پسرم می گوید اگر نوه ام را به بهزیستی بسپارم مرا می کشد
سایر منابع:
سایر خبرها
مردی که به خاطر کرایه صاحبخانه اش را کشت
...> منتظر دستگیری بودم متهم به صندلی مقابل بازپرس جنایی تکیه زده و مدام می گوید ای کاش بر اعصابم مسلط می شدم. ای کاش با زن صاحبخانه دعوایم نمی شد و آن روز از ساختمان بیرون می رفتم و این همه اتفاق بد پشت سر هم برایم نمی افتاد. حالا باید منتظر طناب دار باشم، دلتنگ پسر 10 ساله ام هستم و می دانم بعد از این که فهمید پدرش قاتل است دیگر مرا نمی بخشد. بعد بغض گلویش را چنگ می زند و هق هق گریه امانش نمی ...
عاشقانه های فرمانده شهید با مادرش/ رازی که شهید خرمی قبل از شهادت به مادرش گفت
بودم تا برای منصور که از بیمارستان ترخیص شده بود گوشت بخرم همه مغازه ها به خاطر موشک باران تعطیل بودن؛ در حال برگشت به خانه بودم که ماشین سپاه در خانه بود ابتدا با خودم فکر کردم پسرم مسعود آمده است خوشحال شدم نزدیکتر که رفتم دیدم برادرم به همراه چند سپاهی در خانه هستند با خودم گفتم تدارکات از جبهه آورده اند که به یکباره برادرم گفت بیا برویم شهید دیگری داریم مسعود شهید شده است... . ...
زنان بی نام در دفاع مقدس/ دلتنگ بودم اما سر قولم ماندم
نبود که جوانان برای شناخت بیشتر روزها و حتی ماه ها با نظارت خانواده ها در ارتباط باشند. روزی پدرم به خانه آمد و مادرم را به گوشه ای صدا زد و موضوع را گفت. شب وقتی چند زن و مرد به همراه یک جوان سربه ریز به خانمان آمدند تازه متوجه موضوع شدم حرف ها بین بزرگترها زده شد و با اجازه پدرم برای چند دقیقه صحبت منو و همسرم به اتاق دیگری رفتیم تنها چیزی که از آن زمان به یاد دارم این است همسرم خواست ...
آزادی اعدامی فراری پس از رضایت شاکی
سرویس حوادث جوان آنلاین: اوایل سال 1380 بود که مردی در تهران به اداره پلیس رفت و از پسر جوانی به اتهام آزار و اذیت پسر خردسالش شکایت کرد. شاکی در توضیح ماجرا گفت: همراه همسرم و پسر پنج ساله ام در خانه ای در غرب تهران زندگی می کنیم. ساعتی قبل پسرم برای بازی به کوچه رفت و دقایقی پیش در حالی که گریه می کرد وارد خانه شد. هر چقدر از او سؤال کردم که چرا گریه می کنی جوابی نداد و من هم فکر ...
تصویر و تمثیل عقل و خرد و اندیشه، امام مجتبی(ع) است/ مقید باشیم امام حسن(ع) را ابن رسول الله بگوییم/ ...
مادرش قائل بود همه ائمه این طور بودند من در روایت دیدم امام حسین هیچ گاه جلوی پای امام حسن راه نمی رفت هیچ گاه تا امام حسن سخن می گفت سخنش را قطع نمیکرد و صحبت نمی کرد هیچ گاه ندیدند قبل از امام حسن در یک جریانی موضع بگیرد و نظر دهد با اینکه می دانید همسن و سال بودند یک سال فاصله شان بود تقریبا چهل و هفت سال هم باهم بزرگ شدند دو برادر چهل و هفت سال باهم کنار هم بودند شب وروز در کوفه درمدینه بینشان ...
چله عزت|روایت 40 سال استقامت مادر3 شهید دفاع مقدس+عکس و فیلم
برای شفا به خانه ما می آیند و به شهدایمان متوسل می شوند. خانواده ما شش شهید دارد. به غیر از سه پسرم دو تا از پسر عمه های بچه ها و یکی از پسر عموهایشان هم به شهادت رسیده اند. روزهایی که جوان بودم تلاش می کردم برای انقلاب ایستادگی کنم. با دل داغدار می رفتم در تظاهرات شرکت می کردم و شعار می دادم. گاهی پیاده می آمدم و پاهایم از راه زیاد تاول می زد. مادر دو پسر را در یک هفته از دست داده است ...
