سایر منابع:
سایر خبرها
همسر شهید بودم ولی بازجویی شدم!
بارد؟ اگر باران ببارد، سرعت کمک رسانی بالاتر می رود و این باران آتش را خاموش کند. چرا مثل آن شبی که بابا شهید شد وسط تابستان باران نمی بارد؟ آرمیتا خیلی خوب آن روز را به یاد می آورد. می گوید من سرم پایین بود عروسکم پشت صندلی بابا افتاده بود. با صدای شلیک به خودم آمدم. برگشتم و دیدم به سمت بابا تیر شلیک می شود. اصلاً گاهی وقت ها می گوید مامان تو به اندازه من یادت نیست! می دانید بچه تصوری از مرگ ...
کشف و انتقال پیکر تعدادی دیگر از آتش نشانان شهید / "تغییر زمان تشییع" / "خبر عجیب" درباره تعداد مفقودی ...
حتماً صدا و سیما یا شهرداری می گفت. آنها فقط می گویند آتش نشان ها مرده اند از مامازن آمدند برای پیگیری. پهلوان می گوید: آخرین تماسی که داشته ساعت 10 از پلاسکو بوده و بعد از آن تلفنش حتی بوق هم نمی خورد. زنش غش کرده و بچه هایش گریه می کنند. خانه برادرم آتش گرفته پهلوان دو بچه داشت یک دختر شش ساله و یک پسر که کلاس ششم است. پیرمرد مرا در آغوش می گیرد و شروع به گریه می کند. نمی توانم جلوی اشک هایم را ...
با من تمرین کردند چطور افغانستانی حرف بزنم/بچه داری ام بیست بود
و گفت: خانم دیر کردن من به خاطر این بود، ببین ما خانه دار شدیم. از طرف شرکت پشم بافی طوس همان روز زمینی را به نام ما زده بودند . گفتم: خدایا شکرت! به ما فرزندی عطا کردی که هنوز از بیمارستان نیامده ایم بیرون این اتفاق خوب افتاد، پس معلومه بچه با خیر و برکتی است . شهید مجتبی بختی در دوران سربازی (نفر سمت راست ) * بچه داری ام بیست بود با توجه به سن کمی که داشتم اما ...
خانواده قاسم، یک هفته پشت در پلاسکو فریاد زدند و کسی نشنید
فکر کردیم او از برج به بیرون آمده است، چون وقتی به پسر دایی هایش که همکارانش بودند زنگ زدیم گفتند که ما دیدیم قاسم بیرون آمده است. اما مثل اینکه این حرف ها را فقط برای آرام کردن مادرم می گفتند. حدود ساعت 3 که مشخص شد دایی من در ساختمان مانده است به اینجا آمدیم و هرکاری کردیم اجازه ندادند به داخل بیاییم. اما خبری که همان روز پنجشنبه به خانواده قاسم دادند، آنها را امیدوار کرد، شاید قاسم ...
محمد عیوضی، مجری محبوب کودکان: غسالخانه روحم را سبک می کند!
زندگی کنم. مدتی نزد مادرم بودم تا اینکه در 15 سالگی مسیر زندگی ام تغییر کرد و به تنهایی راهی تهران شدم. هیچگاه نخستین روزی را که وارد پایتخت شدم فراموش نمی کنم. تا ساعت ها گیج بودم و نمی دانستم کجا بروم. دو سال در خانه یکی از بستگان زندگی کردم و زندگی را از راه دستفروشی و کارت پخش کنی می گذراندم. روزها در چهارراه جهان کودک مجله می فروختم و گاهی اوقات نیز بساط بلال فروشی پهن می کردم ...
