مجاهدان استان بوشهر(43)؛ روایت مادر شهید عبدالرضا معزی از خبر شهادت فرزند
سایر منابع:
سایر خبرها
تیمسار آنقدر بالا و پایین رفت تا شاهین منحل شد/ کی روش گفت چه عجب یکی فهمید چه می کنیم!
می کردند که شامل 4 دفاع، 2 هافبک و 4 مهاجم بود. چون بازیکن سرعتی بودم در گوش راست به میدان می رفتم. یک روز که برای حضور در بانک به تهران آمدم تصمیم گرفتم به محل تمرین تیم شاهین بروم و ببینم شرایط زمین و تمرین آن ها چگونه است. رفتم و مرحوم دکتر اکرامی، مدیرعامل شاهین تهران بود. یکدیگر را دیدیم. پرسید که آیا به تهران آمده ای؟ گفتم بله. گفت به شاهین بیا و اسمت را رد می کنم. یک ماه با تیم شاهین تمرین ...
ماجرای ربوده شدن آراد کوچولو از مقابل داروخانه
.... با بچه ام از خودرو پیاده شده و به سمت داروخانه رفتیم، در نزدیکی داروخانه، از آنجا که آراد مدت زیادی در آغوشم بود و خسته شده بودم، او را داخل خودرو گذاشتم و به راننده گفتم حواست به بچه ام باشد. بعد به سمت داروخانه رفتم، زمانی که این حرف را زدم، راننده خودرواش را خاموش کرده بود اما چند قدمی که برداشتم، صدای روشن شدن خودرو را شنیدم. سربرگرداندم و دیدم خودرو مقابل چشمانم حرکت کرد و رفت ...
برای ظهور امام زمان (عج) آماده باشید
جمعه می رفتم و روزه می گرفتم. عاشوار و تاسوعا عزاداری می کردم. می گفتم مثلا چه می شود. الان می فهمم اگر جهاد اکبری بود جهاد اصغری هم بود اگر پایم لرزید می دانم همه کار هایی که انجام می دهم هیچ است. پس ای خدای عزوجل تو شاهدی من در راه تو قدم برمی دارم. شاید تردیدی هم که در دل من است به خاطر کوتاهی ام در امورات دینی است، ولی باز می گویم آماده ام برای جهاد اصغر، حتی شهادت و حتی مجروحیت. ...
قتل نوجوان مشهدی با چاقوی آشپزخانه
صحنه قتل نوجوانی که شبانه توسط نوجوانی دیگر کشته شده است، بازسازی شد.
حاج قاسم بحران زلزله بم را مدیریت کرد
که حاجی مرا بشناسد. به عنوان نمونه در زمستان 64 و هنگام عملیات والفجر 8، من به عنوان فرمانده یکی از گروهان های گردان 419 که مربوط به جیرفت می شد، بعد از شکستن خط فاو به آنجا رفتم و مدتی در فاو بودم. بعد که برگشتم، سال 65 تازه شروع شده بود. تعدادی از دوستان گفتند الان اغلب شهر های کرمان یک گردان برای خودشان دارند، چرا بچه های بم نداشته باشند. چه خوب است که شما یک گردان برای بم تشکیل دهید. ما هم ...
مارال فرجاد برای همیشه از ایران رفت
.... ترافیک بود فحش میدادم. میگفتم چقدر بدبختیم ...دستفروش میدیدم ...بچه های فال فروش رو میدیدم. بچه های سر چهارراه میدیدم هم دلم می سوخت و هم عصبی می شدم ...ولی الان می ببینمشون می خوام همشون بغل کنم ...دوست داشتم تو جیب هام پر پول بود. پر لباس های خوشگل، پر عروسک میدادم بهشون ..... این مریضی این رفتن از ایران باعث شد، بفهمم من عاشق شما ها هستم....... برای همین وقتی کامنت می ذارین برام دوست دارم ...
