سایر خبرها
شهید مهدی ایرانی زاده همدانی: به این دلیل می جنگیم که حقانیت دین خدا را ثابت کنیم!
پیامبرانی نیز جانشین پیغمبر هستند. خدایا، چیزی ندارم که برایت با خود به آن دنیا بیاورم چون که در این دنیا به جز گناه کاری دیگر انجام ندادم و می خواهم این جان ناقابل این جانی که خودت دادی برایت هدیه کنم و می خواهم طوری شهید شوم که تمام بدنم از هم جدا شود و تکه تکه شود شاید که گناهانم کمتر شود. شاید که این جان ناقابل را اینطوری زودتر قبول کنی. خدایا، به جبهه آمدم که بگویم قیامت ...
ماجرای سنگ قبری در چندقدمی ضریح
.... هم چنان که بساطش را در خیابان ناصرخسرو پهن می کرد کتابش راهم باز می کرد و روزی چندین ساعت مطالعه می کرد. از برکت همان دست فروشی کوچک ازدواج کرد و صاحب خانه و زندگی شد. بساط کوچکش هر روز بزرگ و بزرگ تر و مشتریانش بیشتر و بیشتر می شدند. کار و بارش حسابی گرفت. دکه بزرگی سر کوچه مروی خرید و در میان بلور فروش های آن بازار برو بیایی پیدا کرد. اما بعد از کودتای 28 مرداد بود که بساط همه دست فروشی ها ...
یه یاد حاج ابوالفضل/ لات ها میگن گر جهنم میروی مردانه رو
اصرار به حسین و انکار از حسین بود. حسین پیکر بچه ها را نشان می داد و می گفت: چطور بچه هام رو بگذارم و بیام؟ بعد از یک ساعت، حاج همت و میرکیانی برگشتند عقب. حسین در یکدست، قبضه آرپی جی و در دست دیگرش بیسیم داشت. پشت بیسیم می گفت: اگه می تونستم بیام عقب و محاصره رو بشکنم، خوب، می رفتم جلو... مرا که دید، گفت: سید، تو نیروی آزادی. هر کس را می تونی، بردار و برو عقب... گفتم: عشق است ...
محاکمه پسر بدهکاری که پدر پولدارش را کشت/ یک و نیم میلیارد بدهی داشتم،پدرم بجای کمک به من اموالش را به ...
بعد به خانه ام برگشتم به پدرم گفتم در ماشین بنشین تا من به خانه بروم و کارت ماشینم را که جا گذاشته بودم، بردارم. اما چند دقیقه بعد وقتی برگشتم ناباورانه با صحنه وحشتناکی مواجه شدم. پدرم غرق در خون روی صندلی افتاده بود و من هم بلافاصله با پلیس تماس گرفتم. وقتی مأموران کلانتری شهرزیبا به محل جنایت رفتند مشخص شد علاوه بر شلیک گلوله گردن مرد میانسال هم با چاقو بریده شده است. در ادامه جسد ...
تقلب در درس تاریخ باعث تجدیدی ام شد/ ماجرای سفر به آلمان با فروش پیکان 34 هزار تومانی
از خویشان که در آلمان بود، به من گفت بیا برویم آلمان. من گفتم در آنجا می توان درس خواند؟ گفت: بله. هدایت الله بهبودی گفت: خدابیامرزد پدرم را، پیکانی داشت که آن را 34 هزار تومان فروختیم. پس از آن با پدرم به بلوار الیزابت(بلوار کشاورز) رفتیم. آن موقع بانک ملت تازه از تجمیع چند بانک ساخته شده بود. در آنجا 34 هزار تومان را به بانک دادیم تا به مارک تبدیل شود. آن موقع یورو نبود و کشورهای ...
