سایر خبرها
می گفت: خوش به حال بابا کاش فرصت شود ماهم بجنگیم
و روی لپاش دونه های قرمز زد. مادر و بچه مجبور شدند چند روزی در بیمارستان بمانند. بعد از چهار روز یک روز که کنار همسایه در حال پاک کردن سبزی بودیم سجاد زنگ زد آمد دیدم گریه کرده گفتم چه شده مادر؟ گفت مامان توروخدا بگو امشب بچه ام را مرخص کنند اگه مرخص نکنند میروم بیمارستان. گفتم دکترها شرایط رو بهتر می دونن. گفت نه، بچه باید بیاد خونه. همسایه ها گفتند این طور حرف نزن این هم مادره برای تو زحمت ...
وقتی دخترم سیگارم را روی لبش گذاشت تصمیم گرفتم ترک کنم/ از دانشجوی دانشگاه برتر کشور بودن تا کارتن خوابی
وارد خانه ای قدیمی ساز و دوطبقه در محله تهران سر می شویم؛ خانه ای که هیچ تابلویی بر سر در آن نیست و کاملاً رنگ و بوی یک خانه قدیمی را دارد. اولین طبقه، خیاط خانه است؛ جایی که زنان تازه بهبودیافته، روپوش مدرسه می دوزند و از این راه برای توانمندشدن تلاش می کنند. در طبقه دوم خانه کوچک، حدود بیست تخت دو طبقه پشت سر هم نشسته اند و میزبان زنانی شده اند که بعد از گذراندن روزهای سخت ناامیدی، خستگی و خماری، این روزها بوی امید و انگیزه می دهند. ...
گفت وگوی مادر و دختری با ژاله صامتی
گفتم فقط یک بچه کافی است و تک فرزندی خوب است. همیشه هم دوست داشتم دختر داشته باشم. اتفاقا وقتی یاس را باردار بودم سونوگرافی تا به آخر جنسیت بچه را نشان نداد و من همیشه با خودم می گفتم خدایا بچه ام سالم باشد اما دختر هم باشد. (می خندد) راستش من اصلا روحیه پسر داشتن ندارم و در دوران بارداری ام هم اول اسم یاس را انتخاب کردم. با اینکه دوست داشتم تنها یک فرزند داشته باشم اما بعد از گذشت چند سال ...
دنیای مادرانه خانم بازیگر +عکس
دادم با خود می گفتم یعنی این بچه منه؟ و باورم نمیشد که صاحب یک دختر کوچولو شده ام. خاطره شیرین من ژاله صامتی: یاس ساعت نه و نیم شب به دنیا آمد و خوب به یاد دارم همه خانم های آن بخش چون همان روز زایمان کرده بودند خواب که چه عرض کنم بیهوش بودند. (می خندد) ولی من که 48 ساعت نخوابیده بودم پس از رفتن مادر و همسرم مرتب یاس را از پتویی که در آن پیچیده شده بود در می آوردم و نگاهش می ...
از تصمیم تا مقصد/خاطره برگزیده جشنواره سفرنامه و خاطره نویسی رضوی
، قرآن بر سر نهادم و ... خوابم گرفت. روز بعد، از اداره به من زنگ زدند و گفتند: آقا آماده شو برای زیارت امام رضا(ع)، قرعه کشی شده و دو نفر، شما و آقای حجت نصرالهی، برنده شده اید و ... . با کاروان معلمان استان، عازم مشهد شدیم. در پنجرۀ فولاد گفتم: یا امام رضا، چشمان محمدجوادم را از تو می خواهم . ... روز آخر زیارت، همۀ دوستان وارد حرم شدند؛ ولی من چون دوربین همراه داشتم، خادمین، مانع ورودم ...
روایت مادر فاطمه از مرگ دردناک دخترش؛ دخترم مثله شد
می پذیرد و خود را اینگونه معرفی می کند: من مادر پوست کلفت فاطمه هستم که بچه ام رو تو چشم به هم زدنی از دست دادم. اول از همه عکس هایی از نوزادی تا آخرین روزهای حیات فاطمه را به ما نشان می دهد و بعد سفره دلش را باز کرده و ماجرا را شرح می دهد: سه شنبه عصر بود، به مناسبت نیمه شعبان جشنی در مزار شهدا به پا بود. حول و حوش ساعت 7 شب بود که جشن تمام شد و به پارک رفتیم؛ فاطمه سرگرم بازی شد. ...
