سایر منابع:
سایر خبرها
زنم را 20 بار ترک دادم اما دوباره معتاد شد/ در گوشی اشرف چیزهای زشتی از رابطه نامشروعش با مرد مواد فروش ...
. خانه ای با تمام امکانات تهیه کردم. تمام جهیزیه و وسایل خانه را نیز خودم خریدم. چندماه بعد اشرف باردار شد. از این که داشتم پدر می شدم خوشحال بودم اما وقتی پسرم زودتر از موعد متولد شد، دکتر معالج در بیمارستان پرده از رازی برداشت که تمامی باورها و آرزوهایم فرو ریخت: اشرف به مواد مخدر اعتیاد دارد . وقتی این موضوع را با اشرف مطرح کردم او با گریه گفت که اشتباه کرده و قول می دهد که ترک کند. اشرف را دوست ...
خواهر ریحانه عامری: ریحانه تباه شد چون از پدرم آتو داشت
با هم ناهار خوردیم، پدرم چایی هم خورد بعد به اتاقش رفت و خوابید و من هم در سالن خواب بودم که ناگهان با جیغ و فریاد های مادرم از خواب بیدار شدم. پدرم همیشه در پارکینگ را قفل می کرد و هیچ کس نمی توانست از آنجا وارد یا خارج شود، اما آن روز پدرم فراموش کرده بود در را قفل کند و مادرم وقتی به پارکینگ می رود با پتوی خونی و رد خونی که روی زمین و در زیر صندوق عقب خودرو بود روبرو می شود، پدرم با ریختن خاک ...
علت اصلی قتل ریحانه عامری از زبان خواهر+عکس و جزییات
...> پدرم به خانه آمد و همگی با هم ناهار خوردیم، پدرم چایی هم خورد بعد به اتاقش رفت و خوابید و من هم در سالن خواب بودم که ناگهان با جیغ و فریادهای مادرم از خواب بیدار شدم. پدرم همیشه در پارکینگ را قفل می کرد و هیچ کس نمی توانست از آنجا وارد یا خارج شود اما آن روز پدرم فراموش کرده بود در را قفل کند و مادرم وقتی به پارکینگ می رود با پتوی خونی و رد خونی که روی زمین و در زیر صندوق عقب خودرو بود روبرو می شود ...
شهسوار کردستان
ل 1365 یک روز حوالی ظهر بود که من و شهید جمیل به همراه تعدادی از نیروها، مشغول گشت زنی بودیم که به روستای گاوآهن تو در محور هزارکانیان رسیدیم. تصمیم گرفتیم برای نماز و نهار همان جا بمانیم و بعد حرکت کنیم. در این تصمیم بودیم که از طریق بی سیم، به ما اطلاع دادند که تعدادی از نیروهای ضدانقلاب، به روستایی در همان حوالی، به نام کپک رفته و در خانه ای مستقر شده اند. جمیل پیشنهاد کرد برای این که ...
خواهر ریحانه عامری: پدرم باید تیکه تیکه شود
ظهر بود که مادرم به خانه بازگشت و به پدرم زنگ زد که برای ناهار غذا بخرد که پدرم به خانه آمد. پدرم به خانه آمد و همگی با هم ناهار خوردیم، پدرم چایی هم خورد بعد به اتاقش رفت و خوابید و من هم در سالن خواب بودم که ناگهان با جیغ و فریادهای مادرم از خواب بیدار شدم. پدرم همیشه در پارکینگ را قفل می کرد و هیچ کس نمی توانست از آنجا وارد یا خارج شود اما آن روز پدرم فراموش کرده بود در را قفل کند و مادرم وقتی ...
جستارهای انسان شناختی درباره مصیبت های جمعی در ایران
باره یادداشت هایم مرا ترغیب و تشویق می کرد تا درباره مسئله های روز جامعه ایران بیشتر بیندیشم و آنها را در چارچوب چشم انداز انسان شناختی فهم پذیر کنم. در سال 1383 پس از دریافت دکتری به ایران بازگشتم و مشغول تدریس در دانشگاه علامه طباطبایی شدم و به طور همزمان وبلاگ نویسی را ادامه دادم و در سال 1385 سایت شخصی ام با عنوان فرهنگشناسی را با کمک دانشجویانم راه اندازی کردم. بعد از این مقالات د ...
مخالفت شهید با دریافت بسته های حمایتی!
باور نمی کردم مادرم بتواند تا این اندازه به خودش مسلط باشد. چون باایمان بود پدرم او را قبول کرد در ادامه با همسر شهید اکبری نیز به گفت وگو پرداختیم و او از زندگی کوتاه خود با همسرش برایمان گفت... فاطمه اکبری می گوید: همسر شهید غلامرضا اکبری و متولد 45 هستم. زمان ازدواج من 16 ساله بودم و شهید 28 سال داشت، ما در یک ده کوچک به نام فیض آباد زندگی می کردیم و با هم آشنا بودیم ...
