سایر منابع:
سایر خبرها
شاه عباس
یک بچه، اندازه ی یک ملخ نداد. تازگی دختربچه سالی گرفتم و این یکی هم به پای من سیاه بخت شد. با هفت تا زن اجاقم کور است. چرا گریه نکنم؟ درویش گفت این که غصه ندارد. دست کرد تو کشکولش و سیبی درآورد و گفت: این سیب را نصف می کنی و نصفی اش را خودت می خوری و آن یکی نصفه اش را می دهی به زنت. بعد از نه ماه و نه روز خدا به ات پسری می دهد. اسمش را بگذار عباس. شاه تهماسب خواست سیب را بگیرد که درویش دستش ...
خیر و شر
از قدم بردارد. از تشنگی صدایش گرفت و چشم هایش تار شد و بی حال رو زمین نشست و گفت: به خدا قسم من این طور فکر نمی کنم. درست است که تو هم می دانی یک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر ندارد، ولی برای من بیشتر هم می ارزد. می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است. چه وقتی بهتر از حالا. باور کن با رضا و رغبت جواهر را به ات می دهم. هرگز هم چشمم دنبالش نیست. حاضرم به جز این جواهر همه ی دارایی ام را تو شهر هم به ...
راه و بی راه
.... راه صبر کرد تا خوب دور شدند. از پشت تخته سنگ آمد بیرون و رفت پشت بام آسیاب و دید بعله، موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آنها غلت می زنند. راه سنگی برداشت پرت کرد طرف موش ها. جانورها فلنگ را بستند و راه همه ی اشرفی ها را جمع کرد و ریخت تو خورجین و شب را که صبح کرد، اول وقت رفت سراغ چوپان. نیم فرسخی که راه رفت، همانطور که گرگ گفته بود، دید چوپانی آن جاست و سگه دارد از گله اش ...
بادمجان اصغر وصالی یک ذره هم آفت نداشت!
بار به جنگ شهری تمام عیاری ورود کردیم. قرار بود ارتش هم به ما کمک کند که بنا به دلایلی ورود نکرد و در عوض تعدادی از سربازها که از بچه های تهران بودند، با این عنوان که می خواهیم به بچه محل های خودمان (پاسدارهای تهرانی) کمک کنیم، در اسلحه خانه شان را شکستند و به کمک مان آمدند. با این وجود تعدادمان کم بود. خصوصاً که ضد انقلاب در اغلب خانه ها نفوذ کرده بود. در آن درگیری ما مثل حضرت مسلم غریب افتاده ...
نشانه شناسی ایثار و فداکاریِ شهدای آتش نشان
حیوانات ایثارگرانه تقدیم می کند، و درختان و گیاهان تمام مواهب خویش را در اختیار انسان ها و جانداران دیگر می گذارند، قرص خورشید روز به روز لاغرتر می شود و نور افشانی می کند، ابرها می بارند و نسیم ها می وزند و امواج حیات را در همه جا می گسترانند، این نظام آفرینش است.[22]ولی تو ای انسان چگونه می خواهی گل سرسبد این جهان باشی!.[23] حیات انسانی شکوفا شدن گلهای عقل و خرد و ملکات برجسته در روح ...
پیله ور
داده به تو. این همه سال، مادر بیوه ات پای تو نشسته. شکر خدا هرجور که بود، دندان گذاشتم رو جگر و با خوب و بدِ دنیا ساختم و اسم شوهر نیاوردم تا به این سن و سال رساندمت. حالا باید دست به کار بشوی و زندگی را تو روبه راه کنی و همان کاری را بکنی که پدر خدابیامرزت می کرد. برو بازار، از یک دست چیزی بخر و از دست دیگر بفروش و پول و پله ای پیدا کن که چرخ زندگی مان را بگردانیم. مادره این را گفت و رفت از ...
شواهدی بر گفتاری بودن متن قرآن
را بی حساب] و [به تمام خواهند یافت]. ظاهراً میان جملات به کار رفته در این آیه – که در متن درون کروشه قرار گرفته اند – به لحاظ معنایی ارتباطی وجود ندارد. این عدم ارتباط در مورد دو جمله ی پایانی آیه نمود بیشتری دارد. در ترجمه ی فوق نیز آشکارا ارتباط و انسجام منطقی دیده نمی شود و به راحتی نمی توان با آن ارتباط برقرار کرد. اما در واقع، آیه فوق در درون خود شبکه ای مفهومی دارد که به قوای ذهنی و ...