امانت داری، فروتنی و ایمان، 3 ویژگی بارز قدیر بود/ حتی 10 فرزند داشتم بازهم تقدیم انقلاب می کردم
پاه بود به همراه چند نفر دیگر پیگیر وضعیت قدیر شدند و من هم بسیار نگران بودم و دلشوره داشتم. همه از شهادت قدیر خبر داشتند و فقط من و پدرش و خواهر و بردارانش از این موضوع بی خبر بودیم. ساعت 9 صبح زن برادر شهید بابایی به منزل ما آمد و حال چندان خوبی هم نداشت. او سراغ قدیر را گرفت و من هم اظهار بی اطلاعی کردم. او گفت که یکی از دوستان قدیر او را در سوریه دیده است. آن زمان بود که من متعجب شدم و در اب ...
نیمه پنهان جنگ
و در مجموع به خانه ما زیاد رفت وآمد می کردند. بعد از ازدواج هم ایشان چون دائم مشغول بودند - چه قبل از انقلاب و فعالیت های سیاسی شان و چه بعد از انقلاب و حضور مستمر در مناطق جنگی- ما به دوری از ایشان عادت کرده بودیم. من سعی کردم با این شرایط کنار بیایم و روی پای خودم بایستم البته خانواده خودم هم کنارم بودند. شهید هم با وجود مشغله های زیاد خود سعی می کرد حواسش به ما باشد. منزل مان مدت زیادی در غرب ...
کرامت خاصه کریم اهل البیت(ع)
راه با خود فکر می کردم، اگر منصور بر این امر مطلع شود و اگر زوجه ام بفهمد پسرش را زیر دیوار گذارده ام چه کنم. در این اثنا به منزل رسیدم از ترس و نگرانی وسط خانه افتادم و بیهوش شدم. ناگهان صدای در خانه بلند شد من بیشتر وحشت کردم، گفتم: خلیفه مطلع شده و فرستاده مرا ببرند و به قتل برسانند. کنیزم رفت پشت در ، صدا زد. پشت در کیست؟ فرمود: من فاطمه زهرا دختر پیغمبرم بگو به مولایت پسر ما را ...
نقشه زوج طمعکار برای اخاذی از مهندس پولدار
قبول کردم یک روز که برای همسرم کاری پیش آمده بود و او به همراه فرزندم در خانه نبود. مهیا به خانه ام آمد بعد از چند دقیقه پیشنهاد داد اجازه دهم برایم چای بیاورد من هم قبول کردم، اما وقتی چای را نوشیدم بی هوش شدم ساعتی بعد که به هوش آمدم متوجه شدم تمام پول، اسناد و مدارک، دلار ها و طلاهایم به سرقت رفته است. مرد جوان ادامه داد: ساعتی بعد هم محیا با من تماس گرفت و عکسی برایم فرستاد که شوکه شدم ...
اخاذی دختر جوان از مهندس شیک پوش
دکوراسیون داخلی در شرکت مشغول به کار کردم. به گزارش فرتاک نیوز ،مهندس جوان ادامه داد: مهیا مدتی در شرکت کار کرد و از عملکردش در شرکت راضی بودم تا اینکه چندی قبل همسرم و فرزندانم به سفر رفتند و مهیا به خانه ام آمد و وقتی او را به چای دعوت کردم پیشنهاد داد خودش برای من چای بریزد که او خودش به آشپزخانه رفت و پس از ریختن چای و خودرن آن بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم متوجه شدم همه پول، مدارک ...
طلاق بعد از کتک کاری با خواهر شوهر
ترین معیارهای من برای زندگی این بود که همسرم زنی آرام و متین باشد و مرتب سروصدا به راه نیندازد. برای همین هم بود که پریچهر را به عنوان همسرم انتخاب کردم. ولی حالا بعد از این همه سال زندگی مشترک متوجه شدم او نه تنها آرام نیست بلکه خیلی هم خشن و پرخاشگر است. او از دعوا و جنجال هیچ ترسی ندارد و در این مدت به هر بهانه ای دعوا و جنجال به راه می انداخت و مرا عصبانی می کرد. اما با این که از این رفتارهایش ...
شهیدی که با شناسنامه دوستش شهید شد/ ثبت رسمی شهادت رضا بعد از 36 سال
کنم و از او جدا شدم و با کمک برادرم زندگی خودم و شاهرضا را اداره کردم. بعد از گذشت یک سال مجدداً ازدواج کردم، پسرم که دو ساله بود نزد خودم بود و برادرم کمک خرجم بود وقتی به سن 12 سالگی رسید برادرم که در بوشهر کار می کرد او را با خود برد و در یک کارگاه لوله کشی مشغول به کار شد. از آن تاریخ به بعد در همانجا مشغول شد و به علت اینکه بدون سرپرست بود و درآمدی نداشت نتوانست تحصیل کند. ...
