سایر منابع:
سایر خبرها
از جنگ بازی تا نقاشی سیاست
: تیرررررررررر! فرید، تک تیرهای خوبی می زد: توفففففف! توففف! و من، بیش از همه در صدای آژیر مهارت داشتم، انواع آژیرها؛ آژیر آمبولانس، پلیس و حتی آتشفشانی ( که یعنی همان آتش نشانی) غنچه های انقلاب کودکستان ما اسمش بود غنچه های انقلاب. یک اتاقش مهدکودک بود و یکی آمادگی. هر صبح خواهرم به اتاق اولی می رفت و من که بزرگ تر بودم به اتاق دوم. برنامه های آنجا کمابیش تکراری بودو کسل کننده ...
روایت زنی که کودک مبتلا به سندروم داون را به فرزندخواندگی پذیرفت/ نوشین در بیمارستان رها شده بود
بچه ها خیلی علاقه داشتم. یک روز وقتی با یکی از دوستانم از جلوی شیر خوارگاه آمنه رد می شدم مصمم شدم خودم را در محیط شیرخوارگاه در کنار بچه ها مشغول کنم. خیلی دوست داشتم کاری برای این بچه ها انجام دهم که چشمشان به در دوخته شده تا خانواده شان را پیدا کنند. پرس و جو کردم و متوجه شدم که روزهای پنجشنبه که بچه ها تولد دارند تنها فرصتی است که می توان از نزدیک آنها را دید. خب روز اول با آن همه بچه کوچک آدم ...
گفت و گوی سوشیانس شجاعی فرد با جواد علیزاده، کاریکاتوریست پیشکسوت
در چه سالی و در کجا ساخته شده، مثلا در فلان شهر آیا تابستان بوده یا زمستان؟ نیمکره شمالی بوده یا نیمکره جنوبی؟ من چند ساله بودم و چه می کردم؟ از طریق این اطلاعات خودم را در زمان مشابه قرار می دهم و این حس خوبی به من می دهد! انگار آسمان داخل فیلم همان آسمانی است که من در کودکی همان وقت به آن نگاه کرده ام! شاید تنها آدمی در دنیا باشم که اینطور غیرعادی فیلم ببینم! شاید! ... ...
نمی خواهم عکس همسرم منتشر شود
جداو مستقل شدم، از همان ابتدا باید به لحاظ مالی زندگی ام را مدیریت می کردم، ابتدای زندگی مستقلی که برای خودم تشکیل دادم چیزی نداشتمو حتی ان زمان هم بازیگر نبودم و جای دیگری با همان رشته مهندس صنایع مشغول کار بودم و بنا بر شرایط و فروش هایی که اتفاق می افتاد، می توانست کمیسیون خوبی به من برساند و جرقه هایی در زندگی ام بزند. کار در زمینه تیوب های ریفورمر برای پالایشگاه ها و پتروشیمی ها بودکه با ...
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار
راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. از بچه ها درباره شهید علمدار ...
سخن همکاری از سرحدات
روستا دارنددرس بدم در صورتی که خودم چون مربی بودم در روستاهایی مثل زیارت،اسپیچ،... دیدم که بچه ها مجبورن بخاطر نبود نیرو در سخت ترین شرایط درس بخونن.خداهم اینطور راضی نیست...بخاطر خدا به کسانی مثل من که واقعا عاشق این کارهستند یک فرصت بدید مطمئن باشید پشیمون نمیشید.همچنین بنده از سال 95 هم با نهضت همکاری دارم.بعد از خدا شما حامی ما باشید ...
گفتگوی جذاب با یک روحانی نابینا + عکس
را گم کردم، اما یک لحظه دیدم یک نفر دستم را گرفت و مرا به نزدیک ضریح رساند، واقعا ازته دل زیارت کردم. این صحنه یک رویا برای من بود نمی دانم چطور شد در این ازدحام جمعیت، با کمال آرامش به ضریح نزدیک شدم. آقای عبدالله زاده، چرا در حوزه علمیه ادامه تحصیل ندادید؟ دو سه سال در مجمع طلاب استان آذربایجان غربی عضو بودم و دو سه سال در مدرسه علمیه شهر خوی تدریس داشتم، اما بعد از ایجاد ...