ناگفته های یک مامور اطلاعاتی
چطور بود؟ اوایل که خیلی خوب بود. همیشه هم خوب بود. هیچ وقت پشت سر هم یا در جلسات حضوری کوچک ترین تندی یا بی احترامی وجود نداشت. مثلاً در برخوردهایی که با بهزاد نبوی داشتم، لحن صحبت ها خیلی جوانانه بود، ولی آنها خیلی مؤدبانه با هم صحبت می کردند.آقای رضایی گفت اولاً برو پیش سید جلال و یک فرم پرسنلی پر کن که سابقه شود. می خواهم سوابق همه پرسنل اطلاعات قابل شناسایی باشد. سید جلال گفته اول ...
چغون دوز
همه چیز را مو به مو برای پادشاه موش ها تعریف کردند. پادشاه به موش ها دستور داد بروند و شهر را بگردند و انگشتر را برای سگ و گربه بیاورند. موش ها یک کله ریختند تو شهر و به هر سوراخ و سنبه ای سرکشیدند. همه ی موش ها رفتند بودند، جز دو تا موش که یکی کور بود و آن یکی لنگ. موش لنگ به موش کور گفت بهتر است با هم بروند. هم فال است و هم تماشا. خدا را چه دیدی، شاید کاری از دستشان ساخته بود. موش کور و ...
اسب گل بدن
، برادرهای ناتنی اش دیدند پسره شال و کلاه کرده و اگر برود و اسب گل بدن را بیارد، اسباب خجالت شان می شود و خودش را تو دل پدره جا می کند و جای آنها را می گیرد. پس بهتر است با این پسره بروند و از این نمد برای خودشان کلاهی بدوزند تا سرشان بی کلاه نماند. این بود که به برادره گفتند صبر کند تا آنها هم بروند و اسب هاشان را بیارند. برادرها راه افتادند و چند شب و چند روز رفتند تا شبی رسیدند کنار چشمه ی پر ...
برادرانی که هر روز 5 کیلومتر از خانه تا مدرسه را با پای پیاده طی می کنند+عکس
درجه اول تعجب برانگیز است که مگر از کجا می آیند که می شود 5 کیلومتر ؟ دوم در حال حاضر در این شهر هم همچنین مسائلی وجود دارد ؟ جلسه ستاد ... را لبیک نگفتم و راهی مدرسه شدم . مدیر مدرسه گفت : امروز را به خاطر باد و سرما نیامدند . کنجکاوی باعث شد تا فردا صبر نکنم . حدودی آدرس گرفتم و راهی شدم . از جاده آبخشان باید عبور کنی و وارد جاده کمربندی شوی ...
بدون شهدا به کجا می رویم؟
مدرسه می رفت اما آن قدر زود از خواب بر می خاست که تا قبل از ساعت 7 همه ی لوبیاها را می فروخت. حتی در مقطع دبیرستان با تمام زحماتی که داشت، درس را رها نکرد، صبح از 8 تا 12 بنایی کرده سپس از کار به خانه می آمد و ناهار می خورد، بعد، از ساعت 2ظهر تا 9شب در مدرسه بود. همراه همسرم به بنایی می رفت، او هم همیشه دستمزدش را به مادرم می داد. همسرم یک روز گفت: شاید دوست داشته باشد حق الزحمه اش را به دست ...
سیب حضرت سلیمان
خوابش نبرد، با تخته پاره ها و چوب هایی که دم دستش و دوروبرش بود، شروع کرد به ساختن مجسمه ی چوبی دختری. همین که کشیک نجار تمام شد، دخترک چوبی هم ساخته شده بود. نجار، مجسمه ای را که ساخته بود، گذاشت کناری و رفت خیاط را بیدار کرد و گفت کشیکش تمام شده و حالا نوبت اوست که کشیک بدهد. خیاط بلند شد و دید نجار دختر چوبی قشنگی درست کرده. با خودش گفت خوب هنر همین است. لابد این کار را کرده که خوابش نبرد. خیاط ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
را برایم بگیری. پادشاه از کوره در رفت و گفت پسر پادشاه و دختر آسیابان؟ مگر به سرت زده؟ تو باید دختر پادشاهی یا وزیری را بگیری. این کار ننگ است که پسر پادشاه دختر آسیابان را بگیرد. اما مرغ پسره یک پا داشت و دو پای خودش را هم کرده بود تو یک کفش که الا و بلا همین دختر آسیابان را می خواهد. پدره ناچار زنش را برداشت و رفت خانه ی آسیابان و دختره را برای پسرش خواستگاری کرد و آن بابا هم از خدا خواسته، در ...
هاشمی به هر 50 ایالت آمریکا سفر کرده بود
گرایانه نگارش شده است. با اینکه امیرکبیر 3 سال و خورده ای بیشتر در مسند قدرت نبود ولی خدمات بزرگی همچون تاسیس دارالفنون داشت که در کتاب به آنها اشاره شده است. شاید به همان استناد و تمسک بود که آقای هاشمی بعدها با تاسیس دانشگاه آزاد اسلامی توانستند تقریبا همه جای کشور را به نحوی در بستر علم و دانشگاه و دارالفنون قرار دهند. چون دانشگاه آزاد اسلامی حدودا 400 واحد و مرکز در زمان آقای هاشمی ...