حاج قاسم: اگر این دو نفر من را ببخشند شهید می شوم
افتخارم است، تنم بود و پابرهنه هم بودم. از آقای پلارک می پرسیدند: این کیه؟ می گفت: چی کار دارین کیه؟ چند بار که پرسیدند، آقای پلارک صدایشان کرد و به من هم گفت: توهم بیا! بعد توضیح داد که این آقا سابقه و مسئولیتش این است. شهید القدس | گزارش خبرنگار تسنیم از " طریق القاسم"/ اندک اندک جمع مستان می رسند + فیلم خلاصه، داخل ضریح رفتم و بنده خدا حاج قاسم را صدایش کردم و برای ...
خدا بیامرزد تو را مادر...
.... تابستان سال 62، به عنوان نیروی امدادگر عازم منطقه شد. 17سالش بود، درحالی که امدادگری می کرد، خمپاره می خوره و شهید می شه. آخرین باری که رفته بودیم بدرقه ش تو پادگان، می خواستم بگم که مادر برو خدا نگهدارت باشه، یه دفعه ناخود آگاه گفتم: مادر خدا بیامرزدت. همون لحظه به زبونم اومد. این دیدار آخر بود. تنها فرزندم بود... روایت مادر شهید اسد شیبی تنها فرزندم سال 44به دنیا ...
چهار خاطره از حاج قاسم سلیمانی در چهارمین سالگرد شهادت
واقعا هم این گونه بود پدر همسرم یکی از ملاهای قدیمی بود. در سنگر به من گفت، همراه من می آیی برویم خط. گفتم سرهنگ هر جا که شما بگویی می آیم، رفتیم یه جایی کانال بود و سنگر کمین که حاج قاسم می رفت برای دیده بانی گفت، خدا با تو هست شب تا صبح سنگر می زنی، اما تیر نمی خوری. در همان منطقه کارخانه ی نمد یه منطقه ای به نام سه راهی مرگ بود. محال بود گلوله به سمتت نیاد. یک ...
توسل مهدی سلحشور به یک شهید با نا مبارک حضرت زهرا (س)
عملیات نصر 1 همه جایش را گشتم. هیچ خبری از جعفر لاله نبود. حیران و سرگردان بین قبر ها می گشتم، ولی قبر جعفر را پیدا نمی کردم. با ناامیدی برگشتم. خانه که رسیدم، یک عکس دو نفره از خودمان را با یک نامه به خانه شان پست کردم و از آن ها خواستم آدرس مزار جعفر را برایم بفرستند. چند روز بعد جواب نامه آمد. جعفر در آخرین نامه، از خانواده اش خواسته بود که اگر شهید شد، او را در کرشت، یکی از ...
مادر شهیدی که تصویرش این روز ها در فضای مجازی دست به دست می شود
بزرگتر درست وحسابی بود. بی بی رقیه هر وقت می دید حال خواهرها به دیدن سیدمحمد چقدر کوک می شود، دلش قرص می شد که پشت دخترها به کوه بند است. سیدمحمد خوب و سربه راه بود، ولی انگار همیشه ته دل مادر برایش می لرزید. مادر تعریف می کند: شب ها که دیر به خانه می آمد، چادر سر می کردم و دنبالش می رفتم. می دانستم مسجد است، ولی دلم برایش تنگ می شد! می رفتم او را تماشا کنم. هر وقت توی مسجد نذری می دادند بچه ام ...
دختری که شغل متفاوت دارد: می گفتند نهایتا بچه داری می کنی
می کنید. آخر باید شوهر کند و بچه داری کند. در جواب شان هیچ چیزی نمی گفتم. خودخوری می کردم، نگاه می کردم و به خودم قول دادم، یک روزی همه از من بگویند و آن روز رسید. همین چند هفته پیش یکی از بچه های فامیل گفت: تو باعث افتخار فامیل هستی. فکر کنید، کسی که در جمع فامیل می گفت تو هیچی نمی شوی و آخرش می خواهی بچه را عوض کنی چنین جمله ای گفت. این اولین جمله ای بود که بعد از سال ها در فامیل شنیدم و چشمانم ...