شایان مصلح: به من بگویید کربلایی شایان
توپ کار می کنم و تکنیک بدی ندارم، حاصل همان روزهای سخت فوتسال بود که آن زمان حکمتی داشت و من نمی فهمیدم. همان روزها بود که سر از تمرین استقلال درآوردید؟ دوم راهنمایی بودم که خبر دادند استقلال تهران تست می گیرد. تنها سوار اتوبوس شدم و آمدم تهران تا در تست پایه های استقلال شرکت کنم اما با این که آگهی شان دقیقا همین بود، گفتند ما مدرسه فوتبال زده ایم. بعد قول دادند اگر خودت را ...
ماجرای مردی در زندان
شرمساری سرش را پایین می اندازد و لحظاتی بعد ادامه می دهد: 20 سال در زندان فقط رحم، مهربانی و سازش با مردم را یاد گرفتم. در این سال ها سهمیه قند و شکرم را جمع می کنم و نذری شله زرد می دهم. اینجا آخر دنیاست. اینجا زندگی تمام می شود. همه چیزشکل دیگری دارد. برای من فقط عبادت است و راز و نیاز. 20 سال فرصت عبادت داشتم و بارها اشتباهاتم را مرور کردم.همیشه هم به خودم گفته ام که ای کاش آن شب شوم به زهره ...
قتل همسر قبل از رفتن به سربازی
ناگهان رنگ صورتش مثل گچ شد. خیلی ترسیده بودم و به طرف کرج حرکت کردم. هر چقدر صدایش می زدم جواب نمی داد. دیگر عقلم کار نمی کرد تا اینکه تابلوی شهریار را دیدم و به طرف جاده خاکی پیچیدیم و جسد زیبا را آنجا رها کردم و بعد به خانه مان برگشتم. چرا او را به بیمارستان نبردی ؟ اول که خیلی ترسیده بودم و بعد هم به خودم امید می دادم که او زنده است و بی هوش شده و وقتی به هوش بیاید ...
ماجرای صحبت های درگوشی یک شاعر با رهبر انقلاب
بخواهد بُعد ادبی شعر را ببیند یا هر چیزی، ولی خودم حس کردم این ها دلم را راضی نمی کند، برای این که پیش این همه مادر شهید و همسر شهید این شعر را بخوانم. خیلی دوست داشتم بتوانم شعر بگویم نشد. شب هر چه نشستم تلاش کردم نشد. یعنی می خواستم شعر کوششی بگویم و نتوانستم. دیگر ناامید بودم از این که شعر بگویم، صبح تا بیدار می شدم، باید به جلسه می رفتم. باید با ماشین راه می افتادم. صبح قبل از این که ...
روایت هایی از زندگی و مرگ سهراب سپهری
تنها یک ایراد داشت: یکی از معلم هایش گفته بود تو همه چیزت خوب است و فقط عیبت این است که نقاشی می کنی! چون سهراب سر کلاس نقاشی می کشید. قریحه اش را داشت و سر هر درسی مشغول نقاشی بود. البته این حرف را معلم نقاشی نگفته بود ها! ذوق شاعری هم خیلی زود خودش را نشان داد: از همان کودکی به نقاشی و شعر علاقه مند بود. نخستین شعرش را در 8 سالگی گفت؛ زمانی که بیمار شد و نتوانست به مدرسه برود: ...
شش ماهه باردارم، چرا وزنم زیاد نشده؟
سوال مخاطب نی نی بان: من الان در هفته 26 بارداری هستم. و بارداری دومم هست. ولی در این مدت زیاد اصافه وزن نداشتم و شکمم خیلی کوچک هست در سه ماه اول وزن کم کردم ویار بدجوری داشتم. همه سونو وآزمایشاتم سالم بودم ومکمل هم می خورم ولی هیچ تاثیری در اشتهای من نداره. در ضمن وزن بچه اولم 3100 بوده. و الانم خودم 56 کیلو هستم لطفاً مرا ازنگرانی دربیاورید خیلی به فکر جنینم هستم نکند خیلی ریز باشد. چکار کنم ...