معرفی شهدای اصناف شهرستان بوشهر
من راه دوم را انتخاب کرده ام و بعد از هفته من خواهش می کنم چه فامیل و چه همسایه اگر مراسم ازدواج یا پیوند دو انسان است کار خود را انجام دهند و کسی بعداز یک هفته نباید لباس ماتم بپوشد و غیر از خوشحالی کار دیگری کند. و وکیل شش فرزند من اول وجود امام خمینی و جد بزرگوارش پیغمبر (ص) وکیل دوم همسرم شش فرزند مرا نگهداری کند و بعد از مردن از پسر بزرگم می خواهم اگر جنازه من پیدا شد سه روز و سه ...
آمدم مجلس ترحیم خودم!
، همه از خوبی من می گفتند ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد راستی هم که برادر خوب است دستتان درد نکند،ختم خوبی که به جا آوردید اجرتان پیش خدا عکس اعلامیه هم عالی بود کجی روبان هم، ایده نابی بود متن خوبی که حکایت می کرد که من خوب و ...
درباره مصطفی رحماندوست
، اشعار این شاعر بزرگ را حفظ کند. بعد از گذراندن دوره ابتدایی او وارد دبیرستان شد و در رشته علوم انسانی که در آن زمان نام رشته ادبی داشت، تحصیل کرد. مصطفی رحماندوست در دوره دبیرستان هم فرد کتاب خوانی بود. او در گفت وگویی درباره کتابخانه دبیرستان ابن سینا که در آن درس می خواند گفت: کتابخانه خوبی داشت، اما به سختی می توانستم ازآنجا کتاب بگیرم، بسیاری از کتاب های آنجا را خواندم. کمبودها را هم با کرایه ...
فاصله ی بین بود و هست
یافته بود؛ عکسی از یک شهید جوان بر تابلویی فلزی که در اثر آفتاب رنگ باخته بود و چشمان منتظرش تو را دنبال می کرد. شاید او می دانست تو برای چه در حال پرسه زدن در کودکیت هستی. نگاهش نافذ و پر از حرفهای نگفته بود. ناگهان کوچه نشاط شور امیدی در دلم روشن کرد. یادگاری از نامی که پیام مهر برای مادرم می آوردند. نامه هایی با دست خط برادرانم از سفر در سال هایی که امید و دلخوشی و رفع دلتنگی مادرم همان چند خط نامه ...
حکایت دریا بیم فراموشی فرهنگ
کرد پرستار مادرم گفت خانم گریه می کند. تمام وجودم لرزید. هفتاد و خرده ای سال با هم زندگی کرده بودند حس همچنان بین شان بود. اشک اش می آمد، در حالی که ما فکر می کردیم مادر کسی را نمی شناسد. پیش خودم دائم فکر می کردم چه وقت هایی ما متوجه نیستیم و او درک می کند. مثل سیمی که شل شده، قطع و وصل می شود و لامپی روشن و خاموش، ممکن است در همان حد تصویر خاطره ای در ذهن شان روشن شود. برای من که مجبور شدم چشم ...
از کوچ شیرازی ها به کنیا تا هجرت کنیایی ها به قم؛ شیخ علی مویگا روایت می کند
خدمت کردید... - ببینید، من بیش از 20 سال است در ایران زندگی می کنم و به همان اندازه که با جامعه، زبان و فرهنگ کنیا آشنا هستم، از فرهنگ، جامعه و زبان ایران هم شناخت دارم. اما اگر بخواهم تصویر دقیق تری از خودم برایتان ترسیم کنم این است که اگر به کنیا بروم، هموطنانم مرا کاملاً کنیایی نمی دانند. اینجا هم مردم ایران مرا کاملاً ایرانی نمی دانند. در این میان، یک هویت جدید برای من به وجود آمده ...
زندگی به توان2 / روایت زندگی مادر و دختری که با مرگ جنگیدند
حرکتی خود را نشان می دهد. مادرم یک پرستار تمام عیار است. داخل بخش اجازه نمی داد کسی کارهایم را انجام دهد. تا چند روز که ساکشن می کرد، فقط خون می آمد. می گفتند ریه خون ریزی کرده است. این بار مادر است که ادامه می دهد: دیگر اجازه ندادم دخترم را از من جدا کنند. گفتم خودم کارهایش را انجام می دهم. احتیاج به پرستار هم نیست. می خواهم ترخیصش کنید. توی خانه راحت تر بودم. دکتر ها به این شرط که دستگاه ...
