سایر منابع:
سایر خبرها
داستان موش و گربه در سنگرهای جبهه شوش!
به گزارش خبرنگار ایمنا ، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به طور اتفاقی جریانی رخ می داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می پرداختند. طنازی های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس روایت های کمتر دیده شده از جنگ است، روایت هایی که خنده بر لبانتان می آورد و باعث می شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به ...
روز پزشک یعنی روز او
....و البته که از شاگرد شادروان دکتر محمدقریب ، جز این هم انتظار نمی رفت. آرامش عجیبی داشت و همین آرامش گاهی حرص پدران و مادران جوانی که با هول و اضطراب، فرزندشان را به مطب رسانده بودند درمی آورد. دیرزمانی اما نمی گذشت که پدرومادر باشنیدن اینکه فرزندشان بیماری نگران کننده ای ندارد، خنده روی صورت شان پهن می شد و این بار بر آرامش دکتر غبطه می خوردند. با این همه همین اقیانوس آرام اگر برای ...
فرشته ای معمولی به نامِ خدیجه خانم
...، نباید مورد تقدیر قرار بگیرد؟ مگر کم است، آدم همه جمعه ها که خیلی ها در کنار خانواده دست پخت مادر را نوشِ جان می کنند، او سالیان سال خانواده را تنها گذاشته تا چراغ خانه خدا روشن نگاه داشته شود؟! مگر کم است وقتی در برف و باران با پای پیاده هر هفته سر ساعت مقرر زیر بیرق خانه خدا بدون کوچکترین گله ای حواست را جمع کنی چیزی کم و کسر نباشد و کسی از اقامه نماز جمعه جا نماند؟! خلاصه در این ...
تصمیم تهران برای پای متلاشی شده!
، صادق، علی علی به گوشم. _صادق، مراسم رو قطع کنین بیاین جلو بیمارستان حردتنین عباس دهقانی زنده ن. صدای گرفته صادق را از پشت بیسیم می شنیدم. _مرد ناحسابی حالا وقت شوخی کردنه؟ بچه ها براشون مراسم گرفتن. راننده فریاد زد: به خدا زنده ن! تو آمبولانسه. خودم دارم می آرمش. توی حیاط بیمارستان تا از آمبولانس پیاده شدیم با صدای صلوات بچه ها دوباره به هوش ...
خلبانی که هم اولین اسیر و هم آخرین اسیر آزاد شده ایرانی در عراق بود
، ناامید مطلق می شدم. غذا نمی خوردم. شب ها یک ساعت هم خوابم نمی برد. منتظر بودم صبح بشود. همه یک جواب می دادند: حسین لشگری را به خاطر تاریخ شروع جنگ نگه داشته اند. منیژه لشگری روزهایش را دراضطراب و بی خبری طی می کند. تا اینکه خردادماه سال 1374 با او تماسی از نیروی هوایی می گیرند و می گویند که حسین لشگری اجازه نامه نوشتن پیدا کرده است. اولین نامه به دست منیژه می رسد که در ...
دلاوری شیرزنان از دفاع مقدس تا ناوگروه 86
فرزند را در جنگ نگهداری کرد خانم پیشداد، خود بچه جنگ است و در دوران دفاع مقدس، در خوزستان بوده و همان ابتدای مصاحبه، ما را برد به دوران کودکی اش و گفت: هفت بچه بودیم که جنگ ایران و عراق شروع شد. پدرم آن زمان کارمند بود اما به جبهه هم می رفت و مادرم خیلی صبوری کرد. ما بچه بودیم و خیلی نمی توانستیم مادرمان را درک کنیم . وی با خنده، به برخی اتفاقات شیرین آن دوران اشاره کرده و ...
