سایر منابع:
سایر خبرها
امانتی خدا را صحیح و سالم تحویلش دادم
.... 14 سالش که شد گفت مادر می خواهم به جبهه بروم. گفتم مادر تو هنوز بچه ای، ببین خانه مان مرد ندارد و تو مرد خانه هستی، کجا می خواهی بروی. گفت مادر من که هستم! شما خدا را دارید، حالا اگر اجازه بدهید به جبهه بروم. چند بار برای اعزام به جبهه اقدام کرد ولی قبولش نمی کردند. می گفتند سنت پائین است و هنوز بچه ای و نمی توانی در جبهه حاضر شوی. روز آخر اسم نویسی محمدرضا شناسنامه اش را دستکاری کرد و سنش را ...
گفت وگو با مردی که از زنان جوان زورگیری می کرد
نبودم همان طور که گفتم این کار را با دختر موردعلاقه ام شروع کردم و بعد وقتی که توهم می زدم این کار را می کردم. تو با یک دختر مشکل داشتی چرا با دختران دیگر این کار را می کردی؟ همه آنهایی که من از آنها زورگیری کردم سوار ماشین که می شدند با من طرح رفاقت می ریختند تا به این بهانه کرایه ماشین ندهند. با هم صحبت می کردیم و یکی دو ساعت با هم بودیم، اما وقتی از آنها شماره می خواستم نمی دادند و سعی ...
شهید محمد امیری
نماز خواندن راشروع کرد و از 10 سالگی روزه گرفت . هر چه به او می گفتم : مادر ، الان وقت روزه تو نیست ، گوشش بدهکار نبود . دوره دبستان را در ونک به اتمام رساند ، یکی از قالی هایم را فروختم و با پول آن دفتر و مداد خریدم تا او درس بخواند . برادر بزرگش را زن دادم . او پاسدار بود و مربی آموزش نظامی و مداحی هم می کرد . این برادر اصلاً هیچ وقت خانه نبود . کار و زندگی اش شده بود ، آموزش نیروهای ...
پاسدار آیت الله طالقانی در گفتگو با روزان: ناگفته هایی از زندگی و مرگ آیت الله طالقانی
تشریف بردند و ساختمان روبه روی آن دفتر ایشان بود. درب منزل را بستند و مردم همه رفتند. من مدت چند شبانه روز آن جا می آمدم و می رفتم. اواسط فصل آبان بود و هوا کمی سرد شده بود. یک روز صبح که آن جا بودم، گفتم من سرباز هستم و باید به پادگان برگردم. حاج آقا ولی الله چهپور که پدر خانم آقای محمدرضا خان بودند، ایشان به من گفتند کجا می خواهی بروی؟ گفتم: سربازی ام تمام شده است اما کارت پایان خدمت نگرفتم ...
کرار؛ همسرم گفت ما مهم تریم یا اردوی استقلال
با سخت ترین شرایط زندگی کردم، در هتل بودم اما چون پول هتل را ندادند بیرونم انداختند، به جایی دیگر رفتم، آنجا نیز عذرم را خواستند، حرف من این بود، ما که می خواهیم به اردو برویم، باشگاه که می خواهد برای من بازیکن اتاق بگیرد، برای خانواده ام نیز اتاق بگیرند، من پیش بازیکنان باشم و زن و بچه ام چند طبقه بالاتر یا پایین تر، این حرف بدی نبود، قبول نکردند، بعد مجبور شدم خانواده ام را به کرج ببرم، صبح ...
شهیدی که آرزویش پس از شهادت برآورده شد
راشروع کرد و از 10 سالگی روزه گرفت. هر چه به او می گفتم: مادر ، الان وقت روزه تو نیست ، گوشش بدهکار نبود. دوره دبستان را در ونک به اتمام رساند، یکی از قالی هایم را فروختم و با پول آن دفتر و مداد خریدم تا او درس بخواند. برادر بزرگش را زن دادم. او پاسدار بود و مربی آموزش نظامی و مداحی هم می کرد. این برادر اصلاً هیچ وقت خانه نبود . کار و زندگی اش شده بود، آموزش نیروهای رزمنده. یک ...