بنیاد در آینه مطبوعات
نشود مادر محمد حس وحال آن روزهایش را اینگونه شرح میدهد: وقتی برگه ثبت نامش را امضا کردم، خدا میداند بر من چه گذشت. موقع رفتنش هم خانه نبودم که خداحافظی کنم. گفتم خدایا! به خودت میسپارمش. تو از ما، پدرومادرش هم به او مهربان تر هستی و خودم را برای شهادت یا مجروحیتش آماده کردم. از خدا خواستم که فقط اسیر نشود؛ چون اسارت خیلی سخت است. فقط یک انگشت از او باقی ماند در ادامه، محمد درباره ...
عناوین روزنامه / فال روزانه - سه شنبه 5 بهمن 95
در ذکر یارب یارب است تعبیر: تنهایی کاری از پیش نمی بری، احتیاج ب یک همکار و همدل داری که در ضمن راز تو را فاش نکند. گرمای عشق تو بدون کمک دوست سرد می شود و به یر نمی رسد. آسوده خاطر باش که او تکی گاه خوبی برای رسیدن تو به حاجاتت می باشد و راه ر برایت میسر می سازد. فال روزانه متولدین مرداد: با وجود اینکه دوستان شما فکر می کنند که شما همه چیزتان را از دست داده اید ...
فال روزانه - فال امروز شما سه شنبه 5 بهمن 95
: تنهایی کاری از پیش نمی بری، احتیاج ب یک همکار و همدل داری که در ضمن راز تو را فاش نکند. گرمای عشق تو بدون کمک دوست سرد می شود و به یر نمی رسد. آسوده خاطر باش که او تکی گاه خوبی برای رسیدن تو به حاجاتت می باشد و راه ر برایت میسر می سازد. فال روزانه متولدین مرداد: با وجود اینکه دوستان شما فکر می کنند که شما همه چیزتان را از دست داده اید ولی خودتان بهتر می دانید که این گونه نیست ...
دختر پریزاد
. پادشاه و وزیرش پیاده شدند و اسب شان را بستند به درختی و صبر کردند تا پیرمرد نمازش را تمام کرد. پیرمرد تا پادشاه را دید، گفت: چه عجب پادشاه از قصرش آمد بیرون! پادشاه هاج و واج ماند که این پیرمرد، تو این گوشه ی بیابان، از کجا می داند او از قصرش بیرون نمی آید. خوب پیرمرد را نگاه کرد. اما چیزی نگفت. پیرمرد پادشاه و وزیر را دعوت کرد به اتاقش و میوه ای را که جلو دستش بود، به آن ها تعارف کرد. اما ...
دل کندن از ریحانه برای دفاع از حرم رقیه(س)/خون بهایی در کار نیست
وقتی تو رفتی قدم هایت قندیل های سکوت را ذوب کرد و هرم نفسهایت ملائکه بی تاب را به طواف قلب مسیحایی ات کشید و آوای مهربان یا علی تو قفل در آفتاب را شکست و زمین از سجده این همه شوق خورشید غرق در شادی و سرور شد و نخل های آرزوی در سینه خشکیده بار دگر سرمست نغمه یاحسین تو گردید....سرانجام تسبیحی را که سالها در میان ربنای سبز دستانت دور میزدی دعایت را مستجاب ساخت و کبوتر سبک بال روح بلندت را از آسمان ...
اهدای مسکن میلیاردی از سوی دانیال زاده به همسر فریدون/ روابط مالی با مالامیر تحت عنوان خیریه/ تشریح نحوه ...
آن مورد هم تقاضا داشتیم که بدون اغماض با وی برخورد شود اما قوه قضائیه صبر کرد تا دوره ریاست جمهوری قبلی تمام شود بعد با معاون اول سابق برخورد کرد که این ابهامات زیادی را درباره قوه قضاییه ایجاد می کند. دهقان گفت: به نظر ما قوه قضائیه نباید اغماض کند باید رو دربایستی را کنار بگذارد و وقتی فردی متهم است و روابط مشکوکی بین او و یکی از متهمان فساد اقتصادی وجود دارد و همانطور که رئیس سازمان ...
گاو پیشانی سفید
این پسره آنجا کاری می کند که این طور سر حال آمده. باید ته و توی آن را در بیاورد. این بود که پسرش را خوب پر کرد و گفت باید همراه گرگین برود صحرا و چشم و گوشش خوب باز باشد و ببیند این پسره تو صحرا چه کار می کند و خورد و خوراکش چی هست. چون پسرش می رفت صحرا، آن روز سفره ی پروپیمانی بست و داد دست پسر خودش. پسرها رفتند صحرا و ظهر که شد، پسره به گرگین گفت با هم ناهار بخورند. گرگین گفت میلی ندارد و خودش ...