شباهت های شهید چمران و حاج قاسم سلیمانی
. آن ها کلی پول از قذافی گرفته بودند و با افشاگری من بهم ریخته بودند. بعد رفتم لبنان از آنجا ویزا گرفتم. به لیبی رفتم. خود قذافی هم قول داد که مرا در پیدا کردن امام موسی صدر کمک کند. همانجا بودم که جنگ شروع شد و راه های هوایی بسته شد. با اتوبوس به ایران برگشتم و سریع به خوزستان رفتم. چند روز بعد از شروع جنگ بود که از همان اول سرباز دکتر شدم که به من کلاشینکف و خمپاره 60 دادند. ...
بانوی ایرانی پیشگام در نجات جان همنوعان
خیرین و سرشناسان به نام بود و هرکس مشکلی داشت بدون استثنا در خانه ما را می زد. پدرم سراسیمه به مدرسه آمد و اجازه مرا گرفت و با خود به بهداری مسجدسلیمان برد. روزه بودم و بی نهایت هم از آمپول و سرنگ می ترسیدم. خون من و یکی دیگر از بچه های محل را آزمایش کردند و خوشبختانه خون مان به آن زن خورد و ما را به بیمارستان بردند و درست روبروی تخت او خواباندن و مستقیم خون ما وارد بدن آن خانم شد و به لطف ...
خبر فرهنگ
با اساتید بنام فرصتی را جهت رشد شاعران جوان فراهم کرده اند.او افزود: در نوجوانی، دبیر ادبیات فارسی استعداد مرا در شعر کشف کرد و تشویق های او باعث شد به جلسه های ادبی و شعر راه یابم؛ بااینکه به عنوان کارشناس فناوری اطلاعات در شهرداری اصفهان مشغول به کار بودم اما ترجیح دادم این شغل را رها کنم و در رشته ادبیات فارسی در مقطع کارشناسی ارشد و دکترا ادامه تحصیل بدهم.ریحانه واعظ با اشاره به نخستین دفتر ...
تجاوز صاحبکار به دختر 26 ساله فراری که با لباس پسرانه کار میکرد!
حضورم در خانه آن ها بودم. من خیلی سعی کردم کم لطفی های این زن را تحمل کنم اما فایده ای نداشت و رفتار او روز به روز بدتر و بدتر می شد. نامادری ام اذیتم می کرد و با تهمت های ناروا قصد داشت مرا از چشم پدرم بیندازد. احساس می کردم دچار مشکل روحی و روانی شده ام و به همین دلیل حدود 6 سال پیش از خانه فرار کردم. ابتدا لباس های دایی ام را پوشیدم و با تیپ پسرانه در خیابان ظاهر شدم و ...
شهید علیرضا نورشمسی : باید همگی بر اساس مکتب و اصول اسلامی حرکت کنیم
زندگی شیرینت را تباه کردم، ولی خودت بهتر می دانی که من برای حفظ میهن شما را ترک کردم... . او نمی دانست که روزی پسرش امین مرثیه سرای هر دو خواهد شد و چون پدرش با قلم توانای خود دوران تلخ زندگی خود را در قالب شعر به تصویر می کشد. کودکی که در شش ماهگی پدرش و در 9 سالگی، تنها حامی اش یعنی مادرش را از دست داد، اینگونه می نویسد: پدرم، مادرم! آرزو داشتید مرا راهی مدرسه کنید. قرار بود ...
وقتی دانش آموز نمونه مدرسه عاشق جبهه می شود
پروردگار و معاد روز قیامت شهادت می دهم. با سلام و درود به پیشگاه حضرت ولی عصر (عج) و نائب برحقش، امام خمینی و با سلام بر شهدای گلگون کفن راه خدا و رزمندگان عزیز. خداوندا تو را شکر و سپاس می گزارم که توفیق حضور در جبهه نور علیه ظلمت را به من عطا فرمودی و هر زمان صلاح می دانی از تو می خواهم که شهادت در راه خود را نصیبم فرمائی و مرا با یاران حسین(ع) محشور نمائی. خواهران و برادران مسلمان از ...
این روزها دلم برای بوسه ای تنگ می شود
یادداشت | حمیدرضا نظری اینک در فصل رویش شکوفه های چشم نواز و در روزها و شب های بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین” لالایی” را می خوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش در می آید و مرا با خود به گذشته و سال های دور می برد؛ زمانی که با بوسه های گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار می شدم و در ...
صدیقه رضاپور: خدا را با فیزیک بهتر شناختم
فرزندانش در زمینه علمی رشد کنند و حتی به ما می گفت که دوست دارد اعضای خانواده اش همه معلم باشند و ما هم بهتر است معلم شویم. من نیز از همان کودکی به معلمی علاقه مند بودم و حتی در بازی هایم نقش یک معلم را بازی می کردم که به دانش آموزان درس می داد. برادر بزرگ ترم با آنکه دانش آموز بود، به جنگ رفت و در نهایت در فروردین سال 66 شهید شد. آن زمان کودک بودم، اما هرچه بزرگ تر شدم، نبود او برایم بیشتر معنا ...
