سایر منابع:
سایر خبرها
ما مانده ایم و سنگ های سرد
کم سن و سال بوده اند... چند ساعت می گذرد ولی خبری از همسر و بچه هایش نمی شود. وحشت از یک داغ بزرگ، توی گوشش زنگ می زند. شب می رود پزشک قانونی؛ اما اطلاعاتی دستش را نمی گیرد. لباس ها و صورت ها همه خاکی و سوخته است و نمی شود شناسایی کرد. ساعت 11 شب خواهرزاده اش تماس می گیرد: دایی! ریحانه کاپشن صورتی تنش بوده؟ کاپشن صورتی دارد اصلاً؟ شلواری دارد که عکس هندوانه روی آن کشیده شده؟ پیمان دل توی ...
ملتِ شهادت؛ روایتی کوتاه از همصحبتی با خانواده شهدای حادثه تروریستی کرمان
. روز 13 دی ماه امسال، مقارن با سالروز ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز مادر بود؛ همه چیز خوب پیش می رفت؛ خیل عظیم جمعیت خود را به گلزار شهدای کرمان رسانده بود تا با شهیدِ زهرایی خود تجدید میثاق دوباره ببندد. در این میان اما چشم فتنه به این دریای مواج طمع کرد و او را که مدتها مترصد فرصتی برای آسیب به مرواریدهای ناب آن بود؛ فرصتی داد تا سیل خون به راه بیندازد! ...
شهید شمیران نشینی که جبهه را به آمریکا ترجیح داد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس ، حاجیه خانم حمیده نظر مادر فرمانده شهید گردان قمربنی هاشم سردار عبدالحمید شاه حسینی به فرزند شهیدش پیوست. شهید شاه حسینی متولد سال 1341 در منطقه نیاوران تهران بود. دیپلم که گرفت، خانواده مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا را برایش فراهم کردند، اما همراهی شهید چمران برایش جذاب تر بود. این شد که سر از لبنان درآورد! و چندی بعد، در 18 سالگی و اوج جوانی ...
فرزندان پشتوانه پدر، مادر و جامعه هستند
مراسم چهارمین سالگرد شهادت سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی آمده بودند؛ در مسیر گلزار شهدای کرمان مورد حمله تروریستی قرار گرفتند. این حمله تروریستی تعداد بسیاری شهید و مجروح بر جای گذاشت که یکی از آن ها علیرضا سعادت جوان امدادگر هلال احمر کرمانی بود. در ادامه بخشی از گفت وگوی ما با اسما حسین شاهی مادر این شهید گرانقدر را می خوانیم. جوانان پشتوانه پدر، مادر و جامعه هستند اسما ...
زندگی کودکان قتل؛ سرنوشت بچه هایی که شاهد جنایت اند
روز حادثه پدر خانواده به دلیل شک و تردیدی که به همسرش داشته وارد خانه مادر همسرش در شرق تهران می شود و همسرش را با 13 ضربه چاقو مقابل چشمان فرزندانش به قتل می رساند. به گزارش اعتماد، حالا پنج سال است که از روز حادثه می گذرد. فرزاد پسر کوچک خانواده که اکنون 12 سال دارد هنوز به دلیل اینکه از وضعیت روحی صد در صد مناسبی برخوردار نیست، تحت پوشش موسسه خیریه مهر آفرین است. فرزاد بعد از حادثه ...
سفره فروشی که سفره دار شد/ شهید نعمت الله آچک زهی؛ سرباز 15 ساله حاج قاسم + فیلم
مقدم حرف دیگری نزده است. مشخص است که هنوز نتوانسته داغ نعمت الله را هضم کند. رو به مادر شهید می کنم و می پرسم مادرجان! بعد از شهادت نعمت الله چه حالی دارید؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: خیلی خیلی سخت است . چندبار دیگر هم خیلی سخت را تکرار می کند و می گوید: من بچه ها را به سختی بزرگ کردم. نعمت الله سفره می فروخت به مردم. خیلی بچه زحمت کشی بود... مادر شهید نمی تواند جمله اش را کامل کند. خواهر نعمت ...