روایت برادر سردار شهید تازه تفحص شده از غواصان شهید لشکر عاشورا
یکی از تفریحات و سرگرمی های بچه های گردان در طول دوره آموزش غواصی، بازی شادی بود و بدین منوال می گذشت: نفری که گرگ بازی بود، وقتی در محوطه گردان بود، دستش را می زد به شانه یکی از بچه ها و... نفر بعدی هم همینطور ادامه پیدا می کرد. شب عملیات کربلای پنج بعد از نماز مغرب و عشاء با آن شور و حال خاص خودش، چشم همه بچه ها از گریه و مناجات پف کرده بود. اصغر باخواندن شعر برنامه عروسکی هادی هدی جو را عوض ...
جمعه سیاه به روایت تنها ترین عکس ها+تصاویر
جمعیت گسترده ای رسید. انتهای جمعیت معلوم نبود.حتی شاید صد هزار نفر جمعیت در میدان جمع شده بود. ساعت 9 و 30 دقیقه بود. وقتی جمعیت از طرف میدان امام حسین (ع) و خراسان به میدان شهدا رسیدند، جمعیت خیابان نیروی هوایی هم رسید و میدان شهدا در محاصره جمعیت قرار گرفت. از این طرف همه مردم، زن و بچه ها، تماشاچی بودند و در سوی دیگر، یک نفربر نظامی در میدان بود تا فضا کنترل شده باشد. من هم یک لحظه دیدم هیچ عکاس ...
همسرم گفت من و بچه هایت مهم تر هستیم یا اردوی استقلال؟! | بداخلاق نیستم، حقم را می خواهم | به پرسپولیس ...
به گزارش خبرگزاری فوتبال ایران پارس فوتبال دات کام ؛ می گفت فقط به یک شرط مصاحبه می کنم، اگر ناهار را مهمان من باشید حرف می زنم در غیر این صورت نه... دقایقی بعد در طبقه سوم این هتل آپارتمان ناهار را صرف کردیم تا پای حرف های بازیکنی بنشینیم که سوژه یکِ استقلال است. او بسیار مهمان نواز بود، مدام می گفت: اگر خانه داشتم، خودم برایتان غذای عراقی درست می کردم که از خوردنش لذت ببر ...
متهم فساد مالی: بسیجی هستم ،لقمه حرام نخوردم!
امتیازات را به تو می دهیم.وی گفت: من بچه کربلای پنج بودم. از کجا می دانستم یک روز در دادگاه رسیدگی به فساد مالی حضور می یابم؟این متهم اظهار کرد: من از خسروی جز صداقت ندیده بودم. یادم است که در ماه اول به آقای خسروی گفتم در کار من دخالت نکن و به او گفتم با عزل و نصب و نحوه اداره کردن کاری نداشته باش و انصافا هم همین طور بود. الف.گ تاکید کرد: من از خاوری سربلند ترم زیرا امروز در اینجا قرار گرفته و از خودم دفاع می کنم . برادرم از من پرسید که آیا پسرت را به جلسه دادگاه بیاورم و من گفتم بیاور تا ببیند که پدرش لقمه حرام نخورده است. ...
رازهای موفقیت آرمیتا مرادی از زبان مادرش
... الهام زمانی: من خیلی با آرمیتا حرف می زدم. می گفتم اینها فیلم است و تمام می شود. مثلا سر فیلم آکواریوم و صحنه های دزدی خیلی می ترسید و استرس داشت. آنجا خیلی اذیت شد. ولی من مدام کنارش بودم و برایش توضیح می دادم این دنیای واقعی نیست و فقط چند لحظه است و تمام می شود. برای همین بعد از یکی، دو فیلم همه چیز برایش حل شد. با مانا ماندم الهام زمانی: من فکر نمی کردم آرمیتا ...
