سایر منابع:
سایر خبرها
همسر شهید مدافع حرم: حاج قاسم گفت هروقت خواستی به من زنگ بزن و غرغر کن!
.... گفتم: حاجی این چه کاری بود؟ شما 4 سال به من گفتی علی اسیر است، برمی گردد. این دیگر چه اسارتی بود؟ گفت: دخترم! مگر علی اسیر نبود؟ گفتم: اما شما به من گفتی او زنده است. گفت: مگر غیر از این است که شهدا زنده هستند؟ این آیه قرآن است، من از خودم نمی گویم. من با جیغ و گریه حرف می زدم. گفتم: حاجی! من با سه تا بچه چه کار کنم؟ حاج قاسم گفت: وقتی شهید در خانه نباشد، خلیفه خانه خداست. تو خدا ...
همسر شهید مصطفی صدرزاده میهمان ویژه برنامه سفیر روایت در شیراز بود روایت آخرین دیدار شهید و خانواده اش ...
او گفتم که شما همه دارایی و سرمایه زندگی من هستی و می خواهم به حرم بروم و از بی بی زینب(س) به خاطر هدیه ای مثل شما که به من دادند تشکر کنم و شما را هم به خودش بسپارم. شهید هم گفت بهتر است با هم برویم. در حرم می خواستم از بی بی زینب(س) بخواهم کاری کند که شهید دیگر به سوریه برنگردد و نزد خانواده اش باشد. بعد دور و برم را نگاه کردم و خلوتی حرم را دیدم. یاد شلوغی حرم حضرت امام رضا علیه السلام یا حضرت ...
یک میهمان عزیز از شرق بصره در مدرسه امام رضا(ع)
امروز بیشتر پسرهای متوسطه پسرانه امام رضا(ع) واحد 3 چفیه بستند. بعضی هایشان سربندی هم به پیشانی دارند. یکی از بروبچه های بسیج، با مشتی پیشانی بند از راه می رسد و در چشم برهم زدنی، بین بچه ها تقسیم می شود. هر دوست برای دیگری می بندد؛ صحنه ای آشنا که مثلِ آن را بارها در مستندهای دوران دفاع مقدس، قبل آغاز عملیات دیده بودیم. حالا هر پیشانی به نامی از اهل بیت(ع) از یا زهرا(س) یا حسین(ع) و یا عباس(ع ...
تکان ابرو کار دستم داد و شهید نشدم!
فرزانه خو، فرمانده گردان امام حسن (ع) بگو یک گروهان آماده حرکت کند. حاج ناصر با ابوشهاب صحبت کرد و من مجدداً جلو رفتم و در حالی که از صحبت های برادر ابوشهاب ناراحت شده بودم، گفتم: اگر قرار است نیرو برای کمک به جزیره برود، من و بچه های گروهانم می رویم. شما من را از سال60 می شناسی... آیا مسئولیت بچه ها را قبول می کنید؟ ابوشهاب گفت: من مسئولیت یک لشکر را قبول کرده ام، این ها هم روی آن. نهایتاً قرار ...
معجزات و کرامات فاطمی
، مطمئن باشید خدا عالم را به پایتان خواهد ریخت. امروز شهدا به کمک بی بی فاطمه زهرا دارند برای پسرش یار جمع می کنند. اعتقاد شهید خرازی به معجزه روضه حضرت زهرا شهید محمود اسدی از فرماندهان گردان یازهرا(س) لشکر امام حسین(ع) می گفت: توی خط مقدم کارها گره خورده بود و خیلی از بچه ها پرپر شده بودند و خیلی ها هم مجروح شده بودند. حاج حسین خرازی بی قرار بود، اما به رویش نمی ...