ناگفته های زندگی قاتل ملیکا +عکس
: سرنبش مدرسه رضا یک دکه فلافل فروشی است. رضا با پولی که به او می دادیم، ساندویچ و نوشابه می خرید. اختلاف ریشه دار با خانواده پدر اختلاف و درگیری سر ارثیه پدری باعث شد تا رضا از داشتن ارتباط با عمو و عمه هایش محروم باشد. مادرش می گوید: من 14 سال پیش با پدر رضا ازدواج کردم و چند بار باردار شدم اما بچه ام سقط شد تا این که رضا به دنیا آمد. سال ها پیش، شوهرم به خاطر یک تراکتور ارثیه ...
آیات قرآن را با چشم دل می بینم
نشستند و به رسم ادب مهمان نوازی نمودند. فاطمه دختری محجبه و با ایمان وارد اتاق می شود نور قرآن از صورت این دختر نوجوان نهبندانی می بارد. بعد از احوالپرسی مقابلمان می نشیند و با لحنی متین به سوالاتمان پاسخ می دهد . فاطمه گفت: نابینا به دنیا آمده ام ، و از همان سنین ابتدایی که دیگر بچه ها به مدرسه می روند من هم راهی مدرسه شدم . وی افزود: آن روزها وقتی ...
وقتی مسعود دهنمکی آماده شهادت نبود
بهشت زهرا و نماز جمعه و سرزدن به بچه ها در بیمارستان و ... احتیاج نبود منتظر کسی بمانم و یا کلی پیاده راه بروم. از همان روز شروع کردم به تمرین موتورسواری، اما هندل زدن با این پای ضعیف خیلی سخت بود. هر روز موتور روی پایم می افتاد و زخم و زیلی می شدم. بالاخره بعد از چند روز تمرین راه افتادم و اول از همه رفتم دم در خانه های حمید داودآبادی و حمید امامی و حسین پور . جلوی در خانه ی حمید که رسیدم ...
مادر، پرستار، مربی
سال است که در شادی و غم صدها کودک نوزاد تا سه ساله شیرخوارگاه شریک است. 23 سال است که با گریه های بچه ها گریه کرده و با لبخندهایشان شادی نشسته در کنج دلش. پنج فرزند دارد. یکی از فرزندانش ازدواج کرده. فرزانه سادات، علاقه خاصی به کودکان شیرخوارگاه دارد و از خدا خواسته که همیشه به آنها کمک کند. از روزی که پایم به این مراکز باز شد، بیش از 20 سال داشتم با چهار فرزند. در مراکز مختلف بودم و حالا 16 سال ...
ای کاش چند پسر داشتم و به جبهه می فرستادم
که گفته بود، پیدایش کردیم. غار تله گذاری شده بود. خودم از روی پیکر پسرم سنگ ها و خاک ها را برداشتم. وقتی خاکش را برداشتم پوتین را دیدم و گفتم این بچه، بچه من است. وقتی عطر بچه ام به مشامم رسید، فهمیدم که آدرس را درست آمده ام. به من الهام شد که احمد همینجاست. کمی از آن لحظات زیبا و سخت برایمان بگویید. وقتی پیکرش را از خاک بیرون آوردم همان پیراهنی که از محله خودمان خریده بودم، تنش ...
اولین و آخرین شکارم آهو بود
...، شکار می کردم. نخستین باری که شکار کردم، خودم اسلحه نداشتم و همراه کس دیگری رفته بودم؛ اما رفته رفته عملی شد و 15سال ادامه پیدا کرد. آدم اگر همنشین درستی نداشته باشد، فکرش به این سمت وسوها می رود. این قضیه اینقدر ادامه پیدا کرد و اطرافیان من را تشویق کردند که سری آخر دختر و پسرم را هم با خودم بردم و کنار شکارم با هم عکس گرفتیم و اتفاقا خیلی هم ذوق می کردیم؛ غافل از این که بچه ها ...