بازجویی خانگی
واکنش پدر بودم که دوباره افزود: “تو روزنامه چیزی در مورد معافیت بخاطر عدم شعور ننوشته بود؟” در این لحظه ی پر شور اظهار ندامت نمودم و کلکسیون فیلم سینمایی را تکمیل کردم و درست عین فیلم هندی ها همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. البته خیلی امیدوارم حول محور چشم و چال از کاسه در آمده و گردن از هستی ساقط شده بتوانم معافی بگیرم و دو سال از عمر پر برکتم را ذخیره نمایم. ...
مراسم گلاب خوران
آخر متلک بود، می گفت: به به. چه گلابی. دستت درد نکنه بابا. خوبه خوبه. زیاد شد. الان از تو مشتم سر می ره که...! مامان رسیده بود. داشت به دست من با آن گلاب دان خالی چپ چپ نگاه می کرد و البته مشغول احوالپرسی با حاج خانم بود. زاویه به ?? رسید و بعد در خوش فرم گلاب دان هُلُپی افتاد تو مشت آقای رمضانلو. دیشب که ظرف گلاب خالی شده بود مامانم فراموش کرده بود آن را پر کند. مامان همیشه قبل از ...
می خواستم خودم را ثابت کنم!
ازدواج ناموفقت بگو؟ من 17 ساله بودم که در خیابان با پسر جوانی آشنا شدم و او به من ابراز علاقه کرد. او بازاری و وضع مالی اش هم خوب بود، به همین خاطر وقتی پیشنهاد ازدواج داد، قبول کردم. خانواده ام مخالف ازدواج ما بودند اما اصرار من باعث شد با هم ازدواج کنیم تا اینکه مدتی بعد او معتاد شد و همه سرمایه اش را از دست داد. به خاطر اعتیاد از او جدا شدی؟ نه تنها به خاطر اعتیاد، آن سال بدترین ...
وقتی کلاس استاد قرائتی به فریاد دو نامزد رسید!
.... گفتم: سر دقیقه می رسیدم. گفت: پس پیداست تو به من اهمیّت ندادی، تو به من ظلم کرده ای. من و امام زمان علیه السلام از نظر حقوق اجتماعی مساوی هستیم، قول، قول است. شرمنده شده و معذرت خواهی کردم. معاملۀ پرسود با امام رضا (ع) سوار ماشین بودم و از کنار جمعیّتی می گذشتم که جنازه ای را تشییع می کردند. گفتم: این مرحوم کیست؟. کمالی را برایش تعریف کردند که مرا به خضوع واداشت. از ...
ماجرای هیجان مرتضی سرهنگی بعد از خواندن یک کتاب
. روایت های زنانه از جنگ به تدریج می روند که افق دیگری باز کنند پیش روی مخاطبانِ خود و بی شک دخترِ شینا از نمونه ها و شاخصه های موفق این مسیر است. جنگ در دختر شینا نه در متن که در حاشیه است. دختر شینا شرح ثانیه ثانیه های رنجِ قدم خیر محمدی برای ساختن زندگیِ خود در خشونتِ بی رحمانۀ جنگ است. قدم خیر از آن هنگام قدم به خانۀ ستار می گذارد تا آن هنگام که تک و تنها، بار مسئولیت پنج فرزندش را به دوش می ...
روزی که به موصل آمدیم / جمله ای که تا آخرین روز اسارت دل ما را گرم کرد
آن را که کلفت تر بود، شکستم و گذاشت داخل دسته جعبه تا حمل کردن آن برایم آسان شود، بین راه به بچه ها گفتم، به ما گفتند یک ساعت تو راه هستید ولی الان چند ساعت داریم راه می رویم، شاید گم شده باشیم! دم دمای صبح به یک غاری رسیدیم، بعد از این که نماز خواندیم، به ما گفتند: باید اینجا استراحت کنید. آن قدر خسته بودیم، نمی دانم چه وقت خواب مان برد، تا غروب آن روز در غار ماندیم، چون قرار بود شب حمله کنیم، سه ...
