سایر منابع:
سایر خبرها
پیرزن از کارهای کثیف دختر مطلقه اش پرده برداشت!
می چکید به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: دیگر امنیت جانی ندارم و نمی توانم رفتارهای پرخاشگرانه او را کنترل کنم... دختر 40 ساله پیرزن که در گوشه اتاق مشاور به حرف های مادرش گوش می داد لب به سخن گشود و گفت: مادرم درست می گوید حالا که فکر می کنم می بینم او در برابر کتک هایی که به او می زدم تنها سکوت می کرد و هیچ گاه لب به نفرین نگشود تنها دستانش را رو به آسمان می گرفت و فریاد می زد خدایا از ...
این پسر 17 ساله بخاطر نامادری وسوسه گر پدرش را کشت!
زانتیای پدرم جاسازی کنم، اما نشد. به همین خاطر تا ساعت سه نیمه شب جنازه را در حیاط خانه نگه داشتم. وقتی مطمئن شدم همسایه ها خواب هستند جنازه را در صندوق عقب ماشین گذاشتم. دنبال جای مناسبی می گشتم تا جنازه را رها کنم، اما جای مناسبی پیدا نکردم. گواهینامه داشتی که پشت فرمان نشستی؟ نه گواهینامه نداشتم، ولی رانندگی بلد بودم. چطور دستگیر شدی؟ از حدود ساعت سه ...
شیموس هینی شاهدی ایرلندی
انتشار اشعارش کرد؛نخست در روزنامه های بلفاست و بعد در نیواستیتزمن و دیگر گاهنامه های لندن. در سال 1966 به عنوان استاد سخنران زبان انگلیسی در دانشگاه ملکه برگزیده شد و نخستین کتاب شعرش به نام Death of naturalist توسط فیبر اند فیبر ناشر معتبر شعر در لندن منتشر شد و در پی آن مجموعه های دیگرش در سا های 1969 و 1972. در بازگشتش به بلفاست بعد از یک سال (71-1970) سخنران مهمان بودن در دانشگاه برکلی ...
روایتی از دوستی دیرینه رهبری با هنرمندان از دیرباز تا کنون
یک عده خواص در حال عزلت و انزوا. اخوان داخل و من بیرون، زیر چارچوب در با هم دست دادیم و سلام علیکی کردیم و بعد اخوان مرا به داخل دعوت کرد که آرام به او گفتم با سیدعلی آقای خامنه ای آمده ام. اخوان به سرعت بیرون رفت تا به ایشان خوشامد بگوید و همین طور که به سمت ایشان می رفت، برای اینکه مطایبه ای هم کرده باشد، با لهجه مشهدی به من گفت بَرِه چی خبر نکردی با آسیدعلی می یَی که مُو اقلا وقتِ ...
من اولین زن استنداپ کمدین ایران هستم
مدام همراه من بود. در مدرسه هم اوضاع همین بود. مسابقه ورزشی اول، روزنامه نگاری اول، آن دوران مسابقه های هفتگی آقای قرائتی را هم شرکت می کردم و برایم جایزه می فرستادند. سرود می خواندم، عضو گروه تواشیح می شدم. سوره بقره را حفظ کرده بودم و سوم کشوری شدم. یادم می آید یک روز از بس جایزه گرفته بودم. با دست پر و سربالا مجبور شدم به خانه بیایم. از ساعت دیواری گرفته تا مدادرنگی های بزرگ. شوآف را دوست داشتم ...
نگاهی به اندیشه سیاسی شهید آیت ا... شیخ فضل الله نوری
بیرون آورد و قسم یاد کرد که من مخالف اساس مشروطیت و مجلس نیستم، بلکه اول کسی که طالب این اساس بود، من بودم و فعلا هم مخالفتی ندارم، اما مشروط به همان شرایطی که گفتم که بایدقانون اساسی و قوانین داخلی مملکت مطابقت با شرع داشته باشند. بعد فرمودند: که کدام مشروطه اجازه می دهد که قلم و بیان این قدر آزاد باشد، شما روزنامه شماره سیزده (کوکب دری) را اگر نخواندید، بخوانید، ببنید که در آن نسبت به ائمه ...
