زن قبل از خودکشی به خواب مرده شور رفته بود / رویای صادقه در غسالخانه
سایر منابع:
سایر خبرها
آوردن جنازه واجب تر بود؟ یا مجروح؟
...> _ گفتم که فرقی نمی کنه، هر کدوم رو که بگم به اونی یکی مدیون می شم. تو فقط می تونی یکی شونو ببری. پس معطل نکن! امدادگر این را گفت و داخل سنگر شد. چند تا مجبور داشتند به پای خودشان به طرف سنگ می آمدند. به طرف مجروح ها رفتم. یکی شان را بلند کردم. گفتم: عزیزجان، بلند شو بریم... دیدم جواب نمی دهد، سرش را بلند کردم. تمام کرده بود. گردنش به طرف عقب خم شد. سرش را در دستم گرفتم؛ می خواستم معنی مردن را بیشتر احساس کنم... انتهای پیام/ 121 ...
صادق قبل این که شیر گاز را باز کند، یادداشتی جا گذاشت
شعار سال : شش سال از صادق هدایت کوچک تر است، دکترای حقوقش را از پاریس گرفته و به ایران بازگشته. اوایل دهه بیست خورشیدی است که از طریق دو دوست مشترک که یکی شان حسن شهیدنورایی است با صادق هدایت آشنا می شود، آن هم در بنگاه املاک نزدیکی دفتر وکالتش که پاتوق شان شده. صادق در نخستین برخورد با تکیه کلام همیشگی اش یاهو از دکتر محمد شاهکار استقبال می کند. بعدها پاتوق شان می شود کافه فردوسی. آری شاهکار یکی از همان دوستان نزدیکی است که در فروردین 1330 سراسیمه به پاریس می رود تا با شهیدنورایی در بستر مرگ اف ...
عاقبت تویوتای صفر فاطمیون در حوالی حلب +عکس
را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دسته ای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان، یک ردیف از خانه ها خالی بود و ردیف پشتش دست ...
وقتی از مداح می خواهند دعای کمیل را شادتر بخواند!
، او را به معراج شهدا بردند و در تابوت گذاشتند که به تهران بفرستند. آقای رسولی و چند نفر از دوستان رفتند با حسن وداع کنند و وقتی در تابوت را باز می کنند و پلاستیک را کنار می گذارند، اینها اسرار جنگ است و بد نیست به گوش برخی برسد. از گلوی بریده حسن سه مرتبه صدا می آید السلام علیک یا اباعبدالله... آقای رسولی از این حس و حال بیهوش شد. این انس و علاقه ای بود که حسن با امام حسین (ع) داشت. این ...
روایت خواهرانه از یک سال دلتنگی برای شهیدسرلک
بودم و هر کاری می کردم آرام نمی شدم. آن روز مادر هم زودتر از همیشه بیدار شد. می توانستم حس کنم که او هم مثل من کلافه بود. خواستم سرم را با کتاب خواندن گرم کنم اما حوصله آن را هم نداشتم. ساعت گوشی ام را نگاه کردم. 10:21 شده بود. صدای در اتاق آمد. علی اکبر بود. سلام کردم و پرسیدم: چه شده؟ گفت: یک دقیقه بیا. گفتم: حال ندارم. نمی دونم چرا بی حوصله ام. کمی نگاهش کردم. دیدم چشماش یه جوری شده ...
عاشورا را در جبهه ها دیدم/ شهدا کجا و من کجا؟
رزمندگان به جبهه و جذب نیرو برای سپاه در آن مکان انجام می شد؛ همه به صف ایستاده بودند، ما هم ایستادیم، نوبت ما که شد، با ذوق و شوق جلو رفتم و گفتم: اومدم پاسدار بشم . پاسداری که پشت میز بود نگاهی به من قد و بالای من انداخت و پرسید: چند ساله ترک تحصیل کردی؟ با ذوق گفتم: دو روزه ، با عصبانیت از جایش بلند شد و دستم را گرفت و به بیرون هدایتم کرد و همزمان گفت: پاشو بچه، پاشو برو درست رو بخون ...
روایت هایی از رشادت های رانندگان گیلانی دفاع مقدس
عفونتی که داشتم یک پایم را قطع کردند. پوراسدی به دیگر خاطراتش در جبهه پرداخت و تصریح کرد: یک روز که از مسیر جنوب به سمت رشت با سرعت 60 تا 70 کیلومتر در ساعت حرکت می کردم و به شب منتهی شد، در حال رانندگی به خواب رفتم و ساعت ها ماشین برای خودش در مسیر حرکت کرد که به امام زاده هاشم رسیدم، سرباز جاده به من ایست داد و با صدای همراهان بیدار شدم و ترمز کردم، اگر نمی ایستادم مورد هدف گلوله قرار می ...