خادم باید همیشه خدمت کند
هم برو طلبه بشو. من یک پسر هفده ساله داشتم که طلبه مدرسه آیت ا... مجتهدی بود. رفت جبهه و شهید شد. از آن به بعد به همه جوان ها می گویم طلبه شوند. می گویم: جوان ها. نه من! سن من به تو نزدیک تر است تا پسرت. می گوید: پس مسئله از رساله یاد بگیر و به دیگران بگو؛ که هر مسئله معادل فلان تعداد رکعت نماز مستحبی ثواب دارد. از من که خلاص می شود می رود سراغ یک گروه نوجوان و مربی روحانی شان. مدتی با آن ها مشغول است و بعد هم از همان باب السلام خارج می شود. گویا وقتش به زیارت نمی رسد. (*در عرف خدمت، به زباله و آشغال، غبار گفته می شود. ...
حال و هوای برخی اعزام های دهه 60
پایین می رفت و تو سروکله ام می خورد. همان طور که می زد، جای کمربند با خون روی بدنم نقش می بست. اگر کسی میانجیگری می کرد او را هم با کمربند سیاه می کرد. مادرم که از ترس نمی توانست کاری کند، اشک می ریخت و با صدای لرزان می گفت: ولش کن سیدمرتضی! تو که او را کشتی. بی انصاف چقدر او را می زنی. ولی پدرم همچنان می زد. آن قدر زد تا دلش راضی شد. بعد گفت: اگه حالا می خواهی بروی جبهه، برو دیگه کارت ندارم. بعد از کتک خوردن، تا 2 روز نتوانستم از خانه بیرون بروم. بالاخره روز اعزام فرا رسید. به دور از چشم پدرم از خانه بیرون رفتم در حالی که فقط مادرم برای بدرقه تا پای اتوبوس آمد. ...
جهان متفاوت دخترایرانی
در راه هم با بابا تلفنی صحبت کردم و این چه حرفی است؟ دیگر جوابم را نداد. حس عجیب و غریبی به من دست داد. به مادرم زنگ زدم و پرسیدم چه شده؟ مادرم نتوانست صحبت کند و فقط گریه کرد و دیگر چیزی از آن لحظه یادم نمی آید، چون خبر دادند پدرم فوت کرده است. سوار ماشین شدم و به تهران برگشتم. پدرم حامی، رفیق و یکی از مهم ترین افراد زندگی ام بود. دختری که تصمیم گرفته بود سخت ترین و طولانی ترین نقش ...
این داستان واقعا واقعی است ...
سال ها پیش جایی کارمند بودم، با حدود صدو پنجاه همکار در بخش های مختلف. خیلی همدیگر را نمی شناختیم و فقط با برو بچه های اتاق خودمان در ارتباط بودیم، یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم، حوالی دو، سه بعد از ظهر رفتم توی نمازخانه نمازم را که خواندم کمی دراز کشیدم و پاهایم را زدم به دیوار که خون به مغزم ...
جنایت هولناک پسر جوان به خاطر کینه از پدر
...: پسری که به خاطر بدهی مالی و عدم کمک پدرش از او کینه به دل گرفته و او را کشته بود در دادگاه کیفری استان تهران محاکمه می شود. این پسر جوان هرچند در ابتدا سعی داشت عنوان کند پدرش به دست فرد دیگری به قتل رسیده است اما بعد از اینکه متوجه شد ماموران همه چیز را درباره او فهمیده اند لب به اعتراف گشود. او حالا با درخواست قصاص از سوی اعضای خانواده اش روبه رو شده است. یک ...
امانت بی بی زهرا
، فکر اینجاشم می کردی. اون روزی که رفتی ستاد اسم نوشتی، یادته؟ بعدِ تو، منم اسم نوشتم. سربازیمم که دو سال پیش تموم شد؛ شکر خدا دیگه دوره ی آموزشی و این چیزا هم لازم نبود انگار. بعد هم دست مادرش را بوسید و گفت: - نترس دا! زود برمی گردم پیشت، حالا دیگه برو خونه تا سرما نخوردی. بی بی چادر گلدارش را رها کرد از دستش و به دندان گرفت، دستش را مثل پنکه ی سقفی در آسمان چرخاند ...