سفر هوایی با نوزاد، بهترین صندلی؟
خواب کودک تنظیم کنید پدر و مادرهای خوشبختی که ساعت خواب فرزندشان مشخص است و کودک به راحتی می خوابد، می توانند با خرید بلیط هواپیما در ساعت خواب کودک، سفر آرامی را بگذرانند اما اگر فرزند شما ساعت خواب مشخصی ندارد بهتر است پرواز شما در طول روز باشد. وقتی سوار هواپیما شدید، سعی کنید با آرام کردن نوزادتان او را بخوابانید، چون نوزادان و شیرخواران زمان زیادی از شبانه روز را در خواب می گذرانند ...
قطع یارانه یک خانواده یتیم در یاسوج
آنها نبود و خدا می داند اگر بارانی ببارد چه بر سر این وسایل می آید. به اتاق پذیرایی آنها رفتم البته نمی توان گفت اتاق مهمان ها، چرا که تنها یک قالی جا داشت و یخچال که آن هم خراب و سایر وسایل از جمله بالش هایشان در آن اتاق بود و من نیز گوشه ای از اتاق نشستم. چند لحظه اول فقط سکوت کردم با همه وجودم فقر و محرومیت این خانواده چهار نفری را حس کردم سکوت در آنجا پر از حرف بود اما ...
جزییات نجات معجزه آسای یک آتش نشان از پلاسکو
به مصاحبه نشدو تنها گفت که : آقا سعید بالا بوده وهمه چیز را بهتر از من توضیح می دهد .در روز سوم حادثه پلاسکوودرحالی که پیکرآتش نشان هاهنوز از زیر آوار درنیامده به سراغ سعید کمانی رفتیم تا با او در خصوص اتفاقات آن رور گفت وگو کنیم. میان صحبت هایمان بغض می کرد،تند و بی امان.هرجا که می شد از رفقایش می گفت و اینکه دلش آنجاست،کنار رفقایش زیر آوار. *از لحظه اعزام به پلاسکو بگویید، اینکه چند ...
میرزاباقریان، صنعتگر قدیمی جلفا
. استادعلی می گوید: پدر پدرم توی جلفا، کلیدهای صندوق ها و جعبه های قدیمی و مِجری را درست می کرد و قوری های شکسته را هم بند می زد و هر خرده کاری بود انجام می داد. به او در جلفا، کلوابند می گفتند و صنعتگر آن روز بود. وی ادامه می دهد: ارمنی ها به پدرم می گفتند عالی قلفی و نمی توانستند به او بگویند علی قلفی (قفلی). استادعلی تعریف می کند: دکان ما، تنها قفل سازی این طرف رودخانه بود. یک بار شاعر ...
آتش نشانان از امیرحسین داداشی می گویند/ باور نداریم که رفت
به گزارش گروه رسانه های دیگر خبرگزاری آنا از اعتماد، حدود 8 صبح پنجشنبه بود که زنگ ایستگاه 46 در خیابان مظفر تهران زده شد. رییس ایستگاه به همراه فرمانده و 10 نیرو عازم محل شدند تا آتش را خاموش کنند اما آتش آنقدر وسیع شد و چند طبقه را فراگرفت که همه آتش نشانان به خارج از ساختمان فراخوانده شدند. نخستین انفجار که در ضلع غربی اتفاق افتاد، آتش نشانان فهمیدند پلاسکو تا دقایقی دیگر فرومی ریزد، شاید همین باعث شد عده ای به سمت راه پله بروند و عده ای دیگر سعی کنند خود را از پنجره و نمای ساختمان نجات دهند. انفجار راه پله ...
عشق پولی کلاهبردار !
خواستگارانم را به دلایل مختلف رد می کردم، تا اینکه روز به روز سنم بالاتر رفت و بیشتر احساس سرخوردگی می کردم. پدر و مادرم سختگیرند و به من اجازه رفت وآمد به بیرون را نمی دهند. با اینکه 34 سال سن دارم با من مانند یک کودک رفتار می کنند و من با این رفتار کودکانه بزرگ شدم تا اینکه شش ماه پیش که یک روز سوار یک خودروی مسافرکش شدم، راننده سرصحبت را بازکرد و وقتی فهمید من مجرد هستم شماره تلفنش را به من داد. ...