آنانکه ضد وصیت شهید همت بوده اند هم پیام تسلیت دادند!
خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستان های اهواز بستری شده است. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه پسر بزرگ ترم آمد و بدون هیچ مقدمه ای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا ...
حکایتی خواندنی تسنیم از جهاد بانوی طلبه؛ از خدمت در بیمارستان کرونایی ها تا غسل جانباختگان کرونایی
اراک مراجعه کنم اما اعلام کردند این حق با شماست که نروید یا منصرف بشوید، ممکن است بروید بیمار شوید یا حتی بالاتر از این ممکن است جان خود را از دست بدهید، تنها در پاسخ پرسیدم کجا و کدام بخش باید بروم؟ بانوی طلبه جوان جهادی استان مرکزی خاطرنشان کرد: صبح فردا ساک خود را بستم و راهی بیمارستان شدم، فرزندم را به همسرم سپردم و از آنها خواستم برای مدتی به منزل مادرهمسرم مراجعه کنند تا اگر نیاز ...
ضربه شمشیر سامورایی برای قتل دوست
دارم و از او خواستم تا وارد دعوا نشود اما او گوش نکرد و فقط به من گفت که اگر دست خالی بیایم، ممکن است کشته شوم. به همین خاطر به داخل خانه رفتم و شمشیر سامورایی تزئینی را که روی دیوار اتاقم بود برداشتم و با آنها همراه شدم. وقتی وارد دعوا شدیم، ناصر شمشیر را از من گرفت و یک ضربه به کتف مقتول زد. بلافاصله سوار موتور شدیم و با هم فرار کردیم و صبح روز بعد فهمیدیم اکبر کشته شده است.بعد از گفته های متهمان ...
روایت آب و خون؛ برگی از رشادت های غواصان در جنگ تحمیلی
... علیرضا یوسفی بایگی در گفتگو با خبرنگار مهر گفت: از اوایل سال 61، زمانی که 14 ساله بودم، وارد جنگ شدم و بعد از گذراندن دوران آموزشی تخریب، وارد گردان شدم و بعدها به عنوان فرمانده مسئولیت قبول کردم. نوجوانی کم سن و سال می خواست وارد گردان غواصی شود. از او اصرار و از ما امتناع؛ حتی گفتیم لباس غواصی اندازه تو پیدا نمی شود. او که از جنس لباس ها خبر نداشت، گفت به من پارچه بدهید تا خودم ...
اخاذی از مدیرعامل با تهیه فیلم سیاه
گفت در کشورهای مختلف کار طراحی و دکوراسیون انجام داده است. پس از چند جلسه قرار حضوری او را به شرکتم دعوت کردم و وی پیشنهاد کرد که برای انجام کار دیزاین و دکوراسیون به خانه ام بیاید. روزی که آوا را به خانه ام دعوت کردم همسرم و فرزندم نبودند. او در حال یادداشت کردن متراژ خانه بود و من برای خودم و او چای ریختم. اما بعد از خوردن چای دچار سرگیجه شدم و کمی بعد از حال رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم متوجه ...
داستان شهیدی که بر بال فرشتگان بازگشت
برق افتاد. با نگاهش مرا می طلبید. در آغوش کشیدم، بوی الکل، بوی بتادین، بوی خون...همه برایم بوی خوشِ غنچه های بهار نارنجِ دزفول را می داد. بغضِ خفته در گلویش را پشتِ کمانِ لبخندِ بی جان و مهربانش قائم کرده بود. قطرات بلورین و گرم اشکهایمان درهم آمیخته شد. گفت: پسرم خوبی؟؟؟ کامل فلج بودم و لال! باز تکرار کرد. باز سکوت، جوابش دادم... یک دنیا سکوت ...
15 سال در خیابان زندگی کردم
شرایطم به او گفتم قبول کرد به خواستگاریم بیاید و بعد یک روز با او به خانه مان رفتم و او را با مادرم آشنا کردم، برای مادرم چندان تفاوتی نمی کرد با چه کسی ازدواج می کنم و هیچ وقت پیگیر من نبود. برادرانم هم که فقط می خواستند مرا بکشند، سه سالی با همسرم دوست بودم و 19 سالم بود که با او ازدواج کردم. وقتی فهمیدم همسرم مواد مصرف می کند، حس بهتری به او پیدا کردم وی ادامه می دهد: اول ...
