سایر منابع:
سایر خبرها
به یاد قهرمان شوریده و نجیب زیر گذر لوطی صالح
اجرا نکردنِ 'زیر گذر لوطی صالح' از دنیا رفت . لوطی صالح یکی از مردانِ مرد عهد قاجار بود؛ او پهلوان محله ای بود که امروز به نامش معروف شده است: گذر لوطی صالح ؛ پایین تر از چارسوق بازار بزرگ و بازار مسگرها. اما سال ها بعد در 17 آبان 1318، در روزگاری که از لوطی صالح، نام و خاطره و گذرش مانده بود، کمی آن سوتر در پامنار، پسری به دنیا آمد که گرچه طولانی نزیست، عمرش بابرکت بود و توانست شمایل یک مرد را ...
پاراگراف کتاب (128)
جستجو گر قوی و مهم است و می بایست مرا در یافتن 2 یا 3 تعریف در مورد کتاب کمک می کرد؛ اما این که بعد از مدتی جستجو راه به جایی نبردم، به این معنی است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تن ها مانده است. راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث، رخداد ها و مناسبت های ایام مختلف سال، کتاب و کتاب خوانی به اندازه یک ستون از کل روزنامه های یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در ...
گفت وگو با اعضای لشکر فاطمیون لحظاتی قبل از اعزام به سوریه
شان نشده، چون آن کسی که باید ، آنها را نطلبیده، به خاطر همین من خداراشکر می کنم که این لیاقت را داشتم که پایم به این جا باز شود.فقط وقتی آنجا باشی می فهمی که وظیفه همه مسلمان هاست که بروند و دفاع کنند و چقدر آنها به کمک نیاز دارند. آنجا صحنه هایی را آدم می بیند که دلش خون می شود. مثلا چه صحنه هایی؟ همه اینهایی که در کلیپ ها از وحشیگری داعش می بینیم، همه اینها آنجا صد درجه ...
بیشتر داوران زمان ما پرسپولیسی بودند
...> * آیا در آن زمان داوران طرفدار تیم خاصی بودند؟ داوران هیچ موقع نمی گویند که طرفدار کدام تیم هستند اما می شود از روی قضاوت و اعمال آنها فهمید که دوست دارند کدام تیم برنده شود. بیشتر داوران زمان ما پرسپولیسی بودند. من خودم هم طرفدار شاهین بودم. البته در داربی شش تایی ها داور تاثیری در نتیجه نداشت چون فقط حساسیت این بازی برای او تعریف شده بود و او شناختی از تیم ها نداشت. آن داربی، یکی از سالم ...
روحانی و سهم خواهی از کابینه
یادداشت ویژه :آن شب در مادید - چهل سالگی دیدار ایران - آرژانتین؛ جشنواره رئال
با خود نخواهد برد گاسکویین 50 ساله: بدون نامه ای از محبوبه بی وفا آیا دو جام یونایتد، جام های میکی ماوس بودند؟! سه سقوط کرده: ونگر، گواردیولا، مورینیو زیدان ماند و انریکه رفت جان تری: وداع مرد احساساتی تک باشگاهه چلسی 2017: دویدن دنبال باد شبی در آمستردام برخلاف جریان آب وقتی هیولا، سرخپوست ها را بلعید ...
مسلمان : الکی دنبال کلمه از مصاحبه ما نباشید
هواداران تصمیم گرفتم همه وجودم را در زمین بگذارم تا پرسپولیس برنده شود. طرفداران پرسپولیس مرا تحریک کردند که هر چه زودتر آماده شوم و محبت آنها را جبران کنم. می خواهم به کمک محسن و بقیه بچه ها آنقدر گل بزنم که هواداران غرق در شادی و خوشحال شوند. (محسن مسلمان ادامه می دهد) تمام پرسپولیسی ها آسوده خیال باشند که من هم مثل مهدی بهترین عملکرد را در فصل جدید خواهم داشت. شعار نمی دهم بلکه با تمام وجود می گویم من و مهدی طارمی جان مان را برای موفقیت پرسپولیس می دهیم. / خبرورزشی کلمات کلیدی محسن مسلمان مهدی طارمی ...
