سایر منابع:
سایر خبرها
سیر حاتم طائی
و کی بلایی سرش آورده گذشت و گذشت و همه دل به خواست خدا دادند تا ببینند چی پیش می آید. زن حسن روزی رفت پیش پدر شوهرش و گفت اجازه بدهد همان کارهایی را بکند که اگر حسن هم بود، همان کار را می کرد. شاید راهی پیدا کند که دستش به حسن برسد و شوهری را که فقط چند ساعت دیده، برگرداند سر خانه و زندگی اش. پیرمرد بیچاره که دلش از دل عروس خسته تر و روزگارش سیاه تر بود، سری تکان داد و گفت هر کاری از دستش برمی ...
یک آوانتاژ برای ادامه زندگی
.... در زمان اعتیادم پنج روز یک بار هم غذا نمی خوردم. به خاطر مواد، همه کار می کردم؛ گدایی، دزدی و ... . الان خیلی عذاب می کشم به خاطر آن کارها. می خواهم آدم موفقی شوم. خدا کند بتوانم یک خانه بخرم و این رستوران، بزرگ شود و من بشوم سرآشپز. بابک: دوست دارم به خانواده ام کمک کنم. بعدش هم ازدواج کنم و لذت ببرم. هفته بعد قرار است دندان هایم را درست کنم. مهدی: همه آدم ها در زندگی دنبال آرامشند و خدا را شکر که ما آرامش را پیدا کردیم. ...
پادشاه و زن نیکوکار
خانه اش می ماند. این را گفت و رازش را برملا کرد. پیرمرد تا حرف پادشاه را شنید، آهی کشید و گفت بهتر است از این خواسته دست بردارد، چون این راز پشت او را می لرزاند. اما پادشاه که دید پیرمرد دل رحیمی هم دارد، گفت گوشش هیچ به این حرف ها بدهکار نیست. اگر رازش را نگوید، الان بلند می شود و از خانه اش می رود. پیرمرد که دید پادشاه دست بردار نیست، گفت شامش را که خورد، همه چیز را برایش تعریف می کند. ...
گفتگوی منتشر نشده با هما روستا درباره زندگی و آثارش
، هدایا، نشان عبدالحسین نوشین را به منزلش بردیم؛ با علی اصغر دشتی، همایون غنی زاده، حمید پورآذری، محمدحسن معجونی و مجید توکلی. چقدر خوشحال شد. مدام از من پوزش می خواست و سرفه کنان می گفت: رسول جان، ببجش که مراسمت را با نیامدنم خراب کردم. و این افتادگی او، مرا رسما ویران می کرد. باری، این گذشت و چند وقت بعدتر، به واسطه سمت اداری ام (در آن هنگام مدیر کل روابط عمومی سازمان سینمایی بودم) در ...
در کودکی دست فروشی می کردم/ قول می دهم یک روز رئیس جمهور شوم/ قیمت من خداتومَن است
شورا شوید؟ البته تخصص من فقط در هنر نیست بلکه من دستفروشی، روغن کاری کرکره ها، میوه فروشی، بتن کاری، لبو فروشی، راننده تاکسی با کارت شهری و خیلی دیگر از شغل ها را نیز از کودکی تا کنون تجربه کرده ام و دستی هم در سازماندهی دارم. سرما و گرسنگی ای شدیدی را تحمل کرده ام و مدتی را نیز کمک دست پدرم بودم چرا که افتخار دارم که پدرم نیز کارگر بوده است. وقتی بچه بودم، هنگام دستفروشی خیلی وقت ها از ...
با کودک و نوجوانان چاق چه کنیم؟!
خانواده ای که هیچ احساس خطری از چاقی کودک خود نمی کنند، بچه ها بیشتر چاق می شوند. یادتان باشد که اگر به عنوان والدین خودتان رفتار غذایی درست نداشته باشید، از کودک نمیتوان انتظار داشت که درست تصمیم بگیرد. جالب ایت بدانید که در خانواده هایی که مادر وقت بیشتری برای غذای خانه و فرزندان می گذارد، بروز اشتباهات تغذیه ای کمتر است تا خانواده ای که مادر اغلب نیست! کودک یا به حال خود رها شده است، یا شام ها به ...
