کتابی با موضوع زندگی شهید مسعود آخوندی
سایر منابع:
سایر خبرها
روایت عجیب خانم مجری از دعوتش به یک پارتی!
اصلا نمیشناختمش بعدا فهمیدم ازین زنهایی بودکه دخترایِ بیچاره روبه بیراهه میکشونده.راجع به من ازمهربان پرسیده بودواونم بهش گفته ستاره سرش تولاکِ خودشه باکسی زیادرفت وآمدنداره.یامیره دانشگاه یاسرکار.نازنین به مهربان گفته بوداگه بتونی بیاریش تا سه ماه اجاره تو میدم. توحیاط اون ساختمون فقط دادو بیدادمیکردم نازنین هم باپروویی تمام ازپشت پنجره داشت به من میخندیدو دادمیزدولش کن مهربان ستاره ترسو تراز ...
گفتم رضایت من رضایت حسینم است
اسلام و کشورش بود. این ویژگی او را از دیگر برادرانش خواستنی تر کرده بود. حسین برای رفتن به جبهه سر از پا نمی شناخت و شرکت در جنگ را تکلیف شرعی خود می دانست. وقتی برای بار اول می خواست به جبهه برود پدرش راضی نمی شد. او هم به احترام پدر چیزی نمی گفت، اما در نهایت پدرش هم راضی شد. یک روز چند نفر از سپاه آمدند و به من گفتند: حاجی راضی شده آیا شما هم راضی هستید؟ گفتم: رضایت من رضایت حسینم است. گفتند: از ته ...
کار برای خانواده شهدا ارزشمند است
به اینکه این مسئولیت کار سختی است که امیدورام خدا کمکم کند، بیان داشت: پس از دریافت این حکم خدمت مادرم رسیدم و گفتم: شما مادر شهید هستی دعا کن برای من. نمی گویم اگر خیر من هست کار پیش برود، که این دعا را برای خودم خودخواهی می دانستم، اما گفتم دعا کن اگر خیر خانواده شهدا و جانبازان است من در این سمت قرار بگیرم اگر نه خدا یک دیوار بتنی بین من و این مسئولیت قرار دهد. اوحدی در پایان اظهار داشت: ما اعتقاد داریم شهدا زنده هستند و کار برای خانواده آن ها خیلی سنگین و البته ارزشمند است. منبع: فارس انتهای پیام/ 341 ...
4 ماه و 2 روز عاشقی به روایت همسر شهید حسین هریری/ قمر فاطمیون
بیای تا وصیت نامه ام رو بنویسم و به تو بدم. روی برگه ای که به او دادم، چند خط نوشت و گفت: زهرا! بقیه وصیتم رو بعدا بهت می گم. موقع رفتن، مادرم آب و قرآن را آماده کرد. باید خداحافظی می کردم بدون قطره ای اشک. نمی خواستم با گریه هایم ذره ای حسین را مردد کنم یا چشم های مادرم که به من دوخته شده بود را نگران کنم. آن روز بعد رفتن حسین، داخل اتاقم رفتم و در تنهایی یک دل سیر گریه کردم. 10 شب از رفتن ...
تماس تلفنی جهانگیر با بقال سر کوچه! + عکس
سخت است. با موزاییک سر بچه ها را می برند. بیمارستان ها را خراب می کنند و سرم مجروحان را درمی آورند و آنها را می کشند. دلم هری ریخت پایین. سرم داغ شد. گفتم پسر، من نمیخوام تو شهید شی. حالا کی می آی؟ پرسیدم برای عروسی داداشت که بعد از ماه رمضان هست می رسی؟ گفت ده پانزده روز دیگه میاد و برای عروسی می رسد ولی با برادرش که صحبت کرده بود، گفته بود اینجا رفیق هایم را تکه تکه کردند، ما برگشتی ...
داستان کودکانه
بروم و برایش لباس بیارم." هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد، پسر قبول نکرد. به دختر گفت: "همین جا بمان زود می روم و بر می گردم." و تنها راه افتاد سمت شهر. درخت نارنجی کنار چشمه بود. دختر گفت: "درخت نارنجم! سرت را خم کن." درخت نارنج سرش را خم کرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست. کمی که گذشت دده سیاهی که چشم هاش لوچ بود آمد سر ...
تا پلاک 140
کرد آن موقع؟ انگار جمعه بود چون خانه بودم. آن روز علی زودتر آمد خانه و با تلفن رفت در اتاق بچه ها. چند بار دیگر هم رفت. خبری از حسین و علیرضا و اِسی نبود. ولی لابه لای حرف هایش چند بار اسم علیرضا را شنیدم. نه اینکه فکر کنید قوی بودم، نه، فقط می خواستم اینجوری به چشم بیایم. جنگ یهویی هلم داد تو مودِ پهلوونی. گفتم: علی، چی شده بگو، علیرضا شهید شده؟ گفت: نه با شناختی ...