صبر والدین راهکار گذر فرزند از پرخاشگری نوجوانی
توجه دارند و هنگامی که در مدرسه دوست و یا رفیق نداشته باشند کمبودهایشان را با پرخاشگری در مدرسه جبران می کنند. این درمانگر خانواده درباره علت پرخاشگری در سنین 12 سالگی به بعد نیز افزود: فرد هنگامی که در کودکی همه شرایط زندگی نرمال را مانند روابط خوب پدر و مادر، موقعیت خوب اقتصادی، شرایط خوب خانوادگی و ... را تجربه کرده باشد وقتی وارد سن 12 و 13 سالگی شود شروع به پرخاشگری می کند که این ...
شهردار و رئیس شورای اسلامی شهر زرند با خانواده شهید مصطفوی دیدار نمودند
ضمن ابراز خرسندی از به وجود آمدن این فرصت معنوی گفت: در اولین روز خدمتم در شهرداری زرند , قبل از ورود به شهرداری به گلزار شهدا رفتم و از شهداء مدد گرفتم که در راه خدمت رسانی به مردم شهرم من را یاری کنند و امروز نیز از شما پدر و مادر شهید می خواهم که این خادم خود را از دعای خیرتان بی نصیب نفرمایید که در راه خدمت به این شهروندان نجیب و شهید پرور ذره ای تعلل به خود راه ندهم. در ادامه این ...
نزاع خونین برادران؛ قاتل اصلی کیست؟
منتقل شد. او در شرایط وخیمی به سر می برد و دو روز بعد جانش را از دست داد ماموران با بازجویی از برادر شروین به نام مهران متوجه شدند درگیری بین این دو برادر و چند دوست رخ داده است. مهران گفت: من به خانه پدرم رفته و در آنجا مهمان بودم، به اتفاق دوستم مقابل در خانه رفتم و متوجه شدم شروین با همسایه درگیر است. ما به سمت مرد همسایه رفتیم و من صدایم را بالا بردم و به او گفتم حق ندارد داد بزند ...
پسر مسعود رجوی کجاست و چه زندگی دارد؟ /پدر شهید دهنوی برای هاشمی رفسنجانی نامه نوشت که حاضرم فرزند مسعود ...
زعفرانیه از همه مهم تر است. ما هم بچه ها را برای عملیات در برای خانه پاسداران و یوسف آباد آماده کردیم. *{در پاسخ به این سوال که در خانه زعفرانیه، موسی خیابانی معاون مسعود رجوی هم بود؟}: بله. همان طوری که گفتم شیوه ما در عملیات به دو جهت بود: یکی اینکه اینها را زنده دستگیر کنیم و دیگر اینکه نیروهای محلی نیایند و شلوغ نشود. ما شیوه مان این بود که پشت در خانه تیمی می رفتیم و با یک ضربه ای شدید ...
شکست عشقی و خیانت پایان عشق های خیابانی زن مطلقه / با 2 پسر از 2 پدر به خانه پدری ام بازگشتم
عشق خیلی زود فروکش کرد و اختلافات من و ایرج به جایی رسید که دیگر نتوانستم این وضعیت اسفبار را تحمل کنم. به ناچار مسیر قانونی را در پیش گرفتم و از او جدا شدم ولی در روزهایی که به دادگاه و پاسگاه می رفتم درگیر یک عشق خیابانی دیگری شدم. ناصر که یک روز مرا به عنوان مسافر سوار خودرواش کرده بود، وقتی ماجرای طلاقم را فهمید، بی پرده به من ابراز علاقه کرد و از عشقی سخن گفت که همه وجودش را فرا ...
بند جنجالی قرارداد باهویی تایید شد/در ایران نه جنگ دیدم نه برخورد بد
... * بازیکنانی را که به تیم اضافه شدند، چطور می بینی؟ تمام نفرات خوب و با رزومه هستند و از کیفیت خوبی برخوردارند که قطعا به تیم ما کمک می کنند. * در مورد زندگی در ایران صحبت کن. همان طور که گفتم من اولین بازیکن سوئدی ایران بودم. دیدگاهی که در اروپا از زندگی و شرایط ایران دارند، خیلی با واقعیت تفاوت دارد. من اینجا نه جنگی دیدم نه برخورد بدی. هر چه دیدم مهمان نوازی و خوبی و دوستی مردم ایران بود و مطمئن باشید تا سال ها از مردم خوب خونگرم ایران خواهم گفت. * رقابت برای قهرمانی را چطور می بینی؟ قطعا پرسپولیس همیشه مدعی است. 257 251 ...