بچه های خیابان
50 سالگی... . گلنار می گوید: همه اش متلک می گفت، هی حرف های زشت می زد، اما توجه نمی کردم... بعد یک روز جنس هایم را گم کردم، می دانستم بروم خانه بدون پول تکه بزرگه ام گوشم است. آمد و گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم جنس هایم را در مترو جا گذاشتم... مرد می گوید اینکه گریه ندارد، بیا برویم مغازه پولت را بدهم... گلنار به امید پول به مغازه مکانیکی می رود و با 50 هزار تومان برمی گردد... با دکمه های باز و صورتی ...
یاران نجات به یازده زندگی رهایی دادند
اندازی و آزادی محمد بهانه ای برای ادامه فعالیت گروه شد. محمد آن زمان 29ساله بود، اهل کرمانشاه و از دیه 300 میلیون تومانی، 27 میلیون تومان باقی مانده بود. دیه محمد در یک هفته تأمین شد. محمد حالا در خانه است. دومین پرونده؛ هدایت پرونده هدایت بعد از محمد به جریان افتاد. مردی که پنج فرزند داشت و معطل 64 میلیون تومان بود برای رهایی. خبرش در روزنامه منتشر و گروه فعال تر و کمک های مردم آغاز شد ...
نقشه کثیف خواهر شوهر برای عروس/شوهردومم من را در شرایط بدی دید و ..!
شهر دیگری رفته بودند . وقتی از زندان آزاد شدم پیش آن ها رفتم. در شهر غریب و تنها مانده بودم. شوهرم قرص متادون مصرف می کرد و من هم به مصرف متادون روی آوردم. بعد از گذشت مدتی شوهرم به خاطر مصرف مواد دچار یک بیماری لاعلاج و خانه نشین شد. هزینه مخارج زندگی به گردن من افتاد و به عنوان نیروی خدماتی مشغول به کار شدم تا این که بعد از چندین ماه شوهرم فوت کرد و به ناچار با تنها پسرم نزد پدر و مادرم برگشتم ...
زندگی تلخ دختری که با پسر همسایه ازدواج کرد
ازمدتی چند بار به او اعتراض کردم اما نتیجه اش فقط درگیری و داد و بیداد بود... بارها به جدایی فکر کردم اما باید کجا می رفتم. پیش پدر و مادری که مرا بدون هیچ تحقیقی در این جهنم گرفتار کرده بودند. یا.... این شرایط مدتی ادامه داشت تا اینکه فهمیدم میثم در شب نشینی ها معتاد شده است. درچنین شرایطی درمانده شده بودم وبشدت احساس تنهایی می کردم. تا اینکه تصمیمم را گرفتم و خانه را ترک کردم و پیش ...
معلوم نشد چه کسی در کوی دانشگاه، دانشجویان را زد
که بخواهد حساب پس بدهد. غیر از آن کسی که حرف هایی زد و کار را برای دوم خردادی ها خیلی سخت کرد. * منظورتان منوچهر محمدی است؟ منوچهر محمدی با یک خانم دوست شده بود و آنها مثلا می خواستند با هم مثل دو رهبر زن و مرد، اعضای گروه را جمع کرده و انقلاب کنند. آن زن یک رفیق دیگر هم داشت و این نفر سوم، از روی حسادت به آنها، به ستاد کل آمد و گفت می خواهم خبر مهمی بدهم. ...
رد شنی تانک ارتش روی پیکر مادرم مانده بود
کرده بودند. در مسیر راهپیمایی یک هلی کوپتر بر فراز آسمان پیدا شد و حرف هایی بین مردم رد و بدل شد. یک عده می گفتند ارتشی ها اعلام همبستگی کردند و عده دیگر می گفتند گول نخورید خبری نیست. تا اینکه تظاهرات به خیابان بهار مشهد رسید. حالم داشت بد و بدتر می شد. از شلنگ آب یکی از خانه ها کمی آب به صورتم زدم. قبل از اینکه ادامه بدهید، سؤالم این است که یعنی مأموران رژیم از تانک و هلی کوپتر برای ...
گفت وگو با دستفروشی که اقدام به خودسوزی کرد
داشت مرا خاموش کرد. از آنجا مرا به بیمارستان شهید مطهری رساندند. فکر می کنم حدود یک ماه در کما بودم. نزدیک به 37-36 درصد دچار سوختگی شدم (سوختگی درجه 3). تمام هزینه بیمارستان هم به گردن خودم افتاد. در آن چند روز که در کما بودی یا بعد از آن کسی به سراغت آمد از احوالت جویا شود؟ از اهالی پاساژ که نه! آنها فکر می کردند من مرده ام. از مسئولان و مثلا شهرداری هم کسی نیامد. بدبختی ...
