سایر منابع:
سایر خبرها
ماجراهای علی غصه خور!
برخورد می کنند. مثلا همین چند روز قبل بلایی به سرم آمد که اگر برایتان بگویم، این بار شما دل تان به حالم می سوزد و غصه ام را می خورید!... درگوشه ای از پیاده رو و جدول خیابان، پیرمردی لاغر و استخوانی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته بود و های های مثل ابر بهاران گریه می کرد. فکرکردم حتما به یاد و در سوگ عزیز از دست رفته اش چنین ناله سر داده و غمگین است. صدای پیرمرد به حدی سوزناک بود که دل ...
خیابان های تهران به روایت یک دختر ژاپنی
خیلی ها گفتند آن جا جای یک زن نیست، خطرناک است و به درد مردها می خورد: کارمندان سفارت ژاپن در کشورهای خاورمیانه همگی مرد هستند. زن ها اگر باشند همسران کارمندان اند و آمده اند که در خانه بمانند و برای مردها غذا درست کنند. مردهای ژاپنی وقتی من را این جا می بینند می گویند حتما پدرت این جا کار می کند و من می گویم نه، این جا تنها هستم و تحقیق می کنم. در دوحه به یکی شان گفتم من از شما بهتر انگلیسی حرف می ...
بچه جون منظم باش!
، وسایلش را مرتب کرد، هم او را تشویق کنید و هم جلوی همسرتان این موضوع را بازگو کنید تا او هم تشویقش کند و به نوعی، تقویت دوبل شود! مقایسه نکنید و الگو شوید کودک را با کودک دیگری که از نظر شما، منظم است، مقایسه نکنید؛ زیرا این رفتار نادرست، باعث تنفر کودک از آن فرد و از شما خواهدشد. به جای این کارها، سعی کنید خودتان الگوی مرتب و منظمی باشید و این موضوع را جلوی چشم کودک به او ثابت ...
این رزم عاشقانه...
تقویم هم نوشته آرزوی من شهادت است. حالا شما بگویید منِ مادر چطور می توانم از این که پسرم به آرزویش رسیده ناراحت باشم؟ علی راهش همین بود، دیر یا زود شهید می شد. حتی کفنش را خودش خریده و برده بود کربلا، مکه، سوریه و متبرک کرده بود. می گفت مامان این کفن را همیشه دم دست بگذار. می گفتم مگر کفن را دم دست می گذارند. سرتکان می داد و می گفت برای من لازم می شود. دنباله حرف های مادر علی را حالا ...
یادی از دلاورمردان شهر مهربانی ها
ریخته شد. رزمندگان جمع شدند و تعدادی از برادران موشک را بلند کرده، داخل ایفا گذاشته و بردند که الحمدلله به خیرگذشت. در همین حال و هوا بودم که دیدم یک رزمنده که سروصورت و دستهایش باندپیچی شده بود به طرفم آمد او را نشناختم، وقتی سلام کرد متوجه شدم که محمدرضا برادرم است! اورا بوسیدم و گریه کردم، گفتم با این وضعیت چرا به منزل نرفته ای؟ گفت جبهه به من نیاز دارد، گفتم تو با این حال حتی نمی توانی اسلحه را ...
فرمانده حزب الله به سعید گفت: شما شهید می شوی!
.... او قبل از اینکه شهید بشود نفس خودش را شهید کرد. کمی که اصرار کرد به او گفتم سعید جان اگر تو بروی من تنهایی چه کار کنم. کسی را در این خانه ندارم. او گفت مادر جان تو خدا را داری. مگر این 15سال که پدر از دنیا رفته کسی بود که کمکمان کند. همه کارها همیشه روی دوش خودت بود. گفت مادر جان من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) می روم و همین طور هم از حضرت زینب(س) می خواهم که نگهدار شما باشد و به شما صبر ...
درد شما، گناه شماست/کسی که در اطاعت خدا کم بگذارد
حالا این را دلالت بگیریم بر اینکه یعنی شما عمل به صواب بکنید. سخن گفتن را که گفته اند به عنوان نماینده و نماد عمل من است؟ نمونه است؟ به عنوان مثال است؟ یعنی شما به صواب عمل کنید. گفتند سخن به صواب بگویید یعنی عمل به صواب کنید یا نه؟ سخن به صواب بگویید. ببینید سخن بخش بزرگی از اعمال ماست. اول چشم است. آدم بیشتر نگاه می کند. بعد بیشتر حرف می زند. باید من سخن به صواب بگویم. گفتیم این دلالت ...