■ شهید چمران: نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم
کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته. *در پناه خداست که ترکت می کنم در اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقت ها دو روز یا چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی کردم و بعد برایم یک کاعذ کوچک می آمد که اَترُکُکِ لله (در پناه خداست که ترکت می کنم). در لبنان هم این کار را می کرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم ...
خاطرات رزمندگان جنگ های نامنظم استان بوشهر(3)
خبر می دادند و آن ها در آماده باش بودند. ولی در آن روز همه پزشک ها به استراحت رفته بودند، بچه ها نیز تا ساعت 8:30 صبح کرخه کور را که بعد به کرخه نور نامیده شد، از دست عراقی ها گرفتند. بعد از عملیات مهران توکلی از بچه ها می پرسد: یوسف کجاست ؟ و آن ها نیز به او گفته بودند: او در میدان مین شهید شده اس چون من از ناحیه سر ترکش خورده بودم، مرا به اتاق عمل بردند. بعد ازعمل نجف ...
استخوانی در گلو؛ راوی شک هایی که به یقین تبدیل می شود
کند تا ثابت کند بیمار نیست و تمام شک هایش واقعیّت داشته اند! برشی از رمان: صدای مادرم در گوشم اکو می شود که وقتی کودک بودم ترکیبِ رنگ ها را یادم می داد: قرمز و آبی می شود بنفش، زرد و آبی می شود سبز، قرمز و زرد می شود نارنجی! گاهی هم کنارم می نشست و به من ریاضی آموزش می داد. رادیکال و جذر و انتگرال. دورانِ مدرسه ام تمام شده و مُدام از خودم می ...
دام اینستاگرامی پسر جوان برای بی آبروکردن دختر 14 ساله
هماهنگی پلیس، تینا از شهر مرزی به تهران منتقل شد و مورد بازجویی قرار گرفت. وی در تحقیقات پلیسی گفت: مدتی بود عاشق پسری به نام مسعود بودم و قرار بود با هم ازدواج کنیم، اما پدر و مادرم مخالفت می کردند و مدعی بودند که سن من کم است و باید درس بخوانم. آن ها رابطه دوستی ما را بهم زدند تا اینکه در اینستاگرام با پسر 20 ساله ای به نام منوچهر آشنا شدم. من با منوچهر درد دل می کردم و به او از رابطه عاشقانه ام ...
درخشش دانش آموز نابینای بوشهری
خانم زهره شهابی همه شکل ها را برای من توضیح می داد و دبیر زبان انگلیسی خانم صدیقه ابراهیمی زمان ویژه ای را به یادگیری و آموزش من اختصاص داد. از همان کودکی مادرم مرا به چشم یک کودک عادی می دید و این تفکر مادرم باعث شد که خانواده و همچنین جامعه پیرامونم نیز من را به عنوان یک فرد عادی بپذیرند. به کنکوری های سال بعد توصیه می کنم از تعطیلی های به وجود آمده نهایت استفاده را کنند و اجازه ندهند ...
شهید علیرضا خواجه کجوری : لحظه ای دل به سیاست بازی های فریبکارانه طرفداران اسلام آمریکایی نبندید
دوره ابتدائی در زادگاهش، به مدرسه راهنمایی امیرکبیر در نوشهر راه یافت. سپس سه سال ابتدائی متوسطه را در دبیرستان متل قو و پایه چهارم این مقطع را در کرج از سر گذراند. مادر شهید: هر روز که به مدرسه می رفت، به او یک تومان می دادم تا از محل به نوشهر برود و برگردد. او هم پنج ریال را خرج می کرد و پنج ریال دیگر را در ظرف حلبی می گذاشت و در حیاط خانه دفن می کرد. بعد که ما به مشکلی بر ...
آهای خودرو، تابستان خود را چگونه می گذرانی؟
شهرام شهیدی طنزنویس فردا روز نخست تابستان است. اغلب مهر که فرا می رسید و بچه ها می رفتند مدرسه نخستین موضوع انشا این بود که تابستان خود را چگونه گذراندید؟ حالا که به دلیل کرونا تقویم نظام آموزشی کشور ترکیده و دیگر تابستانش کلاس ها دایر است و زمستانش تعطیل و بقیه سال هم شیر تو شیر با خودم گفتم بگذار ما هم از این وضع نصیبی ببریم. برای همین موضوع انشای مشابهی طرح کردم. درواقع از خودروهای ...