85 سال زندگی با ناصر ملک مطیعی+ تصاویر
هم بلد بودم و یه روز سر مسابقه کشتی به خاطر فن تندری که تخصصش رو داشتم، حریفم را بلند کردم و زمانی که روی تشک افتادیم، مچ دستم شکست و دو سه ماه تو گچ بود، دیگه ترسیدم ادامه بدم و البته می ترسیدم گوشم بشکنه. هر چند خودمو با افتخار جز خانواده گوش شکسته ها می دونم. بعد در سال 1330 داور کشتی شدم، منتهی بعد دو سه بار قضاوت دیگه نتونستم ادامه بدم، باید بگم این سینما منو بلعید هر چند چیزی نبودیم. ...
خاطرۀیک معینه کاروان ازاولین سفرش به حج
عقیق :اولین سفرم بود که قرارشد بعنوان معینه حج - دستیار فرهنگی بانو- همراه کاروان باشم. هر دوهفته یکبار جهت شرکت در جلسات آموزشی زائران ازمشهد عازم بهشهر می شدم . یکی ازجلسات روز تولد امام رضا برنامه ریزی شده بود. مانده بودم که چگونه می تونم برخلاف میلم اون روز بزرگ رو بیرون از مشهد سپری کنم درحالیکه از همه جای دنیا روز ولادت با سعادت آقا میان مشهدبرای عرض تبریک. معمولا هرجای دنیا یه مشهدی می ...
شهیدی که با قبر خالی بیماری را شفا داد +عکس
مشرق نوشت: پدر شهید حسینعلی بالویی نقل می کند که روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته اند و به شدت گریه می کنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه می کنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمی شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود ...
وحید جلیلوند در مصاحبه با هافینگتون پست: با انصافم و تلخ
همه این که ما به زن ها خیلی اهمیت می دهیم و آنها را دوست داریم. در واقعیت تنها چیزی که مورد نیاز است، خوب دیدن است، خوب ارزشیابی کردن، خوب درک کردن، چون همه ما مادربزرگ داریم، مادر داریم، خواهر و همسر داریم. پس ما می توانیم هر نوعش را بسازیم. یک مرد پیر، یک بچه، یک زن، فقط مهم این است که درست مشاهده کنیم و خودمان را در شخصیت هایمان بشناسیم. * هنرمندان همیشه پیشتاز یا حتی بهتر، پیام آور ...
صورتجلسه 09/06/94شبیه جنگ است
...، قطعاً همین کار را می کردم. افق کویر: سال 90 حمایتهایی می شد و احساس می شد یک نفر جریانات را هدایت می کند، نظر شماچیست؟ شخصاً یکی از کسانی بودم که دنبال این قضایا بودم، تحلیلم این بود که عسکری می تواند موفق عمل کند؛ چون دنبال مدیر بومی بودم؛ حتی انجمن صنفی برای اولین دفعه در تاریخ شهرستان سال 89 نامه ای نوشت به مجموعه وزارت صنایع و چند نفر از مدیران را معرفی کرد که ...
از وحشت صحبت به زبان حبشی خوابم نمی برد/ روزی که مجیدی با دیدنم بهم ریخت
اش با همه کارهای قبلی فرق می کرد. زمانی که پلان من گرفته شد جمعیت زیاد حضورداشتند، سکوت عجیبی بود و واقعاً به دلیل حساسیت این نقش و فیلم استرس عجیبی در من وجود داشت. احساس خاصی داشتم و زمانی که دیالوگ هایم را گفتم و کار تمام شد به یکباره مجید مجیدی دست زد و همه تشویق کردند و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. زمانی که مجیدی تشویق کرد نفس راحتی کشیدم. گویا در سینما باب است که در اصطلاح اگر ...
تا حالا چندبار قصدکشتن مادرم را داشته ام
چه شد؟ ابتدا رفتم خانه و کمی خوابیدم. بعد از آن طلاها را بردم بازار فروختم و پولش را به مادرم دادم. چند فروختی؟ حدود 3 میلیون تومان. اما تو برای طلاها فاکتور نداشتی چطور فروختی؟ ارزا ن تر دادم او هم برداشت. مادرت از تو نپرسید این همه پول را از کجا آوردی؟ نه گفتم کار کردم و پولم را جمع کردم. پول ها را چکار کردی؟ بعد پول ها را از مادرم گرفتم یک ...