شیرمرد دجیل از پیشکسوتان قرارگاه سری نصرت؛ از نقش کلیدی در فتح فاو تا ایجاد اختلاف بین النصره و داعش/ ...
به گزارش سرویس بین الملل صاحب نیوز، مرور زندگی برخی آدم ها، با تفکر همراه است، برخی با تاسف و سرزنش، برخی با تنفر، برخی با حسرت، برخی با غبطه، برخی با عبرت، برخی با تحسین و لبخند، برخی با اشک، اشکی از سر شوق و شاید آغشته به دلتنگی. خیلی از اوقات با مطالعه زندگی نامه شهدای گران قدر با خود می گوییم هر چند همیشه مدیون رشادت آنهاییم، اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را می طلبیده است، اما گویا شهادت مدافعین ...
سازگاری کودکان، آموزش مهارت همدلی
روبرو می شد، می گفت: می فهمم الان عصبانی هستی و دوست داری من رو کتک بزنی... من چه کمکی می تونم به تو بکنم؟ بچه ها هم او را مسخره می کردند و بعد از کتک زدنش می گفتند: تنها کمکی که می تونی بکنی اینه که از جلوی چشممون دور بشی. پسربچه در کلینیک می گفت: بچه ها سربه سر من می ذارن و می گن سال دیگه مدرسه دخترانه ثبت نام کن! مادر دوباره شروع کرد: آرزو می کردم که کاش بچه ام پسر نبود. در این صورت من ...
پرنده اسیر...!
محمود خان گوشه ای از پستوی اتاق غذاخوری چمباتمه زده ام و اشک می ریزم. اما در هیچ حال، نه نای حرکت دارم و نه جرات این که چشم باز کنم و ببینم چه برمن گذشته است. بارها با این حال، در خواب و بیداری جمله ای را زیر دندان هایم آسیاب کرده ام که دلم می خواهد بمیرم. ولی تو هنوز خیلی جوونی، نباید به خاطر یه اشتباه، زندگیت رو تباه کنی. هنوز وقت هست، میتونی از نو شروع کنی، میتونی هروقت که ...
نامه کودکانه عباس کیارستمی به فرزندش +عکس
کنی برای تو چیزای دیگه ام میارم البته بشرط اینکه غذا خوب بخوری و اگه میلت نمی کشه به مامان بگو به تو شربت انجیر بده. خیلی خوب، تو خیلی پسر خوبی هستی و من تورو خیلی دوست دارم. بازم برات نامه می نویسم. عباس کیارستمی جون. یه کلاهم برات میخرم اینجوری که بزاری سرت تو برف بازی کنی".
خاطره فراموش نشدنی همسر ابوحامد از تلگرام
اولین باری بود که ابوحامد اعزام شد به سوریه. کلا پیگیر تحولات دنیا و منطقه بود. یادم هست سال 87 که جنگ 33 روزه بود ما قم منزل برادرش بودیم. شهید توسلی پیگیر و بی قرار بود. گفتم: ما بعد از مدت ها آمدیم منزل برادرت اما تو همش درگیری. گفت با بچه های تشکیلات دنبال این هستیم که جمع شویم و به لبنان برویم. گفتم خوشبحالتان. لبنان بروید من هم می آیم. خندید و گفت: دعا کن جور بشه. اما خدا رو شکر جنگ 33 روزه ...
داستان شما بی شباهت به داستان 30 سال پیش من و پدرم نبود/ از نظر همه مردم ایران شما یک قهرمان هستید
منم عاشق من بود (و هست) و همیشه همین نگرانی را برای هم سلولی خودش در زندان عراق بیان می کرد، همش می گفت اگر برگردی حواست به دختر یا پسر من باشد. راستی، پدرم نمی دانست من دخترم یا پسر، وقتی جنین دوماهه بودم از من خداحافظی کرد و برای هدف بزرگ تری رهسپار شد. بابا جون منم خیلی مردانگی به خرج داد و استقامت کرد. وقتی اسیر می شد کل بدنش پر از زخم و ترکش بود. الهی بمیرم براش، تو ...