داستان غم انگیز تجاوز به دختر 12 ساله باعث شد همه، حتی قاضی اشک در چشمانشان جاری شود
برادرم به من حمله کرد قلبم خیلی تند می زد. جلوی دهانم را گرفت و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینش به من گفت ساکت باش . بعد لباسهایم را در اورد و ........... خون همه تشکم را گرفته بود، من درد داشتم نمی دانستم باید چه کنم .وقتی برادرم مرا رها کرد به دستشویی رفتم بدنم را شستم بعد لباس تمیز پوشیدم. چند ماه که گذشت احساس حالت تهوع پیدا کردم . دلم درد می کرد .به بوی غذا حساس شده بودم . کم کم شکمم ورم کرد بعد ...
تصمیم سخت مامور پلیس بین التماس های مادر و زبانه های آتش!/ اشتباه کودکانه؛ التماس های مادرانه و فداکاری ...
سر پست بروم که اجازه ندادند و گفتند دست را به داخل دهانت ببر تا متوجه وضعیت خودت بشوی، دهانم پر از دوده بود، بالاخره به بیمارستان منتقل شدم و بعد از چند ساعت بستری، بعدازظهر با رضایت خودم با وجود اینکه گفته بودند باید استراحت کنم از بیمارستان مرخص شدم و فردای آن روز ساعت 7 صبح سرکار حاضر شدم. وی با اشاره دلیل این فداکاری و به خطر انداختن جان خود را حس انسان دوستی و احساس مسئولیت در برابر ...
حرفهای خانم بازیگری که در دوران جوانی مقنعه می پوشید،جایزه فیلم فجرش را دوست نداشت و...
انتخاب های کوچک داشتم و پیشنهادات خیلی خاص نقش اول به من داده نشد. انگار توانایی ها و بضاعت من در همان حد است. فقط خوشحالم که هنوز می گویند بهناز بازیگر با استعدادی است و می تواند نقش را در بیاورد. همین برای من قانع کننده است تا این که بخواهم سیمرغ بگیرم. هیچ کس یادش نمی ماند چند سال پیش چه کسی سیمرغ گرفت. البته اخیرا جوایز، بین المللی و شگفت انگیزتر شده و کمی جهانی تر که می شود یادمان می ماند که ...
از مالاریا تا المپیک در 10 ماه
چاره ای جز این که خودم رانندگی کنم نداشتم، آن هم با آن تب بالا. دست آخر خودم را به بیمارستان سنت جانز رساندم. مبارزه برای دوباره ایستادن بعضی وقت ها که از تمرین زیاد شکایت می کنم یاد بیماری ام می افتم که تحملش از حد تصور هم برایم سخت تر بود. تبم خیلی بالا بود، مدام استفراغ می کردم، دل درد و سردرد شدید داشتم. بدنم به طور ناگهانی گرم و سرد می شد، لرز می کردم و بدون این که ...
بختیار رحمانی: اکثر فوتبالیست ها بی معرفتن
...! کارتم رو هم یک ماه بعد از بازی ها دادن. از تراکتور سازی کلا 100 تومن گرفتم. استقلال چی شد؟ به نظر به موقع جدا شدی؟ یک اتفاقاتی افتاد من اصلا نمی خوام از کسی خرده بگیرم ولی شروع خیلی بدی داشتیم. من بازی داشتم فوق العاده بودم تو استقلال، تا دقیقه 89 جلو بودیم ولی تو 2 دقیقه آخر یا می باختیم یا مساوی می شدیم. بچه ها یک سری اشتباه می کردن که پای کل تیمه و همه رو زیر سوال می ...
