سایر منابع:
سایر خبرها
موبایلم گم شد، مادرم را با کُشتم!
...: روایت یک قتل دلخراش در شیراز: موبایلم گم شد، مادرم را با بلوک سیمانی کُشتم به گزارش خبرجنوب، موبایلم در خانه گم شده بود! عصبانی بودم با مادرم درگیر شدم و او را کشتم! اینها بخشی از اعترافات جوانی است که چند روز قبل مادرش را در شیراز کشت. چند روز قبل مأموران یکی از کلانتری های شیراز از طریق مرکز فوریت های پلیسی 110 در جریان یک فقره فوت مشکوک قرار گرفتند. با ...
مرگ یک نویسنده
تجدید چاپ خواهد شد، چرا که مدت کوتاهی بعد از اولین چاپ، در سراسرکشور نایاب شده بود و چه بسا خیلی زود رکورد فروش سال انتشارات او را بشکند و... با این فکر، چهره اش از خشم برافروخته شد و با عصبانیت به نویسنده ناسزا گفت. چند لحظه بعد، برای این که بر اعصابش مسلط شود، سیگاری بر لب گذاشت و پس از روشن کردن آن، با دستهای لرزان، کتاب منتشرشده نویسنده را از روی میز برداشت و برای چندمین بار صفحات آن ...
مادر خواستار قصاص فرزندش شد
جلسه رسیدگی به پرونده در این شعبه، اولیای دم شامل مادر متهم، پنج خاله و دو دایی او که خواهان رسیدگی غیرعلنی به پرونده شده بودند، خواستار قصاص متهم شدند. سپس مرد جوان پشت جایگاه ایستاد و با ابراز پشیمانی از قتل مادربزرگش گفت: مدت ها قبل از حادثه مشروب مصرف کرده بودم. روز حادثه هم مقادیری قرص دیازپام در مشروب ریختم و خوردم. وقتی وارد خانه مادربزرگم شدم و با فشار کیسه زباله به گردنش و وارد کردن ضربه های چاقو او را کشتم، حالت عادی نداشتم. از اولیای دم می خواهم مرا ببخشند. با ثبت اعتراف متهم، قضات وارد شور شدند تا رای نهایی را صادر کنند. ...
پشتیبانی ولایت فقیه و حساسیت به بیت المال رمز موفقیت شهید کاوه بود
شهید کاوه را چنین شرح داد: در منزل دوستم درس می خواندم که مادر و برادر بزرگترم آمدند چهره مادرم سرخ بود پرسیدم خبری شده؟ مادرم گفت; می گویند محمود زخمی شده، اما من با دیدن اشک هایش پاسخ سوالم را گرفتم. همسر شهید کاوه گلایه به خداوند را عکی العملش به خبر شهادت همسرش برشمرد و گفت: چون با خدا عهد بسته بودم محمود را برای او می خواهم، بعد شنیدن خبر شهادت سر به آسمان بلند کردم و گفتم; خدایا ...
میهمان خانه هایی آفتابگیر در هوای ابری غربت
کرده ای؟ جواب داد: بله. فرزند داری؟ جواب داد: خیر. و بعد مستقیم به چشم هایش خیره شدم و پرسیدم: تو یک افراطی هستی؟ جواب داد: خیر. هیچ وقت نبوده ام. بعد گفتم: بسیار خب. یک پیشنهاد برایت دارم. بادبی و همسرش،فرح هلال، در نوامبر 2015 به خانه آسکلوند آمدند. کریسمس سال گذشته، میلاد برادر فرح نیز به آنها ملحق شد. این سه نفر در سال 2012 از خانه شان در سوریه آواره شدند و داخل کشور از این شهر به آن شهر در حرکت ...
مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت وگو گریزیست
نخستین استاد تئاترم، آقای دکتر حسینعلی طباطبایی در اداره فرهنگ و هنر اهواز راه پیدا کردم. در آن کلاس رضا فیاضی، فرید و علی سجادی حسینی و رضا خندان هم بودند. چند سال بعد در کنکور دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران پذیرفته شدم و در رشته کارگردانی و بازیگری تئاتر به تحصیل پرداختم و افتخار شاگردی اساتید بزرگی همچون آقایان حمید سمندریان، شمیم بهار، بهرام بیضایی، پرویز پرورش، دکتر پرویز ممنون، دکتر علی ...