هومن سیدی: سیاسی نیستم
ایشان شناختی نداشتم اما احساس کردم انتخاب درست تری است. حتی در آن دوره رای من ایشان نبود. اما بعد از اینکه ایشان رای آوردند احساس کردم که جمله ایشان را خیلی دوست دارم و دلم می خواهد که توی رودربایستی بمانند و یادشان نرود که می خواهند خنده را به لب مردم بیاورند. دلیل تاکید بنده روی این جمله و دادن جایزه ای که برای خودم معتبر و محترم و ارزشمند بود، همین بود. خیلی ها بعد از آن به من لقب فیلمساز دولتی ...
شهیدی که از پشت بی سیم خبر شهادتش را اعلام کرد
پایگاه تحلیلی خبری هم اندیشی: این روزها خوب می شود با حرف های شهید آوینی زندگی کرد. انگار حرکت کاروان اباعبدالله(ع) و زینب کبری(س) هرگز متوقف نشده است. می شود هنوز آهنگ کاروان سال 61 هجری، که در کربلا پیچید را شنید. می توان دید مردانی از دیار دل که خود را به این کاروان می سپارند. چه زیبا گفته بود مرتضی که عَلَمِ خمینی(ره) بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم!؟ همسر شهید محسن حیدری اولین شهید مدافع ...
روایت از مردی که خستگی را خسته کرده بود
و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه زنی می رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همه مان به حسینیة ثارالله سپاه می رفتیم که حسین، سال 60 سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمة اشک ها و عزاداری های من و بچه هایم شده بود. باردار بودم و می دانستم این عزاداری ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می شدم. حسین هم حسابی هوایم را ...
گفت وگویی با مصطفی ملکیان درباره رابطه عشق و تنهایی
تنهایی بیرون آمده ام اما آهسته آهسته می بینم که یک سلسله چیزها هست که اگر کتمان نکنم و اگر آشکار بکنم، تصویری که معشوق از من داشته، از میان می رود و چون معشوق من به این جهت معشوق من واقع شده که آن تصویر را از من داشته و اگر آن تصویر از بین برود معشوقی او از بین می رود یعنی ارتباط عاشقانه بهم می خورد، من کم کم می بینم که دارم سعی می کنم آن اموری که تصویر مرا خدشه دار می کند را کتمان کنم که چه بسا آن ...
بحران مارکسیسم/ گفت وگو با لویی آلتوسر در اواخر عمرش درباره کمونیسم، انقلاب و سیاست
در نظر بگیرید. وقتی مسیح می گوید به همسایه ات عشق بورز، عشق بدل می شود به یک دستور؛ دستوری که طبق آن تو باید همسایه ات را درست قدر خودت دوست داشته باشی. اما من دستور و سفارش نمی خواهم. چون احترام به دیگری چیزی است که به شما تعلق دارد. اگر با خود بگویید که باید دیگران را دوست داشت، دیگری درگیر عشق شما می شود و راه گریزی ندارد. و اگر نسبت به عشق و علاقه شما بی تفاوت باشد یا اصلا آن را نخواهد، چه کاری ...
کنار آمدن زنانه با تغییرات رابطه عاطفی
دیگر آن شریک مهربان قبلی نیستید که من عاشقت شدم! در این مطلب می خواهیم ببینیم این تغییر کردن ها چه تاثیراتی بر روابط زن و مرد دارند. برای درک بهتر این مساله، تجربه های واقعی زوج هایی را ذکر کرده ایم که اخیرا مکالمه آنها حول محور: تو تغییر کرده ای! می چرخیده است. در میان صحبت های آنها می توان نکات ارزشمندی درک کرد. دیگر مرا نمی دید فاطمه 37 ساله می گوید: حدود سه سال از ...