خاطراتی کوچک از یک شهید بزرگ/اولین که سلام و احوالپرسی می کرد
زندانی ها که بیشتر هم منافقین و چپی بودند، آن قدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی می کرد. گاهی نیز به سلول آنها می رفت و غذایش را در جمع آنان می خورد. و البته این کار با مخالفت شدید بچه های حفاظت روبه رو می شد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان می کرد، دیگر کسی نمی توانست به او بگوید این قدر راحت به میان زندانیان نرو، هر چه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و... هستی! در اتاق خودش ...
اینجا خانه امید است | دهمین فرزند مادر دهه شصتی به دنیا آمد + عکس
سعی می کرد عصبانیتش را قورت دهد، رو به آقا داود برگشت: آقا باید اینجا اطلاعات درست ثبت شود.. جواب من را درست بدهید. آقا داود در حالی که نگران شرایط ویژه همسرش بود، با بی حوصلگی گفت: من درست و جدی گفتم. 9 فرزند داریم و این بچه ای که دارد. به دنیا می آید دهمین فرزند ما است. گل از گل مسئول پذیرش شکفت و با تعجب به صورت محجوب و مهربان فاطمه خانم زل زد: خانم مگر چندسالتان است؟ پاسخ فاطمه خانم ...
کسانی که از ایران رفتند نتوانستند کارهای بزرگ بکنند
. بیژن الهی که از همه جوان تر بود، مثل من ساکت می نشست و گوش می کرد. پری صابری و سمندریان درباره نمایشنامه هایی که می خواستند روی صحنه ببرند، صحبت می کردند. من، چون بچه بودم، همه حرف ها را می شنیدم و همه حرف ها می رفت در جانم. زیر پوستم. بعد ها که بزرگ شدم و مترجم شدم، به آن زمان که نگاه می کنم اسم خودم را گذاشتم ناظر خاموش. من نوجوان بودم. حرف که نمی توانستم بزنم، اما ناظر ...
اسرار کوچه سلام در محله سرتخت | کاروانسرای دوقلو و ماجرای انتقال نفت از باکو به تهران
حضرت عبدالعظیم(ع) و عرض سلام به آن حضرت باید از کوچه ای گذر می کردند. از این رو این کوچه به نام کوچه سلام نامگذاری شده بود چون هر شخص که وارد کوچه می شد و چشمش به گنبد بارگاه حضرت می افتاد بی درنگ دست ادب بر سینه اش می رفت و سلام می داد. میدان سرتخت تفرجگاه اهالی بود مرتضی صادقی ساکن کوچه اندرمان متولد سال1327در محله سرتخت است. می گوید: از میدن سرتخت آن قدر به یاد دارم که آنجا ...
گفت وگو با پزشکی که چهل سال پیش، ناخواسته به ایران مهاجرت کرد
هستند ولی آن ها هم در سودای آمدن به ایران هستند. یکی از همکارانم روزی به من گفت ؛ نکند شما چیزی از ایران می گیرید که این قدر از ایران تعریف می کنی؟ گفتم به خدا نه. وقتی از ایران بیرون بروی بعد متوجه می شوی که اینجا چه خبر است. مشتاق شدم احساسش درباره همسر پزشک بودن را بدانم و تاب نیاوردم و پرسیدم، جواب داد: زندگی خوبی نبود.باور کنید. رنا خانم رو به همسرش می کند گویا ...
موکب دار اربعین شهید شاهچراغ شد
خانه مان. گفتم دایی ما به سن و سال شما برسیم آرزو داریم برای خودمان؟ مثلاً همین شما هنوز برای خودت آرزو داری؟ بچه هات که عاقبت بخیر شدند. خودت هم همین طور. گفت آرزو بر هیچ کس عیب نیست. دایی جان. حتی به من پیرمرد. من یک آرزوی بزرگ دارم/ اینکه با شهادت از این دنیا برم. گفتم دایی آرزویت محال است. گفت کار برای خدا نشد ندارد. آن روز نه من نه دایی هیچ کدام فکرش را نمی کردیم یک سال دیگر این آرزو آن هم به این شکل برآورده شود. پایان پیام/ ...