ساعتی در کنار "خوب" هایی که "زود" رفتند...
کنکورت را بده و بعد به جبهه برو. این برادر شهید عنوان می کند: کنکورش را داد. اواسط تابستان بود و عازم رفتن به جبهه شد. در آن زمان در مرحله آموزشی در منطقه اهواز بود، تا اینکه قبل از شروع عملیات اعلام شد که هرکسی تمایل به برگشت دارد می تواند برگردد که چند روزی به مشهد آمد و یک روز به قصد تفریح و گردش به کوه های اطراف مشهد رفتیم. انگشتر عقیقی به دست داشتم که در مسیر برگشت سنگ عقیق انگشترم گم ...
آنجا که نیستی به هستی می رسد
زندگی قبل از ترک مقایسه می کنم احساس آرامش بیشتری دارم. آن روزها فقط به مصرف مواد فکر می کردم. حالا آینده و خانواده ام برایم اهمیت پیدا کرده اند. مرگ پدرم باعث شد به خودم بیایم؛ اینکه هیچ چیزی برای آدم نمی ماند.آن روزها حتی به اینکه ازدواج کنم هم فکر نمی کردم اما حالا برایم مهم است که یک روزی ازدواج کنم تا مادرم هم به آرزوهایش برسد. وقتی پدرم فوت شد چند روزی را در خانه بودم بعد مادرم زنگ زد به کمپ تا ...
ماجرای شهید "مبشر" و یک دزد
بستم لحظاتی بعد صدای شلیک گلوله شنیدم. مردم بیرون ریختند و همسایه ها خبر شهادتش را برایم آوردند. پیکر غرق به خونش را که دیدم برای خودم ناراحت شدم اما برای او که لیاقت شهادت را داشت خوشحال بودم. آرام گفتم: عبدالحسین امشب راحت می خوابی، این آرامش گوارایت باد. ماجرای شهید مبشر و یک دزد دختر شهید حجت الاسلام عبدالحسین مبشر یکی از ویژگی های اخلاقی این شهید والامقام را حفظ آبروی مردم ...
روایت 13 سال گمنامی شهیدی که تا لحظه آخر شهادت ذکر می گفت/ داوود بعد از شهادت برادرانم طاقت ماندن نداشت
. بعد از رفتن داوود بد حالی داشتم، در ماه های اخر باداری بودم، فشار زیادی بر من بود و همین امر باعث بیماری ام شده بود. فقط از خدا می خواستم بارم را بر زمین بگذارم و به رخت بستن از دنیا به داوود برسم! بعد از زایمان هم چند مدتی نمی توانستم به فرزند دخترم شیر بدهم... تا اینکه داوود به خوابم آمد: در ایستگاه قطار نشسته بودم، نوازدم در کنارم بود. قطار ایستاد و من با داوود سوار قطار شدم. داوود ...
دخترانی که منافقان به آنها می گفتند ساواخی
بود و اعلام شد که در سنگر بخوانیم.صبح روز بعد آقای درخشان آمد دنبالم و چون خانواده شان در شوشتر زندگی می کردند,گفت برویم شوشتر عقد کنیم و بی هیچ مقدمه ای و آمادگی و با همان لباس خاکی به همراه برادرم, خواهر بزرگترم که تازه ازدواج کرده بود و مادرم عازم شوشتر شدیم. به محض اینکه به شوشتر رسیدیم به بازار رفتیم و یک حلقه من و یک حلقه آقای درخشان گرفتیم و همه خرید ازدواجمان همین یک حلقه بود و ...
برای شنیدن خبرشهادت آماده بودم
تماس گرفت و گفت: آقا سید چند روز دیگر به تهران می آید و گفته که به شما خبر بدهم. دو سه روز بعد خودش از بیمارستانی در تهران تماس گرفت و گفت: من مجروح شدم و الان در بیمارستانم. لطفاً برایم لباس بیاورید . من منزل مادرم بودم. با برادرش تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. هنوز نمی دانستم از چه ناحیه ای مجروح شده است. چیزی پای تلفن نگفت. وقتی به بیمارستان رفتم به من گفتند که آسیب نخاعی پیدا کرده است. ولی باز هم ...