پیکر شهید پیچک را سالم برگرداند/ من عروس سه روزه هستم
، تعریف کرد. چند روز بعد دوستم تماس گرفت و گفت که پسر ارشد آن خانواده قصد ازدواج دارد و من شما را معرفی کردم. روز بعد در دفتر نهضت سواد آموزی یوسف آباد بودم که پسری با لباس سپاه وارد اتاق شد و برای پدرش کتاب می خواست. گفتم "برادر ما اینجا کتابی نداریم." و راهنمایی کردم که از کجا می تواند کتاب را تهیه کند. احساس می کردم زیرچشمی من را نگاه می کند؛ ولی عکس العملی نشان ندادم و رفت. دو روز بعد با ...
زندگی حوصله درد مرا ندارد
ایران آنلاین /خو کنی به درد همیشگی، به بودنش. این همراه زندگی، علاقه، دنیا، آینده و اولویت هایت را تغییر می دهد چه بخواهی و چه نخواهی؛ اما کاش زندگی هم کمی با تو همراهی کند. همه اش دارو، درمان و پزشک نیست. دوست داری خوشحال باشی، زندگی کنی. صبح اول وقت سر کارت باشی و شب خسته برگردی خانه. میان کسانی که دوستت دارند. خیلی ها که بیماری خاص دارند نه فقط از دردها که همنشین همیشگی شان است که از نبود این ...
حالا بازم اصغر اسمی اصفان روشِس
حساسی داشت. نشنیده بود. تا بش میگفتی تو ، لیویره ش ( لب و لوچه) آویزون می شد. یه دفعه م من رفته بودم تا چارسو درشیخا بیا، اصغری در دکون بود، اومدم دیدم با یه ذوقا شوقی دارِد میگد حجی داشتم تو پستو استکانا را میشسم، دیدم چار تا توریستی فرانسه ی اومدن تو. منم ظرفا را ول کردم اومدم نیم ساعت از فیلما اینا با هم حرف زدیم. منم توپیدم بش، گفتم آ شیری آبم واز؟! ازون روز بدش اومد دیگه سری کار نیمد. منم دلم ...
امید و روشنی بر باد رفته ابد و یک روز !
افغانی خلاص می شدیم. نوید اگر شاگرد اول است و باید برایش جایزه خرید و خیلی درسخوان است، چرا حتی یک ورق کتاب و روزنامه نمی خواند؟ سمیه برای همه دل می سوزاند و از طرفی اعظم به او می گوید: تا کی می خواهی یه چای بخوری و 20 تا چای بریزی و این خود تضاد شخصیتی دو خواهر را می رساند. مادر برای بچه اش مواد قایم می کند تا محسن روز مبادا، بی مواد نماند. بدبختی و سیاهی در فیلم داد می زند و حتی مادر هم ...
خاطره شنیدنی خواهر شهید جهان آرا از لحظه پدر شدن برادر
برایش می گفتم. روی خودسازی بسیار تاکید داشت برای همین تشویقمان می کرد تا از چیزهایی که دوست داریم بگذریم. می گفت از چیزهایی که دوست دارید بگذرید خیلی ها هستن ندارند اگر دوست داشته باشید این چیزهایی که دوست دارید را در راه خدا بدهید و رفتارش جوری بود که همه با طیب خاطر با این کار موافقت می کردند. وی ادامع داد: محمد زمان شاه زندگی مخفی داشت، خیلی از خانم های فامیل طلاهایشان را به محمد می ...