علی زندوکیلی اهل خاطره بازی است
... یادم است وقتی پیش دبستانی بودم از سوی مدرسه مراسم ویژه ای را برای ایام دهه فجر در نظر گرفته بودند. از بچه ها خواستند هر کسی هر هنر و توانایی که دارد برای روز جشن به کار ببرد. وقتی دستم را بالا بردم و گفتم من تنبک می نوازم ناظم مدرسه مان باورش نمیشد که یک بچه پنج ساله بتواند ساز، آن هم از نوع تنبک اش بزند و با حالت طعنه آمیزی گفت: اگر راست می گویی فردا با تنبکت بیا، وقتی فردا رفتم و نحوه ...
مهربانی بی منت
قوی تر به نظر می رسید. دلم می خواست با تک تک آنها هم کلام شوم. حدود 70 نفر بودند؛ بین کلاس اول تا ششم دبستان. دلم می خواست دست آنها را بگیرم و به آنها بگویم درست است که زمین سرد است اما دل آدم ها گرم و مهربان است و امید به مهربانی آدم ها را هرگز فراموش نکنید. می خواستم به آنها بگویم همه روزها اینطور نمی ماند. روزهایی پر از امید هم در زندگی و آینده شما می رسد. می خواستم بگویم دلگیر نباشید آفتاب مهربانی همیشه می تابد. می خواستم بگویم از من تا تو فاصله ای جز برداشتن یک قدم با عشق نیست! صفورا حسینی، عضو باشگاه سبقت مجاز همشهری ...
نسلی که منجمد می شود
.... به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند نوشت: دور یا نزدیک، بالاخره زمزمه ها می رسد. دختره بچه اش نمی شه، پسرم اجاقش کور ماند. حرف است، عهد جدید و نسل قدیم ندارد، بعد از آن شب با شکوه یا ساده عروسی، همه منتظر بچه ای هستند. بعدترش و سرنوشت و دردسرهای بچه مهم نیست، مهم آن است که صدای بچه در خانه بپیچد. برای همین قدیمی ترها از خانواده ای که یک اجاق کور داشت، دختر نمی گرفتند. عروس جوان می ...
واکنش تند صالحی به اظهارات جلیلی در مورد جلسه برجام
می کردید. ممکن است فردا شجاعی پیدا شود که برود قلب راکتور اراک را سرجایش بگذارد و با زن و بچه اش برود آنجا زندگی کند، اخر که چی؟ مگر شجاعت به این مسائل است، می خواهند هشتاد میلیون نفر را به خاطر اینکه بگویند شجاع هستند، به خاطر بیاندازند. مسائل ایمنی در هسته ای با ایمنی در ایران خودرو فرق دارد. اگر در ایران خودرو اتفاقی بیافتد همان شعاع خود را تحت تاثیر قرار می دهد. شما اتفاق هایی مثل ...
90/ به آتیلا بگویید پدرش هیچ وقت فرار نکرد!
...> اما من با تو سخن می گویم، رساتر از همیشه و تو حرفهایم را می شنوی روشن تر از هر روز، به یقین. زبان گلایه ندارم که زبان گلایه دل مکدر می خواهد و من دلم از تو روشن و صاف و زلال است. اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه کردی، تو پنهان از من با خدا چه گفتی که دست خدا تقدیر را اینگونه رقم زد؟ اکنون که گذشته است کتمان نکن بگو. من تمام وجودم لاله گوشی است که شنیدن یک کلام تو را لحظه ...
هیچکس نتواست در سلام کردن از شهید لاجوردی پیشی بگیرد
، برگشت همان جا و به کارش ادامه داد. با وجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره با یک دوچرخه 28 قدیمی، وسایل را در ترک آن می بست و از خانه شان به طرف بازار می رفت. هر چه به او گفتم: آخه حاجی، منافقین و دشمنان این همه به خون شما تشنه اند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقده شان را سر تو خالی کند، حداقل یک ماشین بخرید، با دوچرخه، هم اذیت می شوید و هم خطرناک است. می خندید و می گفت: حاج ...