ناگفته هایی از عروس های جنگی
...، به مرغداری خانواده شوهرش در آمریکا آمد و از آن موقع تا امروز در همان 3 کیلومتر مربع زندگی کرد. 64 سال از آن روز می گذرد. رهایی از مخمصه من بارها متن مصاحبه هایی که سال ها پیش از مادرم گرفته بودم را می خواندم؛ مصاحبه هایی که 20 سال پیش، هنگام بارداری خودم تهیه کرده بودم. آن روزها به این نتیجه رسیده بودم که من حتی هیچ نیم نگاه درستی از زندگی او در دست نداشتم. شش ساعت مصاحبه ...
عزاداری بر سیدالشهدا و ریشه قرآنی آن
رضا(ع) وارد شدم حضرت فرمود دوست دارم برای من شعر بخوانی، این روزها روز حزن و اندوه ما اهلبیت و شادی دشمنان ما بویژه بنی امیه است، پس از آن امام رضا(ع) برخاست پرده ای را جهت حضور خانواده در مصیبت جدشان حسین آویزان کردند سپس فرمود دعبل برای حسین مرثیه بخوان تا زنده ای یار و مدیحه سرای ما هستی، آنگاه گریستم به گونه ای که قطرات اشک بر صورتم جاری شد و این شعر را سرودم که: افاطم لوخلت الی آخر امام رضا(ع ...
برادران شهیدی که خواب شهادتشان را دیده بودند
...، مصاحبه کنم. تلاش کردم خود را زودتر از همه به خانه شهید برسانم. وارد کوچه که شدم، دیدم کوچه ای تنگ و قدیمی است که اکثر اهالی این کوچه، گیسوانشان را زمانه سپید کرده بود. خانه قدیمی بود اما مهر و صفا در آن اوج می زد. اهل خانه همه به خاطر غم از دست دادن ابوشهیدین بذرافکن سیاه پوش بودند اما به گرمی از ما استقبال کردند. بعد از چند ثانیه بانویی با قدی نسبتاً خمیده همراه با ...
بی بی کبری مادر شهیدی که عاشقانه از رشادت فرزندش می گوید
خرداد سال 1344 در روستای اکبریه از توابع شهرستان قاینات به دنیا آمد. وارد خانه محقری شدم نمی دانستم قرار است چگونه با مادر شهید رو به رو شوم و در باره غیور مردش بپرسم. وارد شدن به این خانه برایم حس عجیبی داشت تمام خانه بوی شهید می دهد در و دیوارهایی که با عکس های شهید تزیین شده و بسیار زیبا جلوه می داد گویی او هم کنار بی بی نشسته و به حرف های مادر غمدیده اش گوش می دهد و گاهی مادر را ...
نقشه باند برادرها برای آدم ربایی و سرقت مسلحانه
. حوالی پل جمهوری بودیم که سرنشینان خودروی پرشیا سد راه مان شدند. به جز راننده، دو مرد جوان که مسلح بودند و شوکر و گاز اشک آور داشتند از ماشین پیاده شدند و به سمت ما آمدند. آنها می گفتند مأمور هستند و باید باری که پشت نیسان ما بود را بازرسی کنند. یکی از آنها که اسلحه به دست داشت فریاد زد که از ماشین پیاده شوم. من هم به خیال اینکه مأمور است، پیاده شدم و او خودش پشت فرمان نشست و همراه ...
با سیم سر پاسدارها را می بریدند!
مربوط به این زمان نبود و به سال 63 برمی گشت. من نوجوانی بودم که با پدرم و یا تنهایی به مسجد امام جعفر صادق (ع) می رفتم. این مسجد از مسجدهایی مثل مسجد شهدا و حاج عبدالله بود که رزمنده و شهید زیاد داشت چون در این مسجد حاج آقا علم الهدی امام جماعت بود و وجود بابرکت ایشان جوان های زیادی را جذب مسجد می کرد. من از سال 63 دوست داشتم وارد بسیج شوم ولی راهم نمی دادند تا اینکه بالاخره سال 64 وارد بسیج شدم یعنی ...