ماه پیشانی
ملاباجی رو کرد به مادرش و گفت: ننه! انگاری این شهربانوست که آمده این جا؟ ملاباجی گفت: خدا به ات یک جو عقل بدهد! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم سوا می کند. هی زور می زند بیشتر اشک بریزد و پیاله را پر کند تا کمتر کتک بخورد. دختر گفت: آخر همه چیزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش باهاش مو نمی زند. ملاباجی گفت: ول کن تو هم با این حرف ها! تو جالیز می روی، صد تا بادمجان مثل هم پیدا می ...
شاه و وزیر
راز را تو دلش نگه داشته بود، چون می دانست اگر روزی رازش را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد، جلادهای پادشاه طوری شقه شقه و قیمه قیمه اش می کنند که تکه ی بزرگش گوشش باشد. وزیر تمام فکر و ذکرش این بود که چه طور این زنه را صاحب بشود. شب و روز نقشه می کشید تا به هر وسیله ای که شده، پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه بتواند دستش به زنه برسد و آرزو به دل، تو قبر نخوابد. وزیر ...
پسر صیاد
.... بیدار که شد، دید خدا بدهد برکت، بیابان از گربه ی سمور جای سوزن انداختن نیست. پسر یک جفت را که از همه خوشگل تر بودند، گرفت و راه افتاد به طرف شهر، اما نگو این پسره تا نخود و کشمش را می ریزد رو زمین، خضر پیغمبر پشت سرش راه می افتاد و اسبش هر قدمی که برمی دارد، هر کشمش و نخودی می شود یک جفت گربه ی سمور و همه تو آن بیابان جمع می شوند. این بیچاره همین که رسید جلو دروازه، باز سر و کله ی وزیر ...
یادی دوباره از طریقی و شعرش
پیمبری همه را تو هادی و ببری به طریق هوت(*) علی علی تو ره نجات جهانیان همه جا علانیه(*) و نهان همه خلق راست ز انس و جان به دل آرزوت علی علی به حقیقت آنکه تویی حرم، حرم از وجود تو محترم همه را تو قبله ولاجرم همه رو به سوت علی علی تو خودی حقیقت روح و بس دم صبح از تو زندنفس رخ شمس آمد[ه] مقتبس ز رخ نکوت علی علی ز مسیح زنده شدی اگر تن مردگان همه سر به سر ...
حال و روز کسبه پلاسکو بعد از آتش سوزی
ندارم به آنها بدهم. او می گوید: 50 سال از خدا عمر گرفته ام و با آبرو زندگی کرده ام. در یک شب همه چیز دود شد و رفت هوا. تازه همه داغیم. دو روز دیگر پارچه فروش ها که ازشان جنس بردیم می ریزند سرمان و حساب شان را می خواهند. آنها می گویند به ما چه؟ طلب مان را می خواهیم. خانه ات را بفروش! ماشین ات را بفروش! اما دریغ! نه ماشین دارم، نه خانه. اجاره نشینم همه را فروختم و خرج بازار خراب این سال ...
زارعی؛ سربازی که سردار شد!
لودابی که همواره به عنوان یک قربانی جغرافیایی برای برانگیخته کردن احساسات پاک و شریف مردم این منطقه برای تسویه حساب های سیاسی یمان به عنوان برگ برنده ای از آن سوء استفاده می کنیم، را دیدم، در خلوت خویش با دنیای از سئوالات بی جواب مواجهه شدم که چه طور فراموش می کنیم دنیایی را که از تهمت ساخته ایم و چه سقف های که با خشت دروغ بنا نهادیم تا به یکباره همه آنان بر قامت کوچکمان آوار شوند تا یک سال پس از آن ...
احمد بدبیار
باید برود و درخت چل طوطی را بیاورد. احمد برگشت خانه و ارزن و آب برداشت و راه افتاد. سر راهش رسید به دستهای گنجشک و کبوتر، زود برای شان ارزن پاشید. پرنده ها شروع کردند به چیدن ارزن و احمد هم راهش را کشید و رفت. رفت و رفت تا رسید به چاله ای بی آب که چند ماهی ته آن، تاب می خوردند. مشک آب را خالی کرد تو چاله و ماهی دور خودشان چرخیدند. احمد که حالا بارش سبک تر شده بود، تندتر رفت و از رودها و کوه ها و ...
عشق بدون عقلانیت
، همکلاسی قدیمی ام که با هم قرار ازدواج داشتیم، تو زرد از آب درآمد. بچه ها می گویند باید بروم سراغ یک مشاور باتجربه و کاردرست، می گویند تمام علائم افسردگی را دارم. من خجالت می کشم تو چشم تمام آنهایی که فکر می کردند ما چقدر خوشبختیم، نگاه کنم...