سایر منابع:
سایر خبرها
بعد از 25 سال فعالیت، ولع من برای قصه گویی بیشتر هم شده است
از مادرم شنیدم اولین و به یادماندنی ترین قصه هایی هستند که به یاد دارم. یادم است چهارسالم که بود، هر روز و هر شب باید این قصه ها را می شنیدم و بعد می خوابیدم؛ هیچ وقت هم این قصه ها برایم تکراری نمی شدند. - فرزندی دارید؟ برای آن ها هم در خانه قصه می گویید؟ بله، من سه فرزند دارم که البته الان دانشجو هستند؛ ولی آنقدر برایشان قصه می گفتم که دخترم هم قصه گو شد و در مسابقات و در ...
چهارشنبه های امام رضایی | چشم های این زن ضامن دارد
، دلم لرزید! گیر کرده بودم وسط بغض و نگرانی غریبی که نمی دانستم آن را باید اشک کنم یا فریاد! پربغض به همسرم گفتم، مراقب خودت و بچه ها باش! خندید: چِرا حرف های عجیب و غریب می زنی! برو در امان خدا، سالم برگرد. که بعد از این نه یک بچه که دو تا داریم. عقربه های ساعت روی 8 بود، روی تخت خواباندنم و آماده ام کردند برای بردن به اتاق عمل و زایمان! همان لحظه از همسرم خواستم تا صورتش را ...
این تازه داماد با درخواست های شوم خود ، عروس را از خانه فراری داد
مادرم نیز با نیش وکنایه هایش بر روی زخم هایم نمک می پاشید و بیشتر آزارم می داد. بالاخره این رفتارها موجب شد تا 2هفته قبل پنهانی از خانه خارج شدم و سرگردان وحیران در خیابان ها به راه افتادم.جایی برای اقامت نداشتم به همین دلیل شب ها را به مراکز زیارتی و عبادتگاه ها می رفتم و روزها را نیز در پارک ها و خیابان ها سرگردان بودم.از سوی دیگر هم نه لباس گرمی داشتم و نه غذایی !به همین دلیل به ...
مشکل روانی داشتم، فکر می کردم می میرم!
.... بهترین کاری که انجام دادم این بود که به خانواده ام و همکارانم گفتم و با یک متخصص تماس گرفتم. این بهترین تصمیمی بود که گرفتم. طبق گزارش مارکا، پالازون در مصاحبه ای شرایطش را توضیح داده است. مشکلات روانی این بازیکن در جریان تساوی 1-1 تیمش مقابل ویارئال، او را مجبور به ترک زمین بازی کرد. او در این مورد گفت : در روز بازی ویارئال باید درخواست تعویض می کردم زیرا احساس وحشتناکی ...
ماجرای امروز چاپ شد/روایت شهادت شهدای مدافع امنیت
برادرش از دنیا رفت، مدام خواب حسین را می دیدم. وقتی هنوز حسین بود، روز شهادت حضرت زهرا؟ سها ؟ مراسم هیئت محل را در خانه برگزار می کرد. می گفت: مامان، برا هیئت غذا درست کن. ساندویچ نه ، غذای خوب درست کن؛ مثل پلوخورشت یا عدس پلو. یک بار عدس پلو پختم . گفت: مامان، اصلاً نمی دونستم شما این جوری برا هیئت غذا می پزی. بعضی خونه ها که می ریم، دو تا عدس توی پلو هست؛ اما غذای شما خیلی خوب بود. بعد از شهادت ...
خانم! پسرانت رفته اند سوریه تو می خندی؟!
. مادر شهیدان سیداسحاق و سیدمحمد موسوی با عکس فرزندان شهیدش خانم! پسرانت رفته اند سوریه تو می خندی؟! مادر شهید درباره اعزام فرزندانش به سوریه می گوید: روز 28 ماه صفر سال 92 در حسینیه بودیم که سیداسحاق تماس گرفت و گفت: مادر! زودتر به خانه بیایید که قرار است ما را از حرم امام(ره) اعزام کنند. به منزل که آمدیم دیدم بچه ها ساکشان را بسته اند، آنها را تا حرم امام(ره ...
اشک بارانی که در واژه ها نمی گنجد!
بعد که به اصفهان رفت به قصد کشتن او شبانه وارد خانه شدند که پاس شب رسیده او را نجات داده بود. به ناچار و بدون اینکه خودش متوجه شود موقع برگشتن برایش محافظ گذاشته بودند. رضایت پدر عید غدیر بود و با آن شوری که با پیروزی انقلاب به راه افتاده بود بچه های من هم به مصلا می رفتند. شب به نیمه رسیده و جشن تمام شده بود اما خبری از علیرضا نشد! او بچه دومم بود و آن زمان تنها 15 سال داشت ...