در گفتگو با عضوهیئت مدیره انجمن رسانه ای طلاب؛ عدم توجه به بازی های رایانه ای بنیان خانواده را متلاشی ...
کردن تبلت یا گوشی بگیزند. وی افزود : اگر همسر ، پدر یا مادر دچار اعتیاد بازی شده اند، این اعتیاد نباید دلیل عدم احترام به آن ها شود و هیچ گاه مسئله اعتیاد به بازی آن ها را در جمع خانواده و دوستان مطرح نکنید تا شخص دچار لجبازی نشود. کارشناس بازی های رایانه ای در پایان تأکید کرد: ارتباط با خدا و دوری از کارهای لغو و بیهوده آرامش را برای خانواده و اعضای به ارمغان می آورد. انتهای پیام/ بازیهای یارانه ای هیئت مدیره انجمن رسانه ای طلاب ...
چطور تاب و تحمل مان را زیاد کنیم؟
وضع بهتری نداشتند. یکی از آنها خیلی زود درس را کنار گذاشت و به کارگری رو آورد. او معتقد بود مردن بهتر از دنبال کردن راه پدرش است. پدرشان چند سال بعد ناچار شد خانه را ترک کند، یعنی بیرونش کردند. برادر بزرگ تر هنوز هم کارگر است. پدر کارتن خواب شد و کسی از او خبری ندارد. مهدی اما راه اعتیاد و بزهکاری پیشه کرد. 13 ساله بود که درس را رها کرد و راه آسان پول در آوردن را با موادفروشی و سرقت دنبال کرد و ...
بنیاد در آینه مطبوعات
هرگز نکرده بود. پدر فرم اعزام آورد و مادر امضا کرد. هر چقدر سؤال کردم که: مادرجان! چه شده، که اجازه دادی!؟ سکوت میکرد و چیزی نمیگفت. حتی موقع وداع نگاهم نکرد و مرا نبوسید! تنها گفت: به حضرت زینب(س) سپردمت! سربند یاعلی مدد بعد از 45 روز آموزش بر روی نفربر در خاک سوریه و شرکت در عملیاتهای جزیی به عملیات اصلی نزدیک شدیم و مجوز حضور نوجوان 16 ساله صادر شد! حدوداً همزمان با عید قربان ...
رکبی که پسر جوان از تازه عروس بعد از ازوداج خورد! / با دیدن این رفتار شقایق خجالت زده شدم!
خواستم تا پدر و مادرم را به منزلمان دعوت کند. اما او معتقد بود که نباید چند سال اول زندگی، خانواده من به خانه ام بیایند ولی به خاطر این که من ناراحت شدم با اکراه آن ها را به شام دعوت کرد. این موضوع باعث بروز اختلافاتی بین من و همسرم شد. پس از گذشت مدتی مادرم به همراه پدرم برای درمان بیماری اش به مشهد آمدند و مجبور شدند شب را در منزل ما بمانند اما با برخورد زشت و ناپسند همسرم روبه رو شدند. با ...
به ذخیر ه های واقعی بیشتر توجه کنیم
بهمن امسال با پارادوکس عجیبی شروع شد، پارادوکس جانفشانی مردان میدان در آتشی که با قصور و بی توجهی مالکان و متولیان برپا شده بود افروخته تر می شد. نمی دانم از روزی که آتش مجبور شد جان شیرمردان میدان مردانگی را بگیرد تصمیم گرفت هفت روز بی محابا زبانه بکشد و بسوزاند یا از زمانی که فهمید بیگناهانی را سوزانده بی رحم شد و ادامه یافت. هفت روز از روزی که پدر، فرزند، همسر و شاید تنها امید خانواده بی ...