مهلا، مادر کودک آزار اینستاگرامی: با نوید رابطه نداشتم
دستگیری اش هم نظر داده اند و اشد مجازات او را از دستگاه قضایی خواستار شده اند. حالا نه تنها خبرش در رسانه های داخلی، بلکه تیتر یک بعضی از رسانه های خارجی هم شده است. با قرار قضایی و به دستور قاضی غلامی، دادیار شعبه 772 دادسرای ویژه رسیدگی به جرائم فضای مجازی مشهد مهلا مادر جوانی که این روز ها داستان کتک زدن فرزند خردسالش حسابی سر و صدا کرده، موقتا به زندان رفت و بنیامین پسر سه ساله اش هم در اختیار ...
تنها خواسته شهید دانش خواه از مادرش
نیامدی؟ گفت: اول می بایست به خانواده شهدا سر می زدم. زمانی که می خواست به جبهه برود، به ما می گفت: شما نیایید؛ من خودم می روم. بعد، من و خواهرانم را صدا زد و گفت: اگر می خواهید مرا ببوسید، ببوسید. در حالی که هیچ وقت نمی گذاشت ما او را ببوسیم. بعد به مادرم گفت که شاید شهید شوم. مادرم گفت: این حرف را نزن. من بدون تو می میرم. گفت: مادر! دعا کن به شهادت برسم. مادرم گفت: کدام مادر دعا می کند ...
شاخه های خشک، اشک های من
کرد و هی می گفت شان گروه، شخصیت فردی. هوا ناجور سرد و سوزناک بود. هنوز در را نبسته بودم که گفت برو دنبال جنگولک بازی های خودت آقا... همون بهتر که تکلیف ات روشن شد، تو بدرد تئاتر نمیخوری. فکر نمی کردم یک خنده ناخواسته بشه مصیبت و توی حیاط سرد، غم تلنبار بشه روی سینه ام. خواستم از در ساختمان بزنم بیرون و برای همیشه برم ولی نتوانستم. گوشه بالکن طبقه دوم کز کردم تا سرما کمتر بره توی تنم. چشمم به شیشه ...
ما سفید پوشیدیم تا شما سیاه نپوشید
.... از ایشان چیزهای زیادی آموخته ام. راستش هر موقع او را می دیدم، از نظر روحی تضعیف می شدم. یک شب به قدری خسته و ناراحت بودم که گفتم دیگر نمی روم، من اینقدر کشش روحی ندارم. با همان حال به خانه رفتم و خوابیدم. در عالم خواب دیدم همکارانم مجلسی در بیمارستان برای بهبودی همکارمان گرفته اند. به من گفتند تو دعای توسل را بخوان و من شروع کردم به خواندن. صبحش از خوابی که دیده بودم روحیه گرفته بودم. آن را ...
حاضرم علم و دانشم را رایگان آموزش دهم
پله استوره برزیلی فوتبال درباره این ورزش میگه: هر بچه ای تو دنیا که فوتبال بازی میکنه دوست داره مثل پله باشه. من وظیفه سنگینی بر عهده دارم که بهشون بگم فقط یک بازیکن فوتبال نباشند، باید یهشون یاد بدم مثل یک مرد زندگی کنند. در استان ما و حتی شهرما شاهین شهر کم نیستند کسانیکه که به طور حرفه ای به ورزش فوتبال می پردازند و در این رشته حرفی برای گفتن دارند یکی از پیشکسوتان این رشته مسعود ...
نگاهی به زندگی نامه شهید ولی محمودنسب
1344 شمسی در روستای اسبقران از توابع شهرستان سراب به دنیا آمد. پدرش، نام علی را برایش انتخاب کرد ولی چون نام پسر کدخدا نیز علی بود، نگذاشتند این اسم روی او باشد و به ناچار نام ولی را برایش انتخاب کردند. تا 5 سالگی در همان روستا پرورش یافت. سپس بر اثر فقر مالی مجبور شدند به شهر تبریز کوچ کنند و در خیابان شهید جدیری ساکن شدند. در سن 7 سالگی به جای اینکه به مدرسه برود به علت مشکلات مالی در ...