سفری دلنشین و خوشمزه به تایلند
فرط تکانهای شدید به راحتی پر نماییم. اما خلاصه این نیز گذشت و زمان مورد علاقه ما رسید: صرف غذا! هردوی ما سبزی پلو با گوشت را انتخاب کردیم. جای شما خالی. بعد از دریافت چشم بند و پتو کمی خوابیدیم و سپس ساعت 7:30 دقیقه به وقت بانکوک صبحانه سرو شد. لازم به ذکر است اختلاف ساعت تهران و بانکوک سه ساعت و نیم میباشد. سرانجام هواپیما بعد از هفت ساعت و نیم پرواز در ساعت 8: ...
غیرت شهید اسدالله سعدی بعد از شهادتش/ روایت خواب مادر شهید عبدالله میرکیان
است که در تاریخ دهم تیر سال 63 در جنوب پاسگاه زید به فیض شهادت نائل شد. در این دیدار مادر شهید میرکیان گفت: عبدالله اخلاق بسیار خوبی داشت و زمانی که از جبهه به خانه می آمد با اینکه بسیار خسته بود اما به محض ورود, دست و پا و پیشانی من و پدرش را می بوسید و می گفت شما خسته هستین نه من! . به عبدالله می گفتم عبداله برای چه به جبهه می روی؟ می گفت الآن مادر و خواهرانم در جنوب آواره هستند و من ...
توضیح در مورد محاسبه درصد آرای کاربران در نظرسنجی بانی فیلم
: مرداد 30, 1395 در 4:53 ب.ظ خیلی زشته که به برنامه ها توحین کنیم و زحمات هر دو عزیز رو نادیده بگیریم شما اگه یکبار برید پشت صحنه خندوانه خودتون متوجه میشید که چقدر زحمت میکشند واقعا دست آقای مدیری هم درد نکنه ایشون هم زحمت میکشند ولی نه به اندازه ی رامبد جوان درسته آقای مدیری هم با تجربه تر و هم اسطوره هستند ولی واقعا تو برنامه به شان مهمان هاشون توحین میکنند و در جواب کسانی ...
من خونه نیستم
کوچه و انگشت هایم را میان دستش گرم می کرد گفت: مثل این که یکی چنگ بندازه تو سینه ات و قلبت رو فشار بده. آن روز توی راه خانه مطمئن بودم که دلم آشوب است. کلید را از ته کیف شلوغ و سنگینم پیدا کردم و با یک سلام زیر زبانی از کنار بوی خوب کتلت مامان گذشتم و مستقیم رفتم توی اتاقم. مشغول عوض کردن لباس هایم بودم که صدای بلند بابا از جا پراندم. پایم را که گذاشتم به اتاق پذیرایی، بابا را ...
کسی عاشق “غساله” نمی شود!
.... حالا اینجارو خیلی شیک درست کردن. اونوقتا یه خانومی اینجا بود بهش می گفتن بلقیس خانوم. خدا رحمتش کنه، رییس مرده و زنده همه زنای غسالخونه بود. داستان زندگیمو بهش گفتم اونم گفت یه هفته بیا اگه خواستی بازم بیا. همون روز اول هفت تا جنازه سوخته و تیکه پاره رو داد من شستم. هی به زنای دیگه نگا می کردم چیکار می کنن منم همون کارو کردم هفت تا جنازه که تموم شد بلقیس خانوم گفت: فردا میای، هیچی نگفتم. گفت ...
گفت وگویی زیبا با دو برادر رزمنده
) جایی که نوشته د من و جایی که نوشته ق شما مستقر هستی. مسافت گرا داد و یک مثلث ایجاد شد. برای نخستین بار بود که به تنهایی قصد پرتاب گلوله را داشتم. زاویه را مشخص کردم و دو گلوله فرستادم. یکی از گلوله ها روی دوشکا و دیگری روی سنگر دیدبانی بعثی ها خورده بود. از آن واقعه به بعد، من در رسته توپخانه شناخته شدم. ساعاتی بعد یک ماشین تویوتا به قرارگاه آمد و چند نفر پیاده شدند. فرمانده شان به سمتم ...