آقای شهردار اگر بچه خودتان بود چه می کردید؟
هستیم که در خانه های کاهگلی یا چادر زندگی می کنند. فقر و محرومیت از سر و روی برخی محلات می بارد. بیشتر افراد ساکن در محله نشانه خانه ماتم زده را می دانند. بالاخره خانه را پیدا می کنیم، در و دیوار ساختمان پُر است از اعلامیه های فوت فاطمه و آخرین عکس دخترک. مادر عزادار در را به رویمان باز می کند با خوشرویی ما را می پذیرد و خود را اینگونه معرفی می کند: من مادر پوست کلفت فاطمه هستم که بچه ام رو در چشم ...
پیوندتان مبارک در بهشت
...، رفتی تا از همان جا کنار خانه خدا دلت خبر دهد که عباس انگار زودتر از تو حاجی شده که زودتر هم برگردی آن هم 10 روز که کفش هایت چنان سنگین شود که رهایش کنی و پا برهنه خودت را برسانی به زندگی ات که حالا آرام خوابیده و تو باشی و پیکر پاک عباس... می گفتی باید ادامه دهی زندگی ات را، آخر به عباس قول داده بودی که برای بچه ها بعد او هم مادر باشی و هم پدر و این کار را خیلی خوب انجام دادی. خانه پر شد از عکس ...
4 بار تا اعدام یک بار آزادی
...، بچه ها می گفتند برو بابا تو هم دلت خوش است. با خودم فکر می کردم که دنیا همین داخل زندان است و با آن می ساختم. زندان اینها بود و روز آزادی چه داستانی داشت؟ و چهارشنبه بود که روز آزادی آمد؛ و چه روزی است روز آزادی. وقتی رفقای همی بندی پشت سرش دم گرفتند که سلامتی آزادی و بری دیگه برنگردی و بعد همه لباس ها و هرچه را در این 13 سال جمع شده بود به دست محمد دادند و آن درهای بزرگ آهنی ...
پسری که 4بار برای اعدام رفت ولی آزاد شد!
به من کمک کرد و شرمندگی اش برای من ماند. توی زندان هرکی من را بعد شب اجرای حکم می دید، می گفت تو چرا پیر نشدی؟ آخه بچه های ما هروقت می رفتن تا پای اعدام و برمی گشتند، یا موهایشان می ریخت یا سفید می شد و وقتی می آمدند چند سال روی سنشان رفته بود. از هم بندی هایم زیاد بودند کسانی که اعدام شدند. شب می خوابیدیم، صبح بلند می شدیم می دیدیم نیست. با خودمان می گفتیم چی شد خدایا؟ بعدش برایشان ختم می گرفتیم ...
ارشا اقدسی چه موجود عجیبی است!
او عکس بگیرم. بعد دو زانو وارد دفترش شدم. گفتم تو در کارت خیلی خدایی. بعد گفتم خدا را شکر نمی دانستم تو چه کسی هستی، والا رد می شدم. من اصلا جرأت ندارم جلوی تو دستی بکشم. خندید و گفت حالا با هم یک روز رانندگی می کنیم، که هیچ وقت هم پیش نیامد. بعد از آن هم یک نفر از رومانی برای کار نیکولاس کیج به من زنگ زد. گفت یک بازیگری می خواهیم که خودش بدلکاری و رانندگی کند و از پل بپرد. فیلم هایت ...
یک فرمانده شهید به روایت همرزمان
...، احتمال دارد صدای شان از بلندگوهای مسجد به جاده تهران-اراک برسد و باعث اغتشاش و اخلال در نظم عمومی شود! فکر کردی اسلحه پر می دهند دست ما؟! سال 1358 که مصطفی عضو کمیته شده بود و توی گشت های شهری و روستایی شرکت می کرد، یک روز به طور اتفاقی، اسلحه اش را به خانه آورد. خانواده دور هم، توی اتاقی جمع بودند. مادر بساط چای را پهن کرده بود. مصطفی اسلحه را تمیز کرد. مادر گفت ...
برای سر تراشیده چند سال ممنوع الکار شدم
و گفتم: بله، جانم عزیزم؟ گفت: می خواهم یک عکس با شما بگیرم. من هم قبول کردم. عکس را گرفت و رفت. چند روز بعد در مسیر پیاده روی ام دوباره همان جوان را دیدم. آمد جلو و گفت: من عکس شما را به پدرم نشان دادم و گفتم با آقای مشایخی عکس گرفته ام. او هم به من گفت: خاک بر سرت، تو چطور هنرمندان مملکتت را نمی شناسی؟ این محمدعلی کشاورز است! تکرارنشدنی با رسول ملاقلی پور هیوا، قارچ سمی، مزرعه ...