اولین علت اعتیاد، همچنان با فاصله: رفیق ناباب
تقریباً اولین باره. تقریباً اولین بار؟ برای اعتیاد اولین باره، یکبار تصادف کرده بودم و زندان رفتم. چند وقته اعتیاد داری؟ حدود 10 سال. چطور این 10 سال نگرفتنت؟ سال ها پیش اینقدر بگیر و ببند نبود. الان خیلی گیردادنا بیشتر شده. البته هیچ وقت مثل حالا حالم بد نبود. شاغل بودم، زن و بچه داشتم. دخترم الان دانشگاه می ره و 23 سال داره، پسرم هم 20 سال داره. من ...
دوست دارم همچو مولایم حسین(ع) بی سر بمیرم + عکس
شدیدی که قبلا در دوران جنگ پیدا کرده بود و چند روز قبل از آن هم تصادف کرده بود شرایط جسمی مناسبی نداشت وقتی این را گفت، من برای لحظه ای تصور کردم برای شیخ مهدی اتفاقی افتاده است، گفتم: مگر مهدی شهید شده؟ گفت: نه خدا نکنه. حقیقت این است که بچه ها در جبهه به منطقه شرهانی رفتند، سر محمدرضا را پیدا کردند و آوردند. زمانی که سر را به دست من دادند احساس کردم زمین زیر پایم خالی شده است. چه طور سر ...
مداح شهیدی که صله نمی گرفت تا قیامت دست خالی نباشد
رزمندگان جدا شود. کتاب علمدار زندگینامه و خاطرات منتشر شده درباره شهید علمدار مفاتیح از او جدا نمی شد شهید علمدار بعد از اتمام جنگ و بازگشت به خانه، ازدواج کرد. سیده فاطمه موسوی همسر شهید می گوید: آقامجتبی در سنگرش برای خودش قبری کنده بود و در آن عبادت می کرد. یک بار به من گفت: یک روز در حال عبادت بودم که به عالم رؤیا رفتم و دیدم آقایی نورانی دست تو را گرفته و جلو ...
همراه با حاج قاسم در دو عملیات کربلای 4 و کربلای 5 / کوتاه درباره کتاب یک قاسم و دو کربلا
با نادر نوروز شاد سروکار داریم و در بخش دوم با حاج قاسم سلیمانی همراه می شویم. هر دو بخش کتاب خواندنی اند و نکات جلب بسیاری دارند. توی مجله امید انقلاب بود که سفرهای گزارشگری ام شروع شد. عکاسی حرفه ای را از یکی از بچه های مجله به نام آقای مصفا یاد گرفتم. تو همان چند ماه اول، دوبار رفتم جبهه. دفعه اول جبهه جنوب بود. منطقه مدن در شرق آبادان که الان هم یادمانی آنجا ساخته اند (به نام شهید شاهرخ ضرغام ...
ماجرای یک خواستگاری خاص و تولد یک نامادری مهربان تر از مادر
بهوت به آبا نگاه می کردم و او داشت از آن روزها برایم می گفت: دیگر سعی می کردم در ساعاتی سرچشمه بروم که گلزار نباشد؛ اما دروغ چرا، فکرم مانده بود پیش اش؛ با هجمه ای از سووالات در مغزم مواجه بودم، با خودم می گفتم یک زن که چنین کاری می کند یعنی دیگر از هیچ امیدی ندارد، زنی که چنین کاری را می کند دل نگران بچه هایش است! همه این فکر و خیال ها عین خوره افتادند به جانم؛ تحمل نکردم و رفتم دم خانه شان، هر ...
به رنگ نور
همچینی شدن. نمی دونه که مادِر. نمی دونه که وقتی بابامحمد از بافتن قالی سِل گرفت و مرد، من موندم و مادری. من موندم و پدری ورِ بچه ها قدونیم قد. فقط ببینه دست و بالمه، فکر می کنه کثیفم، جنازه م درست نمی شوره. صورت خالی از گوشتش را بوسیدم. بهتر بگویم پوست روی استخوان گونه اش را بوسیدم و گفتم: ننجان، دیگه دستات با سنگ نساب. خودُم تو حموم می سابم. خدایی نکرده یه طوری ام شدی، دیدم ...