هفت خوان دریافت وام ازدواج
. بگید نمیخوایم وام بدیم. تمام یارانه رو وثیقه از من قبول نکردن. حتی یارانه 16 نفر هم گفتم می برم ولی کلا قبول نکردند. اینا همش دروغه هرکس تو بانک آشنا دارد می تواند...حتی با یک ضامن و یارانه حدودا180هزاری به راحتی وامش روبگیرد... اما برای ما از این خبرها نیست. فقط خداکمک مان کند دیروز بنده رفته بودم برای وام ازدواج. برای 100میلیون 130میلیون سفته، یک برگ چک ...
نیما عفت مرا گرفت / اشک های دختر دانشجوی تهرانی تمامی نداشت !
دوستانه ما با هم شروع شد . وی ادامه داد : یک سال از آشنایی ما گذشته بود که نیما پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد و گفت به من علاقه مند شده است و قصد دارد همراه خانواده اش به خواستگاری ام بیاید . نیما به بهانه ملاقات با خانواده اش مرا به خانه شان در شمال تهران دعوت کرد. ارمغان گفت: من که فریب حرف های نیما را خورده بودم برای دیدن خانواده اش به خانه آن ها رفتم اما نیما آن جا تنها بود و من ...
از میدان ژاله تا اردوگاه موصل
. تا ورود حضرت امام (ره) جوانان سازماندهی شدند. کمیته استقبال از امام خمینی تشکیل شد. ما بازوبندهای سبز بسته بودیم و ماموریتمان محل سخنرانی امام بود. تا قبل از آمدن امام مشت ها گره کرده بود؛ اما وقتی امام رسیدند مشت ها باز شد و بلندگوهای بهشت زهرا شروع کردند به پخش سرود... رهبر محبوب خلق از سفر آید/ دیو چو بیرون رود فرشته درآید. تا قبل از آن روز هر کس که در دانشگاه ها یا سایر مکان ...
اختصاصی/ چرا واکنش افراد به تزریق واکسن کرونا، متفاوت است؟
از گرما شدم از هوش رفتم، هنگامی که دوقلو باردار بودم غش کردم، پس از سقط جنین و از دست دادن مقادیر زیادی خون چندین بار سیاه شده و از حال رفتم. طبق گفته پزشک من، بیهوش شدن احتمالاً فقط پاسخ بدن من در هنگام بیماری است. وی توضیح داد که عصب واگ من -طولانی ترین و پیچیده ترین عصب جمجمه در بدن- ممکن است هنگام بیماری من بیش از حد تحریک شود. بنابراین، بدن دائما می خواهد روی زمین باشد! آنچه صحیح ...
مهدی پاشازاده: رئیس جمهور را راحت تر از منصوریان پیدا می کنید!
سامسونگ نمی توانست دریبل بزند. خودش رد می شد ولی توپ در گل و لای گیر می کرد. اینجا هم من و داوود سیدعباسی مشغول رفتن به رختکن بودیم. دیگر باختیم و همه ناراحت بودند. شفاف سازی نشد اینجا به تمرین استقلال رفته بودم تا سری به فکری و تیم بزنم. راستش اتفاقات زیادی افتاد. به نظرم در ماجرای محمود فکری و استقلال شفاف سازی نشد. خیلی ها خیلی کارها کردند. این هم دیگر جزو اتفاقات طبیعی فوتبال ...
ثانیه ها را در انتظار بازگشت سیدحسین نفس می کشم
.... همیشه اگر در منزل از کالایی دوتا داشتیم مطمئناً یکی از آن ها را برای نیازمندان می برد. همین دغدغه مردم را داشتن او را به جبهه کشاند. هر وقت هم که وارد خانه می شد، یک شاخه گل در دست داشت. چند وقت پیش روبه روی قاب عکس سیدحسین نشسته بودم و به یکباره گفتم سیدحسین خیلی وقت است که به من گل ندادی! چند روز بعد به منزل خواهر بزرگ سیدحسین که مراسم یادبود مادرشان بود، دعوت شدم و رفتم. بعد از مراسم شاخه ...
غار کیجا کرچال دوآب سوادکوه از افسانه تا معماری
موجود در جلو دهانه غار را سنگ آسیاب بنامند. اما این نیست از نظر معماری هیچ منطقی این فرضیه را نمی پذیرد که سنگ آسیب باشد. بنده نمونه این سنگ که لولای در چوبی در آن می چرخیده تا در باز و یا بسته شود را تا دهه هشتاد حدود ده سال قبل در خیلی از روستاهای مازندران دیده ام. همین امر باعث شد متوجه شوم که مسیر دسترسی دقیق گذشته غار کیجاکرچال به چه صورت بوده است و همچنین متوجه مسئله وجود دری در این بنا شدم ...