گذری کوتاه بر زندگی نامه شهید علی غفارپور
...> خاطرات، برادر شهید: به جبهه که رفت در نامه هایش می نوشت تا شهید نشوم به منزل مراجعت نخواهم کرد. بارها از خداوند خواسته بود تا مفقودالاثر شود. یکی از دوستانش مطلع ام کرد که علی آمده مرخصی. رفتم منزل و متوجه شدم مادرم به او اصرار می کند تا به حمام برود. از این کار امتناع می کرد. باهم به حیاط رفتیم، به او گفتم چرا به حمام نمی روی؟ گفت برادرجان ببین من زخمی هستم. او ...
می گفتند ناشنوا نمی تواند فیلم بسازد
آموزش های دانشگاهی و آموزشگاهی رشته بازیگری و کارگردانی، در نهایت راه خود را برای ساخت فیلم کوتاه، مستند و شناساندن مشکلات ناشنوایان پیدا کرد. هشت فیلم کوتاه ساخت و در چند جشنواره ازجمله جشنواره بین المللی فیلم کیش و جشنواره محله جایزه دریافت کرد. از 6 سال پیش به ونکوور کانادا رفت و دو مستند هم در آنجا ساخت. مستند ورزشی پسر ناشنوای دانهام درباره رونالد فی ورزشکار و فعال اجتماعی ناشنوای معروف ...
عصبانی بودم، آدم کشتم!
کرده و بساط مرا به هم زده است، بلافاصله خودم را به محل رساندم و دیدم پسر جوان و چند نفر از دوستانش با چاقو و قمه ایستاده اند و بساط مرا به هم ریخته بودند، با دیدن آن صحنه عصبانی شدم و با آنها درگیر شدم. همان موقع هرمز برای میانجیگری وارد درگیری شد. او می خواست مرا آرام کند. اما من از شدت عصبانیت از او خواستم کنار برود و برای اینکه او را بترسانم چاقو را به سمتش پرتاب کردم که چاقو ناخواسته به گردنش ...
نامه هایی که بعد از شهادت به دست خانواده شهید رسید
دیپلم به تحصیل ادامه دهد. اما حمیدرضا راه خود را انتخاب کرده و می خواست در مسیر شهادت قدم بگذارد. در نهایت او در بیستم اسفندماه سال 61 زمانی که دانش آموز سال سوم متوسطه بود به جبهه می رود، پسر دایی شهید در خاطره ای از اعزام شهید کشاورز به جبهه می گوید: حمیدرضا زمان اعزام سن کمی داشت، موقع خداحافظی به او گفتم: حمید شما با این سن کم چرا می خواهی به جبهه بروی؟ برای تو هنوز زود است؛ شهید با متانت و ...
دوست دارم تنها باشم
می کرد. هنوز یک هفته از همکاری ما نمی گذشت که آمد و گفت: اجازه بدهید به منطقه اعزام شوم. اعزام نوجوانان و جوانان به جبهه به شدّت در ایشان تأثیر گذاشته بود و در هر اعزامی بحث ما بالا می گرفت؛ عقیل می خواست برود و من نمی خواستم بهترین نیرو را از دست بدهم؛ خلاصه مرا مجبور به موافقت کرد و اعزام شد. ولی من چنان به او عادت کرده بودم که بعد از رفتنش دلم به کار نمی آمد. ...
پوشش پسرانه، شناسنامه دخترانه / خانواده در آرزوی دامادی دختر!
سنتی هستند می ترسیدم و با خودم می گفتم من ترنس نیستم اما هرچه زمان بیشتر گذشت و با تجربه تر شدم کم کم متوجه شدم که ترنس و تراجنسی هستم و به پسرها احساس دارم و به دخترها احساسی ندارم و آنها را شبیه جنس خودم میبینم. اولین احساس عاشقی مینا: قبل از این که بدانم تراجنسی هستم عاشق یک پسر شده بودم و فکر می کردم که او را شبیه یک برادر دوست دارم اما من او را فراتر از یک برادر می خواستم و ...
هوای جبهه هنوز همراه جانبازان شیمیایی است
موافقت نکردند، من در شناسنامه دست بردم و 47 را کردم 45 که سنم دو سال بالا برود و من را اعزام کنند. که خیلی هم ناشیانه این کار را انجام داده بودم، مسئول اعزام نباشد، الان یک بچه 2 ساله هم این را ببیند متوجه می شود. آیا خانواده با رفتن شما مخالفت نمی کردند؟ خانواده من به شدت مخالف بودند؛ چون ما دو تا برادر بودیم و من هم پسر بزرگ تر بودم و شاگرد اول ناحیه بودم و خیلی روی من حساب می کردند، می ...