شکست عشقی و خیانت پایان عشق های خیابانی زن مطلقه / با 2 پسر از 2 پدر به خانه پدری ام بازگشتم
به گزارش زیرنویس، زن جوان که برای استرداد قانونی جهیزیه اش به پلیس مشهد مراجعه کرده بود، درحالی که به دلیل بی سر و سامانی زندگی اش اشک می ریخت، درباره سرگذشت تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی گفت:آن روز که برای اولین بار عاشق شدم 20 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود [...]
قهرمانان من؛ از ماتریکس و کاکرو تا چمران
دوره ای که قیافه برایم موضوع شد، دبیرستانی بودم. قهرمانم شخصیت اوّل ماتریکس بود. یک جوان عاطل و باطل که تصادفی درگیر یک دنیای پیچیده شده و مجبور شده بود دنیای بیخود گذشته اش را ر ها کند. ماتریکس وارد دنیای جدیدی شد که باید نجاتش می داد؛ دنیایی که سلوک ویژه ای هم می طلبید. عاشق رزمی بودم. آنچه مرا مجذوب شخصیت های این چنینی می کرد، سادگی، اقتدار، تسلط و سکوت بود. خوش تیپی را هم بهش اضافه کنیم. یادم هست 18سالم بود که پول هایم را جمع کردم تا یک عینک آفتابی شبیه همانی که در ماتریکس بود، بگیرم و در آفتاب و سایه بزنم تا خفن شوم. وقتی راه می رفتم احساس می کردم زمین زیر پایم می لرزد و همه نگاهم می کنند و با انگشت نشان می دهند و می گویند: اِ اینو نگاه کن، همون ماتریکسه گاهی این قدر در نقشم فرو می رفتم که می خواستم دستم را جلویم بگیرم و زمان را نگه دارم. وقتی دبیرستانی بودم، یک اتفاق متفاوتی در مدرسه مان افتاد؛ مسئولان اعلام کردند برای یک هفته، ظهر ها کلاس ها تعطیل است و مراسم داریم. ما خوشحال از اینکه چند تا کلاس را می پیچانیم، بعد از نهار می رفتیم داخل نمازخانه می نشستیم. اسم مراسم هفته شهدا بود. مدرسه مان 65 شهید تقدیم جنگ کرده بود. این مراسم، بزرگداشت این شهدا بود. بعضی هایشان در همان زمان مدرسه شهید شده بودند. از پانزده ساله داشتیم تا بعضی ها که وارد دانشگاه شده بودند و سال های اوّل دانشجویی شان، جبهه رفته بودند. خلاصه همه جور شهید داشتیم. مثلاً، سه تا از شهدا را منافقین در خانه هایشان به شهادت رسانده بودند. بین این شهدا پنج تا شهید خیلی معروف و اثر گذار بودند. از بچه های نخبه شریف بودند و اگر اشتباه نکنم در والفجر 8 به شهادت رسیده بودند. بین همه شهدا، شهید بلورچی را هنوز یادم هست. چهره اش، کلامش، اقتدارش و جذبه اش. یک فیلم از جلسه هفتگی شان برایمان گذاشتند. اوّل بچه ها داشتند شوخی می کردند و مسخره بازی درمی آوردند. شهید بلورچی که صحبتش را شروع کرد، همه ساکت شدند. دست یا پایش مجروح بود. ماجرای مجروحیت اش را که تعریف می کرد، تمام مدت سرش پایین بود. با آرامش و اقتداری سخن می گفت که همه را شیفته خودش کرده بود. می گفت: زمانی که صدای سوت انفجار رو شنیدم، ندایی آمد که می خوای بری یا بمونی. لحظه ای درگیر شدم که خب من یه سری کار ها دارم و تکلیفم اینه که خدمت کنم و ... در همین حین به زمین افتادم و مجروح شدم. کسانی که می روند، انتخاب کردند. باید حواسمون باشه اگه انتخاب نکرده باشیم و آماده نباشیم ما رو نمی برند. بعدش هم یکی از بچه ها برای یکی از همکلاسی های شهیدشان روضه خواند. شهید بلورچی کسی بود که دفترچه محاسبه نفس داشت. همیشه شخصیتش برایم موضوع بود. یک شهید دیگر هم، مرا خیلی درگیر کرد. این یکی را مدیون حضرت عبدالعظیم حسنی هستم. مدت ها بود که می گفتم برای اینکه خدا مرا ببخشد، باید یک بار خودم پیاده بروم شاه عبدالعظیم. نمی دانم در آن عالم نوجوانانه خودم چه فکر می کردم، ولی عالم