روایت حاج قاسم از والفجر 8/ خواسته پیک گردان چه بود؟
. نتوانستند دفاع کنند تا رسیدند آن جا زدندندشان و شهید شدند. ما همه مان فرمانده بالای این تپه گیر کردیم. آن برادرهای فرمانده ما که بعدها همه شان شهید شدند، نگران من بودند. یک بسیجی بود شاید کمتر از نوزده سال سنش بود. این بسیجی بلند شد. پیک گردان بود. گفت: من ایستاده جلوی این ها راه می روم، شما خمیده جلوی من بدوید به سمت خاکریز این ها من را می زنند تا من را می زنند، شما می رسید. این اتفاق ...
سید ابوالفضل! دمت گرم
دوستای قدیمیش صحبت می کرد. با یه مقدمه کوچیک ازش خواستم مصاحبه کنه. گفت اسمم رو می خوای چیکار؟ هنوز هم نمی خواست خودش رو معرفی کنه. دستی به بغل دستی اش زد که از بچه های قدیمی جنگ بود و با همون لوطی گریش گفت تو اسمم رو بگو. اسمش حسن شاه حسینی بود. گفتم پس شما کل هشت سال رو توی جنگ بودی! گفت با اجازه تون 10 سال و 6 ماه توی پرونده ام سابقه جبهه است. یعنی از صبح 22 بهمن اسحله به دست گرفتیم؛ از کردستان ...
حجت الاسلام علی شیرازی: هنوز عاشقان حاج قاسم بسیاری از اوصاف حاج قاسم را نمی دانند
سلیمانی می دانست. به همین بهانه، با حجت الاسلام و المسلمین علی شیرازی، دوست قدیمی و راوی کتاب حاج قاسمی که من می شناسم گفت و گو کردیم تا با صحبت درباره سردار دل ها، دلتنگی مان را اندکی تسکین دهیم. در ابتدا توضیحی در خصوص ماجرای کتاب حاج قاسمی که من می شناسم بفرمایید؟ کتاب حاج قاسمی که من می شناسم مجموعه خاطرات من از سردار سلیمانی است؛ از سال 1361 که من در جبهه، قبل از ...
آهنگران: حاج قاسم به من گفت شهید شدم برایم سنگ تمام بگذار
...> مطهری گفت در آب هیچ سنگر و جان پناهی نداشتیم اما دشمن حتی با ضدهوایی دولول بچه ها را تیر می زد. شهید رضا عمادی طلبه بود که خودش را روی خورشیدی ها انداخت و می گفت بچه ها از روی من رد شوند. چند غواص از روی بدن او رد شدند و دیدیم که میل گردها از تنش بیرون زده بود. همیشه گفته ام که کسی که روی مین می رود باید ایمان بسیار بزرگی داشته باشد. آنان اینگونه برای دفاع از کشور و نظام و پرچم شان جان فشانی ...
کوچه حاج علی مراد آرام تر از همیشه/ آیا در این کوچه هلهله برپا خواهد شد؟
اعتماد آنلاین: مرد افغانستانی دوستش را به خاطر درگیری بر سر پول به قتل رساند و حالا منتظر محاکمه و تعیین سرنوشتش است.ازدواج خواهر قاتل با برادر مقتول؛ شرط اعلام گذشت سه سال از آخرین دیدار عزیز با پدر و مادرش می گذرد. او در همه این سال ها در زندان بوده و کسی سراغش را نگرفته است. عزیز متهم است دست به قتل یکی از اقوامش زده و حالا منتظر محاکمه است. خانواده این متهم افغانستانی او را طرد کرده اند. عزیر داستان قتل را بازگو کرده است: *متهم به قتل هستی. چه کسی را کشتی؟ با مقتول دوست بودم. قوم و خویش هم بودیم. دعوا کردیم و من هم زدم ولی نمی خواستم بکشم. *سر چه مساله ای دعوا کردی؟ سر پول! پول هایم را برداشته بود و نمی داد. زیر بار هم نمی رفت که او پول ها را کش رفته است. *مگر پول هایت کجا بود؟ من و مقتول با هم زندگی می کردیم. یک اتاق نگهبانی بود که با هم آنجا بودیم، من هم پول هایم را در کمد خودم قایم کرده بودم. او پول ها را برداشت. ...