احیای فرهنگ سقاخانه در دل آپارتمان های پایتخت
می خورد و بلافاصله می گوید: تا حالا از این منظر به مصاحبه نگاه نکرده بودم. واقعا آرزو دارم مثل خاطراتی که از چند دهه قبل برایمان نقل کرده اند، در هر گوشه این شهر، سقاخانه ای راه بیفتد. امین از سه سال قبل برایمان می گوید، وقتی مادرش فوت می کند و او در اندوه از دست دادن مادر، به قول خودش مزه تلخ یتیمی برای همیشه با او می ماند. وابستگی عمیقی به مادرم داشتم. اصلا باورم نمی شد او را از دست ...
نور چشم مخفی خدا سحر خیزی است/چرا علما اصرار بر خواندن دعای یستشیر دارند؟
: "فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ" شما نمی دانید من چه نور مخفی دارم،در میان شما مخفی کرده ام . پس هیچ کس نمی داند که به پاداش نیکوکاریشان چه نعمت و لذّتهای بی نهایت که روشنی بخش (دل و) دیده است در عالم غیب برایشان ذخیره شده است . در مجمع البیان طبرسی آمده نور چشم مخفی خدا سحر خیزی است. در سحر است که انسان فیض می بیند. ...
مردی با دغدغه های فرهنگ ملی/ نکوداشت استاد دکتر محمدجعفر محمدزاده
دکتر کاظم نیا / میرملاس : از پله های پیاده رو که آمدم پایین به یک در شیشه ای نیمه باز رسیدم. بالای در تابلوی آبی نفتی بزرگی بود که روی آن با خط برجسته سفید نوشته شده بود “کانون فرهنگی-ادبی نور.” از در که رفتم تو وارد یک [...] دکتر کاظم نیا / میرملاس : از پله های پیاده رو که آمدم پایین به یک در شیشه ای نیمه باز رسیدم. بالای در تابلوی آبی نفتی بزرگی بود که روی آن با خط برجسته سفید نوشته شده بود “کانون فرهنگی-ادبی نور.” از در که رفتم تو وارد یک سالن کوچک و تاریک شدم. از راه پله روبرو بالا رفتم .پاگرد را پیچیدم و پله های بعدی را هم پشت سر گذاشتم.به آخرین پله که رسیدم روبرویش اتاقِ در بازی بود با یک میز فلزی که مرد جوانی پشت آن نشسته بود. مرد جوان را می شناختم .از پایه های ثابت مسجد بود. تا من را دید لبخندی زد و مهربانی صورتش دو چندان شد. معلوم بود که او هم مرا می شناسد. به خودم که آمدم توی اتاقش بودم و داشتم برایش تعریف می کردم: – دبیر هنرمان گفته سر کلاس خوشنویسی هفته دیگه حتما” دوات و مُرَکب و لِیقه با خودمان ببریم. همه جای شهر را زیر پا گذاشتم اما نتوانستم گیر بیاورم... حرف هایم که به اینجا رسید مردِ آشنا بی هیچ کلامی کشوی میزش را کشید یک دَوات جگری رنگ از کشو بیرون آورد و گذاشت روی میز. با طمأنینه درش را باز کرد، رشته های ابریشمی سفیدی داخل آن گذاشت بعد در یک جوهر پِلیکان را باز کرد و آرام آرام روی نخ ها جوهر ریخت همه نخ ها که سیاه شد. در دوات را محتاطانه بست و آن را جلوی من گذاشت. دوات را از روی میز برداشتم و گفتم: -ببخشید لیقه هم می خواستم. خنده ی صدا داری کرد و گفت: -اون نخ های ابریشمی که گذاشتم توی دوات لیقه بود. ازنادانی خودم خجالت کشیدم. سرخ شدم و سرم را انداختم پایین. بدجوری گند زده بودم.باید می زدم به چاک برای همین زود خداحافظی کردم. موقع خداحافظی،دوست تازه ام یک تیکه کاغذ کوچک به من داد و توضیح داد که این بلیت فیلم گلنار است؛ساعت چهار عصر امروز همین جا . بعد دوباره شروع به خندیدن کرد و باقی مانده لیقه استفاده نشده را هم به طرفم دراز کرد.