خونسردی حسن طهرانی مقدم، پدر موشکی ایران هنگام تست ناموفق یک پروژه
سر ساعت شروع شد. ثانیه دوازدهم یکی از قطعات پرید و دستگاه از کار افتاد. همه نگاه ها رفت به طرف حاج حسن. تمام بار خراب شدن تست روی حاجی بود. او می توانست با یک برخورد کوچک یا حتی با یک نگاه تمام مهندسان جوان و طبعاً کم طاقتش را پیش مهمان ها خراب کند و خستگی چند ماه 6 صبح آمدن و 12 شب رفتن را روی تنشان بگذارد؛ اما مهربانانه پرسید: چی شد بچه ها؟ یکی جواب داد: تقصیر مقاومت همون ...
گفت وگو با پژوهشگر کتاب سرباز روز نهم مثل برادر
. شما ارتباطات این آدم ها با مصطفی را نگاه کنید. مصطفی خیلی آدم ها را دوست داشت. کار فرهنگی آنجایی روی مخاطبت جواب می دهد که تو او را بخواهی و دوستش داشته باشی. برادرت و مادرت را چطور دوست داری؟ همان طور دوستش داشته باشی. آن وقت است که آن کار فرهنگی جواب می دهد ولو شده یک نفر. فکر می کنم مصطفی این ویژگی را داشت. چرا کار فرهنگی اش جواب می دهد؟ چرا دست روی هر کاری می گذارد موفق می شود؟ پایگاه نوجوانان ...
مِهر ی که اشرف الکُتّابی به محله صفا بخشید
، پدر عباس معروفی نویسنده، مغازه لوازم خانگی داشت در دایره ای میدان امام حسین(ع). عباس خیلی بچه بود و عاشق کتاب داستان. هر دفعه می اومد پول های یه ریالی، دو ریالی که جمع کرده بود، می داد به من و ازم کتاب می خرید. هر دفعه که می اومد با خودش چند برگ کاغذ داشت، یه چیزهایی مثل انشا، نوشته بود رو برام می خوند و می پرسید: خوب نوشتم؟ منم بهش می گفتم بالاخره تو نویسنده می شی و بالاخره هم ...
رفیعی: اشتباه من باعث شد بچه ها تحت فشار قرار گیرند
استادیوم آزادی را با این کیفت زمین دیده اند یا خیر؟ اصلاً این حرف را نمی زنم که اشتباه خود یا نتیجه به دست آمده را توجیه کنم. از هواداران و بازیکنان پرسپولیس عذرخواهی کردم. همیشه دوست داریم اینجا بازی ها یخود را ببریم اما من تا به حال چنین شرایطی را در آزادی ندیده بودم. در بازی اول ما نیز کیفیت زمین خوب نبود اما واقعاً مقابل ذوب آهن این کیفیت بد بود. کیفیت این زمین در حد ورزشگاه آزادی و لیگ برتر ...
ویدیوی این پدر و دختر از دیروز، خیلی ها را به جان هم انداخت
همراه ما باشید یکی از کاربران همان ابتدا در واکنش به این ویدئو نوشت: منم راهنمایی بودم موهامم بلند پامو کردم تو یه کفش که میخوام کوتاه کنم مامانم گفت هرچی خودت دوست داری بابام گفت نخیر قشنگه و فلان ولی من بچه پرروتر از این حرفا بودم رفتم پسرونه کوتاه کردم هر که بابام اومد خونه پریدم تو حیاط منو که دید گفت به به بدو برو اسفند دود کن خیلی قشنگ شدی افسونه گفت: من وقتی بچه بودم بابام ...
کربلا نیلوفر شهیدی را تغییر داد + فیلم تاثیرگذاری کربلا روی خانم بازیگر !