صاحب این عکس، 19 سال است که خواب و خوراک ندارد
و هوای زلزله و عکس و غم و غصه های 5 دی ماه 1382 فاصله می گیرد. می رسیم به جریان واقعی زندگی از زلزله به بعد. چند ماه بعد به زندان برگشتید؟ برنگشتم! تا 9 سال فراری بودم. یک سال بعد زلزله ازدواج کردم و دو دختر و یک پسر دارم. به سن علی اکبر و قاسم که رسیدند دوباره زندانی شدم یعنی از سال 1390 تا به امروز زندانی هستم. او ادامه می دهد: در این 11 سال فقط یک بار بچه ها را دیدم زیرا ...
مالک اشتر لشکر 41 ثارالله که بود؟+ فیلم
. با معنویت ترین شخصیت لشکر ثارالله(ع) بود صدای دلنشین آوای قرآن شهید میرحسینی را هرکس می شنید از خود بیخود می شد. او یک سخنور بود و وقتی شروع به صحبت می کرد، به قول بچه ها جادو می کرد. تمام حرف های خودش را با استناد به آیات و روایات نقل می کرد. من واقعاً احساس میکردم هیچ روحانی توی سن و سال خودش به پای ایشان نمی رسید. در بعد فرماندهی ایشان همیشه صائب ترین نظرات را می داد. بهترین نظر، نظر ...
ببینید | دیدار حضرت زهرا (ع) با شهید جاویدالاثر
. در فیلمی قدیمی که عصمت احمدیان میانسال در حضور همسرش، پدر شهید صحبت می کند، خاطره ای از تاکید پسر شهیدش اسماعیل – که از فرماندهان یکی از گردانهای جنگ تحمیلی بود- بر مفقودالاثر بودن می گوید: می گفتم مامان چرا میگی آدم باید مفقودالجسد باشه؟ پس مادران چه کنند؟ ما کجا بیاییم سر مزارتان؟ می گفت: مامان! رزمنده ای که در راه خدا، با نیت خالص و مخلص، خون خودشو اهدا کند، مطمئن باش همونجایی که جسدش می افتد ...
"مهاجر مجاهد" ایرانی که با روضه حضرت علی اکبر(ع) "حافظ اسد" را گریاند و بر پیکر او نماز شیعی خواند!
کنند که آنجا بماند. ایشان نقل می کرد که چند بار تا گاراژ اتوبوس ها و به سمت قم رفت اما مردم جهرم او را برگرداندند بعد گفتند اگر نگران خانواده ات هستی، حالا که تابستان شده است و مدارس هم تعطیل است ما دنبال خانواده ات می فرستیم تا به جهرم بیایند و ما از حضور شما برخوردار شویم و همین اتفاق می افتد. پدر توسط دوستان به ما پیغام داد که به جهرم برویم. من بودم و یک برادر و دو خواهر و مادر و مادربزرگم که به ...
شهیدی که فرمانده گردان بچه های سوری بود
در یکی از سرکشی هایش به گردان امام حسین، در شمال شهید همدانی را می بیند، با ایشان صحبت می کند که دوست دارد به سوریه برود. شهید سرلک برای آنجا چیزی شبیه تشکیل گردان را در ذهن داشت و شهید همدانی از این برنامه ریزی آقا قدیر استقبال می کند و برای همین هم، راه رفتن به سوریه را برایش باز می کند. درواقع او نه بار اول و نه باز دوم، از محل کارش به سوریه نرفت؛ بلکه از طریق سپاه قدس و داوطلبانه رفت ...
من نروم چه کسی به میدان برود؟
...> تلخ ترین سالگرد ازدواج بهشت رضای مشهد. سوز سرما تا مغز استخوان را می سوزاند. در آن وقت روز آرامستان کمتر رفت وآمد دارد. بانویی جوان در یک دستش چند شاخه گل رز آبی و در دست دیگرش کیکی است. آمده تا با همسرش نخستین جشن سالگرد ازدواج شان را جشن بگیرد. درست چند روز بعد از شهادت او! انگار همین دیروز بود که دانیال هنگام خوانده شدن خطبه عقد به او گفت: سر سفره عقد دعا مستجاب می شود. شما هم ...