میراث پدر
وسطی بالای بام صبر کرد تا همسایه آن قدر دور شد که به حساب خودش رسیده بود کنار رودخانه. از نردبان آمد پائین و رفت در خانه ی آن بابا را زد و نشانی را داد و دو کیسه پول نقره را گرفت و با خودش برد به خانه و گوش به زنگ ایستاد. ساعتی که گذشت، مردی آمد و به زن همسایه گفت شوهرش او را فرستاده و به همان نشانی که گفته، دو کیسه پول نقره را بدهد. زن همسایه شروع کرد به جیغ و داد که مرتیکه ی دزد! همین ساعتی پیش ...
فرامرز نمک شناس
چه جنمی دارد. پسره حرف پدر را قبول کرد و صد تومن را گرفت و راه افتاد و رفت بازار. زد و بین راه برخورد به چند تا زن قرشمال و آن کاره و زود با آن ها رو هم ریخت و رفت خانه ی نشان کرده ی شهر و شب را تا صبح آن جا ماند و هر چی داشت و نداشت خرج قرشمال ها کرد و صبح که شد، با دست و جیب خالی برگشت به خانه ی پدرش. پدر تا پسرش را دید و سر و برش را نگاه کرد، پی برد رفته دنبال الواطی، ولی باز هم ازش پرسید چه کار ...
دستان پاک رفتگر
... تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود . یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره ...
سیر حاتم طائی
و آن قدر مال صاحب شدم که نگو و نپرس، راه افتادم و برگشتم به شهرم. وقتی رسیدم دم دروازه، شب شده بود. به شریکم گفتم شب را بیرون شهر بمانیم و صبح برویم می خواستم تو روز هم مردم ثروتم را ببینند و هم آن وقت شب، خواب همسایه ها و فامیلم را به هم نزنم. شریکم هم قبول کرد. ولی انگار مرا گذاشته بودند رو آتش، نصفه شب بلند شدم و رفتم خانه ام. دیدم زنم با سر و بر باز کنار جوان خوشگلی نشسته و سرگرم بگوبخندند ...
پادشاه و زن نیکوکار
درآورد و گفت او پادشاه این شهر است و تنها آمده سر از کار او در بیاورد. زنه دید راه پس و پیش ندارد و باید رازش را به او بگوید، اما پادشاه را کشید کنار و گفت شرطی دارد و اگر پادشاه این شرط را به جا آورد، راز کارش را رو می کند. گفت پادشاه باید به فلان شهر برود. آنجا مسجدی می بیند و تو مسجد جوانی نشسته است که هر روز می آید کنار حوض و از آنجا زل می زند به کبوتری و تنگ غروب که آفتاب می رود، برمی گردد خانه ...
خروس پا
به سراغ نشانی که پدرشان گفته بود. پسرها رفتند و رفتند و چند روزی در راه بودند تا رسیدند به بیابانی و دیدند دو تا گاو سفید و سیاه افتاده اند به جان هم. پسرها که تا آن روز چنین چیزی ندیده بودند، حیران ماندند، اما دهقانی آمد و گفت اگر می خواهند از این بیابان جان به در ببرند، باید این گاوها را از هم جدا کنند، طوری هم جدا کنند که هیچ کدام زخمی نشوند. پسرها زود دست به کار شدند و گاوها را جدا کردند ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
لنج جابر. نوری تازه در چشم سرنشینان جابر می درخشد. ناخدای همسایه می گوید: جلال بمون همین جا. ما امشب فرار می کنیم. می خواهیم دزدا رو مسموم کنیم. 4 نفر اینجا نگهبانن ما 18 نفریم ... . بوی خانه مشام جلال را پر می کند. دندان می فشارد: نه شما برید. اگه من با شما بیام وضع بچه های سراج بدتر می شه. فروزان مهر دنبال کارمونه . برمی گردد و تا صبح دور لنج لنگ راه می رود. صبح درهای جهنم ...
قول کودکان به آتش نشانان و شهدای نجات
کنیم که شما سلامت باشید و آسیبی به شما نرسد. شما وظیفه دارید که بچه های خوبی باشید و به خانواده تان مهربانی کنید و به پدر و مادرتان احترام بگذارید. قاسمی، آتش نشان ایستگاه حسن آباد که در روز حادثه ساختمان پلاسکو حضور داشته خطاب به مادران حاضر در جلسه گفت: دوستان در این حادثه ما مظلومانه شهید شدند. پدر همسر شهید روحانی به ایستگاه آتش نشانی آمده بود می گفت، دختر شهید به مادرش می گوید: بابا ...