گفتگو با مرد بدشانسی که بعد از 2 بار خودکشی دست به سرقت خشن زد / دنیا روی خوشش را به من نشان نداد
و با شلیک به سرم جانم را بگیرم اما ترسیدم. بار دیگر می خواستم خودم را دار بزنم اما باز هم ترسیدم. در نهایت به نظرم آسان ترین راه، مصرف قرص بود. قرص خریدم، در آب حل کردم و لیوان را سر کشیدم اما وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. بعد فهمیدم خانواده ام که قرار بود تا روز بعد به خانه برنگردند به خاطر کاری که برایشان پیش آمده بود، به خانه برگشته و با دیدن من، اورژانس را خبر کرده و نجاتم داده بودند ...
نحوه خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا(س)
.... گذشت و گذشت تا اینکه بعد از چند سال روزی در خانه بودم که دیدم در را می زنند. در را که باز کردم، دیدم پسر عموست. بسیار حیرت کردم و پس از معانقه و دیده بوسی گفتم: در این مدت کجا بودی و از کجا می آیی ؟ گفت: از یزد می آیم . گفتم: چنانچه همسفرانت نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی، چگونه است که از یزد می آیی؟ گفت: پسر عمو، دستور بده پذیرایی را حاضر کنند تا رفع ...
صادق بوقی: بادیگارد علی پروین شدم/ مربی تیم ملی می گفت اگر 6 نفر مثل تو داشتم ایران را فتح می کردم
شما محسوب می شود. درست است؟ وای وای نگو. واقعا روز بسیار تلخی بود. لطفا اصلا من را یاد آن روز نینداز چون واقعا بغض می کنم و منقلب می شوم. روحش شاد باشد خیلی با معرفت بود. بعد از انتشار فیلم شما در فضای مجازی آیا از فوتبالی ها هم کسی با شما تماس گرفت؟ محمد حبیبی دروازه بان اسبق ملوان زنگ زد. غفور جهانی و بچه های قدیمی تیم سپیدرود هم تماس گرفتند. شاید باورتان نشود ولی فوتبالی هایی که در خارج از ایران هستند هم با من تماس گرفتند. دست همه آن ها درد نکند. ...
حاج قاسم از کودکی تا شهادت
زابل و زاهدان (آنجا یک منطقه ای در استان سیستان و بلوچستان است) از آنجا، از عملیاتی داشتیم می آمدیم؛ از آنجا هم شروع کرد در مقطع کارشناسی در دانشگاه باهنر کرمان درس می خواند؛ داشت کتاب هایش را می خواند و مرور می کرد تا به کرمان رسیدیم من هم راننده بودم در خانه گفت: من یک دو ساعت می خواهم استراحت کنم هرکه آمد، بگویید بعداً بیاید. بنده گفتم: چشم. هیچی هنوز نخوابیده بود دیدیم یک نفر در زد، دم در رفتم ...
سال ها شهید مفقودالاثر عملیات کربلای4 بود
مجروحیت همسرش هم اشاره کرده و گفته است تعدادی شهید آوردند. بچه را پیش مادر شوهرم گذاشتم و رفتم تشییع جنازه. موقعی که برمی گشتم، خانمی از من سؤال کرد: شوهرت هم جبهه رفته؟ گفتم آره! باز پرسید: چند تا بچه داری؟ پیش خودم گفتم حتماً این زن، شوهرم را می شناسد و در مورد او چیزی می داند که ما نمی دانیم. وقتی به خانه رسیدم، مثل این که در و دیوار خانه می خواستند خبری را به من بدهند. به مادر ...