شوق دیدن فیلم آن هم توی سالن حالم را خوب کرد و با خنده ریزی لیقه را از دست آقای محمدزاده گرفتم و اولین ملاقات ما با مِهر و خنده تمام شد. از هیجان تماشای فیلم سر از پا نمی شناختم قبل از ساعت چهار پشت در سالن نمایش بودم. بالاخره فیلم شروع شد خدای من فیلم موزیکال بود و از اول تا آخر پُر بود از ترانه. فیلم که تمام شد سبک شده بودم. پر بودم از شعر و موسیقی و دنیای رنگینی که دوست داشتم.آن شب در سکوت و تنهایی خودم سور و ساتی راه انداختم و تا نیمه های شب ضرباهنگ ترانه های گلنار دلم را غنج می زد. از آن شبِ شادی 26 سال می گذرد. آن روز پاییزی نقطه عطفی بود در زندگی من؛دنیای سیاه و سفید کودکانه ام مُزین شد به رنگ های دوست داشتنی و اغواگر شعر و فیلم و موسیقی. آقای محمدزاده کار خودش را کرده و ولوله ای در جانم انداخته بود؛همه عشق،همه شور. هر روز صبح دنبال بهانه ای بودم برای رفتن به کانون و عصر که می شد لحظه ها را تا مغرب می شمردم به امید مسجد و دیدن مردی که زندگیم را رنگ داد. . سه سال بعد دبیرستانی شدم و طبق قانون دبیرستان همه سال اول های تجربی به صورت ثابت شیفت عصر بودند. از شیفت عصر و مَنگیِ خواب آورش بدم می آمد،آنهم برای یک سال آزگار. اما معجزه ای شد و اتفاقی افتاد که توی خواب هم نمی دیدم؛برنامه هفتگی کلاس ما با درس قرآن شروع می شد و با ناباوری کامل ساعت اول روز اول دبیرستانم آقای محمدزاده سرکلاس ما حاضر شد، چه شانس بزرگی! بهتر از این نمی شد.مردی که رویاهای رنگی و شاعرانه در تخیلات من کاشته بود حالا معلمم بود؛چه سال نکویی! تمام هفته را با شوق رسیدن به شنبه و تک زنگ قرآن می شمردم. آقای محمدزاده با متد خاص خود و به دور از روخوانی های مرسوم آن سال ها اولین جلسه درس را با تفسیر سوره “الرحمن” شروع کرد و از مهربانی گفت و بخشایش و ما را مرتب به تحقیق و حفظ و اُنس با “الرحمن” تشویق می کرد.معرفی کتاب های جدید و توصیه به کتابخوانی حٌسن خِتام کلاس بود.شیوه معلمیش دوست داشتنی بود و زنگ قرآن برایمان جذاب تر از هر سال. کلاس ما طبقه دوم بود. ظهر شنبه به محض اینکه وارد کلاس می شدیم از پنجره،حیاط دبیرستان را دید می زدیم و از لحظه ایی که آقای معلم با پیکانِ یخچالیش وارد حیاط دبیرستان می شد و بعد با یک بغل کتاب از ماشین پیاده می شد روحمان پر می گرفت و جان مان به طَرب می افتاد برای کلام گرمش و آن همه رحمانیتی که با چشمان مهربانش برایمان می گفت و رویدادهای فرهنگی که تحلیل می کرد و افق های تازه ای که نشان مان می داد در آن روزهای کم رسانه و بی شبکه ! آقای معلم آن سال کاری کرد کارستان و آنچنان پایه ای از عقلانیت،تَساهل و مِهر در جانم نهاد که سال های بعد در تمام تنگناها و مشکلات ریز و درشت بهترین دستاویز من بود برای رهایی از بُن بست. صمیمیت آقای معلم دوست داشتنی بود و همین دوستیِ صمیمی و بی تَکلفش همیشه قوّت قلب من بوده در طول همه این سالیان دور و دراز و البته به روز بودن و اشراف کاملش بر مسایل حتا آموزش پزشکی پشتیبان محکمی بود بری همه روزهای بلاتکلیفی ام. عالی ترین مناصب دولتی چه در نهاد ریاست جمهوری چه معاونت مطبوعات وزارت ارشاد هم هیچ خِللی در دلسوزی و همراهیش وارد نکرد و هیچ سرمست قدرت نشد.