زادعلی اصغر: آرزویم بوسیدن دست رهبر است
مدال بر گردنش انداختند. همه دانش آموزان، او را تحویل می گرفتند و من هم به او علاقه مند شدم. یک روز با این ورزشکار رفتم و این کار حتی باعث نگرانی خانواده ام شدم، اما مربی نگذاشت با او بدوم. فریادهای مربی در هنگام تمرین با این ورزشکار رویم تاثیر گذاشت و این در حالی بود که خانواده ام مخالف بیرون ماندن من از خانه با توجه به شرایط خاصم بودند. به هر حال پدر و مادرم را آرام آرام راضی کردم و وارد فضای ورزش ...
محاکمه جوانی که به خاطر طلا مادربزرگش را به قتل رساند
درخواست صدور حکم قصاص کردند. سپس قاضی اتهام قتل عمدی، سرقت و ایجاد جراحات غیرمنتهی به قتل را به متهم تفهیم کرد و او در دفاع از خودش گفت: مدتی بود که با زنی مطلقه که 2فرزند داشت آشنا و به وی علاقه مند شده بودم. می خواستم با او ازدواج کنم اما پول نداشتم. چند مرتبه از مادربزرگم پول گرفتم اما این بار پول زیادی می خواستم. به همین دلیل نقشه قتل را کشیدم. وی ادامه داد: آن روز درحالی که ...
خزان تدریجی یک رؤیا
خودش بود و زندگی اش را فارغ از هر قید و بند و وابستگی به یک مرد پیش می برد. پدرش را در کودکی از دست داده و یتیم بزرگ شده و همراه مادر و خواهر و برادرش از شهرستان به تهران عزیمت کرده بود. به محض رسیدن به تهران و آرام شدن اوضاع شروع به درس خواندن کرده و توانسته بود در عرض چند سال عقب ماندگی هایش را جبران کند. درست زمانی که او تمام هم و غم خود را روی درس خواندن گذاشته بود مادرش همه خواهر و برادرهایش ...
قاتل مادربزرگ به قصاص محکوم شد
فرستاده شد تا اینکه روز گذشته پرونده متهم در شعبه دوم دادگاه کیفری استان تهران به ریاست قاضی مقدم زهرا رسیدگی شد. بعد از قرائت کیفرخواست و درخواست قصاص از سوی اولیای دم متهم در جایگاه ایستاد و در شرح ماجرا گفت: مدت ها بود با دختری آشنا شده بودم و می خواستم با او ازدواج کنم، اما مشکل مالی داشتم به همین دلیل این فکر مرا خیلی آزار می داد. چند روز قبل از حادثه مشروب و قرص مصرف کرده و روز ...
بازنشستگی = سر خط
مرجان مرتضوی زمانی که دانشجو بود یعنی از سال 70 وارد شهرداری تهران شد و بعد از 3،2سال کار کردن به سازمان پایانه های شهرداری رفت و به عنوان مدیر روابط عمومی کار خود را دنبال کرد؛ بعد از آنکه مدیر روابط عمومی شدم 5،4 سال نیز مدیر پایانه ها بودم و 2 سال هم در شهرداری منطقه 7 مسئولیت تبلیغات را برعهده داشتم و سپس مجددا به سازمان پایانه ها بازگشتم. در این زمان علاوه بر حضور در بخش روابط عمومی، مدیر امور بانوان و مسئول بهداشت کلیه پایانه ها نیز بودم. آن ...
تحلیل گاردین از صورت های عروسکی ایرانی
موضوع مخالفان و موافقان زیادی دارد. تعدادی از بازیگران مانند تینا آخوندتبار موافق عمل های زیبایی هستند و عقیده دارند که نباید با انجام این عمل ها مخالفتی کرد، چرا که هر انسانی میل به زیبا شدن دارد و برخلاف نظر آنها بعضی از ستارگان مانند نیکی کریمی مواضع تند و سختی در مخالفت با جراحی های این چنینی دارند. کریمی چند سال پیش با عنوان کردن همین مسأله آتش بزرگی را بر پا کرد: بعد از دیدن فیلم گذشته و دیدن ...