زن 30 ساله: همسایه روبروی به من نظر دارد
...، نقشه دستبرد سارقان به منزل را طراحی کردم و با پلیس 110 تماس گرفتم اما ماموران بعد از بازبینی از محل به همسرم گفتند که ماجرای این سرقت داخلی و ساختگی است! با این جمله ترسیدم که آن ها به من مشکوک شوند؛ بنابراین نقشه دیگری ریختم و شب هنگام هراسان شوهرم را از خواب بیدار کردم و در حالی که خودم را مضطرب و وحشت زده نشان می دادم به او گفتم سایه مردی را دیدم که از داخل خانه گریخت! قبلا هم قفل واحد ...
گفت وگو با همرزم شهید جواد نجیبیان/ درآمدش را صرف قرآن آموزی دوستانش می کرد
خوابم برد. همانجا خواب عموی شهیدم را دیدم که آمد و گفت عمو جان در مورد پدرت هیچ کاری از دست من برنمی آید. از خواب که بیدار شدم به افراد داخل اتومبیل گفتم پدرم فوت کرده است. گفتند تو از کجا می دانی؟ گفتم عموی شهیدم در خواب این خبر را به من داد. چند روز بعد هم که پیکر پدرم را از عربستان به ایران منتقل کردند. سخن پایانی؟ شهید نجیبیان مصداق بارزی از شهدایی است که هرکدام نمونه های ...
کتاب بان| ماجرای امروز و کاش این گلوله شلیک نمی شد در تازه های نشر
می فرستاد. می گفتم تو خودت سربازی، خرج داری. می گفت من خرجی ندارم، تو مهمی. من بچۀ بزرگ خانواده بودم؛ اما سنم کم بود و خانواده ام مخالف ازدواجم بودند، تا اینکه یک روز عباس، مادرم را دعوت کرد خانۀ خاله اش. خاله اش خیلی با مادر من دوست بود. خانۀ خاله اش توی کوچۀ ما بود. عباس و خانواده اش گاهی می آمدند به خاله اش سر بزنند. این طور شد که ما همدیگر را دیدیم. خودش برایم تعریف کرد که ...
متهم به قتل در دادگاه: مردی را که با همسرم ارتباط داشت کشتم؛ اگر آزادشوم زنم را هم می کشم چون مستحق مرگ ...
به رفتارهای نسترن مشکوک شده بودم، وقتی مخفیانه تلفنش را بررسی کردم متوجه شدم با شماره ای که به اسم یک زن ذخیره کرده بود بارها تماس تصویری برقرار کرده است. وقتی از او درباره آن زن پرسیدم گفت تازه با او دوست شده است. یک روز پیش از این حادثه با نسترن تماس گرفتم که گفت در محل کارش حضور دارد اما شب وقتی به خانه آمدم متوجه شدم اصلاً آن روز سر کار نرفته بوده است. فردای آن روز باز با همسرم ...
نقشه زن طمعکار برای سرقت از خانه مرد تاجر
خوب بود و پولش از پارو بالا می رفت. اما ما مستأجر بودیم با دلار و سکه های داخل گاوصندوق خانه سروش می توانستیم خانه بخریم. شب حادثه من در دوغ سروش و شوهرم داروی بی هوشی ریختم. شوهرم با خوردن دوغ مسموم شد. من که اوضاع را اینطور دیدم از او خواستم خودش را به بیمارستان برساند و گفتم من هم می آیم. با این بهانه همسرم را بیرون فرستادم تا بتوانم گاوصندوق را سرقت کنم. ...
نامادری، دلیل فرار دختر جوان از خانه
رزیتا دختری جوان است که به خاطر فرار از خانه و داشتن مواد مخدر بازداشت شده و این دومین بار است که دستگیر می شود. او از زندگی اش می گوید: چرا معتاد شدی؟ اولش برای کم کردن ناراحتی بود اما بعد گرفتار شدم. از چند سالگی مواد می کشی؟ از 16 سالگی معتاد شدم. قبلش سیگار هم نمی کشیدم. چرا؟ مادرم را که از دست دادم روزهای بدی را ...
شب قبل از شهادتش گفت دلم برای گلزار شهدا تنگ شده است
که مرا بر این باور می رساند که او برای همیشه کنار من نمی ماند. در خانه ما حرف از شهادت بود. با هم زیاد مستند زندگی شهدا را می دیدیم، مخصوصاً روایتگری همسران شهدا از زندگی شان را. گاهی هم خودم از شهدایی که می شناختم برایش تعریف می کردم. از شهادت حرف می زدیم، ولی نمی توانستم بپذیرم آقا سجاد شهید شود. همیشه از من می خواست برایش دعای شهادت کنم. می گفت دعا کن بروم و شهید شوم. زمان اغتشاشات هم همین دعا ...