چگونه سازمان سیا به طور پنهانی اساتید را جذب می کند
کشورهایی مانند ایران یا کره شمالی، به طور منظم نیروهای خود را به کنفرانس های علمی اعزام می کنند و حتی کنفرانس های دروغین علمی برگزار می کنند. مامور سازمان سیا به آرامی در زد. میهمانان حاضر در کنفرانس پس از پایان سخنرانی های اصلی، پنل های گفتگو و شام، شب را آزاد بودند. دستگاه های شنود و دوربین های جاسوسی تعبیه شده در اتاق دانشمندان هسته ای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نشان می داد که آن ...
فاطمه(س)؛ الگوی تمام عیار جامعه از دیروز تا فردا
علیهاالسلام را از جهت خردمندی، فرزانگی و عقل و معرفت الگو و سرمشق قرار دهند؛ از بُعد عبادت، مجاهدت، حضور در صحنه تصمیم گیری های عظیم اجتماعی، خانه داری، همسرداری و تربیت فرزندان صالح از زهرای اطهر علیهاالسلام پیروی کنند . (1) الگوپذیری از برترین و بزرگترین زن جهان هستی یکی از بزرگترین وظایفی است که بر دوش یکایک ما است. در ادامه به برخی از ویژگی های حضرت زهرا(س) که باعث شده ایشان اسوه و الگوی ...
عباس کیارستمی؛ یک غیرخودیِ ابدی
... که ذکری هم از کیارستمی در آن نامه ها و دیدارها رفته هست. این ها را اضافه کنید به ظرفیت بسیاری خبر ها و گزارش های مربوط به دوران بیماری، درگذشت و یادداشت هایی که بعد از درگذشت کیارستمی توسط هنرمندان دیگر نوشته شده و در این کتاب عینا از خبرگزاری ها یا روزنامه ها نقل شده هست. در بخش سوم کتاب نیز هشت صفحه، متن دو یادداشت به قلم عباس کیارستمی که پیش تر در نشریات پوزوتیف و گاردین به چاپ دست یافته ...
احمدی نژاد در مسیر سوم سیاست ورزی زندگی اش/ تکراری و بی اثرتر از همیشه
آن مرد را همان جا دیدم. برایم جالب بود، چند ایستگاه قبل از مقصد پیاده شدم، 50 متری را رفتم تا آن فرد را ببینم. محمد نوری زاد را شناختم، قبلا دیده بودمش، زبان تند و تیزی داشت و تا سال 80 علیه اصلاح طلبان و بعد از سال 88 علیه نظام. سعی می کرد با عابران ارتباط بگیرد و همان حرف هایی را می زد که قبل تر در صدای آمریکا و رادیو فردا و... گفته بود اما کمتر مورد توجه قرار می گرفت، عده ای اصلا گوش نمی دادند ...
نزاع خونین باجناق ها به دلیل دعوای همسران
نام رحیم به قتل رسیده است. وقتی رحیم تحت بازجویی قرار گرفت، به آدم کشی اعتراف کرد و گفت مقتول باجناقش است. او گفت: مدتی بود همسرم با خواهرش دچار مشکل شده بود و اختلافات شان روزبه روز بیشتر می شد. زن من خواهرش را به دخالت در زندگی مان متهم می کرد و خواهر او هم همین حرف را می زد. برای اینکه مشکل حل شود سراغ باجناقم رفتم و با او صحبت کردم، اما او همه تقصیرها را گردن همسر من انداخت به همین ...
علیه هاشمی و موسوی خوئینی ها
انقلاب در خط امام در حال حرکت است. این حرف های عجیب چیست که شما می زنید و با استدلال آن را رد کردم. موسوی خوئینی ها که درمانده شده بود، گفت ایشان راست می گوید و جلسه تعطیل شد، اما دو روز بعد فهمیدم جلسه ای بدون حضور من تشکیل دادند و آن را تصویب کردند. سال 70 یا 71، 20 میلیون تومان پول نقد به بهزاد نبوی و سعید حجاریان دادند تا بروند و این پروژه را آماده کنند و هرگز هم راجع به آن گزارشی ارائه نشد و وقتی ...
مردم می گفتند دختر بی حیا و ناپاکی است!