رازهای زندگی رضا عطاران، از علت بچه دار نشدن تا ازدواج پدرش
عصبانیت به او می گفتم: پسرجان تو چه جوری فردا می تونی امتحان بدی وقتی هیچی درس نخوندی! در جوابم با خونسردی می گفت: بابا جان شما از من نمره خوب می خواهی و من برای شما نمره خوب می آورم، خدا را گواه می گیرم که هر سال هم شاگرد اول می شد و من را رو سفید می کرد. (با خنده) چی شد که این جوری شد؟ خواهر عطاران، خاطره ای از نوجوانی رضا به یاد دارد، او به ما از نحوه ورود رضا ...
راسو و گربه
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: رنه والی صمد مترجم: اردشیر نیک پور یک اسطوره از ماداگاسکار ماده گربه ای سخت پریشان و افسرده بود که بچه ای نیاورده بود، پیش دوست خود ماده راسو رفت و غم خود را با او در میان نهاد. راسو به او گفت: چرا نمی آیی در خانه ی من زندگی کنی؟ من بچه های بسیار دارم و تو در بزرگ کردن آنان مرا یاری می کنی و شریک دردها و شادی ...
مادر مگر نمی دانی من فدایی ام
نامه ‘نامه خیر و صلاح توست خداوند را شاکر باش بابت این نعمت با ارزشی که به تو عنایت فرموده است . مادر او "لحظه شهادت متوجه این خواب شده بود که آن موقع تعبیرخودرانشان داده بود". آخرین باری که او به دیدن ما آمد و رفت بیست روز گذشته بود ‘روزی درخواب محسن را دیدم که وارد حیاط خانه شد و کمربند قرمز رنگی رابسته بود و شادمان وارد حیاط شد و لبخندی زد ‘پرسیدم محسن جان عزیز دل مادر چرا کمربند ...
میناوند:مسوولان برنامه ماه عسل در حقم بی انصافی کردند
نعیم زد و گل دوم هم خودم زدم. دلت از کسی گرفته؟ دلم گرفته چون خیلی روزهای زیادی قضاوتم کردند. نامردی قضاوتم کردند. آخرین باری که دلگیر شدم بر می گردد به برنامه ماه عسل. احسان علیخانی 3-4 روز قبل زنگ زد از برنامه ماه عسل، خانواده من و همه ایران هم دوست دارن ماه عسل رو و نگاه می کنند. گفتند میای و من هم پست گذاشتم که می رم ماه عسل و روزی که خواستم برم زنگ زدن گفتن شما نمی تونید ...
دستانی کوچک، گره گشایی بزرگ
دختر بچه ای وارد اطاق بیمارستان شد و به من گفت : ناراحت مباش، ما سلامتی تو و بچه ات را از خدا خواستیم، فرزند شما هم پسر است، سلام مرا به شوهرت برسان و بگو نامش راحسین بگذارد! گفتم: شماکی هستید؟ گفت : من رقیه دختر امام حسین( سلام الله علیها ) هستم. بعد از روضه خوانی از مداح مذکور سوال کردم این داستان را از که نقل می کنی ؟در جواب گفت: ازخادم حرم حضرت رقیه ( سلام الله علیها ) نقل می کنم ...
زنگ هشدار برای والدین!
...، نسبت به حضور همیشگی تلفن های هوشمند و قابلیت زیاد حواس پرت کننده آنها و اینکه این قضیه روی رابطه و کیفیت زمان والدین با بچه ها تاثیر بگذارد، کنجکاوی های زیادی داشت. تحقیقات قبلی نشان داده بود که تلویزیون ها حتی اگر فقط روشن باشند، می توانند عاملی بازدارنده در زمینه خلاقیت بچه ها باشند و قدرت تمرکز آنها را از بین ببرند. او و همکارانش برای مطالعه تاثیر تلفن های هوشمند، چند محقق خود ...