اوج بندگی/ شهدای تیم فوتبال میلاد، قهرمانان راه الله
حیدر نفهمد، آخه خجالت می کشم. علیرضا اینقدر با وقار و افتاده بود که حتی از اینکه می خواست دختر مورد علاقه اش را از برادر دختر خواستگاری کند، خجالت می کشید و این از شأن و وقار او بود. آزادی خرمشهر بعد از آن اردیبهشت سال 1361 بود که بنده هم به منطقه اعزام شدم. چون کار من تعمیرات هلیکوپتر بود، در منطقه قرار سکونت داشتم و هنوز در پشت جبهه بودم که عملیات بیت المقدس شروع شد. یگان ...
دو فرزند شهید:انتقاد کنیم حذف می شویم
خانواده ها نابود شوند و بعد ما وارد دفاع شویم. به هر حال در آن زمان با توجه به امکانات این اقدام صورت نگرفت اما بعدش گفتند که فلانی راست می گفت ولی خب شرایط ایجاب نمی کرد، اما به هر حال حرف آقای صفوی درست است اگر این افراد نمی رفتند الان کشورمان غارت شده بود و به زبان عربی صحبت می کردیم. چرا جنگ فلسطین برخلاف ما این همه سال طول کشید؟ شما اگر وارد واقعیت جنگ شوید، می بینیند تدبیری که در آن زمان ...
ماجرای ملاقات با حاج احمد متوسلیان / شهدای شنام هنوز تفحص نشده اند
لباسشان را می گرفتم که به من گفت: نجس من و تو هستیم؛ این پاک است، پایش را کامل بگیر!... تمام دست و پایم می لرزید. از یک طرف داد زدند بیایید اینجا، یک جنازه دیگر هم هست. رفتیم سمت جنازه که در یک سنگر عراقی بود و بعد فهمیدیم جنازه شهید احمد چراغی است. من تا چند سال پیش فکر می کردم احمد و رضا چراغی برادرند، اما فهمیدم نسبتی ندارند. احمد خانواده آنور آبی و سرمایه داری داشت. لباس چریکی که تن شهید احمد ...
شهیدی که شهید نشد
پدرم برایمان تعریف می کرد این بود که هنگام مراسم عقد، در حال مطالعه کتاب بوده است ، گویی دعا می خواند. مادربزرگم با دیدن این صحنه به مادرم می گوید ببین دخترم خدا چه همسری قسمت تو کرده که سر مراسم عقد هم دعا می خواند و پدرم با خنده جواب می دهد که مادرجان دعا نبود، کتاب درسی بود بعد از ظهر امتحان دارم و با این حرف، همه میهمانان مراسم می خندند. بعد از ازدواج، پدرم در دو راهی کار و تحصیل قرار می ...
غم روزهای سه شنبه
گفت خانم شما ام اس داری. اصلا تا آن موقع اسمش را هم نشنیده بودم. از اینکه بعد از یک سال و خرده ای بالاخره یکی پیدا شده و فهمیده بود من چه ام شده کلی خوشحال بودم. وقتی برای ادامه مراحل درمان به بیمارستان رفتم و فهمیدم این بیماری تا روزی که زنده ام مهمان ناخوانده بدنم خواهد بود؛ انگار که پتکی بر سرم فرود آمد. دائم با خودم تکرار می کردم تا آخر عمر بیمارم... تا آخر بیمارم... . کنار آمدن با این بیماری ...
از آش پشت پای مادر تا حسرت مدال پارالمپیکی
کسب مدال و رکورد شکنی رفته بودم. رکوردی که اسدالله عظیمی زد و مدال برنز گرفت را من به راحتی در اردوی باکو زده بودم و با سطح آمادگی بالا راهی ریو شدم، اما با فوت مادرم، همه چیز تغییر کرد. کی خبر فوت مادرتان را شنیدید؟ پنج ساعت بعد از فوت، این خبر را شنیدم. رابطه نزدیکی بین من و مادرم وجود داشت. زمانی که به اردوی تیم ملی می رفتم، تا نصفه شب بیدار بود تا من به خانه برگردم و همیشه ...