مراسم ازدواجت هست". وقتی آقای مجتبی امینی به من زنگ زدند گفت که "خانم شهیدی، من داشتم لیست بچه ها را برای سفر کربلا می دادم به اسم شما رسیدم به ذهنم آمد تماس بگیرم و بپرسم شرایطش را دارید." چون همه می دانستند من در شرفِ ازدواجم. من گوشی را قطع کردم و گفتم "اجازه بدهید زنگ می زنم." هیچ وقت این نکته را جایی نگفتم؛ خیلی جالب است من سه چهار شب قبل از آن خواب دیدم که در جایی هستم و ...
تلاش برای برنده شدن در بحث و دعوا
راحتی تهمت زدیم، پای خانواده ها را به هر ماجرایی باز کردیم. خودمان را بی نقص و بی گناه فرض کردیم و طرف مقابل را پر از اشکال. بعد هم گفتیم من که کاری نکردم! حالا وسط دعوا، عصبانی بودم چندتا چیز گفتم دیگر! نقش بچه ای را بازی کردیم که در مدرسه کتاب همکلاسی اش را برداشته تا نتواند شب امتحان درس بخواند و فردا کتاب داخل جا میزی مدرسه پیدا شده! بعد هم به او می گوییم که خودت کتاب را جا گذاشتی ...
یادداشت جان لار در وصف آل پاچینو | چه چیز آل پاچینو را به جلو می راند؟
بازی در آنها را پذیرفته است. پاچینو را معمولا با براندو مقایسه می کنند. سیزده ساله که بود در نمایشی در مدرسه بازی کرد و آن قدر در نقشش فرورفته بود که وقتی حال شخصیت روی صحنه بد شد، خود پاچینو هم حالت تهوع گرفت. (خودش یادش می آید که: یکی به مادرم گفته بود: این براندوی بعدی است. من گفتم: براندو دیگر کیست؟ ) اما براندو و پاچینو یک فرق اساسی دارند: براندو به مرور از بازیگری دوری کرد و نسبت به آن ...
تمام زندگی ام مصطفی بود
اعتمادی که آقا مصطفی به ایشان کرد. آن بچه هایی که کنار آقا مصطفی بودند، الان همه شان هم از لحاظ شغلی، هم از لحاظ تحصیلی و هم از لحاظ خانوادگی موفق هستند. وقتی آقا مصطفی موفقیت هایشان را می دید، ازدواج هایشان را می دید، شغل هایشان را می دید، با یک اشتیاق خاصی از آن تعریف می کردند. یک روز این قدر با اشتیاق تعریف کردند که فلانی دارد ازدواج می کند، رفته خواستگاری، شغلش مشخص شده است. من گفتم یک ...
چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟/ یقین پیرغلام اهل بیت از روضه صحیح برای دردانه سه ساله
کاری داشتم. گفت: نه، رفتی متوسل به دختر امام حسین (س) شدی؟ گفتم از کجا می دانی؟ زن جواب داد: من در همان حال زایمان که از شدت درد گاهی بیهوش می شدم، دیدم دختر بچه ای وارد اطاق بیمارستان شد و به من گفت: ناراحت نباش، ما سلامتی تو و بچه ات را از خدا خواستیم فرزند شما هم پسر است سلام مرا به شوهرت برسان و بگو نامش راحسین بگذارد. گفتم: شماکی هستید؟ گفت: من ...
درخت زیبای من
یادداشت را نوشته بودم، دلم می خواست بروم بغلش کنم. سفت. ولی نرفتم. نشان دادنِ احساسات، سختم بود. او هم سختش بود. مادرم که بعد از سالیان سال چند هفته است رفته مشهد، پریشب بهم گفت این دایی اصلا حالش خوب نیست (دایی ام سال هاست با عواقب و نتایج یک سکته مغزیِ نامرد دست به یقه است) گفت دایی گفته ما بچه های، ولی ا... نفرین شدیم. دنیا هیچ وقت ما را دوست نداشت؛ و من فکر کردم کاش بغلش کرده بودم. کاش احساساتم را نشان داده بودم. کاش مثل یک درخت رفتار کرده بودم. بخشنده، بی قید و شرط و مطمئن از همه چیز. ...