ساده و قشنگی بود. الآن دیگر گمش کرده ام. یک روز بالأخره عزمم را جزم کردم و پیاده راه افتادم. برای مسیر طولانی ام، کتابی برداشتم که بیکار نباشم. کتاب نیمه پنهان ماه، چمران از نگاه همسرش غاده. آنجا من غرق شدم. احساس کردم، این هدیه حضرت عبدالعظیم حسنی بود به من یا شایدم خود خدا. بالاخره همه این لحظات گذشت وقتی وارد عالم هنر شدم. در مدرسه، من معروف بودم به فیلم بینی، ولی واقعیتش را بخواهید نصف فیلم هایی که برای بچه ها تعریف می کردم، هنوز به ایران نیامده بود و من از روزنامه ها و مجله ها داستانش را می خواندم و برای بچه ها تعریف می کردم. دوستانم هم می گفتند: چقدر خفنه! همه فیلم ها را هنوز روی پرده هست، دیده همین برچسب ها باعث شد جدی جدی وارد عالم سینما و فیلم سازی شوم. دوست داشتم یک فیلمِ اثرگذار مثل ماتریکس بسازم؛ اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. بچه های برگزاریِ مراسم هفته شهدا گفتند: تو که بلدی فیلم بسازی بیا برای این برنامه فیلم بساز. منم خیلی جدی نگرفتم، ولی گفتم مرامی هم که شده، برای رفیق هایم و به خصوص شیخ که بزرگ دوره مان و البته مسئول هفته شهدا بود یک فیلم بسازم. فیلم که تمام شد بچه ها گفتند: بیا برای هفته مهدویت فیلم بساز. بعد هم برای سفر های جهادی و دوباره هفته شهدا .... دیگر نتوانستم فیلم ساختن با این موضوعات را ر ها کنم. قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. در اواخر نوجوانی این قدر سرم شلوغ شد که دیگر وقتی برای بازی فوتبال هم نداشتم، چه رسد به دیدنِ تکنیک های نمایشی فوتبالیست ها. عینک آفتابی ماتریکسی هم که گرفته بودم گم شد. خیلی از قهرمان های دیگر هم که عکسشان را روی دیوار اتاقم یا دفترهایم چسبانده بودم، پاره و تمام شدند اما قهرمان های هفته شهدا من را انتخاب کردند؛ من را وارد دنیاهایی کردند که اصلاً تصورش را هم نمی کردم. قهرمان های هفته شهدا خیلی زورشان زیاد بود. بعد از چند سال سفری به لبنان برایم پیش آمد. یک قهرمان قوی دیگر سروکله اش پیدا شد؛ مصطفی چمران او قهرمانی برای تمام آدم ها و خودِ من بود. این بار واقعاً غرقش شدم؛ غرق زندگی پرماجرایش در آمریکا، لبنان و کردستان. درباره او مستند ساختم و به نیتش کارهای زیادی انجام دادم. آرزو می کنم قهرمان های پر زور و قدبلند، شما را برای دوستی انتخاب کنند ... یادداشت: احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. ...
این ها خاص ترین معلمان ایران هستند | معلمی که از سارقان کاسبان معتمد ساخت
همشهری آنلاین - رابعه تیموری: نورالدین و فرزانه بهترین شاگردان آقا معلم بودند و نورالدین سال گذشته در مسابقات مختلف و در رقابت با دانش آموزان مرفه شهری توانسته بود نام روستای گمنام گلاز را بلند آوازه کند. آقا معلم نتوانست بی تفاوت بماند و به سراغ بچه ها رفت. راضی کردن پدر و مادرها برای بازگرداندن نورالدین و فرزانه به مدرسه آسان نبود، ولی آقا معلم دل به دل شان داد، حرف های شان را شنید، برای ...
سلام مرا به امام حسین(ع) برسان
.... چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری و تمیز کردم. دست و دلم می لرزید. پله ها را بی دلیل می رفتم پایین و می آمدم بالا تا بعدازظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. من هم تنهام. با اینکه حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچه ها جمع می شدند خانه ما، ولی امسال امیر نبود و هیچ کدام از بچه ها ...
به این حرف ها میگن محبت، چیزی که من و تو همیشه کم داریم!