اعتراف به قتل پدر به خاطر بدهی میلیاردی
مادرم را طلاق داد و با زن دیگری ازدواج کرد. او بعد از ازدواج دوم همه اموالش را در اختیار همسر دوم و فرزند او قرار داد، حتی خانه ای را که به تازگی خریده بود به نام آن زن زده بود. متهم در ادامه افزود: آن زمان مشکلات مالی زیادی داشتم و به خاطر بدهی سنگینی که برایم پیش آمده بود به دردسر افتاده بودم. او پدرم بود و در آن شرایط انتظار داشتم مرا کمک کند، اما چند بار که به سراغش رفتم و از او درخواست کمک ...
حرف های شنیدنی کوتاه قدترین مرد جهان / در کف دست بلندترین مرد جهان جا می شوم!
که قد کوتاه برایش دارد، سر صحبت را باز می کند و می گوید: حتی یک در را نمی توانم باز کنم. نمی توانم تنهایی به سرویس بهداشتی و حمام بروم. برای روشن و خاموش کردن چراغ ها باید چیزی زیر پایم بگذارم. لباس هایم را نمی توانم بپوشم و در بیاورم. همه این کارهایم را در این 21 سال، مادرم برایم انجام داده است. مشکل تکلم و حرف زدن داشتم که الان خیلی بهتر شده است. دندان هایم هم کامل نیست. چند سال پیش خانه مان آتش ...
شب چله یک دقیقه بیشتر از قبل دوستت دارم ایران من!
...> آخرین روز های پاییز است، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها! بشمار، تعداد دل هایی را که به دست آوردی؛ بشمار، تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی؛ بشمار، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی؛ فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟ جوجه ها را بعداً با هم می شماریم... #یلدا_مبارک کاربری با نام خانم برزگر : اینکه ما با کمال آرامش یلدا ها رو در کنار خانواده هامون می گذرونیم مدیون ...
وقتی عالم وهابی محو اذان شیعی مدافع حرم شد+فیلم
و تسبیحی هدیه می دهد که الان دست من به یادگار مانده است. او چهار پنج مرحله اعزام شد. هر وقت از منطقه تماس می گرفت از حال و هوای خالصانه رزمندگان می گفت و از شوق شهادت آن ها حرف می زد، گاهی راهکار تبلیغی هم از من حتی جویا می شد و من هم در حد توانم در این زمینه داشته های علمی ام را در اختیارشان قرار می دادم و کتاب هایی که فکر می کردم مفید است معرفی می کردم و در این زمینه به هم کمک می ...
نجات دختر 16 ساله از رابطه اجباری مرد مست!
... یک روز که برای دیدن مادرم به محله قدیمی خودمان رفته بودم با محبوبه روبه رو شدم و تازه فهمیدم که او نیز مانند من مطلقه است و اکنون مجردی زندگی می کند. از آن روز به بعد معاشرت ها و رفت و آمد بین ما آغاز شد. محبوبه دورهمی و شب نشینی های زیادی برگزار می کرد و این شیوه زندگی را دوست داشت. من هم چند بار به همراه دخترم (لیلا) در دورهمی های او شرکت کردم. در همین هنگام بود که فهمیدم او به عقد موقت ...
سخت بود، اما از دختر یکساله اش گذشت
به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از روزنامه جوان، شهید حسین فصیحی دستجردی در حالی که دختری یک ساله داشت عازم جبهه شد. گریه ها و بی تابی های دختر خردسالش هنگام اعزام مانع نشد تا او عزمش را برای حضور در جبهه از دست بدهد. حسین 12 روز بعد از دومین اعزامش به شهادت رسید و پیکر مطهرش 12 سال بعد به خانه بازگشت. گفت وگوی ما با عزت زاغیان همسر شهید، مروری بر مجاهدت های یکی دیگر از شهدای دفاع مقدس است. ...
تک تیراندازی که در کربلای یک به هدف زد
. گفتم من که تازه از بیمارستان آمدم، رضا حالش خوب بود. دیدم پدرم در گوشه ای گریه می کند، بعد مادرم متوجه جریان شد. ما عزیزمان را از دست داده بودیم و از این موضوع خیلی ناراحت بودیم. انسان از این که عزیزش را دیگر نمی بیند ناراحت است. بعد از شهادت برادرتان چه مسئولیتی به دوش شما افتاده است؟ ما به نوعی پاسدار حرمت خون شهدا هستیم، مسئولیتی که بر دوش ماست این است که فرزندانی که تربیت ...