آسیب هایی که زنانه می شوند
روی شخص بذاره. از زمین و زمان شاکی بود. از مادری که رهایش کرده تا پدر معتادش. از تنفر حرف می زد. می گفت اگر مادرم بود، حال و روزم اینطور نبود و منم حالا مثل خیلیا دانشجو بودم و بزک می کردم. با لباس های ژولیده اش از حسرت ها حرف می زد. حسرت ادامه تحصیل تا ازدواج. سیگار می کشید و نفس نفس زنان می گفت: اگه یکی بیاد بگیرتمون از خودمون مفنگی تره اشک در چشمان حلقه زد. داداش تو هم ما رو گرفتیا، اصلاً بگو ...
چرا کودکان دزدی می کنند؟
ارعاب و خشونت معمولا در مدرسه و گروه دوستان اتفاق می افتد. زمانی که فرزندتان چیزی را به زور از کسی می گیرد از خودتان بپرسید که کودک در واقع به دنبال دریافت چه حق از دست رفته ای است و چه خواسته ای عقیم مانده است؟ پاسخ به این پرسش راه شما را برای تغییر رفتار و واکنش مناسب باز می کند. تا زمانی که ندانید کودک شما خود را قربانی چه چیزی می داند نمی توانید وضعیت را تغییر بدهید. دزدی در خانه ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و مردی بودند که با هم تو دشتی زندگی می کردند. شوهره هر روز می رفت و آهویی شکار می کرد و می آورد تا زنش بپزد و بخورند. روزی خیلی خسته بود و به خودش گفت خیلی شکار کرده و حالا که گوشت هم در خانه دارند، بهتر است امروز در خانه بماند تا خستگی از تنش ...
گفتگوی منتشر نشده با هما روستا درباره زندگی و آثارش
، روز به روز بدتر و برگزاری جشن هم هر روز با چالشی جدید مواجه می شد که خود مثنوی هفتاد من است. به هر طریق که بود بر مشکلات فایق آمدیم و سرانجام، در یکم خرداد آن سال جشن برپا شد؛ او هم آمد؛ با دستگاه اکسیژن. حالش اصلا خوب نبود. در دل، خدا را شکر می کردم که چه خوب، جشن برپا شد و او بار دیگر دید. آن شب در پی هفته سخت قبل از آن، که بابت برگزاری جشن ما را دچار رنج فراوان کرده بود، فقط قطع برق را ...
سالار عقیلی: حاضرم برای خانواده آتش نشانان کنسرتی را هدیه کنم
موسیقی فعالیت می کند هر کاری از دستم بربیاید دریغ نمی کنم. نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود/ چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود/ نگاه کن تمام هستی ام خراب، شراره ای مرا به کام می کشد/ مرا به اوج می برد، مرا به کام می کشد. من هرروز فرزند خودم را می بوسم و او منتظر من است که به خانه برگردم پس خوب می توانم حال بچه های چشم در راه را بفهمم. فکر می کنید می توانید چه کاری ...
معمای زندگی شیدا
حالا داشت دوران تازه ای را سپری می کرد. برای او که یک چشمش خنده و یک چشمش اشک بود، مجتمع قضایی صدر معنای جدایی و طلاق نداشت، بلکه مفهوم اتصال به خانواده واقعی اش را تداعی می کرد؛ هر چند از خانواده چهار نفره آنها تنها دو خواهر باقی مانده بود. در کنار شیدا زنی سالمند و زنی جوان روی نیمکت نشسته و منتظر نوبت رسیدگی به پرونده بودند. آن دو زن گاهی با هم حرف می زدند اما برای شیدا گذشته مثل یک ...