اخلاقش برتر از تمام معادلات سیاسی است و مرامش جز مهربانی نیست. در یکی از بُن بست های تاریک زندگیم عزم دیدار آقای معلم کردم و چاره کار از او طلب کردم. به یاد دارم آن روزِ ورشکستگیِ من هم زمان بود با یکی از جلسات مهم ایشان برای یک تصمیم ملی با این که بدون هماهنگی قبلی رفته بودم در خِلال تنفسِ جلسه یکراست آمد سراغ من. غروب بود و آقای معلم خسته، این را موهای پریشانش می گفت و لباس های نه چندان مرتبش برخلاف شیک بودن،که قاعده همیشگی اش بود. شرمنده مزاحمت شدم اما مثل همیشه گرم و مهربان دلم را خواند و در آن تنفس چند دقیقه ای آنچنان زیر و زبرم کرد و انرژی در جسم و جانِ به گِل نشسته ام دمید که بی هیچ اغراقی مسیر زندگی ام عوض شد و ناملایمات بُغرنجم رنگ امید گرفت و تلاش برای طلوعی دیگر. علاوه بر همه این ها آقای معلم دغدغه بزرگی دارد؛دغدغه فرهنگ و کتاب و رسانه! در شلوغ ترین روزهای سیاسیش هم راه فرهنگ گم نکرد و و از سلامت جانش برای تالیف و نشر کتاب مایه گذاشت. این را در ملاقات آخرم در دفتر دانشنامه مطبوعات بیشتر حس کردم. عصر یک روز گرم در دفتر دانشنامه. با اینکه نزدیک افطار بود اما برای رتق و فتق امور دانشنامه مستقیم از وزراتخانه آمده بود دفتر . از دانشنامه که حرف می زد برقی در چشمانش بود و لحنش پر از امید می شد برای به انجام رساندن اولین دایره المعارف ملی مطبوعات. می گفت برای گردآوری دو جلد اولش بیشتر از هفت سال وقت گذاشته آن هم با یک تیم 50 نفره از اساتید دانشگاه. می گفت این مجموعه ده جلدی می شود و نگران عمرکوتاهم و دل من گرفت از این نگرانیش. آن روز هم مثل همیشه سرشار از انرژی بود و با حوصله همه سؤال هایم را جواب می داد با این که یکی از یمین می پرسیدم و دیگری از یسار! حرف که می زد بال می گرفتم و تا حواسش پرت می شد یک دل سیر نگاهش می کردم و همین که می خواست بفهمد از نگاهش فرار می کردم. آن جلسه تا نیمه های شب به طول انجامید و من سبک و رها در آسمان شاگردیش معلق بودم و پر بودم از عشق،مهربانی و امید درس های همیشگی آقای معلم. از هم که جدا شدیم با خودم می اندیشیدم که چقدر خوشبختم من که دوستم معلمم است و معلمم هم استاد صبر و عقلانیت و عشق .آرزویم جز سلامتش نیست و سعادت شاگردی دوباره اش از نزدیک و برای همیشه! درج شده توسط : امین آزادبخت (مدیر سایت ) ...
ماجرای مسلمان شدن مجری معروف آمریکایی
شبکه درباره زندگی شخصی و کاریش با ما به گفت وگو نشست. درست است که هاشمی به دلیل اشرافش به زبان انگلیسی برخی از کلمات فارسی را به درستی تلفظ نمی کرد، اما آنقدر ساده و بی تکلف بود که همان ها هم به دل و جان می نشست . علاقه شما به دنیای خبر و بالاخص گویندگی از چه زمانی آغاز شد؟ در دانشگاه. رشته خبر می خواندم و قبلتر در نوجوانی اغلب اخبار را دنبال می کردم و همه بخش های خبری برایم ...