یاد این افتاد که در این 8 و 9 سال عمرش در حد توانش چقدر دنبال پدر و مادرش گشته ولی آن ها را پیدا نکرده است. پیش خودش گفت: چرا من را فروختن؟ چرا اینا بچه هاشونو نفروختن مگه من یا محمد و احمد چه فرقی با بچه های اینا داشتیم. جلوی پایش ماشینی ترمز کرد و دختر بچه ای از ماشین پیاده شد مادر به دختر گفت: عزیزدلم یادت نره خوراکی هاتو بخوری. همان موقع صدای دل ضعفه خودش را شنید و یادش ...
وقتی پیش بینی های غرب کیک بود نه واقعی!
سمتشان رفتم با شوخی گفتم شما چرا با این همه عائله؟ خندید و گفت؛ بگو ماشالله خانوم! بیشتر که صحبت کردیم متوجه شدم مادر خانواده تنها 3 سال از من بزرگتر است، چندین بار بهم تشر زد که مشکل از شما هاست و ما کار درست رو انجام دادیم. زهرا خانوم می گفت برای کشور باید نسل جدید رو درست تربیت کنیم، بچه ها باید مسیر راهپیمایی رو بیان، باید از نزدیک همه چیز رو لمس کنن، بدونن چقدر برای این ...
سرشکستگی دختر 17 ساله وقتی پسر ثروتمند مثل تفاله بیرونش انداخت ! / با عشق فریبم داد کمکم کنید !
وضعیت خسته شده بودم و به دنبال همدم و همراهی می گشتم تا زودتر ازدواج کنم و مستقل باشم. در همین روزها با پسری خوش تیپ و خوش قیافه در شبکه اجتماعی اینستاگرام آشنا شدم. محراب با محبت و دلسوزی به حرف هایم گوش می داد و سنگ صبورم بود به طوری که خیلی زود عاشقش شدم و به او دل باختم. وقتی از سختی های زندگی و رفتارهای مادرم برایش سخن می گفتم خیلی ناراحت می شد. او به من قول داد وقتی زندگی ...
امروز ما هر چه داریم مدیون امام خمینی (ره) هستیم
...؛ ساواکی ها به خانه پدرم رفتند و البته هر چه گشتند چیزی عایدشان نشد؛ اما به هر صورت برادرم دستگیر شد و به زندان گرگان منتقل شد و من هم رفتم سربازی. وی تصریح کرد: دوره آموزشی سربازی را در تهران بودم که انقلاب شد و امام آمد و شور و حال عجیبی در همه جا برپا شده بود و من هم به همراه هشت نفر دیگر از بچه های سمنان تصمیم گرفتیم از پادگان فرار کنیم و می خواستم اسلحه ام را نیز با خود ببرم که ...
اعترافات ناراحت کننده مادر ایلان ماسک درباره کودکی پسرش
در مصاحبه ای پرده از راز ماسک برداشت و گفت: در آن زمان بچه های دیگر دوست داشتند او را تا خانه دنبال کرده و قوطی های نوشابه را به سمتش پرتاب کنند! انتظار می رود با وجود تمام ناملایمات دوران جوانی، حالا بنیان گذار اسپیس ایکس بخواهد در کنار خانواده اش آرامش پیدا کند. با این حال نگرانی او در حال حاضر این است که فرزندانش قادر به تجربه سختی های مشابه نباشند و رشد شخصی لازم پیدا نکنند! انتهای پیام ...
انباری که کتابخانه روستا شد/ درباره خدیجه احمدی و کار بزرگش در روستای دوکوهک رامهرمز
فضا رشد کردم. پدر و مادر من سواد نداشتند اما همه تلاششان را کردند تا فرزندانشان بتوانند باسواد شوند و من هم از این قاعده مستثنا نبودم. من کارشناسی ارشد مدیریت دولتی دارم. سال های ابتدایی را در روستای خودمان درس خواندم اما پس از دوره ابتدایی، چون روستا مدرسه راهنمایی نداشت برای تحصیل به روستای دیگری رفتم. دوره راهنمایی که تمام شد برای ادامه تحصیل به شهر رامهرمز رفتم و دبیرستان را در این شهر ...
بترسید از روزی که پرده ها کنار می رود
. مادر و خواهر و ای پدر بزرگوام اگر خدا توفیق شهادت را به من نصیب کرد از شما انتظار دارم که گریه زیادی نکنید بلکه خودتان را شاد کنید چرا که من به لقاء الله رفتم و شما نباید مرا از عشقم محروم نمائید. من را دعا کنید و سرافراز باشید. در پایان خواستار طول عمر برای رهبر کبیر انقلاب امام خمینی هستم و دعای همگانی برای امام را خواهانم و تمام خانواده و فامیل و همشهریان عزیزم را به خدا می سپارم دیگر وقت گرامیتان را نمی گیرم و شما را به خدا می سپارم. انتهای خبر/ ...