روایت سه پزشک نجات یافته از چنگ کرونا
نپوشیدن یک بار ماسک در مطب به این ویروس دچار شدم و متاسفانه بیماری را به تمام خانواده ام از جمله همسرم، پسرم، عروسم و نوه ام منتقل کردم. 12 روز سخت و غیرقابل وصف بر من و خانواده ام گذشت ولی خوشبختانه همه ما بهبود پیدا کردیم. وی درباره علائم بیماری اظهار کرد: دو روز اول دچار سردرد، خشکی دهان، عدم توانایی در راه رفتن و سرفه شدم و به مرور وضعیت من و همسرم وخیم شد. بنده 15 درصد و همسرم 35 ...
ایثار زنان ایرانی فراموش نمی شود
فرزندانش می گوید: قبل از تولد پسر اولم داوود، خداوند 2 پسر به ما داد، یکی بهنام و یکی دیگر هم هنوز اسمی نداشت که هر دو به خاطر بیماری حصبه فوت کردند. برای همین وقتی داوود به دنیا آمد، برای همه به ویژه خانواده همسرم عزیز و دوست داشتنی بود. 2 سال بعد، خداوند رسول را و 4 سال بعد علیرضا را به ما داد. دخترم زهرا فرزند بعدی ام بود. بعد از شهادت داوود، سال 1365 خداوند پسر دیگری به ما داد تا پسری از خانواده ...
همرزم ها ننه خیرالله صدایم می کردند
نستم میای... تدارکات آوردی؟ _آره... ولی حاجی فقط دو تا گونی آوردیم، بیشتر از این نرسید! _ همین دو تا گونی خودش زیاده... هیچ کدوم از بچه ها هم نموندن ، همه شهید شدن! جنگ این طور بود. کافی بود آتش دشمن بر سر نیروهایمان بریزد، تا همه شهید شوند. همین قدر وحشتناک و عجیب. راه رفتنت مرا یاد پسرم می اندازد ننه خیرالله لابلای خاطراتش یاد خاطره ای از یک م ...
جبهه دستم را گرفت اما شجاعت به من داد
در فهرست شهدا یک تجربه عجیب و منحصر به فرد است؛ عجیب مثل روزهایی که با یک دست، مرهم می گذاشت روی جراحت رزمنده هایی که او را نماد و تجلی حضور فرشته گونه زنان ایرانی در جبهه می دانستند. بانوی جانباز جنگ تحمیلی می گوید جنگ یک دستش را گرفت، اما قلم را به دست دیگرش داد تا در قامت نویسنده، داستان ها و خرده روایت های کمتر شنیده شده آن دوران را برای چند نسل بعد بازگو کند. ...
پدرم قبل شهادتش هدیه عروسی ام را داد/استقلال کشور مهمترین دستاورد دفاع مقدس است
شما بودم تا این امانتی را به شما بسپارم." منزل او رفتیم و جانمازی با تربت کربلا به من دادند و تعریف کردند که "روز آخری که پدرت شهید شد، من قبل عملیات در منطقه نماز می خواندم و چون مهر نداشتم به جای آن کلوخ گذاشته بودم. شهید الله یاری مرا که دید جانمازش را از جیبش درآورد و گفت چرا با کلوخ نماز می خوانی با جانماز و تربت کربلا نمازت را اقامه کن. به او گفتم کجا می روی که پاسخ داد من جلو می ...
واگویه های پشت خاکریز
بود به جبهه اعزام نشدم و کار حمل محموله های نظامی و نقل و انتقال رزمندگان را بر عهده داشتم و تقریبا تمام هفته را خارج از خانه مشغول خدمت در نقش لکوموتیوران بودم. من در زمان آغاز جنگ صاحب سه فرزند دختر قد و نیم قد بودم و با وجود سختی ها، همسرم مرا به ایفای نقش در دفاع از کیان ایران اسلامی تشویق می کرد و خودش به تنهایی تمام مسوولیت ها را به دوش می کشید. در زمان جنگ کسی به خودش فکر نمی کرد ...
شاگردزرنگ های دیروز و متخصصان امروز در دانشگاهی به نام جنگ
قایق ها نیامدند و مجبور شدیم به خط خود عراقی ها در روستای البیضه برویم. در این روستا بیش از 100 نفر اسیر شدند که در بین آنها 8 مجروح نیز حضور داشت. البته این را هم بگویم من در شرایطی اسیر شدم که ازدواج کرده بودم و همسرم باردار بود. یک هفته بعد از اسارت فرزند من به دنیا آمده بود و من تا 8 سال به دلیل اسارت نتوانسته بودم فرزندم را ببینم. در همان ابتدای اسارت اعلام کردم دانشجوی پزشکی هستم ...