یک فعال اصولگرا: اصولگراها بچه ننه بار آمده اند !
. از بچه ها خواستم که ادبیات را صدر سیاست بنشانند و رمان بخوانند و ان شاءالله در آینده رمان بنویسند. گاهی در کانال تلگرام، ویس می فرستادم و رسما داد می زدم سرشان که چرا جمله تان این همه که دارد. باری یکی از هم سایه های پاستور آمد دم دفتر که صدای ویرایش تان به گوش ما هم رسیده؛ فقط چرا این قدر حرص می خوری؟ گفتم به مطالب این بچه ها به چشم ناموس نگاه می کنم و دوست دارم متن به متن پیشرفت ...
عکاسی که معلم شد/ اداره کلاس مختلط سخت تر است!
دانم این در قبال هیچ منفعتی نیست و کاملا خالصانه است. چون نمره که ندارند، همان نمرات توصیفی هم برایشان چندان اهمیتی ندارد. همین محبت های خالصانه خستگی را از تن آدم می برد. همین چند وقت پیش یک بار حالم به لحاظ روحی خوب نبود و خیلی توی خودم بودم. بچه ها همان زنگ اول حال شما را می فهمند و شما نمی توانید حالتان را از آن ها قایم کنید. زنگ سوم الهام پیشم آمد و گفت: آقا چی شده؟ گفتم: چیزی نشده الهام ...
عشقِ کُشتی
از مسابقات استانی مربی فیروزآباد به نام کرامت صبوری که در سطح آسیا کشتی می گرفت شب به سراغ من آمد و پرسید چگونه است که شما آقای زارع حقیقی را برای اولین بار به مسابقات آورده اید و در اولین مسابقات مقام آورده؟ گفتم: من 5 سال است که دارم با این کشتی گیر، کار می کنم و این طبیعی است. مشتاقم کشتی بانوان در نی ریز فعال شود من خودم مشتاقم کشتی بانوان در نی ریز فعال شود و شاید ما ...
سالروز درگذشت آیت الله حسینعلی صدیقین
کازرونی در سمت مشرق تکیه مدفون گردید. از قول همسر وی نیز فرزندش حاج آقا باقر نقل شده است که سه روز پیش از فوت حاج ملأ حسینعلی در نماز به ایشان الهام شده بود که چه زمانی از دنیا می روند. ازاین رو حاج آقا باقر از پدر می پرسد که پس ما چکار کنیم؟ ایشان می گوید که شما مأمور به ظاهر هستید و دکتر میر علایی را به سر بالین ایشان آوردند. دیدار با دوست در دقایق پایانی؛ از قول حاج آقا باقر- فرزند ...
ساعاتی با بانوی مستندساز تبریزی/ خالق اثر خدا و پیچ گوشتی سیدرضا
خبرگزاری فارس_آذربایجان شرقی ؛ کتایون حمیدی: اسمش را خدا و پیچ گوشتی سیدرضا گذاشتم؛ آخر هر بار که به دیدنش رفتم، یک پیچ گوشتی از جیبش در می آورد و با انگشت اشاره رو به آسمان کرده و میگفت: اگر من سیدرضا شده ام، اول به خواست خدا و دوم به خاطر این پیچ گوشتی است؛ حتی یادم است وقتی وزیر صنعت وقت از کارخانه اش بازدید می کرد، در جیب کت سیدرضا خبری از اکسسوری گل و پوشت نبود بلکه همان پیچ گوشتی اش بود ک ...