بچه ها حجت را تمام کردند!
، صدایی از طرف چاه ها شنیده شد! آن ها با آه و ناله درخواست کمک می کردند! تازه فهمیدیم که چند نفری در تاریکی شب به داخل چاه افتاده اند. خدا را شکر مجروحیت شان سطحی بود. خلاصه بساط خنده بچه های قدیمی و جدید گردان با دیدن این صحنه فراهم شد. بچه ها کمک کردند تا در چاه افتادگان را نجات بدهیم! آن شب رزم شبانه خاطره ماندگاری برای همگی ما شد. صفایی داشت برای خودش. یادم است آن شب، ستاره ها به خوبی پیدا ...
کاوه: خناس ها نمی خواستند کشتی جوانان قهرمان شود
مسابقات آسیایی، با وجود قهرمانی تیمش در اردن به شدت مورد هجمه قرار گرفته بود، خاطرنشان کرد: امسال خیلی سال سختی بود. با یکسری خناس روبه رو بودم که دوست نداشتند به خاطر من برخی جوان ها بالا بیایند، اما ما کار کردیم و خدا هم خواست که قهرمان شویم. پیش از مسابقات جهانی می دانستم در 3-4 وزن نسبت به سال های گذشته ضعیف تر هستیم ولی هم از لحاظ کار تکنیکی و تاکتیکی و هم از لحاظ روحی روی بچه ها کار کردیم. روز اول ...
یک روز متفاوت!
هفتادوپنج ساله همه دستشان توی دست هم بود و با هم لبخندزنان حرف می زدند. به مقصد رسیدیم. یک ده هزار تومانی دادم، ولی 9 هزار و 500 تومان برگرداند. گفتم: فکر کنم اشتباه شده. گفت: نه. کرایه همینه دیگه. گفتم: حتی هزینه بنزینتون هم نمیشه که. چیزی نگفت فقط خداحافظی کرد و رفت. من هم خواستم از لب جوی بپرم آن طرف که ناگهان افتادم توی جوی آب. وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم توی جوی آب نیفتاده بودم، فقط از تختخواب افتاده بودم پایین. ...
شایعات: می رم تنها می رم او نور دنیا!
... 31 مرداد 1402 ساعت 10:38 از اونجایی که من عکس یکیو بذارم بالای صفحه، سریع می ره سر خونه زندگی ش، امروز گفتم یه سرعتی بدم به انتقال ژوائو کانسلو. البته سه طرف هم در حال مذاکره هستن و امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه. 31 مرداد 1402 ساعت 10:33 سلام به همگی، یکی-دو روز پیش یه دوستی اومد رگباری هرچی سوال تو ذهنش بود، پرسید و رفت. از اونجایی که ممکنه سوال هاش سوال شما هم باشه، از بالا به پایین جواب ها ایناست: هیچ کدوم. نمی گم. کار ما بعد کار تو معدن، سخت ترینه. می ریزم. خیر. ...
بررسی لحن در داستان بریده بریده ؛ ما خجالت کشیدیم!
درباره حضرت زینب (س) تصویری شکننده از ایشان تداعی می کند که با روحیه مقاوم ایشان در تناقض است. خانوم که خیلی دل نازک و دل بسته برادر بود، نتونست جلو خودش رو بگیره و با شنیدن حرفهای امام بی اختیار به گریه افتاد. بی تابانه از کنار بستر زین العابدین بلند شد و همین جور که چادرش روی زمین کشیده می شد، خودش رو به برادر رسوند و عینهو آدم های درمونده نشست و خودش رو چسبوند به زانوهای امام و با ...