روز های بی قراری/ از ظلم ستیزی تا شهادت
...، موافقت فرماندهان وقت لشکر 21 امام رضا (ع) را گرفت تا به جبهه اعزام شود که با انتقال مدیر وقت امور مالی آن لشکر به ستاد، او را با حکم مدیر امور مالی به جبهه اعزام کردند. تو را خواهم نه غیرِ تو هادی همیشه به اطرافیانش از این گله می کرد که چرا نتوانسته همراه بسیاری از دوستان و نزدیکانش که شهید شده اند، به دیدار معبودش برود. او بار ها از نزدیک شاهد شهادت دوستان عزیزش بود و می ...
روایتی تأثیرگذار از زندگی مدافع حرمی که به دست داعش در تهران شهید شد
شهید در بهشت زهرا هم یک دست نوشته به چشم می خورد با این اشعار: نرخ رفتن به سوریه چند است قدر دل کندن از دو فرزند است ایثارگری در راه هدف و به عشق امام حسین (ع) شهید، تک پسر خانواده بود و در هنگام شهادت دو دختر سه و شش ساله داشت. واقعاً دل بسیار بزرگ و ایمان خیلی قوی می خواهد از دو فرزند دلبند کوچک و دو دختری که شدیداً بابایی هستند، دل بریدن و به ...
مساجد را خالی نکنید که دشمنان از مساجد می ترسند
داشت و مطیع امام بود. از اول انتقلاب وارد بسیح شده و دیگران را هم تشویق به این کار می کرد. وی علاقه خاصی به جبهه و شهادت داشت. خاطرات، برادر شهید: 3 سال فاصله سنی داشتیم. من از او بزرگ تر بودم. بعد از انقلاب که جنگ شروع شد، دیگر تحمل خانه نشینی را نداشتم. او هم هوایی شده بود برود جبهه. گفتم تو که سنی نداری بروی جنگ. تازه 15 سالش را تمام کرده بود. گفتم بگذار حداقل سن ...
15 خرداد 42 به روایت شعبان بی مخ: اینایی که میگم رو کسی نمی دونه !
عرض کنم که همون 15 خرداد بود دیگه! اینا اومدن ریختن و خراب کردن. گویا همون طرفای جنوب شهر، اون جاها یه جایی یه مشت از این میدونیا شب جمع می شن و تصمیم می گیرن که به حساب صبح بساط 15 خرداد و راه بندازن. تا اون جا که من اطلاع دارم اینا تصمیم می گیرن که فقط عرق فروشیا رو بزنن بشکنن و فعلا دست به جای دیگه نزنن. صبح رضا گچ کا و اسماعیل خلج و خدمت شما عرض کنم که یه چند تا از اون بر و بچه هایی که دور طیب بودن می رن بهش می گن: آقا، پاشین بریم! می گه: شما برین من بعد میام! خیلی زیرک و زرنگ بود. بله اینا رو کسی نمی دونه. هیچ کس اینا رو نمی دونه. ...
یک قصه؛ چند پایان بندی
می کند که می زنمت. آدم به مادر خودش اینجوری می گوید؟! بعد من حرف بزنم می گویند هروقت رفتی خانه شوهرت هرکاری می خواهی بکن. دخترها می گویند و می گویند. می توانند ساعت ها بنشینند و درباره این جور مسائل حرف بزنند. دلشان حسابی پر است. یکی شان بلند می شود روسری اش را دور سرش محکم می بندد و موها را با دقت می پوشاند. بچه ها من وضو دارم. و مشغول نماز می شود. دخترها میوه تعارفم می کنند. یکی شان ...
حامد عسگری: نمی خواستم شبیه بقیه باشم
هیچ ارجاعی نمی شود. یا اینکه خیلی درگیر شرح جزئیات سفر شدید؟ کشف بچه در وهله اول شنیداری است، از روی صدا، مادر و پدر را می شناسد. از یک سنی به بعد شناخت دیداری می شود. از یک سنی به بعد بچه را صدا می کنید سرش را برمی گرداند. از یک سنی به بعد کشف جهان کشف لمسی می شود. بچه در یک سنی هر چیزی که پیدا می کند در دهان می گذارد. وقتی در خانواده مذهبی باشید، خدا پررنگ باشد و سجاده ...
شوربختی این بچه های "شور"...
" به دنیا آمده اند و این شوربختی بر تمام عمر کوتاهشان سایه انداخته. ... مثل هر مادری مدام بچه ام را در آغوش می گرفتم و می بوسیدم، اما طعم بوسه هایی که حس می کردم متفاوت بود. بچه ام به جای مزه شیرینی، طعم شوری می داد. به فامیل و دوست و آشنا که می گفتم مسخره می کردند و می خندیدند، اما واقعا با بوسیدن پسرم طعم شوری را حس می کردم... اینها را مادر مصطفی می گوید و ادامه می دهد، با ادامه دار شدن ...