گزارشی از زندگی یکی از مدافعان حرم تازه تفحص شده
. برادرم که عمل جراحی باز داشت وقتی رفت پدرم و دوتا از برادرهایم مانده بودند. آقا الیاس را که راه انداختم، با بچه ها به خانه پدرم رفتم. 5 روز بعد از رفتنش، در خانه خودمان آش پشت پا درست کردم. اینقدر این آش را باذوق درست می کردم و اینقدر احساس خوشحالی داشتم، خیلی دوست داشتم خودم ببرم آش را پخش کنم که هر کسی که آش را برمی دارد دعایی بکند بگوید: ان شاء الله که سالم برگردد. در خیابان هم اگر بچه ای می ...
روایت هشت شهید مدافع امنیت و فتنه
گفتم باشد. هنوز دست به ظرف ها نزده بودم که آقا پرویز آمد توی آشپزخانه و گفت من خودم ظرف ها را می شویم. هرچه دختردایی هایش گفتند شوخی کردیم، به خرجش نرفت که نرفت. این شد که هربار در خانه مان مهمانی داشتیم، آقاپرویز خودش ظرف ها را می شست. همین دختردایی هایش چند ماه قبل از شهادتش آمده بودند خانۀ ما. بعد از شام، آقا پرویز رفت ظرف ها را بشوید. دختردایی هایش گفتند این ماجرا برای چند ...
برادران شهیدی که به دست کومله سوزانده شدند
شد و به تهران برگشتم، حاج اصغر، همسر و فرزندانش را به کردستان برد. چند روزی همسرش آنجا بود تا اینکه کومله دموکرات، او را شناسایی کردند و ساعت 9 صبح به نامردی از پشت سر به او تیر زدند و با زبان روزه شهیدش کردند. همسرش می گفت آن روز که رفت، وقت خداحافظی ما را نگاه نکرد تا مهر زن و بچه اش باعث نشود از راه خدا غافل شود. عباس را هم سه روز اسیر گرفتند، بعد از اینکه گفتند تو با این سن کم چرا آمدی و به ...
زن مازندرانی ارثیه 5 میلیاردی خود را بخشید | همه فرزندانم مستاجر هستند اما...
جا را گرفته بود. نه می شد رفت و آمد کرد نه مواد خوراکی برای خوردن بود. تا اینکه بچه های هلال احمر در اوج ناامیدی مردم از راه رسیدند. از جان و دل برای مردم زحمت کشیدند. جای اسکان درست کردند. مواد غذایی به دست مردم سیل زده رساندند. همه شان مهربان و دوست داشتنی بودند. مثل افراد خانواده خود با مردم رفتار می کردند. خدمت کردن شان خیلی به دلم نشست. بعد از این اتفاق خود بابایی به نیروهای امدادی ...
التماس های دخترجوان را نمی شنیدم!
در پرونده ام. چند سال قبل هم با دختری دوست بودم و بعد ازمدتی تصمیم گرفتم با او تمام کنم اما او ازمن به اتهام آدم ربایی شکایت کرد که این اتهام دردادگاه به رابطه نامشروع تبدیل شد و شلاق خوردم. برگردیم به آخرین جرمی که مرتکب شدی. دختر جوان را می شناختی؟ نه. روز حادثه در شمال تهران درحال پرسه زنی بودم که او را دیدم. سمتش رفتم و گفتم سوار شو که به سمت پیرمردی رفت. به پیرمرد گفتم قضیه ...
خدا پشتیبان فرزندانم است
انگیزه ای باعث شد تا بانوی خیر مازنی دست به چنین کاری بزند، موضوع گزارش ماست. مامان فوزیه انگار برایش غریبه نیستی و او سال هاست تو را می شناسد. از دهانش مامان جان نمی افتد؛ خاص مادران ایرانی که همه فرزندان این آب و خاک را چون بچه هایشان دوست دارند. ساکن شهر سیمرغ است؛ شهری در نزدیکی بابل. خودش آن را کیاکلا می نامد؛ گویا اسم قدیمی شهر سیمرغ این بوده است. بابایی خانه باصفایی دارد ...
سردار رفت پیش پدر...
بهمن 95 در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید. از این شهید دختران 8 و 6 ساله به نام های ریحانه و مهرانه به یادگار مانده است. روایت همسر شهید مهدی نعمایی اقوام برای تسلیت با منزل مان تماس می گرفتند و من نمی توانستم صحبت کنم و فقط زار زار گریه می کردم. ریحانه و مهرانه بعد از شهادت سردار خیلی ناراحت شدند و حتی چند روز بعد از شهادت سردار نتوانستند به مدرسه بروند. حرف سردار هر روز در خانه مان ...