پیشنهادهایی به طعم نوجوانی
...، روز جهانی نوجوان است و به همین مناسبت، این مطلب، ترکیب جالبی است از یادداشت های دوستان نوجوان دوچرخه در بخش های یک جرعه کتاب ، آپاراتچی نوجوان و نُت آبی . در لابه لای زمان و مکان - قرصت رو نخوردی... - گفتم اگه بخورم، خوابم سنگین می شه... نگران حال تو بودم... این دو جمله بخشی از دیالوگ های پرویز پرستویی و آهو خردمند در فیلم میهمان داریم ، ساخته ی ...
با حبیب رفتم... بدون حبیب بازگشتم/ سه ماه در سلول انفرادی
اوایل فکر می کردیم این تحرکات فقط در مرز است و همان جا تمام می شود، اما عراقی ها هر روز در حال پیشروی بودند. هرگاه به پشت بام می رفتیم، عراقی ها را می دیدیم. تعداد زیادی از همسایه ها شهر را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نمی داد ما شهر را ترک کنیم و می گفت عراقی ها چند روز بعد عقب نشینی می کنند و به شهر وارد نمی شود. برادرم و حبیب هرگاه از خط مقدم برمی گشتند، می گفتند شما نمی دانید آن جا چه خبر است توپ و تانک عراقی ها مثل مور و ملخ در مرز پراکنده است و شما نمی توانید این جا بمانید. ...
بگذارید یک دل سیر گریه کند محمد/ بنا را محبوبه اش کشت
داشتنی ترین مرد این ورزش است. حتی اگر این دوتا برنز ناقابل را هم نمی آورد من همچنان عاشقش بودم. یک روز اگر رمانش را بنویسم خواهید دید که او چقدر توصیف ناپذیر است. مردی که حیثیتش را جز زیر پای کشتی و مادرش، در پای هیچ کس قربانی نمی کند. یک مرد زن گریز و پول گریز و جفاکشیده که همچون تارک دنیاها ماه ها در خانه کشتی زندگی می کند تا برای شما مدالی دشت کند. گیرم گاه محبوبه اش روی خوشی به او نشان نمی دهد ...
اخلاص و صداقت دو ویژگی شاخص ابومحسن/ محال است دشمن اشک چشمانم را ببیند
...> افرادی مانند شهید ذورقی کسانی هستند که در گمنامی تمام زندگی می کنند و همه کارهایشان مخفی و فقط برای خداست. به من می گفتند خانم، فقط خدا و شما که با من زندگی می کنید مرا می شناسید از این رو از بس مخفیانه برای خداوند کار انجام دادند تا به آن درجه اعلا رسیدند که خداوند با مزد شهادت آنها را به دیگران نمایان می کند اینجاست که تازه پس از شهادت اطرافیان می گویند عجب فلانی شهید شد! ...
دستور رمال برای فروش طلا دختر جوان را به کلانتری کشاند
برایم دنیای پر از احساس ساخته بود. دنیایی که 180درجه با اوضاع بی روح و سختگیرانه خانه مان فاصله داشت. به او دل بستم و با هم قرار ازدواج گذاشتیم. پدر و مادرم خیلی زود متوجه شدند چه غلطی کرده ام. آنها می گفتند این پسر خیابانی به درد تو نمی خورد و بهتر است او را فراموش کنی. اما من دلباخته ان پسر بودم. فکر می کردم میثم می تواند آینده ای خوب و عاشقانه برایم بسازد. با ادامه این ارتباط پدر و ...
جنگ تنها شلیک گلوله نیست، انجام تکلیف است
خیلی مراقب بود تا مسائل امنیتی در تماس ها گفته نشود. برادرم 12 بهمن 1394 به شهادت رسیده بود و ما یک روز بعد متوجه شهادتش شدیم. محل کار بودم که پسر عمویم به من زنگ زد که چه خبر؟گفتم چند نفر تماس گرفتند و حال محمود را پرسیدند. آقا محمد چیزی شده گفت نه می خواستم ببینم خبر دارید از برادرتان یا نه. کمی بعد یکی از بستگان تماس گرفت و گفت راست می گویند محمود جانباز شده است. همان جا دلم ریخت. وقتی شنیدم محمود ...