه ای که دستم را با آن از گردن آویزان کرده بودم را باز و مدارک بیمارستان را تا آنجا که می توانستم از دید اولیه پنهان کردم. دست دراز کردم درب را بزنم که یک دفعه درب باز شد. آن طرف درب مادرم بود. سلام کردم. هر دو لحظه ای مات و مبهوت به هم نگاه کردیم. بی آنکه متوجه مجروحیتم شود دست اش را انداخت دورگردنم. هق هق گریه هایش تنم را تکان می داد. محوطه ...
دعای روز ششم ماه رمضان +شرح دعا
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا ،شرح دعای روز پنجم ماه رمضان را می خوانیم در کلام مرحوم آیة الله مجتهدی تهرانی: اهل گناه ولو اگر تحصیلات عالی رتبه دانشگاهی هم داشته باشد و لباس های فاخر به تن کند، باز هم خوار است. اما بندگی خدا را کردن باعث می شود تا محبت آن شخص به مقدار بسیار زیادی در دل دیگران باشد. : قرآن می گوید: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ...
بازی تیراندازی با اندام رزمندگان
روشنایی از راه می رسید نماز را در همان حالت خونین خواندیم. در حالی که رکوع و سجود جز اشاره نبود با عمق جان از رب العالمین مدد می خواستم. خورشید که بالا آمد، سنگرهای عراقی ها که در بیست یا سی متری ما نمایان شد. آنها مسلط بر میدان مین بودند. عراقی ها تا ما را دیدند با حوصله خواستند که با ما بازی کنند چند نفرشان با سیمنوف هدف گیری می کردند و هر نقطه ایی از بدنمان را می دیدند، می زدند. فقط ...
یک شهید، یک جرعه رمضان
دیگری بود. مقام و موهبت کمی نبود این که مجاهد راه خدا باشی و در حال عبادت خدا، با زبان روزه و میهمان خدا به شهادت برسی، اون هم در سخت ترین شرایط ممکن، که تصورش هم برای خیلی از ما سخته و ناباورانه! مگر می شود از یاد برد خاطره ی نوجوان شهید مسعود ماپار را وقتی برادرش می گفت: سنش از من کمتر بود، اما او را به عنوان معلم اخلاق قبول داشتم، چرا که درس های زیادی از او آموخته بودم. ...
از قهرمانی در مسابقات قرآن تا قهرمانی در جودوی جهان
خدا و توسل به ائمه بوده است. میراسماعیلی ادامه داد: در دوران نوجوانی در مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان قاری قرآن بودم و در همان مقطع در مسابقات استانی مقام دوم را به دست آوردم، اما بعد از آن دوران به دلیل فعالیت های ورزشی و حضور در مسابقات کمتر می توانستم در حوزه قرآن فعالیت کنم، اما برای خودم افتخار است که این آرامشی که از قرآن به دست آورده بودم به من کمک می کرد تا روحیه خود را در ...
روایت 13 سال زندگی با مرد جامانده در میدان سوریه
معرفی کنید. فاطمه سادات موسوی فرزند سید محمد اهل اطراف قزوین ، بوئین زهرا هستم. دو تا دختر دارم دختر بزرگم حنانه یازده سال دارد و دختر کوچکم ملیکا شش ساله است و خودم متولد سال 66هستم. ** از دوران نوجوانی تان شروع کنیم کارهایی که انجام می دادید روحیتتان چه طوری بود چه طور دختری بودید؟ سن کمی داشتم که ازدواج کردم. بیشتر خاطراتم از آن دوران مربوط به دوران مدرسه می شود ...
صحنه سازی برای یک جنایت
...: مدتی است که اعتیاد شدیدی به شیشه و کراک دارم، روز حادثه بشدت به مواد نیاز داشتم اما پولی برای خرید نداشتم، به همین دلیل به خانه مادربزرگم رفتم و به او گفتم پول نیاز دارم. اما او گفت که پول ندارد و اگر هم داشت به من نمی داد. من نیاز به پول داشتم و او متوجه نبود، حرف هایش بیشتر اذیتم می کرد، عصبانی شده بودم. ناخواسته به طرفش حمله کردم و گلویش را فشار دادم. به خودم که آمدم متوجه شدم که او مرده است ...