روایت شهادت فرمانده ای که یک شهر را عزادار کرد+تصاویر
دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) می روم. حاج احمد رفت و با خودش دل و عشق من را هم همراه خودش برد. تا قبل از شهادتش هفته ای یک مرتبه بیشتر زنگ نمی زد. دوستان و همکاران به حاجی می گویند ما از دل تو خبر داریم. که چقدر دلتنگ نیلوفر و زهرا هستی و ما میدانیم که تو چقدر دردانه هایت را دوست داری. پس چرا هر روز به آنها زنگ نمی زنی؟ حاج احمد می گوید: من می دانم عاقبت من به شهادت ختم می شود. نمی ...
روایت تلخ زن جوان از خیانت شوهرش
آورده باشد گفت شما غزل هستی؟ خیلی توی ذوقم خورد. هنوز یک هفته از میهمانی نگذشته چطور این همه مکث کرد تا مرا به خاطر بیاورد؟ مرا به اتاقش دعوت کرد و بلافاصله وارد بحث آموزش موسیقی شدیم. فهمیده بود که ساز یاد گرفتنم بهانه است و علاقه قبلی به این کار نداشتم. گفت در روز چقدر به موسیقی گوش می دهی؟ گفتم اغلب آخر هفته ها و این سؤال و جواب ها به این جمله ختم شد: پس شما همین یکی دو روزه تصمیم ...
جزئیات مرگ هولناک فاطمه کوچولو در آبنمای بوستان
گروه اجتماعی: عصر روز سه شنبه چهارم خرداد، فاطمه پنج ساله خوشحال از اینکه همراه مادر و چند زن همسایه به جشن مولودی بر سر مزار شهیدان گمنام در بوستان کوهسار در منطقه خاوران تهران می رود، زودتر از همراهان بیرون از خانه به تماشای چراغ های رنگین محله ایستاد و لحظاتی بعد دست در دست مادر با گذر از خیابانی که به مناسبت اعیاد شعبانیه غرق نور شده بود راهی بوستان کوهسار در نزدیکی خا ...
کاشفان فروتن شادی
کرد . در جواب این سؤال که چرا مریم را به فرزندی انتخاب کرده اید، می گوید: تقریبا هر هفته به اینجا می آیم و همسرم یک روز که به بخشی که مریم در آنجاست، رفته بود با او آشنا شد. زمانی که همسرم می خواست از اتاق بیرون بیاید به همسرم می گوید: می شود تو مادرم شوی؟ دلم می خواهد تو را مادر صدا کنم . همسرم هم بعد از شنیدن این حرف با من صحبت کرد و ما، مریم را به فرزندی پذیرفتیم. حالا مدام با هم ...
گفت وگو با عاملان قتل فجیع مادر و دو کودک
خاطر جسد مادرش را بلند کردم و او را زیر جسد انداختم. وقتی وارد خانه شدید، مادر افشین چیزی نگفت؟ چرا، سوال کرد برای چه آمده اید؟ که افشین گفت: من پسرت هستم، آمده ایم تا با تو صحبت کنیم!! خون مقتولان به در و دیوار منزل پاشیده بود، لباس های شما خونی نشد؟ چرا! من از قبل یک دست لباس به همراه خودم داشتم! لباس های خون آلودم را عوض کردم. بعد از آن هم من و افشین ...
همیشه نیاز انقلاب را به نیاز خانواده ترجیح می داد/گلایه همسر شهید از اطلاع رسانی اشتباه نحوه شهادت
... پدر هر روز که از سر کار می آمد با من تماس می گرفت حالم را می پرسید، و سوال می کرد: غذا چی درست کردی، کجا رفتی و ... پدر کتاب جنگ چالدران را به من داده بود و هر روز زنگ می زد می پرسید تا کجا خواندی و توضیحی از ادامه کتاب به من می داد. پدر سه روز با من تماس نگرفت، بعد از سه روز به مادر زنگ زدم گفتم: چرا پدر با من تماس نمی گیرد، گفت: پدرت ماموریت مهمی رفته و هنوز برنگشته است. ...