گفت وگوهای رئیس شیخیه با شاهزادگان و علمای تهران در سال 1275 ق
حد بطرف مشرق ایستاده بود، استبعاد کردم. از مریدان سؤال نمودم. ایشان گفتند: آقا خود تعیین قبله را به قاعده ای که مخصوص ایشان است نموده، معلوم ایشان شده که اینقدر انحراف قبله است. ناچار ساکت شدم. و بعد از چند شب دیگر باز در صف جماعت او حاضر شده، [29] دیدم قبله او مانند سایر مسلمین است، سبب تغییر را از مریدان سؤال کرده، گفتند آن وقت بر آقا چنان معلوم بود و اکنون چنین معلوم شده. [اعتضاد ...
دختر شیر افکن
. شاه زاده که از همه چیز و همه جا بی خبر بود تا دختر عمو را به آن خوشگلی دید، زل زد به اش و این نگاه کرد و آن نگاه کرد و شاهزاده که سر شوق آمده بود، به دختره خوشامد گفت و با هم رفتند تو باغ و از هر دری حرف زدند. آنقدر گرم حرف زدن بودند که نفهمیدند کی غروب شد. وقتی دختره دید وقت تنگ شده، خواست برگردد خانه ی پدرش، شاه زاده که دلش رضا نمی داد و ناراحت شد و به اش گفت شب در قصر بماند، اما دختره قبول ...
خیر و شر
در حرف می زدند. شر خوشحال بود که با خیر همسفر شده، ولی خیر برایش فرقی نمی کرد. چون کمتر با مردم جوشیده بود و همه را مثل خودش می دانست و تا از کسی بدی نمی دید، او را آدم خوبی حساب می کرد. خیر و شر با هم رفتند تا حسابی از شهر و آبادی دور شدند و آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد. تا شب به هیچ آبادی نرسیدند. ناچار تو صحرا از سنگ و خاک پشته ای درست کردند تا توش سر کنند و شب را به صبح برسانند. خیر کوله بارش ...
قبل از ترور با کسروی مناظره کردیم
صدرالدین صدر، سید محمدتقی خوانساری، میرزا محمد فیض و سید محمد حجت هم بودند. این ها همه آیات اون وقت بودند؛ اما زعامت اصلی حوزه با آیت الله بروجردی بود. ما هم تحصن کردیم تا ایشون اقدامی بکنه. آقایون هر کس رو فرستادند که برید بیرون، ما قبول نکردیم. حتی رئیس شهربانی اومد، بچه ها به او تندی کردند و رفت. بعد از چند روز که هیچ نتیجه ای هم نداشت، حاج احمد خادم آقای بروجردی که با ما خیلی بد بود و خیلی هم ...
پیله ور
گفت خوبی هیچ وقت فراموش نمی شود. این را گفت و راهش را گرفت و رفت، اما هر روز می آمد و سری به بهرام می زد. تنگ غروب، بهرام دست از پا درازتر برگشت به خانه. مادرش گفت: بگو ببینم چه کار کردی؟ چی خریدی؟ چی فروختی؟ بهرام هرچی را که آن روز در بازار دیده بود و هر کاری را کرده بود، بی کم و زیاد تعریف کرد. مادره گوش خواباند و همه ی حرف های پسره را شنید و آن شب هیچ چی به بهرام نگفت. فردا صبح، مادره ...
چغون دوز
...، طلسم باطل شد و حالا من آزادم و می خواهم بروم سر خانه و زندگی ام. تازه مگر تو عاشق دختر پادشاه نبودی؟ ابراهیم گفت: راستش بودم. اما تا تو را دیدم، روح از بدنم رفت. دختره خندید و گفت: گره این کار به دست هشام باز می شود. دختر پریزاد چند تار مویش را به ابراهیم داد و گفت هروقت گرهی به کارش افتاد و راه پس و پیش نداشت، یک تار موی او را آتش بزند تا در جا حاضر بشود. این را گفت و ...
شیرین ترین لحظه عمر من بود
خواست . در اینجا نکته جالبی را برای شما نقل می کنم. مرحوم آقای میرزایی، کار تلفنهای ما را به عهده گرفت، به این شکل که به خانه همسایه های کنار مدرسه رفاه رفت و از آنها تلفن گرفت، سیم کشید و وصل کرد. همه هم با کمال رضایت تلفن هایشان را دادند. ما با این که در مدرسه رفاه چندین تلفن داشتیم، اما این ها کفایت نمی کردند. بعد هم گروههایی برنامه ریزی شدند، مثلاً امداد به مجروحین، برنامه های تظاهرات، اخبار و ...