استاد در مسلخ عشق
چانه زدن است. برای نمره چانه می زند، سر درس چانه می زند، سر اینکه مقدار درس زیاد است چانه می زند، سر اینکه تاریخ امتحان را عقب بیندازید، بینش چهار روز فاصله بیندازید، سر همه چیز چانه می زند. این کار را اگر من در دانشسرای عالی کردم ممکن است در دانشگاه تهران به شورش و اغتشاش بینجامد. همین کلمات را به همین صورت گفتم. اما دکتر عالیخانی حرف مرا نپذیرفت و گفت که اتفافا من هم به دنبال چنین کسی هستم. برو ...
گورخوابی پس از قتل پدر
کلتی را از اتاق برداشت و به سوی پدرم شلیک و او را زخمی کرد. همسر مقتول هم گفت: چند روز قبل مادرم فوت کرد و لحظه حادثه هم در مراسم ختم مادرم بودم که به من خبر دادند شوهرم با شلیک گلوله به قتل رسیده است و الان هم نمی دانم قاتل چه کسی است. یک سال و نیم بعد همه شواهد و مدارک حکایت از آن داشت فرید قاتل پدرش است و به همین سبب مأموران پلیس وی را به عنوان مظنون به قتل تحت ...
داستان بازنشستگی من
وجدان درد زیاد شدن سابقه بیشتر از 30 سال برایم جنبه کسب حلال پیدا کند. خواند مقالات متنوع پیشرفته در زمینه کاریم یکی دیگر از راههای ارضای این درون آشوب زده من بود. خوشبختانه نوع کار من از آن قبیلی بود که هر روزم با روز دیگر و هر هفته و ماه و سال با سنوات قبل خدمت فرق می کرد و حتی باعث می شدم نحوه انجام کار برای همکاران محیط خود دچار یکنواختی و بی حوصلگی نگردد. به هر تقدیر در گذران سال های 30 و 31 ...
پایان خونین عشق زن 46 ساله و پسر 26 ساله
، گفتم می خواهم باهات صحبت کنم. او هم آدرس خانه دوستش را داد. زمانی که رسیدم، کیمیا به طبقه پایین آمد و دوباره باهم صحبت کردیم. گفتم دست از سر من بردار اما بی فایده بود، در یک لحظه به قدری عصبانی شدم که با چاقویی که به همراه داشتم چند ضربه به او زدم و بعد از خانه فرار کردم. پس از جنایت چه کردی؟ چاقو را در بوستانی دفن کردم که پلیس آن را پیدا کرد و بعد هم به خانه رفتم. ...
قاری و مؤذن بارگاه امام رضا(ع) بودن بالاتر از تمام رتبه های بین المللی است
فرصت داد و ما برگشتیم. سه چهار ماه بعد برای داوری مسابقات بسیج استان سمنان دعوت شده بودم، گفتند تا اهدای جوایز بمانید. قرار بود با قطار برگردم که مرحوم حاج حمید عباسی که با اتومبیل آمده بود به من گفت منتظر باش آخر شب با هم برویم. به او گفتم من خیلی خسته ام. بیا شب بخوابیم و صبح برویم. ولی او کار واجبی داشت که باید برمی گشت. به او گفتم من خیلی خوش خواب هستم و روی من حساب نکن بنشینم با تو صحبت کنم ...
مقصودی: کرونا به ضررم شد و اجباراً به وزن غیرالمپیکی رفتم/ به المپیک بعدی فکر می کنم
در 70 کیلوگرم آغاز کند، ادامه داد: قبلا با بیشتر مدعیان این وزن کشتی گرفته ام، به هر حال من از وزن پایین تر آمدم، درست است وزن کم نمی کنم و شاید بگویند از این نظر بدنم سرحال تر است اما روز مسابقه کسی که وزنش بالاتر باشد، بهتر کشتی می گیرد. فکر می کنم امیرحسین حسینی، مهدی عشقی و زرودی حریفان اصلی ام در جام تختی باشند. این کشتی گیر 21 ساله با بیان این مطلب که برخلاف همه تلاشش المپیک را از ...
عجیب ترین جلسه دادگاه خانواده / لبخند های سامان و گندم قاضی را شوکه کرد
مشکل شان بیشتر توضیح دهند. بیشتر بخوانید زنی قبل از خودکشی به خواب مرده شور رفته بود سامان که رشته حرف را به دست گرفته بود، گفت: 11 سال پیش درسم تمام شده و خدمت سربازی را هم گذرانده بودم که خودم را تنها و بیکار دیدم. هیچ چیزی برایم جذابیت نداشت. هر کسی هم هر کاری می کرد با خودم می گفتم خب که چی؟ آخرش می خواهد چه شود مثلاً؟ در آن دوره به دنبال چیزی بودم که واقعاً مرا ...
کسی باور نمی کرد که بسیجی ها بتوانند تانک برانند!