پیکر وحید نصیریان بدرقه شد / اهدای اعضای خالق قلب سیمرغ
در این مراسم بیان کرد: وحید در آسمان انیمیشن ایران ستاره بود و چیزی که دوست دارم از او به یاد بیاوریم همان خنده هایش است. او گفت: شما را به خدا قلب سیمرغ را اکران نکنید چون وقتی قلب او نیست، قلب سیمرغ به چه درد ما می خورد. این صحبت سحرخیز با تشویق جمعی از حاضران همراه شد. مجید برزگر کارگردان در ادامه این مراسم متنی را خواند و با اشاره به سختی هایی که برای گرفتن مجوز داشت ...
بی تاب بوی ناب حرم هستم/ دستم دخیل پنجره فولاد است
...، از گریه چشم هاش ورم کرده ست! آینده ام سراغ کسی می گشت، در صورت تمام مسافر ها یک پیرزن که دست مرا ول کرد، در ازدحام دائم زائرها! یک پیرزن که چادر گلدارش، بین کبوتران حرم گم شد یا با کبوتران حرم پر زد، یا این که چند دانه ی گندم شد! ...
قاتل بنیتا در آخرین تحقیق ؛ به کلانتری خاتون آباد رها شدن ماشین و بچه را گفته بود اما ...
چه احساسی داری ؟ پشیمان هستم و دوست دارم زمان به عقب برگردد و آن طفل معصوم را به آغوش پدر و مادرش برگردانم، اما می دانم که غیر ممکن است. حرف آخر ؟ من فکر نمی کردم یک سرقت اینقدر جنجالی شود. الان این حادثه باعث سرافکندگی خانواده من شده و حق من قصاص است و دوست دارم هر چه زودتر اعدام شوم. *** مهدی متأهل و صاحب دو فرزند است. وی مدعی است که در مرگ ...
تنها موضوعی که بابا را سربلند می کند...!
، خوابی که همان شبِ منتشر شدن خبر شهادتش می بیند. خواب بابا را دیدم که آمده بود و می گفت عاطفه بیا با هم برویم شهدا را نگاه کنیم. من هم جزو آنها هستم. تو از این به بعد باید به پدرت افتخار کنی و راه مرا با حجابت ادامه بدهی. عاطفه با دیدن این خواب هم در مورد شهادت بابا به یقین می رسد و هم از تکلیف سنگینی که پدر بر دوش او گذاشته، باخبر می شود! او حالا با حفظ چادرش می خواهد راه بابا را ادامه ...
کارآفرینان اروپایی و کشف مجدد بازار کار ایران
انسولین کرد. به گزارش عطنا به نقل از روزنامه ایران ، دو شرکت بزرگ تولید انسولین جهان در 1989 ادغام شدند تا بزرگ ترین شرکت تولید کننده انسولین جهان با ظرفیت تولید نیاز نیمی از مبتلایان به دیابت شکل بگیرد. میان این تاریخ یک صد ساله روبه روی کسی نشستم که روزگاری به عنوان منشی کارش گرفتن فتوکپی در شعبه وین این شرکت بود و امروز بعد از 20 سال کار در شرکت، نفر دوم یکی از بزرگ ترین شرکت های داروسازی ...
رامین جوادی؛ آهنگ ساز ایرانی فرار از زندان و بازی تاج وتخت
موسیقی فیلم نازاد (2009) و مجموعه تلویزیونی فلش فوروارد را هم بر عهده گرفت. جوادی همیشه در مصاحبه هایش گفته که دوست دارد در سبک های مختلف کار کند، شاید برای همین در سال 2006 آهنگ سازی انیمیشن فصل شکار (2006) را قبول کرد؛ او بعدها برای انیمیشن های مرا به ماه بپران (2008) ، فصل شکار 2 (2008) هم آهنگ ساخت. اما شاید اولین باری که چشم ها را متوجه نام رامین جوادی کرد آهنگ سازی مجموعه ی محبوب ...
اهمیت حفظ آبرو و حیثیت از دیدگاه آموزه های دینی
، به رفاعه (حاکم اهواز) نوشت: وقتی که نامه ام به دستت رسید، فوراً ابن هرمه را از مسئولیت بازار عزل کن به خاطر حقوق مردم، او را زندانی کن و همه را از این کار با خبر نما تا اگر شکایتی دارند بگویند. این حکم را به همه کارمندان زیردستت، گزارش کن تا نظر مرا بدانند. در این کار نسبت به ابن هرمه نباید غفلت و کوتاهی شود والا نزد خدا هلاک خواهی شد و من هم به بدترین وجه تو را از کار برکنار می کنم. (دعائم ...
