از کردستان تا بهشت؛ روایت شهیدی که به خاطر یک امضا به زندگی برگشت
سایر خبرها
یه یاد حاج ابوالفضل/ لات ها میگن گر جهنم میروی مردانه رو
پاوه پیوستند و بعد از آن در گروه دستمال سرخ ها با شهید وصالی همکاری داشتند. وی همچنین در فعالیت های انقلابی شرکت داشته و عضو کمیته استقبال از امام خمینی(ره) در زمان ورود ایشان به کشور بوده است. کاظمی تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه ها حضور داشت و بارها در عملیات مختلف مجروح شد. کاظمی سال 1365 فرماندهی گردان میثم لشکر 27 محمد رسول الله(ص) را برعهده گرفت و همراه شهید اصغر ارسنجانی در عملیات ...
حرفه ای ترین ها را در تئاتر بسیج داریم
مدیر پشتیبانی؟ به این دلیل در جشنواره فجر این موضوع را نداریم چون که یک سازمان تخصصی یک کار تخصصی را انجام می دهد و برای همین من گفتم که این نهادها هم باید جمع بشوند و یک کار تخصصی انجام بدهند. ما جایی داریم به نام مرکز هنرهای نمایشی که در جایی به نام وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی کار می کند که زمان طاغوت هم تحت عنوان فرهنگ و هنر فعالیت داشته. یعنی این یک سازمان است که از یکصد سال پیش ...
سخت بود، اما از همسر جوان و دختر یکساله اش گذشت
شهید حسین فصیحی دستجردی در حالی که دختری یک ساله داشت عازم جبهه شد. گریه ها و بی تابی های دختر خردسالش هنگام اعزام مانع نشد تا او عزمش را برای حضور در جبهه از دست بدهد. حسین 12 روز بعد از دومین اعزامش به شهادت رسید و پیکر مطهرش 12 سال بعد به خانه بازگشت. گفت وگوی ما با عزت زاغیان همسر شهید، مروری بر مجاهدت های یکی دیگر از شهدای دفاع مقدس است. ...
مادر شهید: حرص می خورم؛ چرا آقا را اذیت می کنند؟!
. خانمش هم روزه بود و به مدرسه می رفت. بعدش شب آمدند و گفتند که آقارضا بیمارستان است. خاموشی بود. شام را که خوردیم من رفتم بیمارستان لقمان الدوله، آقا رضا را دیدم. کله اش بزرگ شده بود و چشمهایش خون افتاده بود. دستش را گرفتم و گفتم حالا که جنگ بالا گرفته و درگیریها در جبهه زیاد شده، یک کم که زخمی شدی آمدی اینجا خوابیدی؟!... کمی خوشحال شد و خندید. * هیچکس باور نمی کرد آقارضا زنده بماند! ...
مرکز تحقیقات نظامی از دل تجربیات دفاع مقدس بیرون آمد/ گفتگو با سردار مجید بکایی
برای من یک تجربه خیلی غنی بود تا اینکه جنگ شروع شد. در دوره جنگ در ابتدا من در کردستان و منطقه غرب بودم و کارهای مهندسی رزمی انجام می دادم و بعد به جبهه جنوب رفتم که حالا آن هم بحث های مفصلی دارد و از والفجر مقدماتی به عنوان فرمانده لجستیک قرارگاه خاتم الانبیا(ص) کار را شروع کردم. در والفجر مقدماتی و والفجر یک که هر دو عملیات شکست خورد، ما مسائل لجستیکی خیلی حادی داشتیم که ...
تک تیراندازی که در کربلای یک به هدف زد
. گفتم من که تازه از بیمارستان آمدم، رضا حالش خوب بود. دیدم پدرم در گوشه ای گریه می کند، بعد مادرم متوجه جریان شد. ما عزیزمان را از دست داده بودیم و از این موضوع خیلی ناراحت بودیم. انسان از این که عزیزش را دیگر نمی بیند ناراحت است. بعد از شهادت برادرتان چه مسئولیتی به دوش شما افتاده است؟ ما به نوعی پاسدار حرمت خون شهدا هستیم، مسئولیتی که بر دوش ماست این است که فرزندانی که تربیت ...
نقاشی یک رویای بی پایان است و وارد دنیای زیبای خیال پردازی و سکوت و آرامش می شوید
فراهم است و توان شما اجازه میدهد،همان طور که قبلا گفتم آمال و آرزوها سقف ندارند،وسیع فکر کنید تا وسیع به دست بیاورید خبرآنلاین: ایا از راه این هنر می توان امرار معاش هم داشت؟ -در این زمینه نمی شود با قطعیت و صراحت صحبت کرد،شاید در مورد برخی از هنرمندان بتوان جواب مثبت داد،آنهایی که بسیار شناخته شده هستند و جهانی شده اند و آثارشان تا موزه ها و مزایده ها و نمایشگاه های داخلی و ...
محورهای بیانات امام خامنه ای مورخ 1401/08/08
که امام در سال 41 و 42 چه چیزی دارد میگوید؟ 5/2. مردم قم بودند که آمدند داخل میدان. حتّی آن وقتی که احساس میکردند [نهضت] یک مقداری نُکس(و سستی) پیدا کرده، در سال 41 که شروع نهضت بود، مردم قم بلند شدند آمدند سر درس امام. 6/2. من آنجا بودم، یادم هست. بازاری های موجّه قم و یک جمع کثیری دنبال سرشان آمدند پای درس نشستند، امام که درسشان را تمام کردند، یکی از آنها بلند شد مرحوم طباطبائی، اگر ...
گفت وگو هم مساله است و هم راه حل
توهمات پیش برود. فرقی هم نمی کند این می تواند هم جانب حکومت باشد و هم جانب منتقدانش تکرار شود. بنابراین برای اینکه شما تاریخ را تکرار نکنید و یاد بگیرید حتماً لازم است که تهرانیان را بخوانید، چون گزارش دست اول یک آدم درجه یک است؛ یعنی پیشینه تهرانیان را که نگاه می کنید یک آدم درجه یک است که صلاحیت های لازم را برای اینکه آن دهه را گزارش کند دارد. یکی از آن صلاحیت ها در اصل ابررشته ای بودن آن است که ...
من دو تا پسر دارم؛ حاج قاسم و حاج علی/ چشم هایم کور شود از غمشان
.... از خدا خواسته دستشونو گرفتم و گفتم: باشه. می ریم خونه های رسالت! علی گفت: یما چه کاریه؟ مگه موشک اونجا نمیرسه؟ جوون بودم. مادرم دیگه. دلم هزار راه میره. گفتم: نگرانتونم. چه کنم؟ دست خودم نیست. مجبورم اینور اونور بچه هامو بکشونمشون دنبال خودم پدرعلی، هاشمی بود. از هاشمی ها. عموهاش اِمویلحه زندگی میکردن. رفت اونجا خونه خرید. من فقط می خواستم بچه هامو از موشک دور کنم. من جوون بودم. اون ...
به ماندنم عادت نکن
: پدرم علاقه زیادی به من داشت. نمی توانست ناراحتی من را ببیند. وقتی وارد خانه می شد من را در آغوش می گرفت و دور خانه می چرخید. یک بار به من گفت: کوثر دوست داری بگویم چه در دلت می گذرد؟ گفتم: بله. بعد حرف هایی را زد که به عنوان راز برای خودم داشتم. تعجب کردم گفتم: شما از کجا می دانید. فقط یک لبخند زد. کوثر ادامه می دهد: بعد از شهادت پدرم ازدواج کردم. دوست داشتم در لحظه عقد پدرم در کنارم باشد اما ...