عملیات بیت المقدس بگویید؟ من حدود دو روز در خط دوم بودم. در یکی از روزها، هواپیما های عراقی آمدند و مقرمان را بمباران کردند. در آن بمباران، پای برادر عباس طائف قطع شد و یکی از برادران به نام عباس کریمی بر اثر انفجار دچار موج گرفتگی شد. یکی از بی.ام.پی های ما را هم زدند. یک شب در سنگر خوابیده بودم. ناگهان مرا صدا زدند. فکر کردم که وقت نماز صبح است. بلند شدم و رفتم نماز خواندم ...
جنگ، طعم مادری و زندگی را از ما گرفت!
بود منتظر بچه بودیم ولی هنوز خدا نداده بود. البته ترانه جون یه بار باردار شدن که سقط شد. خلاصه بعد کلی انتظار ترانه خانم بار دار شدن وبعد 9 ماه یه پسر مثل ماه خدا بهشون داد که اسمش را هادی گذاشتن. من کشته مرده هادی بودم ومرتب می آوردمش پیش خودم. البته من هم 7 ماه بعد از تولد هادی جون باردار شدم ویه پسر به اسم سید هانی، خدا بهم لطف کرد. هانی چند روز بعد تولدش تب کرد. دکتر دو بار اومدن ...
پسر خردسالی که جان مادرش را نجات داد/تماس اضطراری با اورژانس
مخالف بود اما به خدا توکل کردم و تا آخر بارداری به پزشک مراجعه نکردم. در ادامه یاسر گفت: زمانی که از همسرم خواستگاری کردم به من گفت دیابت دارم و من هم گفتم داری که داری! من می خواهم با تو زندگی کنم، چه یک سال و چه ده سال و بیشتر. بهترین لحظه زندگی ما به دنیا آمدن علیرضا پسرمان بوده است. یاسر به ماجرای تماس علیرضا با اورژانس اشاره کرد و گفت: همیشه کنار همسرم هستم آن روز هم بودم ...
عشوه گری شیطانی دختر یک سرایدار در میهمانی اعیانی
: شما لطف دارید. و در دل گفتم: خبر نداری که هیچ کدوم از ما تو خونه مون یک شکم سیر غذا نمی خوریم و گرنه من هم الان تپل بودم و اینطور شکمم به کمرم قفل نمی شد! مهسا خرامان خرامان مثل کبک به طرفمان آمد. لبخندی میهمان لب هایش بود. وا...! چرا شماها این گوشه وایستادین؟! چرا هیچی نمی کشین؟ این را گفت و با پشت دستش به آرامی مرا هل داد به طرف میز شام. شش، هفت رقم غذا با تزیین های مختلف و زیبا روی ...
پیشنهاد کثیف در خانه دوست صمیمی به پسر 19 ساله/ باید با خاله اش ازدواج می کردم
، نیاز به مصرف مواد پیدا می کردم نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم و تمام بدنم لمس و بی حس می شد. بابک گفت: دیگر نمی توانستم مثل قبل کار کنم. از طرفی مادرم فهمیده بود چه بلایی سر خودم آورده ام و دنبالم می گشت تا گوشمالی ام بدهد. به خانه یکی از دوستان بی سروپایم پناهنده شدم. پدر معتادش می گفت درست نیست جوانی نامحرم در خانه ما بماند. من بدون اطلاع خانواده ام و به پیشنهاد دوستم با خاله ...
بهترین رویدادهای مثبت زندگی ام در ماه مبارک رمضان رخ داده است
کار آفرینی را انجام داد، تاکید کرد: اگر به بنده بگویند 10 بار به دنیا بیایم و 10 بار 20 ساله بشوم و در بخش خصوصی شروع به کارآفرینی کنم، این اقدام را خواهم کرد. وی با بیان اینکه از کودکی به دنبال کارآفرینی بوده ام، یادآور شد: بنده سال 1379، مدیر یک کارخانه صنعتی شدم. آن زمان تقریبا 28 سال داشتم و تازه فارغ التحصیل مهندسی صنایع شده بودم که رئیس کارخانه شدم. در آن موقع از صفر تا صد را با 400 ...
روایت مردی با 400 فرزند!
به گزارش جهان نیوز به نقل از فارس، همه چیز از یک تلفن شروع شد.درخواست مصاحبه کردم اما از همان ابتدا گفت اصلا اهل مصاحبه کردن نیستم. از من اصرار و ابرام از حسین آقا انکار. خلاصه سمج بازی من جواب داد و قرار شد فقط بروم از نزدیک او را ببینم. نیمچه گرمای عصر بهاری در حوالی میدان امام خمینی(ره) وارد مغازه اش شدم. گرم گفت وگو با یکی از همکارانش بود. با گرمی پذیرایم شد؛ اما از همان ابتدا باز ...