از کردستان تا بهشت؛ روایت شهیدی که به خاطر یک امضا به زندگی برگشت
پادگان نگه دارند. فکر کنم پدرم هم دوست داشت من پشت جبهه بمانم، به هرحال پسر بزرگ و کمی هم دوست داشتنی بودم و حتی گفت به حرف فرمانده ات گوش بده ولی من گفتم می خواهم به خط مقدم بروم ولاغیر، پدرم با ناراحتی و عصبانیت گفت "هر کجا می خواهی برو". در همان جلسه آقای زین العابدین اینها را یادآوری کرد و گفت من از همه این موضوعات اطلاع داشتم و تو چقدر لایق شهادت بودی... تسنیم ...
مادر شهید: حرص می خورم؛ چرا آقا را اذیت می کنند؟!
آن ها محبت می کرد. آدم احساس دلتنگی می کند اما همه ش شکر می کنم که جای خوبی رفته و به راهی رفته که دوست داشته. اصلا پشیمان نیستم و روزی چند بار شکر می کنم و اصلا پشیمان نیستم. به خدا اگر آن یکی پسر من هم اگر بخواهد برود، راضی ام. آن روز به من می گفت منم دوست دارم بروم جبهه و راه داداشم را ادامه بدهم. گفتم برو؛ من اصلا ناراضی نیستم. * خدا شهید را دوست دارد برای دین اسلام و ...
ماجرای عجیب دختری که فرزند همسر صیغه ای پدرش است جنجالی شد!
اصلاً از سرقتی بودن فرش ها خبر نداشت. *چرا تنها رفت وآمد می کنی. خواهر و برادر یا مادری نداری؟ راستش تا چند سال پیش فکر می کردم خواهر و برادر ندارم اما بعد متوجه شدم دو برادر دارم. مادرم هم وقتی نوجوان بودم فوت کرد. *چطور می گویی چند سال قبل متوجه شدی دو برادر داری؟ وقتی مادرم فوت کرد روزهای سختی را می گذراندم، یک روز دو پسر همراه زنی جاافتاده مقابل خانه ...
احسان به خلق در بیان و سیره شیخ رجبعلی خیاط
.... شاگرد پدرم بعد از خوب شدن حال پدرش تعریف کرد که وقتی سراغ عمه اش رفته و دلیل واقعی ناراحتی او از پدرش را پرسیده است، او گفته بعد از فوت شوهرش پدرم او و چهارفرزند یتیمش را به خانه خودش می برد. یک روز وقتی بین او و مادرم اختلافی پیش آمده بود، پدرم از راه می رسد و عمه و فرزندانش را از خانه بیرون می کند. عمه ام دلشکسته می شود. با راضی شدن عمه وبه دست آوردن دل بچه های یتیمش حال پدرم هم بهتر می شود ...
من پدر شش قهرمانم!
رفتند که به مغازه ای خیره شد. رفت جلو و مادر را صدا زد. از فروشنده، برد یمانی خواست و خرید. مادر! یادت هست که شب عروسی آن پیرهن سفید را آوردی و چون مدل و جنس آن خیلی روی مد و جلب توجه کننده بود، آن را نپوشیدم؟ مادر هیچ نمی گفت. شعبانعلی اشاره کرد به روزی که عروس را به خانه شان آوردند و مادر سر تکان داد: - یادم آمد. شعبان علی خندید: - آن روز شما و پدرم خیلی از من دلخور ...