نیستان در آتش/ حکایت 7 روز آوارگی که سرانجام به اسارت مصطفی اردیبهشت انجامید
گرفته بودند، چاره ای نبود جز آنکه از ماشین دور شوم. همه نگاهم به بچه های زخمی بود که مانده بودند. وارد نیزارها شدم و کمی آن طرف تر از کنار جاده بهداری بالا آمدم. سمت چپ جاده آب بود اما سمت راست آن نیزار خشک بود. به امید یافتن سلاح وارد بهداری شدم اما هیچ نیافتم. ماندنم در داخل ساختمان بهداری به صلاح نبود. بیرون آمدم، هنوز حیران و سرگردان بودم که یکی از سربازان عراقی از خاکریز کنار جاده ...
کتاب های درسی چطور نوشته شده اند؟
که جزء پایین ترین شعرهای عهد جاهلیت من در ادبیات کودکان بود: مادرم گفت برو، گفتم چشم/ پدرم گفت بیا گفتم چشم/ هرچه گفتند به من با لبخند/ گوش کردم همه را گفتم چشم اصرار داشتند که شعر در کتاب تعلیمات دینی چاپ شود. هر چه من گفتم آقا من این شعر را خودم هم قبول ندارم و شما یک مجموعه شعر من را پیدا کنید که این شعر را من در آن چاپ کرده باشم، گوش نکردند. واقعیت این است که خیلی از شعرها و قصه ...
پریود نامنظم بعد از زایمان، چرا اینطوری شدم!
...: با سلام خدمت کارشناس محترم، من پنجم آبان ماه زایمان کردم، بعد از اون قبل از چهل روز خونریزی من قطع شده،و از اونجایی که طبق تاریخ اگه حامله نمی بودم باید پریود میشدم همون حوالی،درست در زمان مقرر حدود یک هفته بعد از چهلم پریود شدم،دوره های بعدی من با عقب و جلو زدن بیشتر شبیه لک بینی بود تا پریودی،و حساب تاریخش رو هم دیگه نداشتم تااینکه ماه پیش دوباره پریود به لحاظ حجم و مدت زمان ...
معصومه میرزایی: محدودیت ها مانع پیشرفت جامعه روشندلان شده است
انجمن فعالیت ها و کلاسهایی برگزار شد که باعث پیشرفت روشندلان تا حدودی شد. کلاس هایی از جمله کیف دوزی، کلاسهای مشاوره خودشناسی که تاثیر به سزایی در امید به زندگی ما روشندلان داشت. کم کم با اعضای این انجمن و دوستان همنوع خودم آشنا شدم به طوری که با همدیگر رفت و آمد داریم و بعضی مواقع با هم به پارک و تفریح می رویم. بعد از این همه سال همچنان به خاطر بینایی ام به پزشکان شیراز سر می زنم. یکی از پزشکان درمان ...
زنم بهم کم محلی کرد و تو خیابان با یکی دیگه آشنا شدم و کشتمش+عکس
مقابل خانه پدرزنم می رفتم تا پسرم را ببینم همسرم اجازه این ملاقات را به من نمی داد. آنها مقابل چشمانم همه اسباب بازی هایی را که برای پسرم خریده بودم به داخل جوی آب می انداختند. پسرم هم ازدیدن من وحشت داشت و هر بار که با من روبه رو می شد خودش را خیس می کرد. از اینکه چنین شرایطی داشتم خسته شده بودم.حتی دوبار خودزنی کردم تا اینکه در خیابان با مهناز آشنا شدم. او که دختر 25ساله ای بود می گفت به تنهایی در ...
وقتی بگیر و ببندها مایه افتخار می شود! شفقنا یک بام و دو هوای اجرا و توقف جمع آوری کودکان کار را بررسی ...
کنیم تا اجاره خانه را بدهیم و کلاً خرج خانه را بکشیم. جمله نصیر تمام نشده ناصر شروع می کند: خانم می خواهی من هم از خودم بگویم؟ منتظر جواب نمی ماند: تازه 9 ساله شدم. با نصیر همکلاسم، هر دو تا کلاس دوم هستیم. داداش چند سال درس نخواند عقب ماند برای همین با من همکلاس شد. ناصر می خندد و من از نصیر می پرسم روزها بعد از مدرسه چه کار می کند: با ناصر و داداش بزرگم می رویم ...