شهری که بدون شک عاشق اش می شوید
، اما مردم محلی هنوز هم به وجود ارواح خبیثه اعتقاد دارند. در آخرین سفرم به خاطر دارم در گورستان یهودیان شهر پایم به یکی از سنگ قبرها گیر کرد و لحظه ای وحشت عجیبی مرا فراگرفت. تنها کسی که در گورستان بود، من بودم و چشمان گربه ای که به من خیره مانده بود. بسیاری از قوانین زندگی مردم این شهر در سال 1945 و در زمان تسلط شوروی از میان رفت، اما با این وجود هنوز مرکز تاریخی و کوچه های منحنی منتهی ...
سیب حضرت سلیمان
هم شروع کرد از تیکه و نیم تیکه های تو بند و بساطش پیرهنی برای مجسمه چوبی دوخت و کردش تنش و گذاشتش سر جای اولش. با این کار هم سر خودش را گرم کرد و هم وقت کشیکش تمام شد. زود رفت و ملا را بیدار کرد و گفت حالا نوبت توست. من باید بخوابم. ملا هم رفت سر کشیکش و دید نجار یک مجسمه ی چوبی درست کرده، خیاط هم لباس دوخته و تنش کرده. ملا هم زود دست به کار شد و اول وضو گرفت و بعد دو رکعت نماز خواند و آخر سر ...
کابوس آوارگی
خود را پیدا کرد و به عنوان سرپرست کارگران انتخاب شد. همان جا بود که با یکی از پیمانکاران شرکت آشنا شد. مهرداد هم از همسرش جدا شده بود؛ خوش سر زبان بود و ریحانه خسته از سال ها دوندگی به امید پیداکردن یک تکیه گاه پیشنهاد ازدواج او را پذیرفت؛ بعد پیشنهاد مهرداد، بلافاصله به خانواده ام خبر دادم. واکنش برادرهایم خوب نبود. مهرداد که سرمایه ای نداشت به خانه ای که من رهن کرده بودم پا گذاشت. چند ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم مردی بود که تن به کار نمی داد و هر روز خدا، صبح از خانه می زد بیرون و می رفت زیر درختی می خوابید و تنگ غروب بلند می شد و برمی گشت خانه. این کاری بود که به اش عادت کرده بود. یک روز، مثل همیشه رفت و زیر درخت دراز کشید و میان خواب و بیداری بود که دو تا طوطی نشستند رو ...
عمر کوتاه مردان آتش
، شرایط کاری برایشان تغییر نکرده. رضا حدودا 30ساله است، ظاهرش نشان می دهد که اهل ورزش است: خیلی وحشتناک بود. دوست داشتم بعد از آن چند وقت کار نکنم؛ حداقل چهار پنج روز مرخصی باشم. 6 ساعت عملیات بود و بعد هم یک هفته طول کشید تا یکی از محبوسان را پیدا کنیم. ایستگاه دومی بودیم که رسیدیم و باید یکی یکی خانه ها را تخلیه می کردیم. خطر بیخ گوشمان بود. شاید چون به خیر گذشت بعد خبری نداشت. نمای خانه ها را ...
ماه پیشانی
و دلسوزی زل زد به اش. بعد شروع کرد تند تند پنبه را خورد و از آن طرف نخ پس داد. آفتاب زردی از نوک درخت ها نپریده بود که گاو همه ی پنبه ها را نخ کرد. شهربانو خوشحال شد و پاشد و نخ ها را جمع و جور کرد و گذاشت تو بقچه. بقچه را هم گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راه افتاد به طرف خانه. به خانه که رسید، گاو را برد و بست تو طویله و نخ ها را تحویل ملاباجی داد. ملاباجی نخ ها را گرفت و گفت ...
شاه و وزیر
: قبله ی عالم! کاری را که تو بلدی، من هم بلدم. این درست نیست که تو هر روزه تو جلد این و آن بروی و دست به کارهای عجیب و غریب بزنی، چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه بو ببرند و و رسوایی به بار بیاید. پادشاه گفت: حرف حسابی می زنی، قبول دارم. از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم. چند روز که از این صحبت گذشت، وزیر رفت سراغ پادشاه و گفت: بهتر است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم تا اگر خواستیم ...
پسر پادشاه و شاه پریان
کسی که مادیان را برده، این ها نیستند. پیغام داد این ها مادیانش را نیاورده اند و باید اصل کاری را بفرستند. هفت روز هم وقت دارند آن آدم را بفرستند، وگرنه شهرشان را زیر و رو می کنند. پادشاه مانده بود چه کار کند و با خودش می گفت کاشکی هنوز کور بودم و این روز را با چشمم نمی دیدم. روز ششم که شد و ترس حسابی همه را نگران و بی تاب کرد، پسره رفت پیش پادشاه و گفت و این کار کرده و همه چیز را برای ...