پروین محمدی – انصاف نیوز: بی بی تیغ دستش بود. یک تیغ خونی. روژان جیغ می کشید. خاله ها دست وپاهایش را بسته بودند و روژان با ناله تقلا می کرد. آویزان در طویله شدم. به خون های روی زمین، به بی بی، به گریه های ملتمسانه ی روژان! با ترس خیره شده بودم. به دایه التماس می کردم. خواستم فرار کنم. زن های دیگر روستا از پا گرفتنم و کشیدنم روی کاه های طویله. ناخن هایم را می کشیدم روی کاه ها. ناخن هایم پرشده بود ...
روایت رزمندگی یک چریک+تصاویر
قبل از انقلاب و جزء کسانی بودم که شب نامه ها یا همان اطلاعیه های حضرت امام(ره) را از طریف مسجد در خانه های مردم محل پخش می کردیم. در مسجد سخنرانی می گذاشتیم و برق ها را خاموش می کردیم و بعد اطلاعیه هم پخش می کردیم. همچنین در راهپیمایی ها و جنگ و گریزها نیز شرکت می کردم. باغ داشتیم که می رفتیم آنجا و با توپ های تنیس، کوکتل مولوتوف می ساختیم. با سرنگ سر توپ را سوراخ و بنزین واردش می کردیم و در درگیری ...
ماجرای من و نامم (ازعلی پایدار تا علی) / قسمت اول
بخش نخست علی گودرزیان ع _ پایدار (این که این روزها توی فضای مجازی هرکس مرا به نامی می خواند، نه این که سرشوخی داشته باشند، عیب کاراز جای دیگری است که ما هرچند سالی نامی داشته ایم! ) درهنگامه های چله ی بزرگ آن گونه که بیان می کنند، حوالی دی ماهِ سالی [...] بخش نخست علی گودرزیان ع _ پایدار (این که این روزها توی فضای مجازی هرکس مرا به نامی می خواند، نه این که سرشوخی داشته باشند، عیب کاراز جای دیگری است که ما هرچند سالی نامی داشته ایم! ) درهنگامه های چله ی بزرگ آن گونه که بیان می کنند، حوالی دی ماهِ سالی برفی و سرد، پدر و مادرمن صاحب پسری می شوند. ازبس که پیش از این پسر، یکی دو پسر دیگر می آیند و تلف می شوند و خانواده ای شش نفره(پدر و مادر و چهارخواهر) داغدار می شوند اهالی روستا و نزدیکان یک صدا، این پسر را علی پایار صدا می کنند! “پایار” نامی بومی و به معنای مانا و ماندگاراست از آن روی که پیش ازاین پسرانِ آمده، ناپایدار و رفتنی بوده اند به نوعی نام علی پایار استغاثه ای است به درگاه مولای مومنان که این فرزندرا درپناه خودنگه دارد! روزگار چنین خواست، پایار که من باشم از آبله و سرخک و خروسک و سوختگی و... جان سالم به درببرم و بمانم و شناسنامه بگیرم و مدرسه بروم! درست یادم است نخست روزی که به مدرسه رفتم، اول مهربود! پنج سال داشتم ، مادرم مرا به پسرعمویم علی نصرت سپرد. از روستای القاص آباد تا مدرسه ی ما در کمرسیاه، کمتراز یک کیلومتر فاصله بود. علی نصرت کلاس پنجم بود. من از بس که بعدازچهاردختر زنده و یکی دو بچه ی تلف شده آمده بودم عزیزخانواده و به نوعی عزیزروستا هم به حساب می آمدم. انگارهمه برای مدرسه رفتن من روزشماری می کردند: “سرِآخر “الحمدالله” فلانی هم صاحب بچه ای شد که به مدرسه می رود!” هنوز برای مدرسه رفتن، نوبت را به پسران می دادند. دختران را به مدرسه نمی فرستادند، خواهران من بزرگ شده بودندو سه نفرشان به خانه ی بخت رفته و یکی که مانده بود، درگیر زندگی پدرو کمک حال مادربود. صبح بودو لباس نویی برما پوشاندندو با دفتری و قلمی که دست علی نصرت بود، مارا به مدرسه فرستادند. نام شناسنامه ام علی پایدار فرزند علی راست، متولد 1349 بود اما توی آبادی به من پایار می گفتند! معلم نامم را پرسید و من گفتم نامم پایار است! علی نصرت شناسنامه را به معلم داد و گفت نه آقا توی شناسنامه علی پایار است! مختصر! با علی پایدار نام نویسی کردم اما همه مرا پایار صدا می کردند! یادم هست درهمان روز، که نخستین روز مدرسه ام بود، معلم درختی را روی تخته سیاه کشید و گفت: این درخت را نقاشی کنید! من درخت را عینهو معلم نقاشی کرده بودم، وقتی معلم همه ی نقاشی هارا دید نوبت به نقاشی من رسید دیدم توی دفترمن چیزی نوشت که علی نصرت و همه ی همکلاسی هاش خیلی خوشحال شدند. معلم به من نمره ی بیست داده بود، ولی من هیچ درکی از بیست نداشتم به همه التماس می کردم که: بیست یعنی چه؟ کسی نمی توانست پاسخ پرسشم را بدهد! آن روز تعطیل شدیم و به خانه برگشتیم و علی نصرت با یکی دو نفر از بچه ها آمدند و به مادر و پدر گفتند: ” پایار بیست برده است!” معلم، چیزهای دیگری به علی نصرت گفته بود که به پدرو مادربگوید ازجمله این که: این بچه-یعنی من- زرنگ است اما چون سن شناسنامه اش قانونی نیست نمی تواند درس بخواند باید شناسنامه اش بزرگترشود! بعداز ظهرهمان روز، زیر آفتاب کم رمق پاییزی سر یک دیوارچینه ای پهن، شلال افتاده بودم و به “مستمی آزا” فکر می کردم. گویا معلم به علی نصرت گفته بود اگر شناسنامه اش را درست نکنند می تواند به شکل”مستمع آزاد” درکلاس حضور پیدا کند و من هم یک جوری از دهان علی نصرت شنیدم ، اما دقیق نمی دانستم که مستمع آزاد چیست!؟ حالم خوش نبود و پدر وقتی اشتیاق مرا برای مدرسه رفتن دیدتصمیم گرفته بود شناسنامه ام را دوسال بزرگتر کند. چندروز گذشت و پدر به اداره ی “ثبت احول الشتر” رفته و یک شناسنامه ی جدیدی برای من گرفته بود. نمی دانم چرا پدر تصمیم گرفته بود نامم را هم عوض کند کارمند ثبت احوال گفته بود: ” نامش را چه بنویسم؟” پدرگفته بود: ” بنویسید علی یار !” پدرکه سواد نداشت و خواندن و نوشتن بلد نبود شناسنامه را تا می کندو درجیب می گذارد. شب که پدرخانه آمد گفت: ” پسرم شناسنامه راعوض کردم. سنتان هم دو سال بزرگتر گرفتم. حالا می توانی مدرسه بروی اما نامت را عوض کردم ازاین به بعد نام شما علی یار است.” فردای آن شب با بچه هابه مدرسه رفتم بعداز چندروزی که به شکل”مستمع آزاد” مدرسه رفته بودم زبانم بازشده بود انگشتم را بلند کردم و گفتم: ” آقااجازه!؟ مادرم گفته اسم من، علی یار است!” معلم ازمن شناسنامه نگرفت دقیق یادم است توی دفترکلاس علی پایدار را خط زد و نوشت: آقای علیارگودرزیان القاصاباد متولد 1347حالا من دوسال بزرگتر وهفت ساله شدم. ادامه دارد..... درج شده توسط : دبیر سرویس خبر میرملاس ...
رنگ زندگی روی آوار زلزله
تازه رسیده بودم کرمانشاه. فکر کنم ساعت از 9 شب گذشته بود که رفتم به یک مغازه و با مادرم تماس گرفتم. همان موقع من و مادرم داشتیم صحبت می کردیم، زلزله آمد و من از این طرف تلفن صدای جیغ و فریادهای همه را می شنیدم و حتی یک صدای وحشتناکی که فکر می کنم صدای تخریب بود. بعد هم تماس قطع شد و من با خودم گفتم خدایا خودت کمک کن، حتما خانه ما ویران شده و خانواده ام زیر آوار مانده اند . چکار کردید ...
ماجرای ناپدید شدن مادر میانسال پس از مرگ پسر
...> شاکی ادامه داد: به خانه اقوام، دوستان و آشنایان زنگ زدم اما هیچ کدام از آنها خبری از او نداشتند. تاکنون تلاش هایم برای یافتن او بی نتیجه مانده است، می ترسم بلایی سر او آمده باشد. با شکایت این مرد، ماموران تحقیقات برای یافتن زن گمشده را آغاز کردند، اما ردی از او به دست نیامد. بنابراین با درخواست بازپرس پرونده تصویر زن گمشده در روزنامه چاپ می شود تا چنانچه هموطنان از سرنوشت زن گمشده اطلاعی دارند به پایگاه ششم پلیس آگاهی تهران یا دادسرای جنایی پایتخت خبر دهند. منبع : جام جم ...