ماجرای امروز منتشر شد
. حسین از لای در نگاهی به اتاق کرد. من را دید و فوری در را بست. نتوانستم صدایش کنم و بگویم بیدارم. فهمیدم غذایش را خورد و رفت. بعد از رفتنش خوابم برد. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم. حدود هفت شب بود. دیدم کسی جواب نمی دهد. فهمیدم حاجی و بچه ها خانه نیستند. بلند شدم و گوشی را برداشتم. دوستم بود. گفت: خبر داری از بیرون؟ می دونی خیابونا شلوغه؟ گفتم: نه. من قرص خوردم و خوابیدم. اصلاً خبر ندارم حاجی و بچه ها کجان. کمی حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم. انتهای پیام ...
جزئیات جدید از دختر 10 ساله اصفهانی که ناجی پدرش شد
نیروهای امدادی مشکل رفع می شود. شکیبا رشیدی به همشهری می گوید: مدارس اصفهان به دلیل آلودگی هوا غیر حضوری بود و این دختر با پدرش در خانه تنها بود که این اتفاق افتاد. خوشبختانه با آموزش خانواده و مدرسه می دانست که باید با اورژانس تماس بگیرد. رشیدی می افزاید: متاسفانه مزاحمت های تلفنی از سوی بچه ها و تماس با اورژانس زیاد است. آن روز هم من چند مزاحم تلفنی از سوی بچه ها داشتم. فکر کردم این ...
کتاب خواندن در خانواده ما یک ارزش است
به گزارش کودک پرس ، در این شماره از پرونده چطور کتابخوان شدم؟ به سراغ رضوان خرمیان، نویسنده و مترجم کتاب های کودک و نوجوان رفتیم و مطالبی درباره شروع و فضای کتاب خوان شدنش پرسیدیم. خرمیان نویسنده مامان بزرگ شگفت انگیز من است که آن را بر اساس خاطراتی از زندگی خود نوشته و مترجم آثاری همچون چطور شروع می شود؟ ، بهترین دوست من ، افسانه های مردم ایتالیا و من و ماروی ...
قدوس: چند باشگاه دیگر من را می خواستند/ متاسفانه مجبورم در پست های متفاوت بازی کنم
ها متاسفانه باید در پست های متفاوت بازی کنم ولی خوشحالم که برگشتم و می تونم تا جایی که در توان دارم به تیم کمک کنم. بعدا درباره بازی در پستهای متفاوت صحبت می کنیم ولی می تونی بگی چی شد که برگشتی؟ بله، در سوئد بودم و تازه ازدواج کرده بودم. مشغول لذت بردن از حضور کنار خانواده بودم که ایجنتم تماس گرفت و گفت برنتفورد چند بازیکنش را به خاطر مصدومیت از دست داده و فکر کنم می خوان تو ...
ماجرای امروز منتشر شد
بریده بود. می گفتم شما هنوز به تکلیف نرسیدی، نمی خواد روزه بگیری. به محمدحسین برمی خورد و می گفت می توانم و روزه هایش را می گرفت. از همان بچگی هم همیشه همراه پدرش به مراسم روضه و هیئت می رفت. من و محمدحسین، مادر و فرزند بودیم؛ اما دلمان بیشتر از یک مادر و فرزند به هم نزدیک بود. هر دو باهم مثل دو دوست می نشستیم و مسائل را بررسی می کردیم. دربارۀ انقلاب و اوضاع سیاسی حرف می زدیم. باهم مسائل را ...
پاپوش سیاه برای سرقت 4 میلیاردی از مرد تاجر
ما هستند و با هم رفت و آمد داریم. فریده و فرزاد شب هایی که من تنها هستم به خانه ام می آیند و با هم شام می خوریم. شب حادثه هم فرزاد وقتی فهمید تنها هستم با من تماس گرفت و گفت همراه همسرش به خانه ام می آیند و شام را با هم می خوریم. وقتی به خانه ام آمدند با خودشان دوغ آورده بودند و بعد هم همسرش به آشپزخانه رفت و غذا آماده کرد. اولین لیوان دوغ را که نوشیدم دیگر چیزی متوجه نشدم و بیهوش شدم، اما ساعتی ...
متهم به قتل در دادگاه: مردی را که با همسرم ارتباط داشت کشتم؛ اگر آزادشوم زنم را هم می کشم چون مستحق مرگ ...
پس از این تماس مأموران پلیس و اورژانس به خانه او در منطقه اسلامشهر رفتند. با انتقال مجروحان به بیمارستان، مرد 34 ساله به خاطر شدت جراحات وارده و خونریزی شدید جان باخت.در ادامه مأموران برای روشن شدن ابعاد پنهان این حادثه به تحقیق از متهم پرداختند و او را تحت بازجویی قرار دادند. مرد [...]