اسارت همزمان دو برادر با دستان بسته به هم
آوردند دست در گردن هم کرده و زار زار گریه کردیم. دوست دیگری گفت اسماعیل سعید پسرت را دیدی او هم به سلامتی مردی شده گفتم، اتفاقاً دلم برای دیدنش یک ذره شده است، در گوشه حیاط بین هم سن و سال های خود بود او را به من نشان دادند. او را صدا کردم سعید بیا. اما جلو نیامد. فکر کردم خجالت می کشد. خودم رفتم طرفش. گفتم پسر بیا ببوسمت او عقب عقب رفت. احساسات بر من غلبه کرد. گفتم: پسرجان من پدرتم بعد از 10 سال ...
جانبازی و اسارت در مجنون شهادت در حرم شاهچراغ
. مدتی گذشت تا اینکه توانستیم با ایشان دقایقی به گفتگو بنشینیم. زیارت شاهچراغ و شهادت خانواده کیاسی اهل مرودشت شیراز است. خانواده ای که پنج فرزند، دو پسر و سه دختر دارد. تلخی آن حادثه برای محمدکاظم آنقدر سخت بود که همان ابتدای همکلامی مان به سراغ روز های آخر زندگی پدر و حادثه تروریستی شاهچراغ می رود و می گوید: سه هفته قبل از به شهادت رسیدن پدرم، پدر بزرگم به رحمت خدا رفته بود ...
ماجرای سنگ قبری در چند قدمی ضریح حضرت عبدالعظیم حسنی
چند تکه بلور و لیوان و استکان از بازار خرید و در گوشه ای از خیابان ناصر خسرو جلوی پاساژ معطر، بساط دست فروشی اش را برای امرار معاش پهن کرد. در همان روزها و در اوج جوانی با مردان بزرگی چون شیخ علی اکبر نهاوندی و شیخ رضا کشفی، حاج حسین شفاهی آشنا شد وپای درس و بحث آیت الله شاه آبادی نشست. آن زمان پدرم در کنار کسب رزق حلال، راه تقرب به درگاه حق را آغاز کرد. پدرم می گفت همکاران سابقش در شهرداری وقتی ...
معنای درست آزادی و استبداد + مسابقه
روی سر کلاس بچّه ها حرف می زنی؟! به هر حال مشورت کنید. نگو، با چند نفر مختلف هم مشورت کنید، چون اگر همه یک جور باشند، چهل نفر هم اگر هم سلیقه باشند، باز یک رأی می شود، با رأی های مختلف مشورت کنید. - آدم اگر مشورت کند، حرف ناب گیرش می آید، ولی خودش ممکن است سلیقه ی شخصی باشد. بنده خدا پهلوی مرجع تقلید رفت، گفت: این خمس، سهم امام من است ، مرجع تقلید به او گفت: خودت به فقرایی که شناخت داری، بده ...
حکایت های عجیب مردی بین المللی که همتا ندارد
: احسنت! حاکم برآشفت که مرا مسخره می کنی! ملا گفت: خیر، احسنت را به آهو گفتم. (این حکایت نیز در رساله دلگشا عبید زاکانی آمده است) ملا به شهر نزدیکی رفته و مدتی توقفش به طول انجامید. روزی نامه ای به خانواده اش نوشته، هرچه تجسس کرد، کسی را برای بردن آن نیافت. پس خودش آن را برداشته، به شهر و خانه خود رفت و در را زد. زن و اولادش بیرون آمده، از آمدنش شادی کردند. ملا به آن ها گفت: من ...
روایت محکوم به حبس ابدی که بازگشت به زندگی خود را عنایت حضرت زهرا (س) می داند
ونمیر دست فروشی جور کرد و بعد از رفتنش، بار زندگی افتاد روی شانه محمد که پسر بزرگ خانه بود و مادرش: مادرم توی باغ تره ها کشاورزی می کرد تا خرج من و سه بچه دیگر را دربیاورد. وجدانم اجازه نمی داد بیکار بنشینم. چند سالی مردود شده بودم و درس خواندن را دوست نداشتم. با پنج کلاس سواد، مدرسه را ول کردم و چسبیدم به کفاشی. زندگی می گذشت، در حد چرخاندن امور جاری. سالم بودم و عشق ورزش. آن قدر فرز بودم که ...