14 رزمنده ای که با دعای توسل برات شهادت گرفتند
بچه هایم تمنا دارم که از نماز دست بر ندار ند که همه این خون ها برای خاطر نماز ریخته می شود که نماز انسان ساز است. شهید سعید پورکریم شهادت لیاقت می خواهد فرزند ارشد خانواده بود. چون عید نوروز به دنیا آمد نامش را سعید گذاشتند. تکیده و لاغر اندام بود با صورتی کشیده. چشمانی سیاه داشت با ابرو هایی پرپشت و مو های کرکی. آقا سعید خوش خنده بود حتی در خواب. پدرش پیش از انقلاب ...
وقتی مادر آرزوی شهادت فرزند آهنگسازش را می کند
کتاب برخیزید مشتمل بر خاطرات شفاهی سیدحمید شاهنگیان از آهنگسازان و پیشکسوتان موسیقی انقلاب یکی از مهم ترین آثار مکتوب مرتبط با تاریخ تولید سرود ها و ترانه های انقلابی است که در سال 1398 با مصاحبه محمدجواد کربلایی و مرتضی قاضی و تحقیق و تدوین روح الله رشیدی توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی پیش روی مخاطبان [... ...
وقتی مادر آرزوی شهادت فرزند آهنگسازش را می کند
نباید بایستد، چون هم ایستادن او جلب توجه می کند، هم ممکن است آن یکی گیر افتاده باشد و لو بدهد؛ بعد بیایند این را هم بگیرند. آن روز من سرقرار رفتم و دیدم آقای صبحدل نیامده است. گفتم خدایا چه کار کنم. بروم. نروم. بالاخره ایشان بزرگ تر از ما بود. زشت هم بود که بعداً او بیاید و منتظر من بایستد. کلیدسازی کنار دیوار ایستاده بود. جعبه پایه داری جلویش بود و چرخ دستی. فکر کردم ساختن کلید را بهانه کنم و ...
شهید نریمیسا از شهدای مدافع حرم خوزستان
! به خوبی به خاطر دارم در سال 1393 داود گفت: مادر نمی خواهی به کربلا بروی؟ با خوشحالی گفتم: چرا که نه! و با هم عازم شدیم و در سامرا خیلی زیارت عرفانی بود. بعد از شهادت داوود سال 1395 مجدداً قسمت شد به همراه دامادم علی به کربلا بروم. در مرز چزابه بعد از اذان مغرب بود که پشت سر علی در حال رفتن بودم که موکب شرکت لوله سازی نفت در حال برپایی تصاویر شهدا بودند، من هم نمی دانستم که ...
واکنش شهید رضایی نژاد به تلفن های تطمیع و تهدید
...> در روز های بعد از شهادت، همه جا حرف از داریوش بود و ذکر خیر او را می کردند. پدرش می گفت: هر سال دو سه بار برای من پول می فرستاد تا به فقرا بدهم. پدر خانمش را هم که دیدم به این موضوع اشاره کرد. بعضی از رفقای نزدیکش هم گفتند مبلغی برای فقرا به حساب ما می ریخت. تازه فهمیدم داریوش چقدر اهل انفاق و اخلاص بوده است. ایشان پول را تقسیم می کرد تا مبلغ انفاقیژ به چشم نیاید و هیچ کس پیش خودش فکر نکند ...
پارک هوشمند؛ مکانی برای تجربه ی بازی های واقعیت مجازی و خلق کتاب داستان با هوش مصنوعی
پارک هوشمند، صبح ها پذیرای اردوی مدارس است و بازی های گروهی را برایشان تدارک دیده است و بعدازظهر ها پدر و مادر ها کنار بچه ها مشغول بازی های خانوادگی می شوند. مخاطبان این بخش، کودکان، نوجوانان و خانواده ها هستند که با استفاده از تکنولوژی های جدید و خلاقانه، یک تجربه ی متفاوت و جذاب را برای بازدیدکنندگان رقم می زند. غرفه پارک هوشمند به مردم این امکان را می دهد که بازی های واقعیت مجازی را ...