روشنفکران ما گفت وگو نمی کنند
نزدیک به یک سال پیش (28 مرداد 1395) ارنست نولته، تاریخ نگار و فیلسوف آلمانی در گذشت، بازتاب خبر درگذشتش در جامعه ما بسیار دیر و محدود صورت گرفت، با آن که متفکری موثر و بزرگ بود و در تقابل جدی با متفکرانی از جمله یورگن هابرماس بود که آثارشان در ایران فراوان ترجمه و شرح و بسط داده شده و کوچک ترین گفت وگوها و اظهارنظرهای شان نیز به سرعت ترجمه و منتشر می شود. البته این گمنامی تنها به ایران اختصاص ...
فرهنگ اشرافی گری یا فرهنگ انقلابی گری آقای وزیر
بزرگوار در جایی دیگر بیان می دارد که; خداوند مرا پیشوای خلقش قرار داده و بر من واجب کرده است که درباره خودم، خوراکم و پوشاکم مانند مردمان ناتوان عمل کنم تا اینکه فقیر به سیره فقیرانه من تأسی کند و ثروتمند به ثروتش سرکشی و طغیان نکند.(اصول کافی جلد1 ص 410) در دوران حکومت آن امام وقتی به او خبر می دهند که کارگزار او (عثمان بن حنیف) در بصره به مهمانی یکی از ثروتمندان آن شهر رفته که در آن ...
عصر شعر ریحانه برگزار شد + گزارش تصویری
گلی برآمده از گلدان نشان روشن اعجاز است درون سینه گلی دارم که در مسیر تو میکارم و نام کوچک تو انگار هنوز بر لب من راز ست نسیم بوی بهار آورد که از هوای تو بنویسم به نام عشق که می ماند، به نام دوست که آغاز است عطیه سادات حجتی : دل تنگ و دل سپرده ی مهر برادری دل داده ای به شاه و دل از ماه می بری ... ...
راهیان نور حالم را خوب می کند و تداعی کننده خاطراتم در جبهه است
دلیل اعصاب و روانم از سپاه سال 73 آمدم به خانه و افتاده بودم و دیگر نمی توانستم بروم. تا سال 77 که ازدواج کردم. خیلی از مسائل را نمی توانستم کاری اش کنم. مادرم نمی توانست تحملم کند. بر ای خودم تنهایی بودم. هیچ جانمی گشتم و دو سال در خانه خودم را حبس کردم که در بنیاد حالت اشتغال شدم. چه سالی ازدواج کردید؟ الان یک دختر دارم و سال 77 ازدواج کردم. در منزل گاهی عصبانی می شوم چون در تاکسی کار ...
سفیران امام رضا(ع) سالمندان تنها را خوشحال کردند
متبرک امام رضا (ع) را در سینه می فشردند و زیر لب آرام نجوا می کردند و درد دل هایشان را به امام خود می گفتند. کنار مادری که بیصدا اشک می ریخت نشستم، دست هایش یخ زده بود، گفتم مادرم چه احساسی دارید؟ نگاهم کرد، نگاهی عمیق که چهارچوب وجودم را لرزاند و گفت: امروز فهمیدم هنوز زنده ام، امروز فهمیدم در این دنیای بزرگ یک نفر مرا به یاد دارد. دیگر جاری شدن اشکهایم دست خودم نبود ...
داستان حضرت یوسف (بخش چهارم)
طناب را به کمر او بسته، او را به نزدیک آب بردند و رها ساختند. با ویکی روان همراه باشید. یوسف برهنه در چاه هنگامی که یوسف را در چاه افکندند پیراهن او را درآورده بودند و تنش برهنه بود. فریاد زد که لااقل پیراهن مرا بدهید تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم و اگر بمیرم کفن من باشد. برادران گفتند: از همان خورشید و ماه و یازده ستاره ای که دیدی بخواه که در این چاه مونس تو باشند ...