ماجرای شهادت محمدحسین شیرازی و نبش قبرش
را به عنوان رابط به او معرفی کرده بود. برادرم سخنرانی های امام را از روی نوار کاست می نوشت، تکثیر و توزیع می کرد. رحیمه شیرازی: برادرم دستگاه ماشین نویسی می آورد خانه و اعلامیه تکثیر می کرد. در حسینیه ارشاد و سخنرانی های دکتر شریعتی شرکت می کرد؛ معمولاً من هم همراهش بودم. آموزشگاه البرز سرچشمه کلاس خیاطی می رفتم. محمد حسین، بدون اینکه بفهمم بین کاغذهای الگو خیاطی من اعلامیه جا ساز می ...
دل شیر این دختر جوانِ اهل قزوین همه را متعجب کرد
. معماری هم خرج بالایی دارد بنابراین به خانواده ام می گفتند: الکی برای او هزینه می کنید. آخر باید شوهر کند و بچه داری کند. در جواب شان هیچ چیزی نمی گفتم. خودخوری می کردم، نگاه می کردم و به خودم قول دادم، یک روزی همه از من بگویند و آن روز رسید. همین چند هفته پیش یکی از بچه های فامیل گفت: تو باعث افتخار فامیل هستی. فکر کنید، کسی که در جمع فامیل می گفت تو هیچی نمی شوی و آخرش می خواهی بچه را عوض کنی ...
سید مجتبی شهید نمی شد جای تعجب داشت
کما برود گفته بود آقا مرا ول کنید. می بینم 14 نور پاک حضرات معصومین دنبالم آمدند. من می بینم. منتظرم مرا ببرند. شما اذیت نکنید بگذارید غسل شهادت انجام بدهم. من رفتنی ام. نهایتاً سید شهید شد. موقع دفنش من بالای قبرش رفتم و گفتم سیدجان حلال کن. دیدار ما به قیامت. دست ما را بگیر. دعا کن در راهی باشیم که تو می خواهی. سعی می کنیم لیاقت برادری سید مجتبی را داشته باشیم. حمید فضل الله نژاد ...
مادر شهید مسیحی: رهبر انقلاب به خانه مان آمدند، محبت مان به دل همه افتاد
.... باورتان نمی شود، ازدحام شده بود برای روبوسی با ما! مادر هم لبخند بر لب گفت: چند روز بعد از آن اتفاق، داشتم می رفتم کلیسا که ماشین گشت پلیس جلوی پایم نگه داشت. راستش را بخواهید، ترسیدم. پلیس ها پیاده شدند، به طرفم آمدند و گفتند: شما همان مادر شهید مسیحی هستید که رهبر رفته بودند منزل شان؟ گفتم: بله. صورتشان به خنده باز شد و کلی به من احترام گذاشتند. ماجرا به همین جا ختم نشد. با اصرار می ...
خلاصه داستان قسمت 324 سریال ترکی خواهران و برادران
اینجا برو تو هم سپس بعد از رفتن آنها شنگول میگه من باید برم یکم حرف دارم باهاشون. او پیش آکیف میره و باهاش دعوا میکنه و میگه تو داری چیکار میکنی؟ تا ماشینشون همراهیشون میکنی؟ من که شنیده بودم حرفاتو با نباهت که میگفتی اون شوال احمدو کشته چرا از این استفاده نکردی بچه رو نجات بدی؟ آکیف بهش میگه فیلم پرت شدن ولی از ساختمان دست شوال بود از اون استفاده کرد و تهدید کرد که کاری به کارشون نداشت نباشم شنگول ...
بیش از 50 کیلومتر را در سرمای زمستان برای امتحان دادن با وانت می رفتم
یک اتاق در خانه یکی از آشنایان برایم کرایه کرد و من به همراه مادربزرگم دوره دبیرستان را در مرکز شهر رودان سپری کردم دو عشق واقعی در یک روز امتحانات دوره دبیرستان من با روزی که ازدواج کردم یکی شده بود، از دو رویارویی عاشقانه که ترک هیچ یک از آنها امکان پذیر نبود، به همین منظور صبح رفتم و در آزمون شرکت کردم و عصر پای سفره عقد نشستم و جواب بله را به شریک زندگی ام گفتم، این گونه ...