پرتره ای که صادق هدایت از من کشید
خانم بشوم! این زن خجسته کیا بود. لندن تئاتر خوانده بود و آدم حسابی بود. شوهرش منوچهر جهانبگلو بود که با پدرم دوست بودند، اما خیلی باهم معاشرت نمی کردند؛ ولی آن شب من گفتم خدایا کاری بکن من هم مثل این خانم معروف بشوم و کار هنری بکنم و برایم دست بزنند. از آن پس کار های او را پیگیری کردم. هر وقت تئاتر داشت، می رفتم. یک جوری واقعاً او الگوی من شده بود. بعد ها در دهه 60 به دلایل دوستان مشترکی ...
نمی خواهد نگرانم باشی، برو شهید شو!
خواست به سوریه برود مخالفت کردم، اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب (س) و گفتم برو. گفت: خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو. این در حالی بود که همسر بعضی از مدافعان حرم خبر نداشتند، اما من می دانستم همسرم به سوریه می رود. روزی به من گفت: اگر من شهید شوم تو چکار می کنی؟ نگاهی به او انداختم و گفت: نمی خواهد نگران من باشی، خدا مواظب من است! تلگرامی که بد خبر بود ...
من به جبهه می روم و برای اسلام می جنگم
نداد که لباسهایمان را بپوشیم.مگر به خون برادرزاده ام علی محمد قسم نخوردم که راهش را ادامه دهم و انتقام خونش را از بعثیان مزدور بگیرم امروز آن روز فرا رسیده و من باید به جبهه بروم و ان شاءالله در این راه شهید می شوم. مادرم: از تو می خواهم برادر و خواهرانم را خوب تربیت کنید تا ادامه دهنده راه من باشند. انتهای پیام/ ...
لوطی رجب
...، تنها این جمله را می گفت: من آمده ام تو را ببینم بروم . سیر دایره می زد، می نواخت تا زمانیکه نیاز داشت. بعد مثل اینکه از چیزی پر می شد. آنگاه سر از پا نشناخته به زیارت تربت پاک شاه مردان می رفت. چند روزی که آنجا می ماند حالش جا می آمد، انگار گم کرده اش را یافته بود. -لوطی چطوری؟ -از همت مولایم علی (ع) باکی ندارم. شاد و شنگول به ...
اینجا خانواده جدید برای بچه ها می سازند
. اما وقتی وارد مدرسه می شوی آن موقع است که خلاء را احساس می کند. مثلا روز جلسه اولیاء مربیان وقتی همه بچه ها پدر و مادرشان به جلسه می آید اما تو مربی مرکزت باید حضور پیدا کند. مدام نگران این هستی که هم مدرسه ای هایت متوجه نشوند که تو در مرکز زندگی می کنی. وقتی می پرسند پدر یا مادرت چه کاره هستند نمی دانی باید چه پاسخی بدهی؟ هنگامی همکلاسی هایت از خانواده شان خاطره می گویند، تو چیزی برای تعریف کردن ...
ستاره بریوانلو
رساند و بالاخره به کردستان اعزام گردید تا در راه دفاع از زن و مرد و بچه های کرد کردستان که از هم کیشان و هم زبان با او بودند اسلحه به دست گرفته و در مقابل ظلم کومله و دموکرات های تجزیه طلب مبارزه کند. سرانجام رمضان، یکم شهریور 1364، طی درگیری با گروه های ضد انقلاب پیرانشهر به آرزویش رسید تا ستاره ای باشد درخشان در میان آسمان ایران اسلامی و مایه سربلندی ایل بریوانلویی. تا ستاره ای باشد ...
روایتی از تشکیل گارد ملی برای دفاع از انقلاب اسلامی/ توفیق اجباری ساواکی ها برای تامین مخابرات سپاه
عهده داشت، کار کردم. از همانجا وارد کار مخابرات شدم، در حین کار آموزش ها را تکمیل کردم. برای رمزشکنی و رمازی یکی دو هفته ای آموزش می دیدیدم و دوباره به مناطق برمی گشتم. اسارت اولین نیروی مخابراتی در روز اول جنگ یساول: سال 1358 وارد سپاه شدم و قبل از اینکه عضویتم رسمیت یابد، 2 دوره عقیدتی و نظامی را طی کردم و بعد از پذیرش اولین اعزام را با گردان عملیات سه، معروف به دستمال سرخ ها ...