شکنجه های مرگبار خواستگار خشمگین
دیگر حرف ازدواج را پیش کشید. وقتی از شنیدن حرف های تکراری او عصبانی شدم و گفتم لازم است چند ماه دیگر صبر کنیم، به سمت خیابانی خلوت رفت. او داخل خودرو مرا بشدت کتک زد و با چاقو به جانم افتاد. او مرا شکنجه داد و می خواست آخرین ضربه را به سینه ام بزند که التماس کردم و او را قسم دادم. به همین خاطر منصرف شد و مرا همانجا رها کرد و رفت. من با کمک یک راننده ناشناس به بیمارستان منتقل شدم و تحت چند عمل ...
درخواست کمک برای یافتن زن میانسال
از دور مراقب او بودم و به خانه اش می رفتم. هشتم آذرماه با تلفن خانه دخترم تماس گرفتم، اما او جواب نداد. نگرانش شدم و به خانه اش که زیرزمین آپارتمانی در حوالی خیابان پیروزی است، رفتم. در خانه اش باز بود اما خبری از خودش نبود. سپس به خانه دوستان و بستگان سر زدم، اما از دخترم خبری نداشتند. برای پیدا کردن سرنخی از دخترم به کلانتری ها، بیمارستان ها و حتی پزشکی قانونی هم سر زدم، اما اثری از دخترم ...
این 2 دختر جوان را می شناسید / آنیتا و خواهرش را در یافتن مادرش کمک کنید + عکس
موفق نشدم. از طرفی قادر نیستم به تهران بیایم و به دنبال او بگردم. یک بار از طریق رفیق شوهرم کسی را پیدا کردیم که در تهران زندگی می کرد. بیچاره خیلی تلاش کرد و به همان آدرسی که داده بودم رفت. آن موقع خانه ما در 20متری افسریه، خیابان 21بود. اما اشخاص دیگری آنجا زندگی می کردند. یادم است که اقوام مادرم در تبریز زندگی می کردند اما هیچ نشانه ای از آنها ندارم. حتی نامشان را نمی دانم. مادرم یک دایی داشت که گاهی به ما سر می زد. نمی دانم الان مادرم کجاست و اصلا به ما فکر می کند یا نه. اما همه آرزویم این است که او را ببینم. امیدوارم کسانی که از او خبر دارند به من کمک کنند. ...
دوست ندارم که شوهرم با این خانم کار کند مگر زور است...
ندارم شوهرم کارمند یک زن باشد ما عاشق هم بودیم و روزی که با هم آشنا شدیم تصور می کردیم زندگی بدون اختلاف و پر از آرامشی کنار هم خواهیم داشت. سر هر موضوعی با هم تفاهم داشتیم و سعی می کردیم به هم آرامش بدهیم. اما یک موضوع ساده، خوشبختی مان را نابود کرد. ماجرا از این قرار بود که بعد از ازدواج من بالاخره توانستم در یک شرکت معتبر کاری با درآمد خوب پیدا کنم. اما همین شغل باعث بدبختی ما شد ...
خیالتان راحت؛ این شهر جادوگر ندارد!
شکست می خورد ایران زمین می خورد. اما در مشروطه دو بار آن هم در یک شب اشک ریختم. حدود یک سال بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون، چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش. دیدم که بچه از آغوش مادرش به پایین آمد و چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها را خوردن. با خودم گفتم الان مادر بچه مرا نفرین می کند و می گوید لعنت بر ...
زینب علیها السلام الگوی حضور
زینب علیها السلام در مقابل این رفتارهای خشن و خلاف، چاره ای جز فرار نداشتند. علامه مجلسی به نقل از فاطمه صغرا، دختر امام حسین علیه السلام می نویسد: جلوی خیمه ایستاده بودم و بر پیکر قطعه قطعه شده پدر و یارانش و صحنه تاختن اسب ها بر پیکرشان نگاه می کردم و با خود می اندیشیدم که اینان بعد از پدر، با ما چه خواهند کرد! که ناگهان متوجه شدم سواری به سوی زنان یورش می برد و با ته نیزه آنان را می راند و آن ها ...